اونجاییکه دیشب رفته بودیم مهمونی رو خیلی دوست دارم....کلا هم جای خونشون خوبه! هم خود خونشون خیلییی خوبه، هم آدمای توش خوبن و من دوستشون دارم، و هم یه دختر کوچولوی فوق العاده شیطون ولی بامزه دارن که من به معنای واقعی عاشششقشم! یه دختر با موهای فرفری و قیافه ی فوق العاده کیوت، ولی شیطون، اونقدر که واقعا واقعا از دیوار راست میره بالا!

مارس دفعه ی اول بود که میومد اونجا. وقتی بهش دخترک رو نشون دادم اونم با اینکه از بچه ها خوشش نمیاد بهم گفت که خیلی بامزس! 

میخواستیم میز غذا رو بچینیم، گیر داده بود که من خودم میخوام دیس برنج رو ببرم! فکر کنم این موضوع واسه همه ی بچه ها همه جاییه! من خیلی از بچه ها رو دیدم که دوست دارن ظرف های گنده رو ببرن!

از اون اصرار از مادرش انکار، آخر گفتم بهش که من بلد نیستم دیس برنج رو ببرم، میای یه گوشه اش رو تو بگیری یه گوشه اش رو من و بهم یاد بدی چطور ببرم؟؟ گغت که باشه بهت یاد میدم ولی نمیذارم شما دست بزنی بهش و وایسا منو نگاه کن :)))

خلاصه گولش زدم که بذاره منم یه گوشه ش رو بگیرم و آسته آسته دوتایی تا سر میز بردیم، بعد یکی دوتا دونه از مغز پسته های روی برنج افتاد زمین. وقتی دیس رو گذاشتیم گفتم مرسی عزیزممممم یاد گرفتم! به اون مغز پسته ها اشاره کرد گفت اینا ریختن که خسته نباشی با این یاد گرفتنت :)))

وای خدایا :))

یه اتاق فوق العاده خوشگل هم داره، روی میز توالتش چندتایی ادکلن و اسپری بچگونه داره، هربار که میرم اتاقش بهم اونا میده که بو کنم :))

یه برادر چهارده ساله داره...پسره یکمی سربه سرش میذاره و این خوشش نمیاد و لجبازی میکنه با داداشش!

بعد یه بار انگاری داداشه اذیتش میکنه و بعد میره جلوی تی وی و دراز میکشه...

این دخترک هم بی سر صدا میره یه قاشق برمیداره و میذاره روی گاز (بله دختر پنج ساله بلده گاز رو روشن کنه) و صبر میکنه تا حسابی قاشقه داغ شه! بعد بی هوا میره و قاشق رو میچسبونه به دست داداشش :|

دیشب وقتی خوابید مامانش داشت یکی یکی از شیطنت ها و کارای عجیبش میگفت! که یه بار خودشو از بالکن خونشون که طبقه ی پنجمه آویزون کرده بود بیرون و فقط دستاش به میله ها گیر بود و تمام بدنش به سمت بیرون آویزون بود...

بی نهایت جسور و نترسه! یعنی من دست و پام شل شده بود وقتی میشنیدم مامانش چیا میگفت!!


................................................................................................


کلی غذاهای خوشمزه بود سر میز...من طبق معمول این مدت رژیمی و کم خوردم. مارس یواشکی بهم گفت دختر تو چه اراده ای داری ...من لپام گل انداخت اون لحظه از خوشحالی! این مدت چندبار هم بستنی و خوراکی های خوشمزه توی مهمانی ها و این ور اون داشتیم که من نخوردم و مارس تا حالا ندیده بود که اینطوری میتونم چیزای مورد علاقم رو نخورم. حتی سس گلوریا و چیپس سوپر رو هم نخوردم که بهش یه جورایی اعتیاد دارم... و خب دیروز که خودمو وزن کردم فک میکنین چی؟؟ دقیقا توی یک ماه و یک هفته چهار کیلو کم کردم!

دلم داره پر میکشه برای یه قاشق بستنی شکلاتی، یه شیک موز،  بستنی سنتی و فالوده، یه تیکه پیتزا، کیک، ساندویچ پر از پنیر، شیرینی های وسوسه انگیز دم آموزشگاه اصلی...ولی من تا نرسم به وزن دلخواهم از این خبرا نیست! حتی اون روز که شاگردام بستنی اوردن سر کلاس من یکی دو گاز بیشتر نخوردم و معذرت خواهی کردم  گفتم نمیتونم قولم رو بشکنم.


نظرات 15 + ارسال نظر
ماسک چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 19:19

اتفاقا ما هم همین چندهفته پیش رفته بودیم شمال و کلی نعنا خریدیم برای خشک کردن اومدیم با پنکه خشک کنیم پنکه بدبخت فکر کنم نزدیک 24ساعت روشن بود آخرم درست حسابی خشک نشد البته احتمال میدم بخاطر آب و هوای رطوبتی اونجا بوده باشه تهران واسه خشک کردن خیلی راحت تره

تقریبا نیم ساعته خشک شد نعناهای ما...
آره شاید واسه رطوبت باشه...

سیاهچاله چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 15:08

فقط کافیه یاد داشته باشی چطور با بچه ها رفتار کنی...بعضی هاشون قلق های بسیار بسیار جالبی دارن...منم تا حالا چندین بار ار این روش کمک گرفتن استفاده کردم،مثلا وقتی میخوایم با آرش توی خیابون راه بریم و اون دست منو ول میکنه خب خیلی خطر داره،من همیشه اینجوری میگم که: آرش،من می ترسم تنهایی توی خیابون راه برم،میشه دست منو محکم بگیری و ول نکنی؟ و جالب اینه که با کمال میل تا آخرین مسیر دستش توی دست منه،درضمن اینکه یه حس خوب و انرژی مثبت هم به جفتمون القا شده

آره دقیقا. حالا این دخترک خیلی باهوش بود دیدی که بهم گفت باشه بهت یاد میدم ولی نمیذارم تو دست بزنی و وایسا نگاه کن :))) آخر چون داغ بود گذاشت منم بگیرم دیس رو!

میس هیس سه‌شنبه 18 خرداد 1395 ساعت 13:34

راست میگه دیگه بچه ، با این یاد گرفتنت :)))))))))

هاها :))

mask دوشنبه 17 خرداد 1395 ساعت 14:08

سلام
سوالم درمورد خشک کردن نعناع هست
اون رو روی میز میذارین و باد کولر رو روش تنظیم میکنید؟ بعد روش پارچه یندازید که باد بلندشون نکنه؟

سلام
مامان با باد پنکه نعناها رو خشک میکنه. یه پنکه مخصوص این کار داره که هربار میخواد نعنا خشک کنه میارتش بیرون :)) بعد بادشو جوری تنظیم میکنه که مستقیم نخوره بهش.

پیانیست یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 16:12

آره دقیقا کار درست توی شرایط اینچنینی همینیه که گفتی . ولی من متاسفانه هنوز یاد نگرفتم "آرام" باشم و "صبر" کنم و"فکر" . منطقا تشخیص میدم خیلی از کارها و تفکرات و احساساتم اشتباهن . ولی چون حجمشون زیاده کنترلش برام سخته . منطق من و مانی تقریبا یکیه . ولی توانایی کنترل و مدیریت و آرامش اون خیلییییییی بیشتره . گاهی وقتا واقعا کیف میکنم از اینهمه بلوغی که توی تک تک رفتارا میبینم .
به اینم فکر میکنم خب من هشت نه سال ازش کوچیکترم و فقط بیست سالمه . شاید طبیعیه که انقدر احساساتی باشم و نسبت به همه چی بیشتر و زودتر واکنش نشون بدم... میدونی ؟ امیدم به اینه که علاقه و استعداد زیادی واسه یادگیری و تمرین دارم خداروشکر... و فکر میکنم کم کم منم به اون بلوغی که مانی داره میرسم...امیدوارم..

معمولا پسرا میتونن منطقی تر فکر و رفتار کنن...خصوصا که وقتی تفاوت سن زیاد باشه...
ایشالا که همینطوره عزیزم

ژوانا یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 15:18 http://candydays.blogsky.com

اره من 2 سالم بود داداشم 8.
یکمی زیادی بزرگ بوده برای این حرکت ناشایست

وای عزیزم خیلی کوچولو بودی که :((

شی یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 08:55

افرین به این اراده....دختر تو فوق العاده ای...پستات روکه میخونم لذت میبرم...

عزیزم :) :*
شی جان امکانش هست دوباره برام آدرس وبلاگت رو بذاری؟

پیانیست یکشنبه 16 خرداد 1395 ساعت 00:45

منم دقیقا از مهمونی خوشم نمیاد و همیشه رله بودم و هروفت خسته بودم یا سختم بوده جلو مهمونا نیومدم.کلا هم خونوادخ اهل مهمونی ای نبودیم . ولی این مدت دقیقا باید همش مهمونی میرفتیم و هنوزم ادامه داره و من حس مارس رو خیلی میفهمم و شاید باورت نشه انقدر اذیت میشم که گاهی به این فکر میکنم ایا ازدواج کردنم درست بوده? شاید بنظر مسخره بیاد و خیلی بچگانه ک بخاطر چنین چیزی ادم شک کنه به اینکه الان باید ازدواج میکرده یا نه ، ولی واسه ادمهایی از جنس من کاملا قابل درکه که چقد سخته اونشکلی زندگی کردن و رفت پ آمد زیاذ و مهمونی و مدام اینجورجاها بودن! یادمه انقد بهم فشار اومد اوایل بخاطر اینهمه اجبار ک گریه میکردم حتی ! شوهرم درک میکرد و با مهربونی همش میگفت تموم میشه و الان اولشه! ولی من باورم نمیشذ ! از بس زیاد بود ! فکر میکردم همیشگیه ! الانم تموم نشد هنوز ولب خبیبلی کمتر شد ! و از طرفی منم کم کم یاد گرفتم کنار ببام و عادت کنم ! چون این خصلت ازدواجه!
نه حال و روز و حجم فشاری که اونموقع تحمل میکردم برام قابل هضمه نه تغییرات الانم !

اصلا سوال بچه گانه ای نیست پیانیست! توی این دوره هررررچیزی میتونه اعصاب و فکر آدم رو مشغول کنه! برای من بااااارها پیش اومده! اینجور وقتا میگم آیا باید ببینم این مشکل ریشه ایه؟ آیا از سمت خود آدم من هست یا از طرف بقیه؟ آیا بعدا میشه حلش کرد؟ اگه مثلا توی خونه ی خودمون باشیم هم همین بساطه؟
من کاملا میفهمم چی میگی!

بی تای بدون تا شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 22:46

چرا بچه ها جدیدا اینجوری شدن؟؟این چندمین باره که دارم میبینم بچه هایی با این استایل دارن رفتار میکنن

والا نمیدونم چی بگم. از طرفی درست نیست ولی از طرفی ام یاد بچگی خودم میفتم که چه همه مظلوم بودم میگم اینجوری خوبه!!!

پونه بانوووووووووووووووو شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 21:43

میلو واقعا ارادت ستودنیه
دلم به مامان اون دخمل کوچولو سوخت ماشالله خیلی شیطونه همیشه باید مراقبش باشه

عزیزم... خدا کنه یه چند کیلو دیگم همینطوری کم کنم...
اره خیلییییییییی. اصن نمیشه ازش غافل شد...

فیروزه ای شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 21:33

خیلی اینطوری خاطر جمعی بیشتری هست عزیزم، چون توانایی حس پشیمونی و توانایی حس کردن خطر، خیلی مهمه. اینکه بتونه در درون خودش اینو حس کنه، نه در اثر برخورد دیگران. و اینکه اگر در لحظه حس کرد، یا پشیمون شد، این درک و حس رو می تونه تسری بده به موقعیت های بعدی؟ یا اینکه دوباره اگه چنین شرایطی پیش اومد، رفتارش رو تکرار می کنه، و نمی تونه جلوی خودش رو در اون لحظه بگیره؟ حتی ممکنه بعدش باز پشیمون بشه، ولی اون لحظه مهمه، که با توجه به باهوش بودنش، می تونه جلوی خودش و خواسته ی لحظه ای ش رو بگیره؟ اگه بتونه عالیه. اگه نتونه هم ممکنه شرایط طبیعی مرحله ی رشدش باشه، یا خانواده ی جسوری داشته که از اونا الگو برداری کرده، اما احتمال های متفاوت دیگه ای هم در این صورت می تونه وجود داشته باشه. البته من دارم بد بینانه ترین حالت رو می گم ها، نگران نشی، ولی خب گاهی بدبینی برای سلامتی با کیفیت عزیزان مون، خوبه :**

همون پشیمونی از سوزوندن دست داداشش رو بدون اینکه کسی باهاش برخوردی کنه حس کرده بود! ولی خب مامانش میگفت چندروز بعدش به داداشش باز گف اگه اذیتم کنی بازم داغت میکنم!!! این درحالیه که با بقیه ی کسایی که باهاش خوبن خیلی خانوم و خوب رفتار میکنه..
متاسفانه چون کم همومیببنیم نمیدونم دقیقا رفتارش چطوریه, ولی اینا چیزایی بود که من ازش فهمیدم...

fafa شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 16:56

وااییی چه بچه اییی خیلی خندیدمم مخصوصا اونجا گفت با این یادگرفتنت =))))

خدا به مادرش صبر بده واقعا مراقبت ازش کار سختیههه!!

فک کن یه کوچولوی پنج ساله اینجوری جدی بگه به آدم :))))
آره واقعا! یه لحظه ازش نمیتونن غافل شن...

فیروزه ای شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 13:37

سلام میلو جان. آفرین به اراده ت واااقعا
یه چیزی توی پستت توجه م رو جلب کرد، گفتم شاید بد نباشه باهات مطرح کنم، ببین میلو جان از نظر روانشناسی، اینهمه جسور و نترس بودن، با منطق تکاملی انسانها، و بچه ها مخصوصا که ترسو تر هستن، جور در نمی آد. البته نه اینکه مشکل خاصی در این کوچولو وجود داشته باشه، ولی خب اگه ارتباط تون با این خانواده زیاده، می تونی خودت سیر رشدش رو زیر نظر بگیری، از نظر رفتار های بی پروا، مقدار عبرت گیری ش از حوادث بد و مقدار پشیمون شدن از ایجاد ناراحتی در دیگران. چون اینا فاکتور هایی هستن که مهمن و بیش از حد فاصله داشتن اینا از میانگین، خیلی جالب نیست و ممکنه بچه رو به سمت بعضی تشخیص ها یا بعضی صفات بالینی ببره

سلام فیروزه ای جان
نکته ی جالب و قابل تاملی بود!
اتفاقا مامانش میگفت همون شب خیلی ناراحت بود بچه، و به باباش با ناراحتی گفته بود من دست داداشی رو سوزوندم چون حرفای بد میزنه! یا همون وقت که آویزون شده بود، وقتی بعدش مامانش اورده بودتش توو و از ترس کلی نشسته بود گریه کرده بود این هم ناراحت شده بود و انگار فهمیده بود که کار بدی کرده! حالا با توجه به این موضوع نظرت چیه؟

ژوانا شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 12:02 http://candydays.blogsky.com

جریان اون قاشق داغ کردنه واسه من اتفاق افتاده. داداشم گذاشته رو دستم. هنوز یه کوچولو جاش هست :(
من اصلا نمیتونم جلوی شکممو بگیرم در ضمن :دی

وای عزیزممممممم...کوچیک بودین هردو؟؟؟؟

خب قصد لاغری که کنی میتونی, منم خیلی شکموام و عاااااشق خوردن

مرمر شنبه 15 خرداد 1395 ساعت 11:46

عزیییییییییییییییییییییزم:))))
هووووم واقعا خستهه نباشیااا پسته هارو ریختی
....
بهت قول میدم این دخترک دراینده یهه شخص بزرگ وخاصی میشه:)))
....
افرییییییییییییین به توو ارادت ستودنی خدااااییی:)
و خوب مزدشم داری میگیری:)

حالا دوتا دونه بود ریختا :)))
اره منم معتقدم یه چیزد میشه! حالا اگه چیزی ام نشه لااقل ترسو و وابسته نمیشه!
یه چند کیلو دیگه کم شه خیلییییییی خوب میشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد