دیشب برای اولین بار، خانواده ی مارس رو برای شام دعوت کرده بودیم... 

شب خوبی بود علیرغم اینکه چندتاییشون نتونسته بودن بیان... 

این وسط من مدام در حال پذیرایی بودم و زیاد نشد که وقت بگذرونم باهاشون...

ولی خب بیشتر خواهر بزرگه حرف میزدم... لابه لای حرفاش بهم گفت که فلان آرایشگاه- همونی که خودم هم مد نظرم بود- رو میخوای برای عروسیت رزو کنی؟ گفتم همونجا مد نظرمه ولی خب جاهای دیگه رو هم باید سر بزنم. گفت که هزینه ی آراشگاهت رو من میخوام به عنوان یه یادگاری پرداخت کنم و هرجایی که دوست داری برو با هر هزینه ای...

من این مدل ساپورت کردناشو دوست دارم. نه بخاطر بعد مالیش، بخاطر این دلگرمی ای که میده! یادمه چندماه قبل تر هم وقتی شنیده بود که میخوام از بعضی هزینه ها بزنم میگفت که نکن این کارو، چرا میخوای عروسی ای بگیری که اونجوری نباشه که میخوای؟ لباس خوب بخر، آرایشگاه خوب برو، با اینکه مارس رو خیلی دوست داره ولی میگفت این هزینه چیزیه که باید بپذیره و برای تو تقبل کنه...

دیشب هم نشسته بود با دوتاییمون حرف میزد و مثل یه مامان حرص و جوش میخورد که پس چرا هیچ کاری نمی کنین، چرا پیگیری نمی کنین... میگفت که میخوای یه چیز هول هولی و الکی بگیری که فقط از سر خودت باز کنی؟ مارس اگه وقت نداره بیا من میبرمت، بیا بریم جاهای خوب رو ببین، کارای خوب رو بشناس، فیلمبردارای خوب رو بسنج و کاراشون رو با حوصله ببین...و آخر خودت تصمیم بگیر، بذار کاری که میکنی باب میلت باشه به دلت بشینه، عجله ای چیزی رو انتخاب نکن...هرچقدر لازم باشه و هروقتی که بخوای من همراهیت میکنم... عروسی چیزیه که مال توعه، تا ابد خاطرش با تو می مونه، شاید اگه چیزی که بپسندی از نظر بقیه معمولی باشه، ولی چیزیه که تو دوست داری... نبینم کاری کنی که فقط از رو بی حوصلگی و عجله باشه و دوستش نداشته باشی... بهش گفتم فکر کنم منو  دیگه شناختی که کاری که بخوام و دوست داشته باشم رو میکنم اصلاااا برام مهم نیست بقیه چی میگن...

بهش گفتم همین که هستی، همین که مارو هول میدی همیشه به جلو برامون خیلی ارزشمنده...همین که میدونم کسی هستی که همیشه چیزای خیلی خوب رو میشناسی و توی همه چی سررشته داری بهم دلگرمی میده...


........................................................................


مارس به یه جعبه شیرینی مرد علاقم  و دسته گل اومده بود! دقیقا جو شبیه همون چیزی شده بود که توی بله برونم بود! همون آدما، همون چیدمانی که برای اون روز در نظر گرفته بودیم... دیب برام پر از حس های خوووووب بود! پارسال همین موقع ها بود که استارت زده بودیم تا موضوع رو مطرح کنیم... اون مدیر خنگ کلی کارامون رو انداخت عقب ولی :)) باورم نمیشه یه سال داره میشه!

توی وبلاگ یکی از بچه ها خوندم که که نوشته بود دوران عقد و نامزدی مسخرس... اینو توی پست سفر میخواستم بگم که واقعا همینطوره! من این روزا خیلی راجع به این موضوع حرف میزنم.... آدم لنگ در هواست خصوصا برای کسایی مثل ما که خیلی رومون نمیشه زیاد توی خونه ی هم رفت و آمد کنیم و بمونیم. نهایت آخر هفته ها اینطوریم ولی کسایی رو میشناسم که سه روز اون خونه ی دختره و چهار روز دختر خونه ی اونا و حتی کمد لباساشون رو تقریبا نصف میکنن با هم... که خب خیلی خوبه و خوش به حالشون چون بهشون سخت نمیگذره زیاد... من میخوام که سریعتر بریم خونه ی خودمون و برنامه هامون رو به صورت شخصی و دو نفری بدون اینکه لازم باشه همه بفهمن استارت بزنیم...


...................................................................


فردا کار کردن شروع میشه!دو روزی که تایم دادم از صبح زود تا شب هست... تعطیلات نازنینم تموم شد. گرچه دیگه مثه سابق سرم شلوغ نیس ولی همینم بالاخره یعنی که تعطیل نیستم :(( با اینحال فردامو میخوام یه استارت قوی و پر از انرژی داشته باشم....یه صبحانه ی مفصل، و یکمی ورزش حالمو جا میاره...


نظرات 14 + ارسال نظر
مریم یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 17:27 http://l-lope.blog.ir/

میلو تو وب قبلی بود فکر کنم یه پستی گذاشته بودی که دقیق یادم نیست فکر کنم نوشته بودی وقتی تازه عروسا میان خونتون رو سالاد و اینا اول اسماشونو مینویسی یا یه همچی و چیزی و خیلی مهربونیای دیگه و اینکه الان انقدر خانواده مارس دوستت دارن جدا از شخصیت دوست داشتنیت ی بخشیش انگاری قانون کارماست ..بازگشت همه اون مهربونایا به سمت خودتت ...برام خیلی جالب بود خیلی خوشحال شدم جدا
و در مورد اون پاراگراف سوم پست بالا ب شدت موافقم ..باید به ادما نشون بدیم نفرتمونو گاهی چون اگه نشون ندیم مدام ادامه میدنو ..ولی در عین حال باید نذاریم تو قلبمون بمونه ...ذهن و قلب ادم باید اروم بمونه و متمرکز بشه رو چیزای خوب و دوست داشتنی ..

عزیزم :) چه یادت مونده شما! هنوزم همون کارو ادامه میدم مخصوصا اگه عروس غریبه باشه و اولین بار باشه میاد خونمون...
مریم نمیدونم که اینا به همین دلیل باشه یا نه ، ولی من به شدتتتتتتت به کارما معتقدم و فکر میکنم هرررررررکاری و هر رفتاری یه روزی به خودم برمیگرده...اینو هزاران بار به چشم دیدم و گاهی حتی ترسیدم !!

luna یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 15:09

میلو به نظر من بهترین کار رو کردی آدم ی وقتایی باید بتونه به خودش حداقل ثابت کنه که میتونه به هرچی میخواد برسه
ولی خب بعدش میبینه لازم نیست حالا این همه هم سخت بگیره
کار درستی کردی که سبک کردی برنامت رو


با خواهر مارس به شدت موافقم اصلا و ابدا تو مراسم عروسی هیچی کم نذارین مخصوصا هرچیزی که مربوط به قسمت خودتون میشه عکس فیلم لباس آرایش ماشین گل سالن تشریفات موزیک
همه اینا یه طرف قسمت مهمونا هم معمولی هم باشه کافیه به نظرم
و اینکه خیلی خوبه که همچین خانواده ای داره مارس اینکه اکثر اعصای خانواده جا افتاده ان و مارس بخاطر خوبی خودش این همه دوس دارن بهتون کمک کنن و هیچی کم نذارن واسه شما
لیاقتش رو داری واقعا ازین نظر من خیلی خوشحالم
شاید چون تو ذهنم یه دنیا فرق میبینم بین رفتار خانواده مارس و اون چیزی که دارم از خانواده مستـــر میبینم !

درسته عزیزم...
آره منم تمرکزم بیشتر روی همیناست...
شاید اگه رسمی تر بشید اوضاع فرق کنه.. ضمن اینکه منم فقط سعی میکنم خوبیها رو ببینم و چیزای بدی که اتفاق میفته رو زیر سیبیلی رد میکنم

شی یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 09:05 http://endlessloveofheandshe.blogsky.com

در ضمن به نظر میاد هم رشته ای شاید باشیم ومنم یه تایمی تجربه کار تدریس داشتم
تجربه خاصیه

جدی؟
آره همینطوره باید عشق داشته باشی بهش...

شی یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 09:01 http://endlessloveofheandshe.blogsky.com

بعد از مدتها به وبلاگت سر زدم اونموقه قراری رو تریف میکردی که پدرت با پدر مارس داشت و حالا این پیشرفت لبخند رو به لبم نشوندخداروشکر...خیلی خوبه که خواهرش حمایتتون میکنه...عالیه!

خوش اومدی شی جان :)
آره موافقم... دلگرمی دادن از هر نوعی توی این مرحله عالیه...

Amitis یکشنبه 22 فروردین 1395 ساعت 06:51

چه خواهر شوهر فوق العاده ای داری ، قدرش رو بدون :) الان که یک کم سرت خلوت شده به حال فرصت میتونی برنامه عروسی بریزی، واقعا دوران نامزدی سخت ؟ اخه یک سری از دوستام می گفتن فوق العادست

بله ممنونشم همیشه :) آره دیگه کم کم استارت یه چیزایی رو زدیم...
آره سخته، اگه گیر و گور نداشته باشی خوبه، ولی برای ماها که یه سری چیزا سد راهمونه خیلی سخته و من از این بلاتکلیفی و معلقی بدم میاد...از اینکه همیشه پیشم نیس...

مرمر شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 13:06 http://www.m-h-1390.blog.ir

هوووم چقد خووب عکس مهمونی دیدیم اینم از توصیفش:))
.....
چقد خوبه خواهرشور..چیزی که من ندارم اصن:)
....
ادم باید عروسیش بهترینارو انتخاب کنه..چون اون شب بهترین شب عمر ادمای عاشق:)
..
ماهم دقیقا لباسامون نصف بود وکلا بیشتر خونه مستر بودیم:)

عزیزم :)
همشون عالی ان... عزیزم... آخی...
بهترین از نظر من چیزیه که فقط بهش حس خوب داشته باشم ممکنه از نظر بقیه ولی معمولی باشه...
چقد خوب مریم... اینجوری خیلی خوب و راحته آدم... من اگه تو هفته دو بار بیشتر برم معذب میشم بخاطر یه سری مسائل

betrayer شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 12:24

راستی
اگه دوست داشتی ها
چون دوستت دارم دلم نمیخواد چیزی برات کم گذاشه بشه
حداقل تو اتلیه که میتونم فرق بین دوربین ها و کاغذهارو تشخیص بدم!
چون متاسفانه تو ایران خیلی چیزها رعایت نمیشه!

مهدیه من واقعاااااا ممنونتم.. یه دنیااااا...

پیانیست شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 00:45

با کاری که توی پست قبل درموردش حرف زدی،خیلی موافقم...کار...
خیلیییی خوبه خوشحالم که قراره روزهات با آرامش بیشتری همراه باشه عزیزدلم:*
میلو یادته گفته بودی توی پروسه ای که واسه ازدواج طی کردین،همون چیزایی اتفاق میفتاد که همیشه توی چنین روزهایی میخواستی؟ دقیقا یادم نیست چه چیزهایی میخواستی.ولی مثلاااااا بفرض میگم،دلت میخواس واست فلان هدیه رو بیارن،دقیقا همونی که میخواستیو آوردن بدون اینکه کسی بدونه تو اینو دوس داشتی.
من همیشه دلم میخواست روز خواستگاریم،واسم یه دست گل رز قرمز بیارن.ولی میدونستم واسه خواستگاری معمولا کسی اینکارو نمیکنه.گلهای رسمی تری میارن تا اینی که خیلی عاشقانه س.به هیچکسم نگفته بودم چی دوس دارم.حتی به خودش:)
ولی وقتی اومدن دقیقا دسته گل خواستگاریش رز قرمز بود^_^ باورت نمیشه اولین چیزی که یادم افتاد اون لحظه تو بودی:))))) خیلی برام جالب و خوشایند بود...
بعد اینکه میلو جانم...
من فهمیدم ازدواج خیییییییلی با تصوراتی که ازش داریم فرق میکنه...
هنوز کاملا واردش نشدم متوجه این موضوع شدم...
قبل از رسمی شدن من و "خودش" خیلی باهم حرف زده بودیم.درمورد خیلی چیزا توافق داشتیم.خیلی چیزا رو بلد بودیم.میدونستیم توی هر موقعیت رفتار درست چجوری باید باشه.
ولی میلو در عمل همه چی خیییییییلی سخت تر از اون روشهای تئوری قشنگی بود که ما یادگرفته بودیم و صد البته که درست هم بودن.اما عملی کردنشون بسیار سخت!
انقدر سخت که حتی گاهی یادمون میره و رفتارای اشتباه انجام میدیم.
ولی بعدش کم کم به خودمون میایم و سعی میکنیم اوضاع رو مرتب کنیم.
خلاصه اینکه خیلی سخته میلو...
خیلی...
میدونم توی خود زندگی مشترک هم سخته مسلما و خیلی چیزا هست.ولی یه حسی بهم میگه بیشتر سختیا مال این پروسه ی خواستگاری و نامزدی و عقد و این چیزاس که مجبوری هزارتا کاری که اصلا دوس یا قبول نداری رو بخاطر هزار تا آدم دیگه انجام بدی و هنوز فقط دو نفر نشدین.دو تا خانواده همش این وسط هستن که باید همه چی رو در نظر بگیری!بعد از ازدواجم هستن مسلما.ولی خیلی شرایط فرق میکنه...
امیدوارم بعدا شیرینیاش بیشتر از سختیاش بشه:)
حالا خدا کنه بعد از شروع زندگی نیام بگم وای میلو زندگی مشترک خیلی سخت تر بود:))

این که دلت یه چیزیو خیلی محکم بخواد و بهش برسی خیلیییی حس خوبیه.... میدونم که چقدر سوپرایز شدی...من ایمان دارم به این اتفاق و مهربونی دنیا!
قطعا همینطوره... من و مارس رابطه ی فوق العاده ای داشتیم توی دوستی، هیچ چیزی نبود که نتونیم حلش کنیم، همیشه یه راه حل عالی و منطقی به فکرمون می رسید و در نهایت آرامش اوضاع رو هندل میکردیم... فان داشتیم خوش میگذروندیم چیزای ریز ریز رابطه رو بلد بودیم، ولی توی ازدواج واقعا همه چی فرق داره... خواه یا ناخواه پای خانواده ها هم میاد وسط...خیلی باید خوش شانس باشی که هردو خانواده به هم حس خوب داشته باشن... برای ما این اتفاق افتاد و خوشبختانه هیچی بد پیش نرفت ولی فشار خیلی زیاد بود همیشه، استرس و نگرانی.. اینکه اگه یه مشکلی پیش بیاد فقط من و مارس نیستیم که درگیرشیم، بقیه هم هستن...
دقیقا همینطوره که سختیا مال همین دورس...چون بعدش دیگه باز فقط شما دوتایین، اصلا میرید توی خونه و همه چی رو با هم هماهنگ میکنین بدون اینکه نیازی به بقیه باشه... ولی الان ما به همه نیاز داریم مخصوصا بزرگترامون...

لاندا شنبه 21 فروردین 1395 ساعت 00:37

ای جانم، چه مهمونی خوبی، سنگ تموم هم گذاشته بودی. چه خواهر خوبی، راست می گن، تجارب خوبی رو باهات درمیون گذاشتن.
آره نامزدی ایناش سخته، ما از عید که بیشتر با هم بودیم فهمیدیم چه نعمتیه با هم بودن. باید یه کم بیشترش کنیم، حداقل هفته ای یه پیشم بمونه خب
با سبک کردن کار هم موافقم. منم میخواستم پایان نامه م اینور سال تموم شه که دیگه فقط دو روز کارم بمونه و خریدای عروسی. ولی این پایان نامه لعنتی هی کش میاد دلم تایم خالی بدون استرس می خواد، فقط به کارای عروسی بپردازم، ولی هی نمیشه

جدی میگی؟؟ خدارو شک رکه شماها میگین خوب بوده...
وای لاندا، ما قبلا توی دوستی هم شده بود که چندرو زی بتونیم با هم شبانه روز باشیم ولی خب بعدش دیگه اکی بود اگه جدا میشدیم، ولی این عید، از اونجایی که دیگه هیچی یواشکی نبود، وقتی با هم بودیم میدونستیم که حالا لازم نیس به اجبار از هم جدا شیم.. خیلی عادت کردیم به هم.. و مارسی که اصلا اهل این نیست که موقع جدایی بگه دلش تنگ میشه اون روزا مدام میگفت سختشه که داریم برمیگردیم خونه و من پیشش نیستم...
تمومش کنیم زودتر... من که از اول شروعش کردم :))) ولی تمومش میکنم تا خرداد...

باران جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 23:54 http://thisismenow.blogsky.com

واقعا پارسال اینموقعها بود؟؟چهههه زوووود گذشتتتت.....البته فک کنم ما تو خرداد بود که خبر دار شدیم ...آره؟ :-؟
ایشالله ساااالهااای سال همینطوری عاشقونه با هم بمونین :)

بله... این موقع ها فقط خودمون دوتا تصمیم گرفته بودیم که شروع کنیم به مطرح کردنش. وگرنه استارتش از همون خرداد بود که شما هم خبر دارید البته ضمن اینکه بلاگفا هم ترکیده بود و توی اردیبهشت از همون اول اول نتونستم بنویسم...
ممنون باران عزیز

ژوانا جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 23:00 http://candydays.blogsky.com

چقدر خوبه خواهربزرگه :)) منم از این خواهرشوهرا میخوام :دی
اما راست میگه دیگه دست به کار شو از الان دنبال کارای عروسی باش که عجله ای نشه ، اینجوری همه چیزم باب میل خودت میشه ، نه که مجبور بشی فلان چیزو انتخاب کنی.
منم اگه یه زمانی نامزد کنم یا عقد باشیم خیلی نمیشه بیایم و بریم ، من خودم شخصا راحت نیستم خانوادمم از رفت و امد زیاد توی اون دوران خوششون نمیاد ، واسه منم اون دوران چیز جالبی نمیشه :|
من چون بیکارم خوشحالم تعطیلات تموم شد :)))

همشون همینطوری ان... هرکدوم از اون یکی مهربون تر و با فهم تر...من واقعا باید خدا رو شاکر باشم...
آره دیگه کم کم استارتشو زدم...
باید کوتاه باشه این دوران ژوان...
:)))) عزیزم...

رها جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 20:26

چقدر خوبه که اینقدددددر به فکرتونه و حتی حرص و جوش هم میزنه... خواهرای مستر با تز اینکه نمیخوایم دخالت کرده باشیم کار به هیییییچی نداشتن که باعث میشد حس بی تفاوتی بده و چندان شیرین نبود. بخصوص که بعضی جاها واقعا به کمکشون نیاز داشتیم تا یکم ببار از دوشمون برداشته بشه ولی برعکس بود! مستر اونارو باید میبرد پرو لباس:| خیلی قدر بدون عزیزم و حالا که خودش پیشنهاد داده همراهیت کنه حتما ازش بخواه تا حس خوب بهش منتقل بشه...
بعله دوران نامزدی و عقد در جامعه ما دوران حروم کردن عمر هستش، دوران تحمل دوری و دلتنگی، تحمل عقاید چرت اطرافیان..... من خودم اینقدر کشییییدم... ما دیگه خیلی محدودیت داشتیم، همون هفته ای یه شب هم نداشتیم و یواشکی هتل میرفتیم :))) یادش بخیرررر... الان بذهنم رسید امشب بریم پشت به هتلی که بیشتر از همه میرفتیم وایستیم سلفی بگیریم :D
بهت بگم که تا میتونی زودتر پایان بده به این ودران چون بعد از عروسی اینقدر همه چیز عالیه که باورت نمیشه... من هنووووز بعد از یکسال برام جذابیت داره و هر از گاهی میگم مستر چه باحاله که همش کنار همیم و هرجا دوست داریم هروقت و هرساعتی میریم و نیاز به توضیح دادن به کسی نداریم و اختیار اجرای برنامه های دلخواهمون فقط با خودمون دوتاست! انشالا زودتر برسید به دوران دوست داشتنی زندگی زیر یک سقف:))))

البته این که نظری هم ندن خودش باز خوبه چون ممکنه آدم سردرگم شه ولی اینکه یه باری هم بشن روی دوش آدم خیلی بده دیگه... تو خیلی تحمل کردی...
وای رها یادمه اون روزای تورو... یعنی هربار از وبت میومدم بیرون مغزم از غصه درد میگرفت بخدا!
آره تا چند وقت دیگه تمومش میکنم.... دیگه آخراشه گرچه پدرممممم درومد...
وای رها عالیه بخدا... چیه این دوران عقد آخه...

رها جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 20:11

اول در مورد پست قبل بگم:
میلو جونم اونموقعی که مینوشتی خیلی پرکار شدی و خیلی خوب پوا درمیاری من خوشم ماود و گفتم ای ول بهش، چه عالی... ولی حتی الان هم که این تصمیم رو گرفتی بازم موافقم با کارت... ببین درسته که پول زیاد درآوردن خیلی عالیه و خیلی امکانات میشه با اون پولا فراهم کرد اما بعد از چند وقت خستگی زیاد اثرشو روی ظاهرت، روحیه ت ، رابطه ت و چیزای دیگه نشون میده. من بطور کلی موافق کار کردن زیاد خانما نیستم چون فرسوده و پیر میشن. مثلا خوابین چیزیه که من اصلا نمیتونم ازش بزنم و فورا مریض میشم. میلو تصمیم خوبی گرفتی، بخصوص اینکه میگی هروقت اراده کنی باز هم میتونی برگردی به حالت پرکاری، اینجوری خیلی خوبه، هروقت یه هدف مالی بزرگ داشتی میتونی مجددا مدتی پرکار بشی و بعدش دوباره به خودت استراحت بدی. تو تصمیماتت همیشه درسته وپشتش فکر هست :)

دقیقا همینطور شده بود رها.. که من حتی برای ولنتاین که همیشه کلی برنامه داشتم نتونستم هیچ کاری کنم و اونقدر خسته بودم که هی به تعویق مینداختم جشن گرفتن براش رو...
البته فرصت های این شکلی مثل سوپروایزری همیشه واسه آدم پیش نمیاد و خب ریسک بزرگی بود نه گفتن بهش.. ولی خب من الان توی شرایطی نیستم که بخوام به بعد مالیم بیشتر فک کنم...

لیدی رها جمعه 20 فروردین 1395 ساعت 14:54 http://ladyraha.blogsky.com

واقعا داشتن همچین کسی که به فکرتون هست یه دلگرمی بزرگ... خداروشکر که مثل خواهرشوهر های قدیمی نیستن و باهاتون همراهن و میخوان همه چی عالی باشه و راست میگه از الان به فکر راست و ریس کردن برنامه هاتون باشین تا به مرور کارهاتون تموم بشه و از هر مرحله اش لذت ببرین نه اینکه با عجله نتونین ازش لذت ببرین... برا عروسی هم هر قدر آرامش و وقت داشته باشین همونقدر بهتر...

آره رها، کسایی که اطرافمون هستن هم خانواده ی من هم اون ادوایسای خوبی میدن، رو مخ و چرت گو نیستن... راهنماییاشون به جا و درسته و ما خیلی خوشبختیم از این لحاظ...
استارت زدیم بعضی چیزا رو...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد