پستی که دوست داشتم این روزا بذارم و مطمئن نبودم که تاریخش کی باشه، یعنی مصادف باشه با سالگرد عقدمون یا چی! ولی خب الان که مودم خوبه و صبح هم زود پاشدم و تایم دارم ، دلم میخواد که بگمش. راستش شروعش سخته  ولی فکر میکنم کمک کننده باشه برای بقیه، ضمن اینکه دوست دارم شماها هم تجربیاتتون رو باهام درمیون بذارید :)


.....................................................................................................


یک سال گذشت تقریبا، از رسمی شدنه من و مارس عزیزم...

یک سالی که اصلا هیچیش شبیه به دوسال قبلترش نبود. هیچیش شبیه نبود! 

مطمئنا همه میدونن که دوران دوستی متفاوته از ازدواج. مگر در شرایط خاص، کسایی که مثلا با هم زندگی کردن . یا رابطه ی خیلی نزدیک و طولانی داشتن...

برای ما ولی، که تایم خیلی کمی برای دیدارهامون داشتیم، که هر دیتمون بیشتر از دو ساعت نمیشد نهایت، به جز اون چندبار معدودی که خلوت داشتیم و خب تعدادش برای دوسال دوستی واقعا کم بود، میتونم الان، بعد از گذشت یکسال رسمی شدن بگم که تقریبا شناختم به مارس صفر بود!!!

یعنی اینو عمرا اگه پارسال میگفتم و فکر میکردم من آدمم رو خوووب شناختم، و درسته که زیاد تایم حضوری نداشتیم ولی شناختمش...ولی حالا میگم که اشتباه میکردم. ما همیشه توی بهترین حالت همدیگه رو دیده بودیم! یا که اونقدر همو ندیده بودیم که وقتی به هم میرسیدیم بیشتر تایممون به فان داشتن میگذشت...

و خب، میدونی چی؟ از وقتی رسمی شدیم و تونستیم بیشتر و توی اوقات مختلف با هم باشیم، من افتادم توی یه لوپ جدید پر از چلنج!

که هرثانیه اش بی اغراق برای من با کلی فکر و خیال میگذشت!

من تازه داشتم مارس واقعی رو میشناختم، نه که بد باشه یا هر صفت دیگه ای، منتها چیزایی رو میشناختم که قبلتر ندیده بودم. نمیتونستم بگم عوض شده، یا من عوض شدم، فقط میدونستم که باید تایم بذارم، صبوری کنم و بدونم که چطوری میشه رفتار کرد...

همون روزا به این نتیجه رسیدم که چرا قدیمی ها میگفتن ازدواج های مدرن خوب نیس! خب چون تو آدمت رو توی بهترین حالت دیدی و بعد از ازدواج میبینی عه، اونم میتونه گاهی خسته و بی حوصله باشه، میتونه عادت هایی داشته باشه که تو برات عجیبه...و خب درکش سخته، همونطور که برای من هم بود...ولی وقتی سنتی ازدواج میکنی، اون آدم رو از اول با تمام ویژگی هاش میشناسی...

مثلا من نمیدونستم که مارس از مهمونی های طولانی مدت خوشش نمیاد! چون پیش نیومده بود مهمونی بریم...یا نمیدونستم حتی از خرید کردن طولانی مدت هم خوشش نمیاد. چون پیش نیومده بود خرید بریم ضمن اینکه منم اصلا دوست نداشتم همون موقع هم دنبال خودم بکشمش این ور اون ور، ولی خب بعضی خریدا مثل خریدای عقد و عروسی باید دو نفره انجام شه... یا خیلی عادت های دیگه، که من منتظرش نبودم!

و خب حالا میتونم بگم که چندماه اول بعد از عقد من به شدت درگیر بودم با خودم...بعد یه روزی شد که با خودم گفتم بهتره ایده آل هایی که توی ذهنمه رو بریزم دور، بهتره ببینم مارس توی لحظه چه رفتاری داره و من همون رفتار رو بپذیرم. نه که از قبل منتظر یه چیزی باشم و وقتی خلافش رخ داد بخوره توی ذوقم...وقتی این تصمیم رو با مارس درمیون گذاشتم ازم تشکر کرد، و گفت که میلو فکر نکن میخوام دعوا کنم یا قصد تخریب داشته باشم، ولی خود تو هم خیلی جاها رفتارت منو اذیت کرده ولی من شکایتی نکردم چون دیدم بهتره خود تورو دوست داشته باشم و بذارم راحت باشی و هرطور میخوای رفتار کنی...

راستش تعجب کردم! یعنی حتی یه درصد هم احتمال نمیدادم که من باعث رنجشش شده باشم، ولی خب شده بودم و اون آدمی نبود که مثل من از کاه کوه بسازه یا ایده آل گرا باشه....

و خب کاملا این روش نتیجه داد و ما باز برگشتیم به روزای اوج خودمون! همون وقتی که رابطه ی سالم و دور از تنش و عاشقانه داشتیم...

حالا میدونم که بعد از اینکه بریم خونمون، با چلنج های جدیدی روبه رو میشم، ولی منتها خوبیش اینه که ما یاد گرفتیم چطوری مقابله کنیم!

مثلا اگه آدم من دوست نداره تا دیروقت توی مهمونی باشه و من برعکس دوست دارم تا آخرین لحظه اونجا باشم ناراحت نشم! به این فکر کنم که خب میتونست نیاد، ولی اومده، منم بخاطرش حالا زودتر بلند میشم! حق هم ندارم از ترفندهای احساسی استفاده کنم که بگم حالا همین فقط یه شبه و خیلی وقته ندیدم این مهمونا رو و ال بل! ما توافق کردیم و باید به تعهدم پایبند باشم! تو منو میبری مهمونی و باهام همراهی میکنی، منم تا وقتی خسته نشدی میمونم و بعدش بهت احترام میذارم و بدون گله و شکایت و دلخوری بلند میشیم میریم...


تو منو میبری خرید، و قرار بوده ده تا جنس بخریم، وقتی میشه پنج تا، و میبینم خسته ای، حق ندارم بگم دیر میشه و وقت نداریم و باااااید خریدا تموم شن و الان دو هفته ست برنامه چیدیدم این کارا رو بکنیم و باز نصفه می مونه...من میگم خسته ای؟ تو میگی آره. منم میگم اکی پس برگردیم...

دقیقا این اتفاق بارها افتاده این روزا و من حتی به خودم دیگه اجازه نمیدم بشینم فکر کنم اوه دیدی بی حوصلس، یا دیدی پایه نیست اصن، دیدی بقیه ی دوستام چقدر آدماشون پایه ان و این آدم تو فقط یه ساعت دووم میاره؟؟

به جاش میشینم به قابلیت هاش فکر میکنم! به کارایی که برای من، برای هردومون میکنه فکر میکنم، به  خوبیاش و اینکه توی چه چیزای دیگه با هم خیلی خوب میشیم و پایه ی هم...

شما اینجور وقتا چکار میکنین؟؟ 


.................................................................................................


عکس تخت رو فرستادیم برای سازنده... گفت که چقدر شیک و خاصه و تا حالا همچین چیزی ندیده :) گفت فکر میکنه بتونه برامون دربیاره...امیدوارم خوب بشه، خصوصا توی فضای اتاق ما، چون عکسی که دیدیدم تخته توی یه اتاق نسبتا بزرگ بود، دوست ندارم کل فضای اتاق رو اشغال کنه...با اینحال هربار با دیدن عکسش، با اینکه خیلی ساده س عاشقش میشم و هیجان زده!

حالا الان من هی دارم هربار تاکید میکنم ساده ست، بعد وقتی عکسشو جایی منتشر میکنم همین شنونده ها یکیشون پیدا میشه میگه این بود که انقد ازش میگفتی؟ خیلی دم دستی و فلانه! یعنی میخوام بگم با اینکه خودت میای میگی فلان چیز از نظرت چطوریه ولی بعضیا کلا سادیسم مردم آزاری دارن که دست برقضا از همه هم بیشتر اصرار دارن تا توی زندگیت باشن و هر دقیقه ریکوئست هاشون رو توی جاهای مختلف میبینی و دیده شده که حتی تو یارو رو نمیشناختی ولی اون نه تنها آی دی اصلیت رو میشناخته بلکه به ای دی  بلاگیت هم هزاردفعه ریکوئست فرستاده بعد که دیده اکسپت نشده یا بنا به دلایلی بعدا ریموو شده و بلاک، نشسته به قول آژو حرف رایگان زده و گفته فلانی خیلی ضایع ست و ال بل... یعنی خنده دار ترین آدمای دنیا از نظرم همین دست پیش گیرندگانن! نکن عزیزم نکن! 

گاهی پیش اومده بود که این پاراگراف رو بنویسم ولی هربار میگفتم حس منفور بودن بهم دست میده نسبت به خودم، ولی اینبار دلم خواست که حتما بنویسمش بدون اینکه فکر کنم بقیه چی فکرمیکنن...

...........................................................................


امروز بیشتر از همیشه دوییدم! یهویی وسطای دوییدن به خودم گفتم اگه یهو رگ قلبم بگیره چی؟؟ اینایی که از ورزش زیاد یه طوریشون میشه چقدر فلکی ان :( 

..........................................................................


صبح هایی که خواهر کوچیکه نیست و رفته شرکت، مارس هم رفته، و من میرم تنهایی سر میزنم به مادر مارس، صبح های خیلی خوبی ان! آشپزخونه توی یه آفتاب ملایمه، باد خنک میاد، بوی پیپ پدرش از بالکن میاد، و من و مادرش میشینیم کمی حرف میزنیم... برام از قدیما میگه، که چطوری زندگیشون رو پیش بردن، از بچگی های مارس میگه و یا وقتی داشنجو بوده.. هربار هم میگه که دیگه همه فکر میکردم قرار نیس ازدواج کنه و چقدر بعدش همه خوشحال شدیم وقتی فهمیدیم کسی رو انتخاب کرده برای ازدواج و همه منتظر بودیم ببینیم کیه این دختری که پسر سفت و سخت ما رو بعد از سی و اند سال درگیر خودش کرده... اصن من صبح ها میرم که اینارو بشنوم و بعدش برم ورزش کنم!


..........................................................................


جمعه ای که گذشت غمگین ترین عروسی دنیا رو رفتم! یعنی همون شب میخواستم بیام بنویسم ولی دیدم که همش میشه از این و اون بد گفتن و اعصاب خراب میشه...فقط در همین حد که با اصرار من رفتیم عروس رو گردوندیم، اونم درحالیکه فامیل های درجه ی یک داماد توی ماشین عروس پشت نشسته بودن و میخواستن دوماد برشون گردونه به خونشون چون ماشین نداشتن!!! و موقع گردوندن عروس هم مشغول حرف زدن و گوشی چک کردن بودن، انگار نه انگار که یه عروس جلو نشسته و دوماد هم پسرشونه و اینا با هزار امید و آرزو دارن میرن سر خونه زندگیشون...!

تنها رقصنده های جشن من و دخترک چشم سیاه و خاله زیبا بودیم و تمام! 

تا فرداش من قلبم از غم توی سینم سنگینی می کرد...

توروخدا هرچقدر هم یه عروس بده، یا دوستش ندارید شب عروسیش رو خراب نکنین... گناه دارن به خدا...قشنگ ترین شب زندگیشونه...توی ایران با این فرهنگ هم که دیگه شانس دوباره شون برای یه عروسی دیگه تقریبا صفره...همون یه شب فقط کینه ها و دلخوریها رو بذارید کنار، برقصونیدش، براش شلوغ کاری کنین، بهش بگید که زیباترین شده و دوماد خیلی برازنده اشِ...

نه که چون عروسی خودم نزدیکه، نه، من از قدیم هم همین تفکر رو داشتم...آخه نگاه غمگین مامانم توی تماااااااااام عکسای عروسیش از بچگی تا حالا توی ذهنم حک شده! سی سال گذشته ولی اون نگاه غمگین لعنتی مگه از توی عکساش پاک میشه؟؟


نظرات 22 + ارسال نظر
آهو جمعه 14 خرداد 1395 ساعت 01:20

دیگه 69 ایها وصلن به بچه هفتادیا من 61 ام . خیییلی دهه شصتیم آخه . بچه وسط جنگ و بمبارون و این صحبتا
تو یه دهه هفتادی استثنایی هستی . مستقل و عاقل

آره شما که تو دل جنگ و روزای سخت بودین...:((
عزیزم :) ممنون از لطفت

لیدی رها پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 14:43

:**** امیدوارم که جواب بگیری اینبار...

لیدی رها پنج‌شنبه 13 خرداد 1395 ساعت 12:32 http://ladyraha.blogsky.com

مرسی از جواب مفصلت، راستش من نکات مثبت همه رو دوست دارم بهشون بگم و انرژی مثبت بدم تا طرف به خودش حس بهتری داشته باشه، نسبت به اون هم همینطور بودم و حتی شاید چون دوسش داشتم بیشتر بهش اینجور چیز هارو میگفتم اما بعد دیدم به شدت حسود و همش میخواد از خودش تعریف کنه و کلا خودش برتر میبینه کلا بی تفاوت شدم و دیگه تعریف نکردم ازش، بهتر تا حدی برگردم به روال قبل و به قول تو این رقابت اعصاب خورد کن از بین ببرم...

آره میدونم همچین شخصیتی داری و حتی اینجا هم معلومه...
خب اینجور وقتا توام بگو آره همینطوره، اینجوری هستی شما! ببین هم تو هم اون میدونین که تو بهتری! پس خوب بودنه اون خیلی درجه اش کمه، فقط اعتماد به نفس کاذب بهش بده... و اینکه سعی کن زیاد جلوش از پیشرفت ها و موفقت هات نگی...یا اگه هم فهمید خیلی عادی و کم جلوه بدیش... به هرحال خواهر همسرته و خب همیشه توی زندگیتون حضور داره. پس بهتره رفتار مسالمت آمیز داشته باشی باهاش اینطوری واسه خودت بهتره...

لیدی رها چهارشنبه 12 خرداد 1395 ساعت 15:22 http://ladyraha.blogsky.com

منم از پادرهوا بودن متنفر بودم و هفت ماه بیشتر نامزد نموندیم تو نامزدی انگار همه چی آدم همه میدونن و این برا منی که به شدت به حریم خصوصیم حساسم عذاب آور بود...
همین طرز فکر مختصر و مفیدت در مورد خانواده اش خیلی عالی، همیشه از تعریف هات فهمیدم که خانواده بافرهنگ و خوبی دارن اما یه سوال؟ اگه یه روز بفهمی که خواهرشوهرت به شدت بهت حسودی میکنه و چشم نداره تو پیشرفت کنی یا بهتر باشی چیکار میکنی؟؟؟ سوال چیپ و مزخرفی اما دلم میخواد عکس العملت بدونم

آخ چقدر موافقم با این همه چیز رو همه دونستن... دقیقا همینطوریه...
اصلا هم چیپ نیس، خیلی هم به جاست...
ببین من شاید قسمت های خوب رو مینویسم و قطعا چیزای بد و رفتارای آزاردهنده هم وجود داشته باشه، ولی من بخاطر مارس و زندگی خودم اونا رو بولد نمیکنم...
بعد رها، من درمقابل آدم حسود، که یکی از دوستام توی دانشگاه و یکی از اقوام نزدیکم بهم اینطوری بودن همیشه یه ترفند داشتم که خیلی جواب میداد...
تو باید به آدم حسود حس برتری بدی! یعنی بهش این باور رو بدی که بهتره! میدونم که سخته، ولی اینجور آدما فقطططط باید از جانب تو احساس امنیت کنن. چون اونا و بقیه میدونن تو ازش بهتری و همین باعث حسادتش میشه، پس تو برای آرامش خودت بهش حس برتری بده. این چیزی از تو کم نمیکنه که هیچ، حتی تو نظر بقیه هم کارت قابل احترام میشه و میگن نگاه فلانی که انقد حسوده ولی این بهش میگه تو بهتری...
توی هرچیزی ازش تعریف کن! مثلا اشپزی، بگو آشپزی من به پای تو نمیرسه، یا کارای هنری بگو اگه تو وقت بذاری میدونم از من بهترشو انجام میدی...یا راجع به تیپش ازش تعر یف کن و بگو که چقد همیشه لباساش خاص هستن!! جلوی بقیه ازش تعریف کن...این ترفند واسه من واقعا کارساز بود و شر اون آدما کنده شد و حسادتشون رو بردن روی کس دیگه متمرکز کردن! من واقعا از رقابت متنفرم. دوست دارم کار خودمو کنم بدون اینکه فکر کنم حالا از کسی بهتر هست یا نه. و اگه کسی حسودی کنه ناخودآگاه منو میکشه به رقابت، که من از این موضوع بیزارم. پس خودمو اینطوری نجات میدم...

شاپری سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 13:44

آخی ... چه عروسی غمگینی واقعا! چرا آخه همچین میکنن؟؟؟ عروسی نمیگرفتن که بهتر بود پس! حداقل میرفتن ماه عسل تا اینجوری!
برای پاراگراف اولت کااااملا میفهمم چی میگی.. برای ما هم زیاد پیش اومده .. میدونی سال اول مخصوصا تا زن و مرد به خلق و خوی هم عادت کنن و بشناسن همو زمان میبره .. باید صبور بود و هر تقی به توقی خورد زانوی غم بغل نگرفت که واای چرا اینحوری شد حالا چی میشه و...
من خودم شخصا اول شاید ناراحت بشم از دستش بعد اما بهش حق میدم چون بیشتر وقت بیرون از خونه اس و کلی درگیر بیرون و به هر حال تاثیر داره در بیحوصلگیش یا بقیه چیزا .. با حرف زدن و قرار کردن بعضی چیزا میشه زندگی مسالمت آمیزی داشت :-)

چی بگم والا...
سال اول که کمه به نظرم، شاید دو سه سال طول بکشه... بعد تازه زندگی مشترک خیلی متفاوته تا توی عقد حتی.. من فکر میکنم بعد از عروسی هم بیشتر میشه این موضوع...

شی سه‌شنبه 11 خرداد 1395 ساعت 12:35

حرفات در مورد تغییر رفتارها بعد از رسمی شدن رو کاملاااا میپزیرم چون خالم جلوی چشامه...باید قبول کرد که همه ما با تربیت مختلف میایم کنارهم قرار میگیریم و بعضی چیزا از نظرما اوکی نیست از یا نظر پسره....ولی کلید گذر از این برحه پذیرشه اون ادمه...اونی که هست با همه چیزایی که هست....و توکلید رو داری افریییییییین
افتخار میکنم بهت

آره عزیزم موافقم منم باهات :)
ای جان متشکرم شی جان :)

لاندا دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 14:50 http://dailyevents.blogsky.com/

میلو من اینایی که گفتی رو حس کردم، ولی نه اینقدر. خب ما بیشتر با هم دوست بودیم و بیشتر تایم میگذروندیم و بیشتر شناخته بودمش. ولی هنوزم هست چیزایی که ازش نمیدونستم و اوایل دوره نامزدی خیلی بابتشون تعجب کردم که چرا نمیدونستم. همه رو باهاش درمیون گذاشتم و بهش گفتم که به نظر من تو عوض شدی یا اینکه خودت رو خوب پرزنت نکرده بودی، وگرنه قبلا اینجوری نبودی (نه اینکه حالا قبلا خوب باشه و الان بد، حتی برعکسش) و خب خودش هم قبول داشت حرف من رو.
الانم منتظر تعجبات بعد از عروسی ام. میدونم که خیلی چیزای جدید خواهم دید و امیدوارم بتونیم تطبیق بدیم خودمون رو.
در مورد عروسی هم واقعا موافقم با حرفت. من خودم همیشه، فارغ از اینکه عروس چقدر دوست داشتنیه یا مثلا تو مراسم من چی کارا کرده، نهایت تلاشمو میکنم واسه اینکه بهش خوش بگذره. نمونه ش هم یکی از عروسیای ماه پیش که عروس به زور جواب سلام میده و مثل مرده ها بهم دست میده و تو عروسیش هم اصلا بهمون محل نمیداد (ما فامیلای داماد بودیم)، ولی خب دلیل نشد که نرقصم و بهش تبریک نگم. جبران کاراش میمونه واسه شبی غیر از عروسیش

بعد لاندا شما از خیلیییی قبل با هم دوست بودین.. درست تو اوچ روزای نوجوونی و جوونی همون موقع که آدما شخصیت اصلیشون شکل میگیره، شما با هم رشد کردین و این خیلییییی تاثیر داره!
البته باید خطاب به بعضی عروس ها هم نوشت که اینقدر خودتون رو نگیرید، فک نکنین حالا چه خبره :| اینجا من همیشه طرفداری کردم ازشون ولی گاهی مقصر اونا هم هستن!

فرنوش دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 10:20

میلوی عزیز...
به کررات به این نتیجه رسیدم ک رابطه موفق اتفاقی نیست و مخصوص ادمهای منعطف و منطقی ای هست ک خوشبختی رو لای زرورق پبچیده نمیخوان و براش هدف گذاری و برنامه ریزی میکنن...مثل خودت...
من اگر هر روز وبت رو چک میکنم دقیقا برای همین روحیه عالی هست ک ناخوداگاه نشرش میدی و چقدر احتیاج دارن ادمها ک بدونن...
همه ما ک میخونیمت یه سپاس بزرگ بهت بدهکاریم

و فکر میکنم که همین تفاوت هاست که رابطه رو قشنگ میکنه...
عزیزممممم فرنوش جان.... بی نهایت ممنون من خجالت زده شدم واقعا... :**

سیاهچاله دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 09:05

چقدر خوبه که تونستی با خوب و بد مارس کنار بیای و اونو همینجوری که هست دوست داشته باشی و بشناسی...
ما اگه چَمُ خَمِ آدممون بیاد دستمون، دیگه ازش توقع بیجا نداریم، دیگه از اون برای خودمون یه بت نمی سازیم و می دونیم توی هر لحظه باید چه عکس العملی انجام بدیم چون می دونیم عکس العمل اون آدم توی اون لحظه چیه و ما براش آماده ایم... آفرین میلو... بهتر تبریک میگم برای این رفتار و نوعِ عملکردت که شاید دیگه کمتر کسی توی سن و سال ما، اینو بلد باشه :***** ♥
امیدوارم تختتون همون چیزی بشه که دوست دارین میلو...
من خودم دوست دارم که بالکن توی اتاق خواب باشه و همیشه هم فکر میکنم که خب باید برای بالکنِ خونه ی خودم چندین تا گلدون گل خوشکل در نظر بگیرم، اما فکر جالبیه که آدم بالکن رو بزاره برای آشپز خونه... حتی میشه توی اون بالکن چندتا گلدون سبزی و گوجه و اینا کاشت و ازشون استفاده کرد... هوووووم فکر خوبیه میلو :))

و اعتراف میکنم که من توی ذهنم یه ایده آل داشتم فقط طبق اون میسنجیدمش...
خیلی مدل راحتیه، فکر میکنم راحت بتونن در بیارنش برامون...
چون من توی اتاق خودم بالکن داشتم یه سری چیزای منفیش رو هم فهمیدم مثلا اینکه همیشه سرده اتاقم توی شیش ماه دوم، یا باد و خاک خیلی توی اتاق من بیشتره...

پیانیست دوشنبه 10 خرداد 1395 ساعت 01:24

سلام میلو جانم
خب من با اینکه نزدیک یه ماهه از ازدواجم گذشته ولی خیلی چیزا یاد گرفتم و فهمیدم توی این مدت . ازدواج بنظرم چیز فوق العاده پیچیده و عجیبیه و خیلی زیاااااد سخت !
بله بنظر منم دوستی هووووووچ ربطی به ازدواج نداشت ! اصلا مدام احساس میکنم با شخص دیگه ای دارم زندگی میکنم و اون زمان شخص دیگه ای دوست پسرم بود !
توی دوستی همه چی با کلاس و جمع و جور بود ! الان خیلی چیزا از دست آدما در میره . همه چی "حقیقی" شده !
من راستش چهره ای که بعد از ازدواج از همسرم دیدم ، چهره ی فوق العاده دلنشین تر و قشنگتری بود از اون چیزی که توی دوستی دیدم ! یادت باشه بهت گفته بودم چقدر توی رابطه ی دوستیمون مشکل و جنگ و دعوا زیاد بود و چقدر برای ازدواج مردد بودم ! ولی بعد از ازدواج انقدر همه چیز فوق العاده و آروم شد که باورش برام سخت بود . مانی آدم آروم و مهربونی شد و خیلی زیاد همه جا هوامو داشت و داره . هرجا کم میارم فوق العاده باعث دلگرمیمه .
ولی یه اعتقادی هم این وسط پیدا کردم . اینکه هرچقد،هررررررررچقدر هم از طرفت قبل از ازدواج شناخت داشته باشی و فکر کنی آمادگیشو داری،بازم وقتی وارد زندگی مشترک میشی حتما حتما حتماااااااااا یچیزی یجایی بالاخره توی ذوقت میخوره چون انتظارشو نداشتی ! ممکنه یچیزی توی طرفت ببینی که بخوره توی ذوقت ! ممکنه طرفت کاملا اوکی باشه ولی یه چیزی توی خونوادش بخوره توی ذوقت ! ممکنه اصلا همه اینا اوکی باشه ولی یه شرایط ِ توی ذوق خورنده(!) برات پیش بیاد ! اعتقاد دارم حتما حتما چیزی خواهد بود !
منم بعد از ازدواج خیلی چیزا توی ذوقم خورد ولی با کمک مانی جمع و جورش کردیم با هم . خیلی سخت بود خیلی .
مثلا پیش میومد درمورد موضوعی حرف میزدیم قبل از ازدواج ، ولی بعد از ازدواج یهو یجور دیگه شد ! منم بهم ریختم ، خیلی زیاد . به مانی گفتم تو که گفته بودی اینشکلیه پس چرا کاملا برعکسه .
دیگه به این دقت نکرده بودم که این بنده خدا هرچقدرم آدم مطمئن و محکم و فوق العاده ای باشه ، نمیتونه دیگه شرایط کل کائنات رو که کنترل کنه ! گاهی چیزایی پیش میاد که خود ِ این بنده خدا هم یه درصد حتی فکرشو نمیکرده قراره توی چنان وضعی قرار بگیریم ! خب اون موضوع خورد توی ذوقم اونجا !
و خیلی چیزای دیگه ! اینا طبیعیه بنظرم و بخشی از زندگی مشترک . مخخخخخخصوصا اوایلش .
ولی بعد از اینکه از هرکدوم از این موقعیتها عبور میکنیم(مخصوصا اگر با مدیریت عبور کرده باشیم) حس فوق العاده ای داره ! احساس اینکه رشد کردی و چیز فوق العاده با ارزشی یاد گرفتی !
همیشه اعتقاد داشتم ازدواج باعث رشد و کمال میشه...
الان که ازدواج کردم بهم ثابت شد دقیقا همینطوره...
فکر میکنم با هر شخصیتی که وارد ازدواج شده باشیم،در طول زندگی مشترک هر روز و هر ساعت و دقیقه درحال رشد و پیشرفتیم و کم کم تبدیل میشیم به آدم فووووق العاده و رشد یافته ای که خودمونم کیف میکنیم از این شخصیت جدیدی که بدست آوردیم...(البته همه اینا بشرطیه که اهل رشد باشیم و خواستارش.وگرنه خیلیا هم بودن که نه تنها رشد نکردن،بلکه بدتر هم شدن..)

دقیقا این واژه ی حقیقی شدن که میگی درسته! چون دیگه نمیتونی فانتزی بزنی که اگه آدمم خسته بود فلان کارو میکنم که خوب شه! توی واقعیت میبینی که اون اصلا هیییچ کاری اون لحظه ممکنه دلش نخواد...و شاید برای کسی که قبلا برنامه های خاصی تو این موقعیت چیده بود این توی ذوق زننده باشه! ولی وقتی بذاری همه چی توی زمان خودش رخ بده کمتر آدم اسیب میبینه...
من توی این مدت یاد گرفتم خیلی صبور باشم! مارس هم همینطور... چیزی که کمتر قبلا بلدش بودم! و خب کم کم چیزای دیگه هم اضافه میشه اگه همچنان مشتاق سالم نگه داشتنه رابطمون باشیم..

Ordi یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 21:28 http://tanhaeeeii.blogfa.com

بیگ لایک

مختصر و مفید :دی

رعنا یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 20:27

سلام میلو جان
درباره ازدواج سنتى من فکر می کنم درسته که توى این مدل ازدواج، ادم یارش رو با تمام ویژگی های واقعی و کاملش می شناسه اما ممکنه این ویژگی ها مطابق میلش نباش و تحمل و کنار آمدن با تفاوت ها سخت تر بشه یعنى این شناخت مشکلی رو حل نمی کنه و خیلی دیر بدست میاد.در مقابل مزیت ازدواج مدرن این هست که تو این شرایط حداقل تمام خاطرات خوب و نکات مثبتى که قبلا تجربه کرد به ادم انگیزه کنار آمدن با تفاوت ها و نکات منفى طرف مقابل رو می ده. به طور کلی حتی تو این مورد هم فکر می کنم اشنایى و ازدواج مدرن بهتر.

آر ه رعنا موافقم باهات کاملا....از این دید بهش نگاه نگرده بودم... خود من هربار که ناراحتم میرم آرشیو وبلاگم رو میخونم و خاطراتمون رو مرور میکنم :)

لونا یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 19:52

میلو این عالیه که بعد از نقریبا یه سال به این شناخت رسیدی
و خب به نظر من هر آدمی وقتی به اون اعتماد بنفس لازم از رابطش با طرف مقابلش برسه هیچوقت دیگه مقایسه نمیکنه چون به معنای واقعی طرفشو قبول میکنه و با هر کمبودش هم قبولش میکنه و سعی میکنه با همه چیزایی که داره و نداره عشق بورزه

چقدر خوب که صبح قبل رفتن میری پیش مامان مارس خیلی کار خوبیه :×

میلو همیشه سعی کن ضربان قلبت رو تو یه محدوده حفظ کنی البته اگر چک میکنی ضربان قلبتو
واقعا خیلیا هستن که اینطوری میشن حالا نه با ورزش با یه سری کار سنگین و واقعا خیلی اتفاق ناجوریه
بیشتر مواظب باش و خیلی به خودت فشار نیار :**

عروس های اینجوری زیادن!! توی ایران زیاده البته فک کنم!! مخصوصا جدیدا که همه با دوستی ازدواج میکنن توی جشن هاشون زیاد میبینی که بی محلی و بد رفتاری میبینن از طرف خانواده شوهر !!

من هنوزم شناختم کامل نشده لونا. ما بعد از عروسی همچنان چلنج خواهیم داشت...
من قیاسش نمیکنم هرگز. فقط ممکنه توی ذهنم چیزی بوده که طبق اون پیش نرفته...خصوصا برای منی که همه چی باید طبق برنامه پیش بره این موضوع خیلی سخت بود...
نه راستش لونا تا حالا به همچین چیزی دقت نکرده بودم!
خیلی بده... ولی خب این ازدواج که گفتم کاملا سنتی بود!

مرمر یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 19:49

دقیقا پارت اول حرفات,حرفای دل من بود...یادمههه دقیقا بعد یه مدت کوتاه از رسمی شدن ..یه لحظهه جا زدم,ازانتخابم...نه اینکه مستر بد باشه هاااا نهه..با مستری که تو ذهنم ساخته بودم متفاوت بود...اووووووف من اصن سالای اول دوس ندارم...اصن اصن هرچقد بگن نامزدی دوران شیرین ال بل ...من میگم دوران انفجار .....من الان زندگی کردنوو بلدم..الان درک طرف مقابل اونجوری که هستوو بلدم,واین یعنی ارامش تو زندگی:)))
................
مقایسه کردن همسر ,بزرگترین ضربه رو تو زندگییی به خود خود ادم میزنه...کاری که الان اکثرا انجام میدن!
.........
دل برا عرووس سوووخت..خیلی خیلیییییی...با ادمااا بیرحمترین موجودات دنیاییم بدون شک

منم مرمر اصلا به نظرم این دوران شیرین نبود...نه بخاطر این چیزایی که گفتما، بخاطر این لنگ درهوایی و ور بودن...مارس و من این مدلی عادت کردیم که فقط آخرهفته ها پیش هم باشیم میریم خونه ی هم...و خب فکر کن تا آخر هفته باید صبر کنیم تا پیش هم باشیم... یا هیچی هنوز دست خودمون نیس برنامه هامون باید با بقیه هماهنگ شه...و به جز همه ی اینا، همون موضوع نشناختن دامن میزنه به همه چی...
من عاشق آرامشم :) برای داشتنش هرکاری میکنم مرمر....
درست نیس این...مقایسه اشتباه محضه...
دقیقا :((

kazhAl یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 19:07

ممنونم واسه راهنماییت میلو جوووون ...
بووووووووس

موفق باشی :)

آهو یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 19:04

سلام میلو
من خیلی کم برات کامنت میذارم اما فکر کنم منو ازون وبلاگ اردی بشناسی
می خوام بگم چقدر برام ارزشمنده که با این سن کمت ، تو دختری که متعلق به نسلی هستی که ما دهه شصتیا برچسب خودخواهی و بچگی و طلبکار بودن از دنیا بهشون میزنیم ، پخته و عاقلانه عمل میکنی
حرفات شبیه دخترای 25 ساله نیست
من 8 سال از تو بزرگترم . 23 سالگی ازدواج کردم و با اینکه دختر باهوشی بودم هم تو روابط اجتماعی هم تو درس و دانشگاه ، ام کلی طول کشید تا زندگی مشترک و ازدواج رو یاد بگیرم . هنوز هم بعد از 10 سال در حال یادگیری و چالشم و به جرات میگم همه چیز روز به روز بهتر میشه
وقتی تو و مارس اینقدر عاقلید و پرتلاش ، اینقدر به حالات و روحیات همدیگه اهمیت میدید ، بسیاری خودخواهی ها رو کنار گذاشتید و رابطه سازنده دارید ، حتما و حتما روز به روز بهتر خواهیت بود .
من همیشه میخونمت و لذت میبرم . ولی زیاد اهل کامنت گذاشتن نیستم
برات بهترینها رو ارزو میکنم دخترک پر ذوق و مهربون
کاش چشمای همه عروسا بخنده . یعنی حتی اگه فرداش روشن نباشه . لاقل شب عروسی حسابی بخنده

سلام عزیزم.
آهو مارس همیشه از همون روز اول رابطمون گفت که همه چی توی آینده بهتر میشه، هرچی پیش بریم بهتر و بهتر میشه و واقعا هم راست میگه، چون با گذشت زمان بهتر همو میشناسیم..
مرسی آهو از کامنت پرمحبتت همین که هستی واسم ارزش داره :)
الهی آمین :)
بعد راستی آهو من هم دهه شصتی ام ها :))) منتها 69 :))

املی یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 18:01

چقد خووب که گفتی از اینا...میدونی اتفاقن چند شب پیش حرف همین بود خونه ی ما...منم حمایت میکردم از اینکه اگر آدم با علاقه ی قبلی ازدواج کنه راحت تر کنار میاد با اتفاقای بعدها و پدر میگفت اینطور نیست!... ولی آدم از زبون_هم زبون_خودش بشنوه این حرفارو درک و قبولش راحت تره...ماها باید بفهمیم که باطن زندگی خودمونو نباید با ظاهر زندگی اطرافیانمون مقایسه کنیم...و جلوی مشکلای اینطوری سریع به خودمون بیایم و عاقلانه حلش کنیم جای غصه خوردن و مقایسه با شرایط بقیه...
خیلی خووب شد نوشتی :)..
ورزشکارام اکثرن به خاطر مکملاییه که مصرف میکنن و... :( بهش فک نکن
میلوو از خونتون نوشته بودی پست قبل یاد لحظه ای افتاده بودم که مادر مارس گریه شون گرفت از خوشحالی و تو بغلشون کردی.. حق دارن دوست داشته باشن
چه عروسی_ کم ذوقی...حیف_شب_به اون قشنگیه با بدخلقی بگذره..

بعد ولی به قول کامنتای یکی از بچه ها تو همین پست، وقتی با عشق ازدواج میکنی میتونی خیلی چیزا رو بهتر بپذیری...خود من اگه علاقم به مارس نبود شاید جا میزدم! اگه یادآوری خاطرات خوب گذشته نبود شاید کم میوردم...
جدی؟؟ خب پس خیالم راحت شد :))
خدا کنه همیشه دوستم داشته باشن :)
دقیقا... اصلا کل پروسه ی ازدواجشون از چندماه بعد عقد تا همین پریشبا اینطوری بی ذوقی گذشت...خیلی خانواده ی بی ذوق و شوقی بودن واقعا...

پریسا یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 16:37

دیشب عروسی یکی از دوستای خانوادگیمون بود،بعد دو روز قبل رفتم خونه اش رو دیدم، ساعتش همون ایده ی تو بود،یعنی عکسای خودشون رو کار کرده بودن بجای عددها... بلافاصله یاد تو افتادم:))
دیشبم مراسم خیلی خوب بود از هرجهت،پذیرایی و مکان و همه چی... ولیییی عروس و دوماد خیییلی دیر اومدن،یعنی همه حوصلشون سررفته بود
بعد یه چیززززی!!! وارد تالار که شدم چیزی که توجهمو به خودش جلب کرد این بود که جاری عروس که تقریبا همسن خودشه لباس عروس پوشیده بود یعنی مطمئن بودم عروس که بیاد ببینه کلی حرص میخوره،من خودم اگه ببینم کسی شب عروسیم به هر دلیلی اینکارو کرده دوس دارم خفه اش کنم:دی

عجبااااا :)))
پریسا چه خوب شد اینارو گفتی! چون من میخواستم دیر بیام توی تالار تا که همه ی مهمونا اومده باشن...
اوه اوه :)) چه کاری بود خب :| لباس عروس آخه؟؟؟؟ :||| ضایع ست که :||||

پرسه یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 15:51

این طرز برخورد و پذیرش نشون دهنده اینه که اون فرد چقدر دنبال ِ آرامشه و اصن چقدر زیاد رو به تکامله. بعد خوب خیلی عالیه که هر دو نفرتون تو حوزه پذیرش هستید. امیدوارم و صد در صد که همیشه یه کاپل بی نظیر میمونید :ایکس
.
من همش حس میکنم این تخت باید سفید یا رنگ های یواش باشه. فکر مردمو نکن بابا، قرار نیست که کسی خوشش بیاد. والا :دی
.
طفلکی عروس ِ ....

ما خیلییییی دنبال آرامشیم پرسه... بعد خب مارس داره میشه چهل سالش خب :)) اون مطلقا دنبال آرامشه... از اون دوره ی پرهیاهوش گذر کرده...
من با سفید موافق بودم ولی مارس دوست داره سبز گوجه سبزی باشه :)) که من قانعش کردم سبز یواش بزنیم رنگشو!
اوهوم خیلی... :((

تبسم یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 15:23

میدونی میلـو من همیشه تو ذهنـم این بوده که اگه قراره ازدواج کنم باید قبلـش چنـد سال با اون آدم زنـدگی کرده باشـم .. ( نه اینکه تحـت ِ جوگیری ِ رمانای ِ آبـکی همخونه ای همچین ذهنیتی بوجود اومده باشه آآ .. از خیلی قبل همیشه تصورم همین بوده .. ) ولـی خب تو این کشـور و با این اعتقادات و طرزِ فکر خونواده خودم نـشدنیه قطعا ! مثه جـُک میمونه !!
با این وجود شاید ازدواج مدرن همچین مشکلی هم داشته باشه .. ولی بازم بنظرم خیلی قابل قبولتر از ازدواج سنتیه ... شایدم واسه من اینجوریه .. چون من همه چیز رو سخـت میگیرم ... و بعد از اون رابطه ای که داشتـم هم بدتر شدم و شناختـن و اعتماد کردن به آدما واسم سخـت تر از قبل شده .....

تو ازدواج مدرن حداقلش اینه که علاقه بوجود میاد و آدمی که عاشقه خب قطعا دنبال ِ راه حل میره ..


میـلو چقـدر بعضی از رفتارای ِ مارس شبیه بابای ِ منه ... من بعد از 25 سال تازه 2-3 ساله با این اخلاقای بابا که حوصله نداره تا آخر مهمونی بمونه یا دوست داره باهامون خرید بیاد ولی زود خسته میشه کنار اومدم .. چقدر خوبه که زود واسه خودت حلـش کردی


من اون پیج رو پیدا نکردم میلو .. چندتا پیج دیگه هم دیدم و پرسیدم ولی سفارشی قبول نمیکردن .. ببخشید .. البته الان دیگه لازم نداری . خدارو شکر که کارت راه افتاد ^__^

نمیدونم چه سادیسمیه ایراد گرفتن از زندگی مردم که تو نت وحشتناک زیاد شده -__- همش هم ایرادها از کساییه که از زندگیشون راضین و حالشون خوبه و درست زندگی میکنن ... پس جدیشون نگیر ... تو درست داری پیش میری


یکی از عزیزای ِ من هم شب عروسیش با وجودیکه همه رقصیدن و عروسیش گرم بود خودش غمگین ترین عروس دنیا بود ... حتی ی لبخند هم نزد اون شب و من و خواهرم و مامان هم اتفاقا چشماش همش تو ذهنمونه ... ولی الهی حتی عروس آی غمگین هم یه عالمه خوشبخت بشن همشون ...

ببین شاید اگه اون مدل ازدواج هم دووم نیاره ولی خوبیش اینه که تو با چشم باز انتخاب کردی! چیزی برای شوک کردنت وجود نداره... تمام عادت های طرفت رو دیدی و لمس کردی...و اون وقت تصمیم میگیری ازدواج کنی یا نه...
آخه تبسم وقتی پای ازدواج درمیونه اوضاع فرق میکنه. منم شاید با خیلی رفتارای مامان بابام هنوز کنار نیومدم. ولی وقتی نوبت مارس میشه چون میبینم زندگی منه و اون کاملا توش حضور داره و خونه ی اول و آخرم اونه باید باهاش کنار بیام....
مرسی عزیزم :**
بعد خب ایراد بگیرن اشکالی نداره، ولی وقتی نه کسی که همیشه دنبالت بوده بعد که میبینه راهی نداره شروع میکنه به بدگویی... خب ثبات شخصیت پس کجا رفته!

هی...:(( طفلی... الهی آمین... :((

لیدی رها یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 15:14 http://ladyraha.blogsky.com

این طرز فکر چقددددددر عالی که ایده آل از ذهنت پاک کنی و ببینی طرفت چه جوری همونطور قبولش کنی، همیشه مشکلات من برمیگشت به ایده‌آل هاو آرمانگرایانه بودنم تو رابطه مون... سعی میکنم از این به بعد این مدلی فکر کنم... هزار آفرین به این فکرت... تو نامزدی خیلی چیزها میاد دستت در مورد نامزدت اما بعد عروسی جزییات بیشتری ازش میفهمی چیز زیادی برا شاک شدن نیست مثل نامزدی... اما خیالت راحت که بعد عروسی رفته رفته دلبسته و وابسته تر میشین و زندگی مشترک به نظر من خیلی راحت تر از نامزدی و مشکلاتش!!!! هر چند نامزدی هم شیرینی خودش داره...
میلو دوست داشتی طرز فکرت در مورد رابطه ات با خانواده مارس بنویس...

رها خیلی برای من جواب داد....ما واقعا خیلی جاها داشتیم به مشکل میخوردیم...
دقیقا...دوران نامزدی اصلا اکی نیست! من دوستش نداشتم رها! نه بخاطر این چیزایی که گفتما...کلا این پادرهوا بودنه خیلی رو مخه!
راجع به خانوادش؟؟ رها باورت میشه هیچ فکری ندارم؟؟ من تنها چیزی که راجع بهشون رعایت میکنم اینه که اونا رو دقیقا خانواده ی خودم میدونم. و هرچیزی که میبینم میگم اگه مامان خودم/بابای خودم/خواهر خودم این کارو میکردن من چی میگفتم به اونا هم همینو میگم.. و اینکه ازشون هییییچ توقعی توی هیییچ زمینه ای ندارم! اگه بارم کاری کردن از سر لطف محبتشون میدونم اگه هم نکردن اصلا ناراحت نمیشم.

Hoda یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 14:35

تازه هنوز زیر یه سقف نرفتین و میگی شناختم صفر بوده
من اوایل خیلی ناراحت میشدم و میگفتم وای خدایا این ایده ال های من نبود چرا امیر این کارا رو میکنه و نمیکنه، بعد یه روز نشستم با خودم فکر کردم گفتم حالا یعنی خود من خیلی پرفکت و بی نقصم برای امیر که از اون انتظار پرفکت بودن دارم؟ بعد شروع کردم کارایی که امیر پایه اش نبود و دوست داشتم رو خودم تنهایی انجام دادم و خوب کیفیت رابطه مون خیلی بهتر شد
تقصیر خودمون نیست یه عمر تو مغزمون کردن که زن و شوهر همه چیزشون مشترکه و تا بیایم ساختار شکنی کنیم مطمئنا روزامون کمی سخت میگذره
توی اون عروسی کس دیگه جز داماد ماشین نداشت که خانواده اش رو برسونه؟ :|
چه عروس مظلومی من بودم نمیذاشتم :))

دقیقا منم همینو به خودم گفتم...و وقتی مارس بهم گفت منم خیلی باب میلش رفتار نمیکنم اولش شاک شدم ولی خب بعد دیدم که راست میگه...
من که از اول رابطمون هم این موضوع رو رعایت میکنم و یه سری چیزا رو تنهایی انجام میدم...من نمیتونم ها همه چی رو با یکی شِر کنم، باید گاهی استقلال داشته باشم...حتی اگه اون آدم مارس باشه که تا حد جونم عاشقشم...

چرا اتفاقا ماشین خالی بود، ولی خب رفتن سریع توی ماشین عروس نشستن :| دیگه وقتی سه سال سکوت کنی نمیتونی اونجا هم حرفی بزنی...:((

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد