(بدون ویرایش)

دیروز، بعد از پست قبل، وسیله هامو ریختم توی ساک بنفش جدیدم!

بنفش رنگ مورد علاقم نیست! صورتی هم همینطور! ولی نمیدونم چرا بعضی چیزا با این دو رنگ خوب میشن... مثلا توی لباسای ورزشی صورتی و بنفش خیلی خوبترن به نظر من!

داشتم میگفتم، وسیله هامو ریختم توی ساکم.. بعدش کلاس داشتم. کتابامو هم توش جا دادم. دوشنبه ها روز کار کردن با توپه! توپمو هم زدم زیر بغلم و راه افتادم!

رفتم باشگاه... همین که صدای موزیک ملایم همیشگی پیلاتس رو شنیدم و صدای مربیم که مثل همیشه در کمال آرامش حرکات رو تکرار میکرد با بچه های تایم اول، حالم خوب شد! رفتم روی ترازو و دیدم که یه کیلویی که منتظرش بودم هم کم شده! به قدری خوشحال شدم که دستامو مشت کردم توی هوا به علامت پیروزی!! دو سه کیلو دیگه کم کنم خوب میشه و راضی میشم! 

حرکات فوق العاده سخت بود دیروز در حدی که تعرق پیشونی و صورتم بیشتر از همیشه بود و حساااابی خسته شدیم..


بعدش راه افتادم رفتم سر کلاسم. این ترم توی اون آموزشگاهه کلاس پیشرفته شون رو دادن بهم. فقط فیلم میبینیم، حرف میزنیم، مرور میکنیم! گرچه برنامه چیدن براشون سخته و باید از قبل کلی سرچ کنم موضوع باحالی واسه حرف زدن پیدا کنم ولی خب توی کلاس همین که چهارچوب کتاب و فلان نیست خیلی خوش میگذره!  هرجا هم خسته شیم فلش رو میزنیم به تی وی و فیلم میبینیم و رست میکنیم! 


حس کردم حالم خوبه، ولی خب خوابم اون گوشه موشه های ذهنم وول میخورد. تصمیم داشتم دربارش با مارس جدی حرف بزنم!

شب قبل از اینکه برسه، کامنتای پست قبل رو خوندم... از اینکه میدیدم تنها نیستم حالم بهتر شده بود..بعد من همینجا از خواننده هام تشکر میکنم! شاید خاموش باشن اغلب، ولی هرررررربار که نیاز داشتم به حرف زدن، هررربار که حس کردن حال میلو خوب نیست واسم حرف زدن...گاهی از دیدن اونهمه اسم های ناشناسی که قبلا ندیدم شاک میشم! از اینکه کنارم هستین، بدون اینکه حتی بشناسمتون واقعا ممنونم! این اولین باری نیست که حضورتون رو به موقع بهم نشون میدین!


کامنتارو چک کردم، و کمی حس بهتری پیدا کردم... سعی کردم جمله های خوب تر رو جدا کنم و بهشون فکر...

مارس که رسید بعد از حرفای عادی براش بی  حاشیه موضوع رو گفتم.. گفتم که چقدر این فکر و این خواب تکراری منو اذیت میکنه

مارس خیلی چیزا گفت ولی چیزی که از همه ارزشمندتر بود و بیشتر بهم کمک کرد این بود:

ازش پرسیدم تو این حس رو نداری که ممکنه منم بهت خیانت کنم؟ یا اصلا تا حالا این خوابارو دیدی؟؟

گفت که آره دیدم!

گفتم چطور با این موضوع کنار میای؟؟

گفت که من اینطوری میگم که اگه میلو قراره بهم خیانت کنه در مرحله ی اول به خودش ضرر کرده چون منو از دست داده!!!

با خنده گفتم همینقدر مطمئن و با اعتماد به نفس؟؟ گفت آره همینقدر.. گفت که توام همینطوری فک کن...فک کن که برای من هیچکی مثل تو خوب نیست و اگه من لیاقت تورو نداشتم خودم ضرر کردم!



خب من همیشه عاشق رفتار/فکر/تزی ام که بهم قدرت بده! و این دقیقاچیزی بود که نیاز داشتم! این طرز فکر بهم احساس بالندگی میده، و میتونم راحتتر از کنار همچین چیزایی بگذرم! این که عملی بشه  خیلی سخته و نیاز به زمان داره. ولی من کاری که بهم آرامش بده رو تحت هر شرایطی انجامش میدم. پس میخوام که روی این موضوع کار کنم. میدونم که ممکنه برام خیلی طول بکشه تا به این نقطه برسم ولی ارزش امتحان کردنو داره... شاید باز چندوقت دیگه پستی شبیه پست قبل بذارم ولی مهم اینه که تصمیمش رو گرفتم و راهم رو پیدا کردم!



...............................................................


از اینکه حس ها و تجارب زنانه تون رو چه خصوصی و چه عمومی، چه در قالب جمله های کوتاه چه بلند و با مثال های مختلف از خودتون و اطرافیانتون باهام به اشتراک میذارید ممنونم!




...................................................................



امروز برای همه دخترای کوچولوی کلاس کودکانم جایزه گرفتم! یه چیز خیلی کوچولو و بدون ارزش ریالی. فقط جنبه ی تشویقی. همونطور که گفتم، بهشون گفتم کسی حق نداره نمره اش رو به کس دیگه بگه و من میخوام همه رو تشویق کنم...یواشکی نمره هاشون رو دیدن و اونایی که کمتر شده بودن هم با دیدن نمره هاشون ری اکشن خاصی نشون ندادن که مبادا کسی شک کنه کم گرفتن :)  همین که حس خوب داشتن همشون، و یکی یه جایزه توی دستشون بود برام ارزش داشت. اصلا نمیتونستم طاقت بیارم با این حس مزخرف رقابتی که بین بچه ها هست  ببینم بعضیا نمره ی بالاشون رو به رخ بقیه میکشن! هشت جلسه دیگه بیشتر نمونده و من تمااام تلاشم رو میکنم که وضعیت بچه های ضعیف بهتر شه!

امروز مادر همون شاگردم که گریه میکرد و امتحانش رو بد داده بود اومده بود توی دفتر و گفت نمیخوام دخترم بدونه اینجام میخوام با خودتون خصوصی حرف بزنم!

گفت که الان دو سه ماهه دخترم اینطوری شده، فقط هم یه دلیل داره اونم اینکه دخترم جز افراد با ضریب هوشی بالا هست، و استثنایی شناخته شده، ولی روان شناسش گفته بود نباید خودش این موضوع رو بدونه و معلم هاش نباید به هوش بالاش اشاره کنن چون باعث اعتماد به نفس زیاد در اونها میشه و پسرفت میکنن، گفت که ما پنج سال بود این موضوع رو میدونستیم و نذاشتهب ودیم خودش بفهمه تا اینکه یه دکتری اومده بود مدرسشون و با توجه به سوال و جوابایی که کرده بود از یه سری بچه ها فهمیده بود دخترم اینطوریه و جلوی همه ی هم مدرسه ای هاش تمجیدش کرده بود. همین موضوع همه چیو خراب کرده...

 گفت که حالا از اون موقع هی میگه نمیخونم بلدم، و بعد که میبینه نمره اش کم شده به شدت سرخورده میشه..

خیلی متعجب شدم و نمیدونم دیگه چجوریاس جریان...توجه بهش مغرورش میکنه و بی توجهی بهش سرخورده...بی تفاوتی بهش و مثل بقیه برخورد کردن باهاش هم گویا جواب نمیده و رفتار خاصی رو میطلبه...امیدوارم که اوضاع براش بهتر شه...کسی هست که بدونه بهترین رفتار چیه برای این مورد؟

نظرات 8 + ارسال نظر
Mina پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1395 ساعت 20:18

OK I do love Dr. Zarei. He is my supervisor.Wish you success. By the way, which university are you studying at?

Good for u hny.. I've missed him so much!
Guilan

مهسآ پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1395 ساعت 15:52

این آهنگ قدیمی تقدیم به میلو...که به مارس تقدیم کنه:)
http://s1.sadsong.ir/music/H/Hengame/hengame-eyvune_roya_ro_mikham_dobare_abpashi_konam%28toro_chejuri_bekesham%29.mp3

عزیزممممم :) ممنونم مهسا جان

تبسم پنج‌شنبه 30 اردیبهشت 1395 ساعت 14:45

اوه، من ولی بنفش و صورتی خیلی دوست دارم، اتفاقا تو عکسی ک اینستا گذاشتی اون بنفش خوشرنگ اولین چیزی بود ک دیدم :)
.
.
میلووو این جمله ک مارس گفت عااالیه، من پست قبل نمیدونستم چی بگم ک مفید باشه، چون من تو رابطه ام خیانت دیده بودم و واقعا واسم وحشتناک بود.. ولی همون روزا ک فهمیده بودم یه دوست مشترک ک جفتمون رو خوب میشناخت همین جمله رو بهم گفت، الان اینجا خوندمش یادش افتادم :)
.
پسر دایی منم از روزی ک بش گفتن تیزهوشه و مدرسه تیزهوشان فرستادنش، بشدددددت افسرده شده و فشار روشه و بشددت هم حسود شده نسبت به بقیه بچه های خونواده ک پیشرفت میکنن یا نمره هاشون خوبه ... نمیدونم میشه چیکار کرد واسشون

من قبلا بنفش رو دوست داشتم! حالا جالبه توی لباس ها و مانتوهام هم رنگ صورتی چندتایی دارم!!
جمله اش تا الان کمک کننده بوده!
جدی میگی؟؟؟ پس انگاری همشون همین مدلی میشن...

پرسه چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 17:51 http://galexii.blogfa.com

آخ از این حسای درون آدم که خیلی سخت به زبون میارتشون. مطمئن باش که هر کسی یه همچین حسی حالا با هر نوعی، داره. مثلا خود ِ من از بعد ِ آدم ِ قبلی، خیال میکنم که همه بعدی ها به همون اندازه گیر و شکاک هستن و صد در صد هم تغییر خواهند کرد. هی هم به خودم میگم همه که یکی نمیشن، اما شده یه ترس پنهان ....
به روزای خوبت فکر کن، به دیزاین خونه مغز پسته ای، به عروسی و همه فکرای خوشمزه. مطمئن باش که کائنات هم برات بهترینا رو رقم میزنه.
.
روم به دیوار طولانی شد:دی اما واسه این بچه هه هم به نظرم خیلی عادی باش رفتار کردن بهتر باشه، مثل بقیه ...

دقیقا منم تمام تلاشم بر همینه که مغزمو بفرستم سمت چیزای خوب....
نه خیلی هم خوب بود عزیزم :)
وقتی عادی هم باهاش رفتار میشه گویا سرخورده میشه و دوست داره که بدونن تیزهوشه ...یکمی موضوعش پیچیدس!

Hoda چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 16:27

یه چیزی بگم؟ منم برام این اتفاق افتاد
مشاور مدرسه ازم تست هوش گرفت و گفت که ضریب هوشیت از بقیه بالاتره و من از اون موقع خیلی درس نخون و بچه بدی شدم، امتحانای آسون رو نمره کم میگرفتم ولی امتحانای سخت رو همیشه بالاترین نمره بودم
ولی توی دانشگاه چون خیلی رشته و درسام رو دوست داشتم و با علاقه میخوندم دوباره به روز های اوج خود بازگشتم ! البته بازم جریان نمره متوسط توی امتحان آسون و نمره عالی توی امتحانای سخت بود، مثلا وقتی امتحان خیلی خیلی سخت بود و دو سه نفر فقط پاس میشدن من حتما جز اون دو سه نفر بودم ولی وقتی آسون بود معمولی بودم
نمیدونم چرا مغزم واسه چیزای آسون جواب نمیده :))
هیچ وقت باورم نمیشه طراح سوال اینقدر مهربون بوده باشه که سوال آسون داده باشه واسه همین جواب چرت میدم شاید :))

عزیزممممممممم :) پس تیزهوش بودی و نمیگفتی :دی :***
البته منم واسم اینطوری اتفاق افتاده که سوالای راحت رو فکر میکنم نه بابا عمرا انقد راحت باشه جوابش و خراب میکنم :|

میترا چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 10:16

درود میلو جان به نظر من هم شما قلب مهربونی دارید ولی قلبتون بیشتر منطقیه با اوضاع میلو جون میشه خریدایی که واسه خونت میکنه یا ما هم بگی چیاهستن ایده ساعت که عالیع شما هم مثل من دنبال ساعت خاص هستین

ممنون میترای عزیز :)
چشم حتما :) منتها من دنبال خلق چیزای ساده و دم دستی ام و کمتر دنبال چیزای آماده میرم...

Amitis چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 05:35

بعیید میدونم در مورد بچش درست باشه خیلی ! بهتر بره مشاور برای بچه ببین چی میگه

نمیدونم والا آمیتیس. من همچین تجربه ای قبلا نداشتم!

املی چهارشنبه 29 اردیبهشت 1395 ساعت 02:26

میلو منم دوس داشتم بگم کاش تلقین نکنی ولی واقن کامنت پیانیست عالی بود
جواب مارس هم :)
راجع به دخترکتم( دختره؟) به نظرم باید تعریف کنی که بارکیلا خوب متوجه شدی ولی آخرش باید تاکید کرد که تو که خوب الان بلد شدی تمرین کنیا! وگرنه زود یادت میره! اینطوری مثلن :) چقدم که وروجک بودن سر جریان نمره هاشون :))
دژوو شدم الان میلو راجع به پستت و کامنتم :|

آره همینطوره....
آره دختره عزیزم. باید یکمی بگذره ببینم چه رفتاری بهتره...
آره یکیشون که از همه بیشتر شده بود و میدونست که نمره اش خوبه وقتی داشت برگه اش رو میداد بهم یه جوری طرف بچه ها گرفت که بقیه ببینن :|| منم روی هوا قاپ زدم نذاشتم کسی ببینه. بعد میگفت عه تیچر من که کاری نکردم :)))
عهههه؟؟؟ :)))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد