جاهامون رو انداختم کف اتاق... دریچه ی  کولر رو تنظیم کردم روی جامون، میوه های تابستونی رو ریختم توی بشقاب، کاغذ و خودکارای رنگی رو دراوردم ریختم جلومون، شروع کردیم نقشه ی خونه رو ریختن...

دفتر درست کردیم، دفتر قسط! حساب کردیم دیدیم قسط های ماهیانه مون از حقوقمون بیشتره :)) ولی با این اوصاف خندمون گرفته بود که نگاه اول زندگی چه خودمون رو انداختیم تو هچل و اینهمه پول ماهیانه از کجا بیاریم؟؟ 

بعد هی راهکارای مسخره و خنده دار گفتیم به هم.. مارس همونقدر که جدی هست، یه وقتایی که دوتایی خلوت کردیم و حالمون خوبه و گرمش نیست!! میزنه توی فاز شوخی! بعد انقد هی جمله هامون رو بالا پایین میکنیم و هی توی ادامه ی مسخره بازی هم جمله میسازیم که یهو میبینیم دو ساعته داریم چرت و پرت میگیم!

ته دلمون میدونیم که اگه بخوایم میتونیم از پسش بربیاییم، هردو با اینکه از مجموع رقم قسط های ماهیانه متعجب شده بودیم ولی  انگاری میدونستیم که چاره ی کار فقط یکمی تلاش بیشتره...

با همه ی این اوصاف  بهم گفته میلو بشین ببین واسه اتاق کارگاهت چه ایده هایی داری! میخوای چه شکلی باشه! 

توی گوشیش یه عکس از سایت خارجی سیو کرده که کاغذ دیواریش مثل همین کتاب رنگ آمیزی بزرگسالان بوده، گفته میخوای اینو کاغذ دیواریش کنیم تو هروقت دلت خواست اونو رنگ کنی؟؟

پیشنهادش هیجان انگیز بوده!

تنها ایده ای که داشتم این بود که یه قفسه بزنه به دیوار، که من فقط رنگا و مدادا و گواش ها و ماژیکامو بچینم! با یه مبل نرم  گردالوی گنده وسط اتاق.

گفته کارگاهتو با من هم شِر کن یه سمتش مال من باشه. حالا اون طرفش قرار شده میز مهندسی و رنگای استیل و طوسی پر کنه، اون طرفشو رنگای زیاد، چیزای کوچولو و کار دستی های رنگ وارنگ! 

البته که میدونم فعلا جاهای مهمتری برای درست کردن داریم. مثل آشپزخونه و پذیرایی...اصن شاید تا مدت ها اتاق  کارگاه خالی بمونه! ولی از اینکه مارس بهم گفته یه روز تعطیلت رو بشین چیزایی که میخوای رو دربیار و لیست کن هیجان زده ام!


....................................................................................


خواهر بزرگه دیشب باهام تماس گرفت... گفت دختر چرا نمیای بریم آرایشگاه ببینیم؟؟

خندم گرفته بود.. میخواستم آخه خودم یواشکی این هفته برم و بهش نگم. چون با اینکه گفته بود میخواد هزینه اش رو به عنوان کادو عروسیمون تقبل کنه ولی من نه روش رو داشتم که بهش بگم بریم ببینیم نه دلم میخواست واسه این پشنهاد سخاوتمنداش توی رودرواسی گیر کنم و نرم اونجایی که دلم میخواد چون میدونم هزینه اش خیلی بالاست و خب بهترین آرایشگاه اینجاست...

دید دارم میخندم گفت نکنه رفتی تنهایی؟؟

گفتم نه میخواستم برم این هفته. گفت مگه من نگفتم بهت که با هم بریم؟ نبینم تنهایی برنامه بچینیا!

بعد گفت من خودم رفتم چندجایی خوب رو پیدا کردم بیا ببرمت کاراشو ببین اگه دوست نداشتی هرجای دیگه که مد نظرته بگو.. بعد گفت توی پرس و جوهام فلان جا رو از همه جا بیشتر قبول داشتم..

فلانجا همونجاییه که من خودم میخواستم برم و قیمتش اونهمه بالا بود...

مارس کنارم نشسته بود وقتی داشتم حرف میزدم، از ذوق دستشو فشار میدادم، گفتم من خودم هم اونجا رو میخواستم برم ولی خب درسته که شما میخوای زحمت بکشی برامون ولی انصاف نیست با اون قیمت بالا... گفت تو به این کارا کاری نداشته باش، بیا بریم اصن شاید خوشت نیاد از کارای زنده اش...

وقتی تلفن رو قطع کردم اونقدر توی جام بالا پایین پریدم که نگو! مارس طفلک خوابالو و خسته بود با چشای بسته سعی میکرد توی خوشحالیم شریک شه و میخندید هی! وسط خنده خوابش برد :))


فکر میکنم وقت خالی نداشته باشه، اگه نشه جای دیگه ای رو سراغ دارم که دست کمی از این یکی نداره...حالا میرم ببینم چطوریاس...


..............................................................................................


شاگردم، برگه اش رو افتضاح تحویل داده بود...از دخترای تاپ بود ولی نمیدونم چرا اینطوری شده بود...تا اینکه دیدم پشت برگه اش نوشته بود عذر میخوام که اینطوری شدم، پدر مادرم دارن از هم جدا میشن درگیره فکرم...

حالا جدا ازاینکه من همیشه از نامه نوشتن توی برگه ی امتحان متنفرم و دوست ندارم شاگردام این کارو کنن و خودم هم هیچ وقت این کارو نکردم، دلم حسابی مچاله شد...نمیدونستم چی بنویسم...چی بگم، یا چی میشه اصن! فقط نوشتم که دوست دارم هر اتفاقی که میفته برات تو بهترین باشی مثل همیشه، مهم نیست که شرایط اطرافت سخت میشه تو زندگی خودت رو بکن...

این خلاصه ی تجربه ی من توی تمام این سالها بوده، آدم همیشه چیزی رو میگه که خودش با پوست و استخون درک کرده باشه...حالا میدونم که واسه درد الانش این جمله خیلی چرت بود و کوتاه، ولی همینو هم کسی نبود که به من بگه!

همیشه فکر میکنم جدا شدن بهتر از تحمل یه زندگی گه و مزخرف پر از دعواست! نیمدونم، چون تجربه ی اون شرایط رو نداشتم شاید اینو میگم! ولی لااقل میدونم که وقتی آدما جدا میشن بچه ها یه آرامش نسبی دارن بالاخره وقتی میرن پیش کسی که دوستش دارن مثلا پیش مامانه و زندگی میکنن...ولی وقتی زندگی پر از دعواست همیشه استرس بحث و جنگ توی خونه هست!


...........................................................................................


بازم دم استاد مشاوره گرم! راهنما که هیچییی...مو رو از ماست کشیده برام بیرون! خوشبختانه بازم فقط غلط های تایپی و فرمتی داشتم...ریز به ریز اشتباها رو کامنت کرده برام...تنها شانسم این بود که استاد مشاور رو میتونستم خودم انتخاب کنم! میدونستم راهنمام گش...اد تشریف داره گفتم لااقل مشاورم خوب باشه....تا الانم هرکاری رو پیش بردم به کمک و راهنمایی مشاورم بوده که البته اونم بخاطر اینکه اختیارات کمی داره زیاد خودشو قاطی نمیکرد ولی همین که یه ذره راهنمایی میکرد خودش باعث قدم های بزرگ بعدی من میشد...

نظرات 10 + ارسال نظر
خانوم رنگین کمون دوشنبه 24 خرداد 1395 ساعت 10:46

پستات ترکیبی از رنگ های مختلفه میلو...دقیقا عین رنگین کمون:) یعنی یه دنیا شارژ میشم وقتی میام اینجا...
ان شالله تک تک مشکلاتتون حل شه و قشنگ ترین خونه دنیا اماده بشه برای عروس دوست داشتنی و زیبای ما:)
چقدر اون دختره گناه داشت:((((
راستی یه سوال:) من چون تازه با وبت اشنا شدم پست های قبلی رو نخوندم میخواستم بپرسم شما کارای هنری هم انجام میدی؟میشه منم ببینمشون؟^- ^ اخه ایده کارگاهت عین ایده ای بود که ما برای خونه ایندمون داریم^ - ^ بعد جالب اینجاس که منم مدرس زبانم از این همه شباهت تعجب کردم یهو خیلی دلم خواست بیشتر باهات اشنا شم عزیزم:)از شباهتای دیگه مثل ورزش و اینا هم نگم که دیگه حوصلت سر میره: دی

اوه عزیزم... ممنون که اینطور میبینی اینجارو...
مرسی از دعای قشنگت :)
کارای هنری نه، ولی واسه دل خودم همیشه از چیزای دم دستی و به درد نخور یه سری چیزای دیگه میسازم، نقاشی های آبکی و غیر حرفه ای میکشم ولی حالمو خوب میکنه این کارا...بعد از سر و سامون گرفتن درسم میرم پی یه هنر و حرفه ای میخونمش...
جدی میگی؟؟؟ چقدر جالب :) منم وقتی میبینم یکی ز ندگیش مثه منه خیلی هیجان زده میشم!

lightwind دوشنبه 24 خرداد 1395 ساعت 03:50

کامنتم واسه مطلب بعدیه
الهی خیلی خوشبخت شی میلو
مدتهاست میخونمت و الان دلم خواست واست این جمله رو بنویسم. همین الان که نه به قصد روزه و نماز، اما بیدارم و صدای اذان صبح میاد دلم خواست واست آرزوی شادی بدون انتها بکنم

ای جان عزیزمممم چه دعای مهربونی کردی برام....
بی نهایت ممنونم عزیزممممم دلم یه جوری شد... :)

Hoda دوشنبه 24 خرداد 1395 ساعت 00:32

اوه این قسط دادنا برای همه داستان شده :))
اتفاقا چند وقت پیش داشتم به امیر میگفتم میدونی چرا اکثر زوجا بعد سه سال بچه دار میشن؟ چون اون موقع وام و قسط ها تموم میشه :))
خدا رو شکر کارات داره زود زود پیش میره من تا هفته های آخر آرایشگاه رو اوکی نکرده بودم و خیلی استرس داشتم، لباس و آتلیه رو هم کم کم مشخص کنید خیالتون راحت میشه

وای هدا موافقم با نظرت :)))) پس ایشالا قسط های ما تا بیست سال دیگه ادامه داشته باشه :))
اینجا چون بهترین و معروف ترین جای کرج هست خیلییی زود پر میشه. خیلی ها حتی دوماه زودتر میرن ولی وقت نداره دیگه. منم شانس اوردم وگرنه تا یه روز قبل از من پر شده بود!

Ordi دوشنبه 24 خرداد 1395 ساعت 00:11 http://tanhaeeeii.blogfa.com

به به واسه پست بالا
اینهمه خواهرشوهر خوب نعمتن والا
چقد خوبه تعدادشون زیاده:)))

ممنوووون :**
وای اردی دقیقا داشتم دیروز به این فکر میکردم که هرجور سلیقه ای با هر تخصصی توی خانوادشون هست :))

فیروزه یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 19:25

منم از وقتی گرم شده جامونو زمین میندازم جلوی کول ر
من اعتقاد دارم به اینکه بعضی مواقع جدایی واسه بچه ها خیلی بهتر از تحمل رفتار پدر مادرها وقتی هست که با هم زندگی میکنن
اااااااا من پستت رو میخونم هر جا چیزی به ذهنم میرسه مینویسم الان دیدم خودت تو پاراگراف آخر همین نظر منو داشتی
در مورد پایان نامه هم با اینکه میدونم حتما موفق میشی میگم انشاالله موفق میشی ، آمین

توام که گرماییی!
میدونم چی میگی....
هاها :)) اشکال نداره :))
ممنون عزیزمممم

Kit Katt یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 19:15

از ایدهء استودیوئه کارِت منم هیجان زده شدم :x
قربونت برم خب :**

عزیزممممم :)
ای جان :***

عسل یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 16:53

وااای یکی از جذاب ترین حرف زدن های شبانه ی ما راجع ب اتاق اون یکیمونه :)) ک قراره یه سمتش یه قفسه یا دوتا قفسه ی پر از کتاب باشه و یه میز و دوتا صندلی ک روش ی ظرف پر از شکلات باشه و سمت دیگه ی اتاق , قسمت کارای هنری مون باشه
بحث شبانه ی بعدیمون راجع ب اشپزخونه و گلدوناس

ما کتابخونه رو قراره توی هال پذیرایی بذاریم، اگه نشد توی همون اتاقه...
خیلییی خوبه ^_^

Ordi یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 14:32 http://tanhaeeeii.blogfa.com

چقددددد دوست داشتم پستتو

مرسیییی :***

ماهنوش یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 14:08

بهترین حرفی که میشد رو بهش زدی عزیزم . واقعا تو دعوای پد ر مادر بهترین کار اینه بزنی به تبل بی عاری چون واردش بشه و غصه بخوره فقط خودش از بین میره و فرصتهای زندگیش میسوزن .. در مورد جدایی یا شرایط پر تنش شک دارم که جدایی بهتر باشه پدر مادر ادم نصفه و نیمه با تنش باشن دوتاییشون بهتر از نبودنشونه از هر لحاظ که البته شرایط جدایی گاهی خوبه ولی خیلی کمن که یک طرف پدر یا مادر اونقدر باید قوی باشه که بتونه بتنهایی شرایط خوب رو مهیا کنه ... میلو چقدر پدرت شبیه پدر منه از صب رفتنش بیرون یا جایی بخوایم بریم داد و هوار کردنش که دیر نشه تا بانک و پاسگا رفتن برای اینو اون (خدا حفظشون کنه انشالله) .. بابای من با ادکلن دوش میگیره که خیلی رو مخمه احیانا بابای تو اینطوری نیس؟
خونه و ارایشگاه و پایان نامه کلا همه چیز ایشالا به بهترین شکل ممکن انجام میشه

امیدوارم بتونه درک کنه منظورمو...
نمیدونم ماهنوش، فقط میدونم استرس همیشه دعوا بودن و فضای قهرآلود خیلیییی بده!
عزیزمممم :) خدا نگهشون داره..
چرا، وقتی میخوایم بریم مهمونی این کارو میکنه :دی

ممنون عزیزمممم

مرمر یکشنبه 23 خرداد 1395 ساعت 13:27

ماهم یه مدت قسطموون بیشتر از حقوقموون بود..
ولی خوووب میشه ادم کاراشو هندل کنه...من ادمیم که میگم بذا یه مدت سختی بکشم بعد همه چی اوکی میشه....چه خووب بابت ارایشگاه:)خیالت راحت شدا حسابی ......چقد ایده کارگاه هیجان انگیز :)))))من عاشق لباس کار گارهم که رنگی رنگی باشه ..بعد یه مداد یا قلمو هم پشت گوشم:))))ودلم میخواد موهام دوگوشی یا بعضی اوقات دم اسبی ببندم تو کارگاه:)
...
...........
هووووم شرایط دخترک چقد سخته...درکش میکنم!

آره منم معتقدم با هر سختی یه آسونیه! فک کن وقتی اول زندگیمون خونه به این گندگی خریدیم خب معلومه که باید کللللللی کار کنیم تا بتونیم جاشو پر کنیم...میدونم نهایت سختیمون دوساله اوله...
حالا باید برم امروز ببینم وقت خالی داره اون تایمی که من میخوام یا نه...
عزیزم :)))
...........
هوم...بده...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد