هرکی بهتون گفت از کرج تا تهران که راهی نیست باور نکنین! اگه ماشین داشته باشید آره ولی اگه بی ماشین باشید خیلی هم راهه!


.......................................................................


من کلی چیزای خوشگل دیدم. ولی هی جلوی خودمو نگه داشتم که خریدای بیخودی نکنم. فعلا چندتایی خرت و پرت گرفتم که فقط دستم بیاد چی به چیه...


.......................................................................


فک میکردم که لازم بود همونقدر تند و جدی حرف دلمو بهشون بزنم. فکر میکردم که بسه هربار وقتی میریم یا میان یه چیزی میگن که درسته از روی دلسوزیه ولی خبر نداشتن که چقدر ما اذیت میشیم با حرفاشون...یعنی باز مثل سری های قبل داشتن حرف میزدن. میدیدم که مامان کلافه شده. میدیدم که هی میخواد بپیچونه ولی اونا ول کن نیستن...

آخرش یادم نمیاد حرفامو با چه جمله ای شروع کردم! فقط یادمه که دستامو به هم قفل کردم جلوی صورتم، و گفتم دیگه بهتون اجازه نمیدم راجع به اون حرف بزنین....گفتم زندگی شخصی ما به خودمون ربط داره و فقط به خودمون مربوطه که چه اتفاقایی میفته.. گفتم این حرفا دلسوزی نیس، شما ساااالهاس دارید بنیاد مارو سست میکنین درحالیکه هیچ کاری هم از دستتون برنمیاد. گفتم بذارید خودمون این مشکلات رو حل کنیم و من و مامانم میتونیم کنار بیاییم با این قضیه...

گفتم اگه بنا به بد بودن باشه ما هم میتونیم از تک تک اعضای شما بد بگیم...اون گارد گرفت گفت مثلا چه بدی ای از فلانی میتونی بگی؟؟ منم صاف توی چشمهاش نگاه کردم و مثال زدم! بعد گفتم فقط همین یکی رو میگم که بدونی میتونم، ولی نمیخوام...

یادمه وسطاش با اینکه خیلی تلاش کرده بودم سفت و محکم باشم ولی اشکام ریخت پایین، گفتم چه میفهمین بچه ای که چهارسالشه با چنگ و دندون میخواد آدماشو کنار هم نگه داره. گفتم نمیدونین که چقدر سخته بیست و پنج ساله دارم به زووووور آدما رو کنار هم نگه میدارم و شما با یه حرف، یه تلنگر بیجا، یه دلسوزی بیهوده همه چی رو خراب میکنین... مامان داشت گریه میکرد گفت میلو بسه. گفتم نه بس نیست. گفتم بذار بدونن چی به حال دلمون میارن.. ما دلسوزی نمیخوایم. ما فقط آرامش میخوایم..کنارمون باشین، انقدر بدی ها رو نزنید توی صورت آدم وقتی نه ما میتونیم کاری کنیم نه شما...

یادمه داشتم از خوبی های بابا میگفتم....اون گفت اینایی که میگی خوبی نیس وظیفه ست... گفتم فرق من با شما همینه. شما وظیفه میبینی ولی  من هررررکاری که به نفع من در حقم انجام میشه رو لطف میبینم، واسه همینه که میتونم درکنار همچون آدمی با اوووووونهمه اخلاقای عجیب دووم بیارم و بقیه رو هم به زندگی امیدوار کنم..

گفتم فکر میکنین دلم میخواد زندگیم این باشه؟؟ گفتم منم خسته ام از اینهمه مثبت اندیشیریال از اینهمه دلداری، از اینکه نذاشتم کسی اشکامو ببینه و هی بلند شدم گفتم امید بقیه به منه، من بگم نیمتونم اونا داغون میشن، من خسته ام ولی تنها راهم همینه...


بلند شده بود اومده بود سرمو گرفته بود توی بغلش ماچم میکرد...گفتم معذرت میخوام، تند حرف زدم ولی لازم بود، هزااارساله این کارو میکنین و من هیچی نمیگم، ولی دیگه نتونستم...



شبش موقع خواب از عذاب وجدان و احساس گناه داشتم خفه میشدم... گفتم حالا لازم بود اونقدر تند بشی؟؟ ولی هی به خودم گفتم من داشتم از حریممون محافظت میکردم، دفعه ی اول هم نبود که اینطوری حمله میکردن، من به اندازه ی کافی فرصت دادم خودشون نخواستن یه جایی به خودشون بگن بابا بسه دیگه، پس یکی دیگه بهشون میگه بسه..

ولی هنوزم ناراحتم...دوست نداشتم این اتفاق میفتاد...دوست نداشتم این برخورد بینمون پیش میومد...گرچه بعدش مجبورم کرده بودن بیام خریدامو نشون بدم و منم سعی میکردم با همون لحن شوخی و مسخره بازی همیشگیم حرف بزنم ولی فایده نداشت، صدام میلرزید از بغض...


...................................................................................................


مارس خریدارو دوست داشت. راجع به هرچی نظر میداد و به دقت ببرسیشون میکرد... بعد گفت برو فلشمو بزن به لپتاپت میخوام چندتا عکس نشونت بدم...

چندتا ایده ی مبل و چیدمان خونه و اینجور چیزا سیو کرده بود...از اونهمه سلیقه ش و چیزای خاصی که پسندیده بود حسابی خوشحال شده بودم ولی فکر میکردم خیلی آرمانیه، یا مثلا حتی ممکنه نتونیم پیدا کنیم همچون مدلایی رو. نه که حالا خیلی خفن باشن، اتفاقا با چیزای ساده یه چیزای عجیب خلق کرده بودن..ولی از اینکه میبینم مارس هم دنبال خلاقیته، و میخواد که از ساده ترینا چیزای دیگه درست کنه خوشم اومده بود...بعد اون وسط مسطا خیلی بی ربط داشتم فکر میکردم خونه ی اول و آخرم مارسه، اونه که بهم آرامش میده و من درنهایت حمایت اون رو دارم...هچ وقت از داشتن حمایت کسی اینقدر مطمئن و خوشحال نبودم...یادم رفته بود که چی شده، همین که مارس برام میگفت واست این گلدون عجیب غریب رو میسازم واسم بس بود....


..................................................................................................


توی تاکسی جا نبود، مسیر کوتاه بود برای همین دیگه صبر نکردم تا ماشین بعدی...دخترک چشم سیاه روی پام نشسته بود، بعد یهویی توی همون تاکسی دستشو حلقه کرد دور گردنم! بهم گفت تو خیلی دختر خوبی هستی!! با تعجب گفتم وااات؟؟؟ گفت هروقت که ناراحتم منو خوشحال  و آرومم میکنی!!

بعد تا برسیم همونطوری سفت چسبیده بود بهم...

میدونم که تاثیر شنیده هاش از حرفای اون شب بود و چقدر متاسفم که فهمید چه دردی توی دلمه، و چه سختیایی بوده قبلا....دوست نداشتم لااقل این بفهمه... دوست نداشتم بدونه...ولی همین که بهم اینو میگفت من تا آخرشب لبخندم محو نمیشد...گفتم با خودم شاید آدم گهی باشم، شاید نچسب باشم از نظر بقیه، ولی خیالم راحته آدمایی که واسم مهمن دوستشون دارم/دوستم دارن. همین بسمه. حالا حتی اگه این آدما سه نفر بیشتر نباشن توی کل دنیای من...همین بسمه...من کلا آدم قانعی ام!!!



..........................................................................


شاگردم، توی همون کلاس بچه های کوچیک، امتحانش رو بد داده بود. سی دقیقه بی وقفه گریه کرد! هیچ رقمه آروم نمیشد! اعصابم ریخته بود بهم. داشتم دیوونه میشدم! هرچی میگفتم فایده نداشت...

تا شب حالم گرفته شده بود و لحظه ای اشکاش از جلوی چشمم نمیرفت کنار. خب لعنت به این سیستم امتحان و کوفت و زهرمار که بچه ها رو اینطوری میکنه...نمیتونستم هیچ کاری کنم براش... حالا تصمیم گرفتم واسه همشون جایزه بخرم، بعد بگم هیچکس حق نداره به بقیه بگه نمره اش چند شده، همه هم جایزه میگیرن، اونایی که کم شدن واسه تشویق و انگیزه، اونایی که بالا شدن هم واسه تشویق...

بعد میخوام از سوپروایزره عاجزانه تقاضا کنم دیگه منو توی این کلاسا نذاره! من واقعا نمیتونم با بچه های این سنی کار کنم. بدجوری درگیرشون میشم و نمیتونم تمرکز کنم روی کارم...


.....................................................................................

بعد از اینهمه روزای گریه دار و اعصاب خوردیا، امروز که تعطیلم پاشدم جمع کردم باز رفتم پارک بانوان. چشم زدم اونجارو! از ساعت ده به بعد دیگه نمیذارن بی حجاب باشیم :|| 

ملحفه ام رو پهن کردم روی چمنا و داشتم حرکتای پیلاتس رو میرفتم که دیدم یه خانومه گفت میتونم کارتون وایسم منم انجام بدم؟؟ گفتم آخه بلد نیستم زیاد (واقعا هم با اینکه سه ساله دارم میرم نمیتونم حرکات رو به مرتبی و ترتیب مربیمون انجام بدم بس که حرفه ای کار میکنه) بعد ولی گفت اشکال نداره..

اومد وایساد، دیدم الان من مسئول اینم شدم که! بعد یه جاهایی که خسته میشدم کم نمیورمدم میگفتم من شل بگیرم اینم ول میکنه!! هیچی دیگه با هر زوری بود تا آخر انجام دادیم حرکات رو، کلی تشکر کرد و گفت که چقدر عضله هاش درگیر شدن! بعد پرسید بازم میام یا نه. گفتم من الان یه ماهه تقریبا هرروز میام ولی واسه دوییدن فقط. امروز همینطوری تصمیم گرفتم واسه ریلکس کردن اعصابم پیلاتس انجام بدم...


تا یک ساعت دوییدم، خسته نمیشدم امروز نمیدونم چرا...فردا خودمو وزن میکنم. دلم میخواد که یه کیلو دیگه کم کرده باشم!



...............................................................................


ویرایش نکردم. پوزش بابت غلط های احتمالی. 

نظرات 8 + ارسال نظر
ماهنوش دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 16:34

میلو نمیدونم چرا شدیدا باهات حس همذات پنداری میکنم میدونی واقعا خوشحالم برات که به درجه ای از بلوغ فکری رسیدی که ادم باید پدر و مادرش رو همونجوری که هستن بپذیره و دوست داشته باشه حتی با وجود اشتباهات حتی جبران ناپذیری که داشتن .. خیلی خوبه که خودت رو با شرایط وفق میدی و کمک مادرت هم میکنی در عین حال سعی در دیدن و تمرکز روی نقاط مثبت داری آفرین میلو آفرین مطمئن باش درسترین کار رو داری میکنی تا همیشه ... عبور از رنجها و نموندن توشون .. قبول اونها و پذیرش .. خریدهاتم مبارک باشه میلوی نازنین

ماهنوش این کاریه که خیلی وقته دارم انجامش میدم... شاید الان دیگه چهارسال شده...درکنار تمااام زخم هایی که دارم و آسیب هایی که دیدم پذیرفتم این زندگیه منه، و نمیتونم کاریش کنم، پس بهتره جای غصه مثبت تر بهش نگاه کنم...
مرسی ماهنوش از کامنتت...یه وقتایی لازم دارم بهم یادآوری شه که چه خبره...با اینکه ممکنه بد به نظر برسه و بقیه بگن چه از خود راضی!! ولی فکر میکنم همه لازم داریم گاهی از زبون بقیه بشنویم کار درست رو انجام دادیم...

یه دختر دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 11:17

از خوندن این پستت قلبم مچاله شد ... نمیدونم چرا اما دلم گرفت :(((

با حس و حال خوبی ننوشته بودمش! حسم القا شد به شمای خواننده. پوزش...

ارغوانی دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 00:26 http://daftareabiyeamnman.blogsky.com

اعصاب خوردی ها هم جزء جدا نشدنی زندگیاست ...سخت نگیر و عذاب وجدان نداشته باش زندگی انقدر میچرخه که همه ی روابط دوباره بهبود پیدا میکنن فک نکن باید زود مثل قبل شه ...جهزات مبارکت باشه عزیزم
پیلاتس اسمشو زیاد شنیدم ولی نمیدونم چجور ورزشیه

دقیقا.. زندگی با همین چیزاش قشنگه...
مرسی ارغوان جان
یه چیزی شبیه به یوگاست منتها پیشرفته تر و سخت تر. توی نت سرچ کنی میبینی حرکاتش رو.

املی دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 00:04

مبارکت باشهههه :) کلن که چقد بی ماشینی سخته :/ تازه تو تنبلم نیستی کلی اینور اونور میری من که اصن بی خیال میشم نمیرم اگه ماشین نباشه :))
گاهی لازمه آدم حرفشو بزنه و خالی شه...ناراحت نباش...میدونی چند وقت پیش فکر میکردم آدما انقد گاهی تکرار میکنن تا جوابی که باید بشنون پس بهتره آدم بگه زودتر...چون منم هی نمیگم...زیادی نمیگم میلو...میخواستم راجع بهش اصن باهات صحبت کنم در ادامه ی حرفای قبلیمون حتا
کلن و ذاتن لیدری :)) بامزه بووود پارک بازیت

مرسییییی :***
من رفتنو که میرم ولی غر میزنم هی :))
چه جمله ی به جایی... انقدر تکرار میکنن تا بالاخره یه جایی یکی ساکتشون کنه...
نه بابا اتفاقا قصد داشتم تنهایی حرکات رو برم و همش خدا خدا میکردم کسی نیاد اطرافم. آخه چون به ترتیب انجام نمیدم و اون وسطاش هی مکث میکنم. طرف معطل میشه اینجوری...

محبت یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 ساعت 23:25

کار خیلی خوبی کردی. من از اینکه بقیه دس میذارن رو نقاط ضعف بدم میاد. ازاینکه یکی بداخلاقه و همش حرفشو میزنن خوشم ننباد
و دوس دارم ی خونواده هرجور ک هستن پشت هم باشن و اجازه دخالت ب کسی ندن. و نذارن بقیه درموردشون حرف بزنه


شاید خیلی چیرا رو نتونین اوایل زندگیتون داشته باشید و همه ایده هاتون عملی نشه ولی ب مرور زمان همه چی جور میشه. این موضوع رو بارها دیدم. تو زندگی اطذافیان:)


جایزه. ایده خیلی خوبیه برا بچه ها:دی ایول

میدونی اینا چون برام عزیز بودن تا حالا هیچی بهشون نگفته بودم. ولی دیگه واقعا خستم کرده بودن...

اتفاقا مریم منم میگم بیا همه ی ایده هامون رو عملی نکنیم! بذاریم ذوق داشته باشیم برای کارای بعدی...

امروز براشون میخرم...

شالیزار یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 ساعت 22:34

میلو یه وقتایی اون تلنگره لازمه حتی به ادمای نزدیک, که بدونن سکوتمون چه معنی داره:)
پستات کپسول انرژیه, هم دوست دارم بعدش منم برم ورزش کنم و بدوام(املاش چطوریه؟:))

آخه چرا نباید خودشون بفهمن...
چقدر خوب :) انگیزه گرفتن خیلی خوبه....درست نوشتیش

لیدی رها یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 ساعت 20:52 http://ladyraha.blogsky.com

گاهی واقعا آدم مجبور تلخ یا حتی تند حرف بزنه تا طرف بفهمه چقدر داره آزار میده... ناراحت نباش کی تو زندگیش از این زخم های عمیق نداره؟؟؟
مهم این که تو خودتی چه اهمیتی داره که کی دوست داره کی نداره؟؟؟؟
همینطور که خونه رو کائنات بهتون رسوند دکوراسیون خوشگلشم کم کم میرسونه

همینطوره...دوست داشتم خودشون بفهمن..ولی فایده نداشت صبرم...
امیوارم همینطور باشه...من فقط به اینکه کمی تمیز بشه هم راضی ام...

پیانیست یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 ساعت 19:30

سلام
دلم برات تنگ شد گفتم کامنت بذارم!قلب قلب قلب!
میلوی عزیزدلم
میدونم اونجا که تند حرف زدی و از حریمت دفاع کردی سخت بوده خیییلی! عذاب وجدانتو کاملا میفهمم! ولی کار درستی کردی... میدونی که خیلی وقتا درست ترین کار سخت ترین کاره و چیزیه که قلب مارو فشرده میکنه... ولی باید انجامش داد..
یجورایی موقعیت شبیه تورو داشتیم ما هم
با این تفاوت ک اونی که حرف زد مامانن بود و من اونموقع یا نبودم یا نوزاد بودم
بابای منم اخلاقای عجیب غریب داره...ولی خوبی هم خیلی زیاد داره... منتها معمولا اخلاقای عجیب بیشتر به چشم میاد..
خاله هام عادت داشتن مدام از بابام بد بگن پیش مامانم و برن روی اعصابش.. واسه مامانم که سعی میکرد نادیده بگیره و حالش خوب باشه... هرچی مامانم رشته بود اینا پنبه میکردن
آخرش مامانم یروز برگشت صاف توی چشمشون نگاه کرد و گفت هیچ خوشم نمیاد که پشت سر شوهرم حرف میزنید! از اون به بعد دیگه هیچوقت چیزی نگفتن!
مطمینم کار درستی کردی میلو...حتی شاید خیلی بیش از حد هم مراعات کرده بودی تا الان...
اشکال نداره عزیزم... دیگه فکرشو نکن و خودتو ناراحت نکن وقتی ایمان داری کارت درست بوذه

سلام عزیزمممم... کجایی نیستی :)
آره پیانیست، درست ترین کار سختترینه گاهی...
خب این کارو مامان من نکرد دیگه.. افتاد به عهده ی خودم.. مثل همه ی چیزای دیگه ای که انجام نمیده و میفته روی دوش من...
آخه چون دوستشون داشتم ناراحت شدم...حس میکنم نکنه از دستم دلشون بشکنه...ولی خب دیگه مهم نیس...من بیخودی که تند نشده بودم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد