چندوقتی بود که فکر میکردم راجع به این موضوع... چیزایی رو فهمیدم از خودم که خب شاید از نظر بقیه یا تعداد کمی خوب باشه ولی دیدم که داره من رو، یعنی ته مغزم رو عذاب میده و باعث میشه احساس رضایت همیشگی رو نداشته باشم...

من فهمیدم که من معتاد شدم به کار! یعنی واژه ی  workaholic در موردم صدق میکنه.. و این چیزیه که کم و بیش در من بوده منتها این ماههای اخیر به اوج خودش رسید و همین باعث اذیتم شد. همه ی اینا  مسببش رو یه چیز و یه نفر میدونستم... کسی که باعث شده بود من فکر کنم دارم بیهوده میدوئم، پولی که درمیارم کافی نیست، باعث شده بود از شغلم و جایگاهم بدم بیاد و نمیدونم کسی یادشه یا نه که چندروزی حسابی بهم ریخته بودم... و بعد از اون به صورت معجزه آسایی دقیقا ظرف یک هفته پیشنهادات کاری عجیب و پرپول سمتم سرازیر شد یکیش همون سوپروایزری بود که فوق العاده کار مشکلی بود و اصلا حتی یه درصدم فکر نمیکردم که اونهمه مسئولیت داشته باشه...

و من خودمو به چالش کشیدم... صبح تا شب خودم رو با کار خفه کردم درحالیکه پایان نامم هم لنگ در هوا مونده بود و اون رو هم درجریانین که چطوری از اول شروعش کردم( این چیزیه که ابدا ازش پشیمون نیستم و تنها تصمیم درستی بود که توی اون دوره ی چالش گرفتم) 

توی عید، و مخصوصا توی سفر و راه که وقت زیادی برای فکر کردن و مشورت با مارس عزیزم داشتم خیلی فکر کردم...دیدم تقریبا شیش ماه حسابی خودمو اذیت کردم. بیخود و بیجهت تایمم رو پر کردم. مسئولیت هایی رو برعهده گرفتم که گرچه پیشرفت کاری محسوب میشد و حساب بانکیم در عرض شیش ماه اونقدری شد که توی خواب هم نمیدیدم روزی بتونم این رقم رو دربیارم، ولی خستم میکرد.  دیدم من آدمش نیستم. فکر کردم که خب اکی به خودم و بقیه ثابت کردم اگه بخوام میتونم. اگه بخوام میتونم راحت تارگت هشت رقمی بزنم حتی. ولی رسیدم به جایی که خودم رو از بیرون نگاه کردم. تموم اون شیش ماه آخر سال من فقط دوییدم! بدون اینکه تایم درست برای ورزشم بذارم. برای مارس وقت بذارم حتی. حتی بتونم جشنای ریز و کوچولو رو هندل کنم...تمام مدت بااینکه وقتم پر بود بازم احساس بیهودگی میکردم و همش دنبال این بودم که یه جوری تایم خالی آخر شبم رو هم پر کنم که نتیجش شد ترجمه گرفتنای حجیم از دانشجوها و حتی تایم ظهرمو هم با شاگردای خصوصی پر کرده بودم.. و میدونی چیه؟ بازم احساس پوچی میکردم. فکر میکردم درواقع دارم هیچ کاری میکنم! انگار که هیچ کدوم از این فعالیت ها به چشمم نمیومد! با خودم فکر کردم که چرا؟؟ چون من باید واسه خودم تایم بذارم! باید بتونم مثلا نقاشی کنم، با خیال راحت ماسک صورت بذارم، صبح ها دیر بلند شم، و این وسط چند ساعتی از هفته کار کنم. پول کم دربیارم ولی مطمئن باشم که روحم ارضا شده با انجام کارایی که دوست دارم! و دیدم من آدم این مدلی زندگی کردن نیستم! تصمیم سختی بود.. پول زیاد بهم مزه کرده بود. میتونستم بی دغدغه برخلاف تمام سالهای گذشته خرج کنم، هدیه بخرم، و خیلی چیزای دیگه که قبلا با حقوق کم برام میسر نبود... ولی دیدم نمیخوام اینطوری ادامه بدم. من تصمیم گرفته بودم کتاب بخونم بیشتر، فیلم ببینم، ساعت ورزشیم رو بیشتر کنم، برای دخترک چشم سیاه که داره به دوران حساسی نزدیک میشه و دلش تفریحات جدید بیرون از خونه میخواد وقت بذارم. و همه ی اینا مثه یه حباب تو هوا ترکیده بود و فقط خودمو با کار خفه کرده بودم...

توی همون عید، نمیخواستم دیگه بیشتر طول بکشه و تصمیمم باز عوض شه، به سوپروایزر آموزشگاه اصلی پی ام زدم... ازش عذر خواستم که توی تعطیلات دارم مزاحمش میشم... گفتم برام تغییراتی پیش اومده که میخواستم تایم کاریم کمتر باشه... کل هفته ام رو پر کرده بودم که ازش خواستم دو روز فقط بهم کلاس بده...

بعدش زنگ زدم به مدیر آموزشگاهی که خودم سوپروایزرش بودم. سخت ترین کار همین بود. چون اون برای من یه پیشرفت خیلی بزرگ بود... فک کن بتونی بگی توی همچین سن کمی سوپروایزر بودی، توی طرح کردن سوال و برنامه چیدن کلاسا و استخدام موقت مدرسا و خیلی چیزای دیگه تجربه داری و از اون مهمتر یه حقوق ماهیانه ی خیلی خوب داری.... ولی این کار دقیقا چیزی بود که بیشترین انرژی رو ازم میگرفت...

زنگ زدم و گفتم که نمیتونم دیگه ادامش بدم. نه که نتونم، یا از عهده اش برنیام، نمیخوام، نمیخوام که اینهمه خسته شم... مدیر بهم گفت که بد موقعی بهش گفتم.. گفت یه چند هفته دیگه مخصوصا حالا که شروع ترم جدیده و باید برنامه بریزیم بمونم و بعدش یه فکر دیگه میکنه. حتی پیشنهاد داد که حقوقمو ببره بالاتر ولی گفتم مشکلم پول نیست...


آموزشگاهی که دم فروشگاه مارس هست رو هم خواستم کنسل کنم، ولی خب چون نزدیک به مارسه و چندتا دلیل دیگه، کنسلش نکردم منتها  خواستم فقط یه کلاس بهم بدن و تموم...


70 درصد از کاری که کردم و تصمیمم راضی ام. میدونم که یهویی یه حجم زیادی از حسابم کاسته میشه و میشکنه! ولی در عوض خیلی چیزای دیگه به دست میارم.. بیریتنی همیشه میگه واسه بدست اوردن یه سری چیزا باید چیزای دیگه رو از دست بدی... من باید زندگی بی دغدغه و آروم داشته باشم. باید هروقت دلم میخواد بیدار شم. باید بدونم که میتونم سه روز در هفته بی دغدغه و عجله ورزش کنم...باید شبام خالی باشه تا بتونم برنامه های سوپرایزی بچینم واسه رابطم، واسه خودم حتی! من توی اون شیش ماه حتی نشده بود خرید درست حسابی برم! شبا بعد از کلاسم که خیلی هم دیر بود تند تند دو سه جایی سر میزدم و با عجله خریدمو تموم میکردم!

اگه یه روزی باز خسته شدم، میدونم که میتونم برگردم به همون روزا، ولی فعلا این چیزی نیست که بخوام... شیش ماه اول سال جدید، پر از کارای فانه، بدون دغدغه ی کار، با خیال راحت و تایم خیلی آزاد...این چیزیه که فعلا میخوام!