امروز بالاخره بعد از دو روز و نصفی برگشتم خونه! 

دو روز از تعطیلاتم جوری گذشت که اصلا حتی یه درصدم احتمالش رو نمیدادم! 

مارس عزیزم به شدت مریض شده بود... شهری که آخرین بار رفته بود ماموریت آب و هوای خشک و بدی داشت... وقتی اومد خیلی حالش بد شده بود... طوریکه اونی که دکتر نمیاد دوبار بردمش دکتر...

هر ساعت تبش رو چک میکردم مجبورش کردم یه روز شرکت و سه روز هم فروشگاهش نره.. هربار که به بدنش دست میزدم و میدیدم هنوز داغه اعصابم خورد میشد...

هر ترفند و داروی خونگی و غذا که بلد بودم به علاوه ی داروهایی که دکترش داده بود رو بهش میدادم، روزی یه وعده بهش ویتامین میدادم میوه و قرص جوشان و نوشیدنی های تقویتی دیگه.. ولی فایده نداشت...

از اون طرف هم هی میگفت میلو کلی کار داشتم، واسه تعطیلی یکشنبه کلی برنامه چیده بودم که انجامشون بدم و کارام آخر سالی سبک تر شه... 

من میدونم وقتی آدم بی وقت مریض میشه در حالیکه یه لیست بلند بالا کار داره چقققققد وحشتناکه... مخصوصا برای آدم برنامه ریز و دقیقی مثل مارس...

نمیدونستم چیکار کنم که کمی عذاب وجدانش کمتر شه و با خیال راحت بخوابه... 

آخرسر دیروز وقتی بعد از چند شب بی خوابی و تب زیادش کمی که حالش بهتر شد و تونست راحتتر بخوابه. منم دیدم بهترین فرصته که تنهاش بذارم و برم کمی کاراشو سرو سامون بدم... یکمی که به اطراف اتاقش نگاه کردم و لیستای مختلف برنامه هاشو دیدم، فهمیدم که آسون ترین و بهترین گزینه کارای ماشینشه... لیست ماشین رو یواشکی برداشتم و بهش گفتم من میرم خونمون یه دوش میگیرم و لباسامو عوض میکنم شب برمیگردم... اونقدر خوابش میومد که درست نفهمیده بود بهش چی گفتم.

5 ساعت وقت داشتم و تو اون 5 ساعت خدا میدونه که چقدر به توانایی هام پی بردم :))) هیج وقت فکر نمیکردم بتونم اونهمه حجم کار رو توی 5 ساعت انجام بدم.

ولی حسم فوق العاده بود وقتی دونه دونه کارای لیست شده اش رو خط میزدم... اولش یکمی برام سخت بود که با مکانیکا و اینجور مشاغل سر و کله بزنم.. خب آخه ماشین خودمم همیشه سالم بود و تنها چیزی که لازم داشت بنزین و کارواش بود،توی این دوسالی که داشتمش فقط دوبار براش مشکل پیش اومد که بابا خودش درستش کرد... این بود که اولین بارم بود داشتم همچین جاهایی می رفتم...


خب وقتی آقاهه میپرسید مثلا مدل ماشینت چنده یا همیشه چه روغنی میریزی من هاج و واج نگاشون میکردم، میگفتم که ماشین خودم نیست... بعد میپرسیدن که خب پس چرا دارم براش خرج میکنم؟؟ من اینجور وقتا نمیتونم سوالو بپیچونم یا جواب ندم، یعنی از قبل فکر نکرده بودم ممکنه اینجور سوالا رو بپرسن.. برای همین سریع لو میدادم و میگفتم شوهرم حالش خوب نیس میخوام سوپرایزش کنم... و اونا میگفتن که خوش به حال شوهرتون!


این وسط مسطا حتی رفتم خونه و یه دوش هم گرفتم! رفتم آرایشگاه و وقت برای رنگ کردن موهام گرفتم و دوباره ادامه ی کارای ماشین رو انجام دادم و ساعت تقریبا ده بود که تموم شد و برگشتم پیشش...

تا رسیدم دست زدم به پیشونیش و وقتی دیدم تبش اومده پایین یه نفس عمییییق کشیدم... گفتم مارس تو الان پنج روزه تب داشتی و من دیگه داشتم دیوونه میشدم و تحمل مریض دیدنت رو دیگه نداشتم... این یکی دو روز با خودم فکر میکردم که پس اینایی که همیشه مریضن یا مشکل سختی دارن اطرافیانشون چقدر تحمل دارن... :((

بعد بهم گفت که چیکارا کردی؟؟ گفتم که برات سوپرایز دارم! 

بهش لیستشو دادم گفتم اینو نگاه کن ازش چی سر درمیاری؟؟

با چشای گرد گفت چرا اینا رو خط زدی؟؟ گفتم آدم چرا توی لیست یه چیزایی رو خط میزنه؟؟

تا چند ثانیه هاج و واج نگام میکرد! باورش نمیشد و میگفت دختر تو فوق العاده ای..ازم یکی یکی توضیح میخواست و البته میگفت که دیگه تنهایی نرم اونجور جاها :)) بهش گفتم حالا خیالت راحت شد که روز تعطیلت هدر نرفت؟

چشاشو بسته بود میگفت میلو تو نمیدونی چه باری از روی دوشم برداشتی...


شب دیگه کم کم حالش بهتر شده بود... بهم گفت که میخوام فیلم ببینم! دو روز بود از اتاقش نذاشته بودم بیاد بیرون.. درسته که میگن آدم مریض باید بلند شه فعالیت کنه... ولی خب مریضیش اونقدر دوزش بالا بود که من میخواستم فقط استراحت کنه... این چند روز چندبار پشت سر هم ماموریت رفته بود، پشت سر هم پرواز داشت و بعدش تا دیروقت توی شرکت و بعدش فروشگاهش کار کرده بود، میخواستم بدنش ریلکس شه...


شب تا دیروقت فیلم دید، خوشبختانه یه کمدی خوب هم از یکی از شبکه های امریکایی داشت پخش میشد که دوتایی دیدیم و خب اونقدر فان بود که مارس بعد از دو سه روز کلی خندید..من بی نهایت خسته بودم، به نت هم دسترسی نداشتم جز همون سر زدن های کوچولوی آبکی با نت داغون گوشی، دلم میخواست یکمی وب گردی کنم تا خستگیم دربره ولی خب به خودم گفتم فرصت خوبیه که خودم هم کمی خستگی در کنم و فکرم مشغول نت نباشه. امروز صبح دیگه حالش تقریبا خوب شده بود، فقط کمی بیحالیو ضعف داشت که خب اونم دوره ی نقاهته و میگذره...گفتم منو ببر خونه دلم برای اتاقم تنگ شده...

حالا نمیدونم بازم بتونم بگم میخوام برای تعطیلاتم برنامه بچینم یا نه چون اینجور که معلومه همیشه اتفاقایی میفته که برنامه های آدمو میریزه بهم...

برای تعطیلات عید هم طبق معمول مهمون های طولانی مدت داریم که مثل همیشه از اون شهر میان و کل عید رو انگاری قراره بمونن :| فقط خوشحالم که امسال آخرین عیدیه که مجبورم این جور اتفاقا رو تحمل کنم و از سال بعد هرجور که دلم بخواد میتونم با مارس توی خونه ی سبز مغز پسته ایمون تعطیلاتم رو سپری کنم...