Dreams may come True!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

از دوستایی که میشناسم هرکی رمز میخواد بگه :)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سال جدید شد و تصمیمات امسالمون رو جدی تر دربارش حرف زدیم. عیدمون تا این لحظه خیلی مسخره بود :)) حتی عید دیدنی درست حسابی نرفتیم! کارای زبان و فلان هم نکردیم. من خب الردی میدونستم برنامه ریزی کاری توی عید مسخرس و اغلب نمیشه بهش پایبند بود. برا همین جدی نگرفتمش. همینم شد! با اینکه همش خونه بودیم ولی فقط خوردیم و‌خوابیدیم تا به امروز :)))

راستی، روزای آخر اسفند یه همکاری با ملودی سلطانی داشتم که خیلیییی تجربه ی خوب و متفاوتی بود. خودم از نتیجه ی کار خیلی راضی‌بودم و البته برام حس و حال اون ایونت خیلی جالب بود. آدمای خیلی خفنی رو  دیدم و زندگیای جالبی رو.


دیگه همین دیگه! جز این اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد. کلاس آنلاین هم یک ترمش به خوبی و خوشی تموم شد و بچه ها خیلی راضی بودن. اگر بتونم تعدادشون رو گسترش بدم بهتر هم میشه! 

نوشته بودم که نگران کلاسای آنلاینم و نگرانم که بی کیفیت باشه یا شاگردا راضی نباشن..

امروز هفت جلسه ازش گذشته و فقط سه جلسه دیگه مونده.  این مدت انقدر خوب پیش رفتن که کسایی که زبانشون صفر بود حالا ویدیو میدن بهم در حد یک دقیقه حرف میزنن ^ـ^ خیلی راضی اند و میگن نوع تدریسم جذبشون میکنه و ساعت ها میخکوب میشن پای مانیتور تا که درسه تموم شه...

از طرفی یه کلاس حضوری اسژیکینگ گرفتم با دخترعموم که چهل سالشه و زبانش در حد زیر صفر بود... میخوان مهاجرت فوری کنن و براش مهم بود توی یک ماه حرف بزنه! همه جا بهش شهریه ی میلیونی گفته بودن من اینکه گفته بودن شدنی نیست همچین چیزی..

من پذیرفتمش...توی نه جلسه بدون اینکه بهش گرمر تدریس کنم راه انداختمش. نمیگم زبانش ازین رو به اون رو شد ولی کاملا دیگه تونست مکالمه کنه و نگرایش از بابت مهاجرت حل بشه. گرچه خودشم خیلی همت میکرد و با وجود داشتن دوتا بچه و یه سالن آرایشگاه حسابی به زبانش می رسید و تکالیفشو درست انجام میداد...

کلاس آیلتسم هم دوره ی اولش تموم شد و شاگردم یه شاگرد دیگه بهم معرفی کرد!

ولی باورتون میشه پول این کلاسا در عرض یک هفته همگی تموم شدن؟ چون که میرفتم و از بازار برای کار جدید وسیله میخریدم و یا نمونه کار میزدم...خب مثلا باید زودتر از ولنتاین کار میزدم که مردم ببینن و سفارش بدن. این شد که مثلا دویست سیصد تومن فقط شکلات خریدم  که بتونم عکسای خوب باهاشون بگیرم...

راستی عکسامو هم بهتر کردم...یه چندتا ترفند یاد گرفتیم و ینکه دوربین دیجیتالی که فراموشش کرده بودم رو دراوردم از توی کتابخونه م و با اون عکاسی میکنیم دیگه. که خب بهتر شده خیلی...

دیگه دیگه اینکهٰ برای شیرین مقدم رفتم گل آرایی کردم..همه چی خیلی اتفاقی اکی شد. باورم نمیشد بهم اکی دادن. چون که خیلی از خودم دور میدیدم. ولی در کمال تعجب نه تنها قبولم کردن بلکه انقدر توی استوری و لایو پیجشون ازم تعریف کردن که در عرض یک هفته هزارتا فالویر بهم اضافه شد!! خیلی ذوق کرده بودم و حسابی انگیزه گرفتم....


برای یک سفارش شرکتی، ازم خواسته بودن فاکتور بدم بهشون که با مهر و امضای خودم باشه!! من نه فاکتور داشتم و نه مهر. مارس برام اکی ش کرد و خیلی حرفه ای شد دیگه کارم! یعنی دیگه کاملا شغلم از حالت چیزشعری و مبتدی درومده :پی 

حالا که میدونم کسی هم اینجا رو نمیخونه زیاد، منم همینطوری راحت حرف میزنم واسه خودم....کسایی که میخونین ببخشین خلاصه :)) 

این وسط مسطا مشتریای خیلی اذیت کن هم داشتم. همکاری های بی نهایت اعصاب خوردکن تر نیز هم...با مشتریا صبوری کردم و در نهایت تمام تلاشمو کردم که رای باشن و اگه در نهایت بازم رضایت نداشتن دیگه گذاشتم به پای وسواسی بودن خودشون چونکه من واقعا به خودم ایمان دارم که خیلی راه میام...آخه کدوم گلفروشی وقتی میره بازار از تک تک گلهایی که قراره توی دسته گل کار بشه عکس میده؟؟ من این کار رو میکنم که مبادا ذره ای رنگش یا طراوت گل مورد تایید مشتری نباشه..راستش ولی میخوام دیگه این کارو نکنم چون احساس میکنم هم توقع میره بالا و هم مشتری خودشم گیج میشه و اینهمه مشتری مداری براش عادت نیست و یهو دوربرمیداره!!!


مهاجرت هم برامون هنوز یه آپشن دور و فعلا سخته...در جهتش داریم حرکت میکنیم ولی خب انقد اوضاع کاری و زندگیمون درهم برهمه که فعلا همون گوشه موشه هاست....

خیلی سعی کردم توی عید بشه جایی بریم ولی ترجیح دادیم بمونیم خونه، من بسته های آنلاین زبانم رو بسازم، مارس به کارای شخصیش برسه و کلاسایی که جدیدا میره رو  اکی کنه و مطالبشون رو بخونه...

خودم دارم متوجه پیشرفت توی کارم میشم...اطمینان دارم که اگه همینطوری ادامه ش بدم بهتر و بهتر میشه....ولی خب همچنان یه ترس، یه ناامیدی و شک، یه "حالا که چی" مدام توی ذهنمه. راستش خیلی واقع بین شدم توی زندگیم....همچنان سعی میکنم توی خوش گذرونی حد بی نهایت خوشی و شادی رو داشته باشم و لذت وافر ببرم..ولی خب در عین حال نمیتونم چشمم رو روی واقعیت ها ببندم...قبل تر فکر میکردم همه چی اکی میشه.حالا ولی میدونم چیزی شاید بدتر نشه ولی اکی شدنی نیست...اما خب این فکرامو جایی منتشر نمیکنم. توی چنلم برای همینه که کم حرف میزنم...حوصله ی تحلیل ندارم...



امشب در آستانه ی یک اسفند هستیم. و میخواستم از اتفاقات این چند وقت اخیر بنویسم. ولی انقده خسته ام و خوابم میاد که نگو! اینه که به بعد موکولش میکنم...



ناتالی: من به فیس بوکم دسترسی ندارم :(((((( چقدر حیف خب :(((