کار آماری پایان نامم هم تموم شد. به معنای واقعی خسته شدم! ولی خب میدونستم این بار نتیجه بی نهایت متفاوته از کار قبل... وقتی برای استاد راهنما و مشاورم فرستادم، جوابی که امروز از هر دوشون گرفتم اشک خوشحالی رو نشوند توی چشمام!استاد راهنمای سخت گیرم گفته بود که گرچه کار قبلیت هم خوب بود و من معتقدم فقط خودتو اذیت کردی با موضوع جدید، ولی نمیتونم بگم که چقدر این یکی با ارزش تره و نتایجت خوب شدن... استاد مشاور سخت گیرترم که برام نظر اون خیلی مهم تر بود تو دوتا قسمت برام کامنت گذاشته بود، برای اولین قسمت نوشته بود: this part is good/ برای دومین قسمت نوشته بود:

 this part is excellent! u have to publish your work, I can say that it is significant 


وقتی این جمله اش رو خوندم گوشیمو بدو بدو بردم پیش مارس بلند بلند براش خوندم گفتم نگاه کن چی گفته!!! مارس پیشونیمو ماچ کرد گفت ممنون که اونهمه زحمت کشیدی... :)

خستگی همه ی این دو ماه آخر از تنم در رفت...برام  انگار اون همه خستگی و دوندگی و کار سخت با اون آدما الان یه خاطره ی دور و شیرینه و فقط لبخندش برام مونده....هیچی از سختیاش یادم نمیاد. یعنی نمیخوام که یادم بیاد...شاید بهترین و طلایی ترین دوره ی ارشدم کار با همون آدما و تجربه ی فوق العاده ای بود که تونستم باهاشون داشته باشم... 



...........................................................................................



بابا و مارس نمیذارن برم خونمون رو ببینم!!! فقط رفتم از پایین بیرونش رو دیدم که ببینم پنجره اش رو به چه منظره ای باز میشه...میگن بذار تعمیر و بازسازی شه بعد برو! امروز با یه مظلومیت و التماس خاصی گفتم توروخدا بذارید برم ببینم من میخوام ببینم آفتاب اتاقاش و پذیراییش چطوره، آشپزخونم چقدریه یا حتی بالکن خونم چقدره آخه لامصباااا! بابا میگه اینجا تو این ساختمون همه ی خونه ها متراژ و معماری یکی ای دارن! همینجا خونه ی خودمون رو فکر کن خونه ی خودته! میگم بابا خونه ی ما رو به خیابونه، خونه ی من  و مارس ولی رو به باغچه و درخت و سرسبزی، این برام مهمه... نمیذارن که ولی :| من ولی فردا یواشکی میرم میبینم :|


............................................................................................


دو سه روزیه سحر خیز شدم! یعنی اصلا فکرشم نمیکردم که روزی بخوام بیکار باشم ولی ساعت نه بیدار شم!! اوه بله، الان همه ی سحر خیزای اینجا میان میگن ساعت نه هم شد زود بیدار شدن؟؟ بله برای منی که وقتی کار نداشتم تا ساعت یک/دو میخوابیدم این یکی معجزه!! تایم ورزش کردنمو اوردم توی صبح، چون اغلب توی بعدازظهرا تایم مفید کاریم میره برای ورزش و خب به هیچی نمیرسم...

بعد واقعا سحر خیزی توی این هوا عالیه چون وقتی چشامو باز میکنم میبینم آفتاب پهن شده توی خیابون، یه باد ملایم و خنک همراه با عطر گل ها توی هوا پراکنده ست.. برخلاف زمستون که وقتی صبح زود بیدار میشدم میدیدم شیشه از سردی بخار گرفته، اونقدر هم سرد بود که نمیشد یه ذره در بالکن رو باز کرد، یا هوا همش ابری و بارونای سرد.... اه...تصورشم دلگیره...


.........................................................................................

شاید شما اگه از زبون مارس بشنوید که بگه از میلو راضی نیستم یا رابطم خوب نیست شاک بشید! بگید برو بابا عمرااااا میلو که اینهمه با تو خوبه و اینهمه اینجا از خوبیات میگه!! ولی واقعیت اینه که شما کنار ما حضور ندارید و گویا من، همین منه عاشق و محتاط، انگاری خیلی جاها ناخواسته دلشو شکوندم که اصصصصلا حواسم نبوده...خواستم بگم آدما ممکنه از خودشون تصور خوبی داشته باشن ولی شاید به بقیه لطمه میزنن و اصلا حواسشون نیست...اینجور وقتا اگه میبینید آدمتون ذاتا خراب نیست و فقط حواسش نبوده و قصد بدی هم نداشته، باهاش نجنگید، باهاش دعوا نکنین چون اون فقط جبهه میگیره و همه چی بدتر میشه... بگید بیا بشین کنارم میخوام بهت بگم به من آسیب زدی....

گفته بود بیا حرف بزنیم...ما خوب بودیم، هیچی عوض نشده بود، چیزایی که عوض شده بودن خیلی ریز و جزیی بودن ولی به کلیتِ "ما" بودن لطمه میزدن... گفتم واقعا حرف بزنیم؟؟؟ گفت آره واقعا حرف بزنیم... براش یکی یکی گفتم... شنید... جواب داد.. هردو متعجب شده بودیم از چیزی که فکر میکردیم و چیزی که واقعا وجود داشته...گفتم چی باعث اینهمه تغییر شده مارس؟ گفت باور کن میلو نمیدونم، ولی خوشحالم که مثل همیشه حرف میزنیم و خب لازمه آدما هر از گاهی اینطوری زیر و روی رابطه رو بکشن بیرون، گرد گیری کنن دل هاشون رو...

اونجاش که بهش گفتم مارس تو واقعاااااا لازم نیست که اینقدر پرفکت باشی واسه من...توام میتونی و حق داری اشتباه کنی...گفت واقعا؟؟؟ یه جوری با چشای زیتونیش بهم خیره شد که من آروم شدم خودم هم... بعدش گفت اینو خیلی به من گفتی ولی اینبار انگار از ته دل تره! گفتم هربار از ته دل بوده، ولی شاید توی چشام نگاه نکردی اینقدر عمیق! 

گفتم من تورو واسه خوده خودت انتخاب کردم...من عاشق تو شدم و هیچ وقت این عشق با هیچ کس دیگه قبلا تکرار نشده بود و نخواهد شد...تو هرطوری باشی انتخاب اول و اخر منی...

مردا نیاز دارن اینو بدونن...اگه مردتون رو دوست دارید، همینقدر قاطع و محکم، بهشون بگید عاشقشون هستین...هرچی که باشن، با هر نقص و کمبودی...

مردای سختی مثل مارس ماه ها میریزن توی خودشون و به هر دری میزنن تا رضایت دختر مورد علاقشون رو جلب کنن. دیگه نمیدونن که بابا لامصب تو خودت نشستی توی دلم داری واسه خودت پادشاهی میکنی، اینو که نمیدونی هیچ، خودتم زدی داغون کردی آخه....

بهش گفتم ببخشه منو اگه باعث شدم ناخواسته حس سرخوردگی داشته باشه... هیچ وقته هیچ وقت حرفی رو نزدم که بخوام تخریبش کنم حتی  غیر مستقیم...ولی مارسِ من، علیرغم اون اخم همیشگی و ظاهر خونسردش انگاری خیلی حساس تر از این حرفاس...از چیزایی میرنجیده که من حتی یه درصد هم بهشون فکر نمیکردم ولی خب نتونسته بودم خوب منظورمو برسونم...

مواظب مردامون باشیم اگه جنسشون خوبه، اگه اونا هم مواظب ما هستن... :) شاید اگه غم توی دلشون زیاد شه دیگه حتی به حرف زدن هم تن ندن...


نظرات 13 + ارسال نظر
niloo پنج‌شنبه 9 اردیبهشت 1395 ساعت 02:17

میلووووو..خونه مغز پسته ای دوست داشتی؟! الان توی اینستاگرام این خونه رو دیدم یاد تو افتادم.ببینش ... من خیلی خوشم اومد
https://instagram.com/p/BEtaKNkLuID/

عزیزمممم ممنوووون که یادم بودی :) خونه ی خوشگلی بود :)

یه دختر وحشی و برنزه چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 19:22

از روزیکه تقریبا" ازت بی خبر بودم تا همین آخرین پستت رو خوندم...
.
.
فقط می تونم بگم باریکلا
.
.
تو انسان موفقی هستی
.
.
تو همسر موفقی هستی
.
.

از خوشبختی و خوشحالیت ، حالم خوب شد دختر

عسل همین دیروز به یادت افتاده بودم :)
چقدر خوب که اینجایی
دلم واسه کامنتات تنگ شده بود...

ممنون که بهم لطف داری...خوبی تورو می رسونه :)

گیســو چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 18:11

عزیزمممممم
همه خبرهای خوبی که شنیدممممم رو تبریک میگمممممم...
اول اول خونه بعدش قطعی شدن تاریخ عروسی، افزایش حقوق ها، تموم شدن کارهای پایان نامه، انرژی مثبت ها و خلاصه همههههههه چی
ایشالله دنیا همیشه بر وفق مرادت بگرده...
حتما همه بهت گفتن که این روزها و ماه های قبل عروسی با تمام خستگیش خیلیییییی شیرینه، لذت ببر، از لحظه لحظه استرساش حتی...
همه چی رو هم با وسواس انتخاب کن. حسرت هیچی به دلت نمونه ایشالله..
دیگه اینکه، با حال و هوای عروسی که از پست آخرت گرفتم ذوق کردم... خوشبخت بمونی دخترمممم

ممنوووون گیسو جان... جقدر دعاهای خوبی کردی برام :)
آره دقیقا همینطوره خیلی لحظه های شیرینیه...
مرسی گیسو جان....

شی چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 10:53 http://http://endlessloveofheandshe.blogsky.com/

یه مثبت به اسمت اضافه کن میلوی قرمز مثبت وای میگی خونه تو ومارس دلم یه جوری میشه...تصور اینکه یه خونه مشترک با مرد دوس داشتنی داشته باشم بهم حس فوق العاده ای میده...
------------------------------------------------------------------
اتفاقا میلو ارزومه این کارمندی رو حداکثر تا زمان رسمی شدن رابطم پروندش روببندم وبرم تو کاری که تایمم ازاد باشه چون واقعا به خیلی کارم هولهولی میرسم یا اصلا نمیرسم!بعدش کلافه میشم!!!برای شروع هم یه سری به اموزشگاهی میرفتم زدم برای تدریس...البته سیستم کتابا کلا عوض شده و نیازه یکمی اپدیت شم تو سیستم اموزش...تو یه رفرنس سراغ نداری که نحوه تدریس رو توش برای سنین مختلف راهنمایی کنه؟من قبلا تو رده سنی دبیرستان و راهنمایی بودم ولی دلم الان کار با کودک خیلی میخاد ... یه تایمی دلم کار تو مهدکودک هم میخاست وهنوزم بدم نمیاد
-------------------------------------------------------------------------
"مردا نیاز دارن اینو بدونن...اگه مردتون رو دوست دارید، همینقدر قاطع و محکم، بهشون بگید عاشقشون هستین...هرچی که باشن، با هر نقص و کمبودی..."

با این حرفت کاملاااا موافقم

عزیزم :) دقیقا حسش فوق العاده ست.... زندگی کنارش...
من بهت توصیه میکنم مقاله های به روز رو بخونی. من آخرین مقاله ای که خودنم یه کتاب جمع آوری شده از نویسنده های مختلف بود که مقاله هاشون رو به صورت کتاب دراورده بودن با هم. راه های نوین و جدیدی رو ارائه میکردن. چون مولفش چندین نفر بودن اسم خاصی نداشت و کتاب هم نبود که اسم داشته باشه. ولی توی نت مقاله های به روز رو سرچ کنی چیزای خوبی دستگیرت میشه...

رنگین کمون چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 ساعت 01:11

واااای چقد اون قسمت اول در مورد خودت و دوستت جالب بود یعنی عالی! یه حس خاصی بهم داد:)
خونتون با اون منظره ای که گفتی چقد قشنگ و هیجان انگیز به نظر میرسه منم شدیدا دلم خواست ببینمش چه برسه به خودت
میلو چقدر قسمت اخر شبیه این روزهای ما بود:( خداروشکر که شما حلش کردید. ما با هم حرف میزنیم تهش هم همدیگه رو میبخشیم ولی با اینکه وحید خودش شدیدا انکار میکنه من همش حس میکنم با وجود بخشش هنوز تو دلش ناراحته و زمان میبره تا چیزایی که باعث رنجشش شده و البته عمدی نبوده رو واقعا فراموش کنه. خودمم همینطور... :(((
چه خوب میشد اگه عاشق ها انقدر به رفتار هم حساس نمیشدن. هرچی عشق بیشتر میشه انگار حساسیت هم بیشتر میشه!

راستش بر ای مایی که شهرنشینیم و آپارتمان، حتی داشتن یه بالکن هم غنیمته... اینطوری نیست که یه تصور جنگل مانند داشته باشید. یه چندتایی درخته توی باغچه و نهال های کوچیک. که خب توی این بی درختی و ساختمان ها خیلی چیز چشم گیریه!

خب این طبیعیه... تو هم نباید انتظار داشته باشی ببخشه از ته قلب... ولی خب مهم اینه که برگردین به حالت خوب و عادیتون...هیچ رابطه ای تا اخر بی دلخوری نمی مونه.. مهم ساختنه لحظه های خوبه...و اینکه اصلا فراموش شدن خودش یه پروسه ی طولانیه...زماااان لازم داره تا فراموش شه...

پیانیست سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 17:27

خخخخخ
ریلکس خبر میدی رو خوب اومدی
اخه اینجا با تبلتم پیسی ندارم.تایپ کردن سخته! توی چند تا جمله اصل مطلبو گفتم:دی
بعد زندگی اینشکلیه که هم خییییلی شیرینتر و بهتر از اون چیزیه که فکرشو میکرم!و هم خیلی سخت تر و ناراحت کننده تر از اون چیزی که انتظارشو داشتم!
ینی پیش اومد حتی شب عقدم وقتی کنارش خوابیده بودم گریه کردم اونم فهمید خیلی اذیت شد.هرچی بغلم مثکرد قربون صدقه که چیشده چی اذیتت کرده من فقط گریه مثکردم چیزی نمیگفتم!
یکی از آدمای فامیلشون اذیت بزرگی انجام داده بود.که بعدا فهمیدم این آدم همین باید باهاش کنار بیام! خداروشکر البته ما راه دور زندگی میکنیم نسبت ب اون آدم! ولی کازش انقد بدجنسانه بود ک میخواس جشنمونو بهم بزنه حلو فامیلامون تابلو شیم
ازونطرف خدارو صدهزار مرتبه شکر فهمیدم شوهرم خیلی خیلی فوق العاده تر از اون چیزیه که توی دوستی ازش دیدم! ینی قبل از ازدواج اگه شک داشتم به درست بودن یا نبودن تصمیمم الان مطمین شدم!,
خلاصه اتفاق خوب و بد زیاده و درهم
دوستم ک خودش متاهله میگفت سه چهار ماه اول بعد از عقد خیلی سخته به خیلی چیزا عادت نداری بعدش خوب میشه.راست میگفت

عزیزم :) خلاصه که بی نهاااایت واست خوشحالم :)
ببین همیشه همه جا از این آدما هست.... فکر نکن که برای همه پرفکته... ولی همیشه قیچی خوش بینی همراهت باشه! بدی ها رو سریعا قیچی کن و بریز دور... اینطوری میبینی که فقط انرژی های مثبتش توی زندگی خودت میاد...
کلا همه چی فرق میکنه واقعا....

پاپیون سه‌شنبه 7 اردیبهشت 1395 ساعت 00:14

چشم مواظبیم توئم بیشتر مواظب باش،خونتم برو ببین،وقتی قبلشو ببینی بعدش خیلی خیلی بیشتر به دلت میشینه و از مقایسه ی این دوتا همش دلت غنج میره :)

:**
آخر هفته ایشالا میریم میبینیم که صبح هم باشه و نور آفتاب رو ببینم چجوریه :)

Ordi دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 23:08 http://tanhaeeeii.blogfa.com

تبریک میگم میلو جان
ایشالا همیشه موفق باشی دوست پر انرژی و سختکوشم

از قسمت آخر هم اولای خوندنش متعجب شدم بعد تحسینتون کردم

عزیزی :***
اردی ما هم مثه همه به مشکل میخوریم. منتها من تا ازش بیرون نیام نمیتونم ازش بنویسم...گاهی هم که بیرون میام از اون شرایط، دیگه میگم چه کاریه خب مرور دوباره ی چیزای تلخ! مگه اینکه درس مهمی گرفته باشم از اون اتفاق که به نگارش دربیارمش

پیانیست دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 20:00

سلام
میلو جانم من دو اردیبهشت عقدم بود
الانم خونه ی شوهرمم.خونه مجردی داره
جمعه برمیگردم شهر خودم پیش مامان بابام

وااااااااای شوخی میکنییییییییییییی؟؟؟؟ :)))))) عزییییزمممممممم :)))))چه ریلکس هم خبر میده :))))))) عزیزممممم به سلامتیییییی تبرییییک میگمممممممممم ^_^ کاشکی وبلاگ داشتی ریز به ریز می نوشتی چی شدههههه

ندایی دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 13:44

پست هایی که مینویسی چند موضوع مختلفه
اخرش که میام برای تک تک شون نظرمو بگم میرم سمت اولویت بندی و .... کلا قاطی میشه
:((((((
در کل بگم که خیلی چیزها یاد گرفتم اینجا و خوشبختانه انرژی مثبت فوق العاده ای میگیرم ازت بابت تک تکشون ممنونم ازت :***********
پایان نامه عالی بود

عزیزممم:))) من خودمم وقتی کامنت میخوام بذارم همزمان پست و کامنتدونی جلوم بازه که یادم نره چیا میخواستم بگم..
ندا چقد خوشحالم که انرژی میگیرین, منم هدفم از وبلاگ نویسی همین انرژی مثبتس, من روزانه نویس نیستم و نخواهم بود... دوست دارم فقط چیزای خوب رو بخونم و بنویسم...ممنون که بهم گفتی حست رو :-*

kazhAl دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 13:33

دوست دارم میلو...
چند وقته ک دوباره خاموش میخوندمت ... اماااا میخوندمت ...
قوی بودنتو دوست دارم ...

عزیزم :)
ممنون از همراهیت. بهم دلگرمی میده حضورتون

شاپری دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 12:06

پاراگراف آخررر ... نیز داشتم یکی این حرفارو بهم بزنه ممنونم :-)
برای پایان نامه ات هم کارت عالی بود چه خوب که استادها رضایت داشتن .. موفق باشی عزیزم:-*

منم خودم گاهی لازمم میشه کسی بهم یاداوری کنه...خواهش میکنم :-*
وای شاپری ایییینقدر خوشحالم بابتش که خدا میدونه...

من و معمآر قلبم دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 ساعت 06:50 http://shahpari.blog.ir

سلام :)

وبلاگتون و یکی از دوستای خیلی خوبم بهم معرفی کرده بود.راستش تایم نداشتم بخونم اما امروز موفق شدم.
ممنونم از اینکه اینقدر تجربه مفید در اختیار بقیه می زارید.از همین جا بهتون خسته نباشید می گم.

با اجازه از این به بعد چه خاموش چه روشن کنارتون هستم :)

خوش اومدی عزیزم. ممنون از کامنت پر محبتت.

متشکرم از همراهیت عزیزم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد