دفتر برنامه ریزیامو جلوم گذاشتم تا بعد از دفاع برنامه های فان بچینم واسه خودم یکی دو روز...فکر کنم نوشتم اینجا یادم نیست...اولیش یه تایم ماساژه! 

اموزشگاه اصلی روز معلم بهمون ده تایی کارت تخفیف یه استخر خفن رو داد که تازگیا باز شده و مخصوص فرهنگیاس (الان باز به شغلم بالیدم :)) )که تخفیفش هم چشم گیره :دی! ماساژ و سونا و ازین قرتی بازیا هم داره! حالا میخوام حتمن یه روزش رو برم ماساژ، بدنم درد گرفته این مدت از کار و فعالیت زیاد!!


.....................................................................................


کلاسام تموم شدن و همونطور که گفتم دیگه اون دوتا آموزشگاه فرعی رو نمیرم. کارم دیشب تموم شد. با اون آموزشگاهی که پسرام دیگه کلا فارغ التحصیل شدن، دیشب خدافظی کردم! عکس گرفتیم.. بهم گفتن که خیلی خوشحال بودن این مدت و علیرغم سختگیریهای بی اندازم از کلاس لذت بردن. و خب چی از این بهتر؟ عاشق اینم که آدما بفهمن عاشق کارمم!

اونجایی هم که سوپروایزرش بودم یه پول خوب بهم داد! گفت که زحمتای این مدتم رو نمیتونه با پول جبران کنه! البته که میدونم تعارف بوده ولی من واقعا هرچی از دستم براومد براشون این مدت انجام دادم حتی با اینکه تایمم خیلییی کم بود و گاهی مجبور میشدم از تایم خوابم بزنم و یا حتی وسط یه ربع استراحت بین کلاسام دفتر برنامه ریزیه اون اموزشگاه دستم باشه و برنامه هامو بچینم...با توجه به نموداری که خودم درست کردم با توجه به نمرات بچه ها و پرسشنامه ی میزان رضایت زبان آموزا و خانواده هاشون پیشرفت بیست درصدی داشت آموزشگاهه این مدتی که سوپروایزرش بودم!

و چی از این بهتر؟؟ منم همینو میخواستم! حالا توی رزومه ام همچین تجربه ای رو دارم اونم وقتی که هنوز بیست و پنج سالم تموم نشده بود! همه ی اینا بهم حس قدرت میده. برام مهم نیست که بقیه چی فکر میکنن راجع بهم، مهم خودمم که باید از کارم و پیشرفتم رضایت داشته باشم، که داشتم، حتی اگه بیست درصد باشه!


یه هفته ای تعطیلم، ولی چندروزیشو میخوام برم پیش خاله زیبا، با خاله ها قراره جمع شیم برنامه چیدیم کلی. بقیه اش رو هم میخوام ورزش کنم. امروز و فردا رو هم میخوام اصلاحاتی که استاد مشاوره گفت رو انجام بدم تا شنبه اکی شه کارم و یه روز توی هفته ی جدید برم شهر دانشگاه و کارای اداری و نامه و امضا بازی ها رو انجام بدم...اولین باره که هیجان زده ام برای رفتن به شهر دانشگاه!!!



برنامه ی بعدیم تدریس توی یه جای دیگس، با یه تایتل فراتر از تیچر! حالا وقتی اکی شد ازش اینجا می نویسم. ولی اول باید مدرک ارشدمو بگیرم...از اینکه طبق برنامه ریزی ده سال پیشم برم جلو و به اون شغل برسم خیلی هیجان زده ام!

...........................................................................................................................


ماشینم پس فردا برمیگرده دستم!

باورم نمیشه که اینقدر سریع گذشت! ماشینم فقط رفت تا ما صاحب خونه بشیم و برگرده! 

مهم ترین چیزی که این مدت فهمیدم  این بود که مارس و بابا نذاشتن سختی بکشم و بدون ماشین بمونم! الان پنج ماه شد که ماشینم رو داده بودم به اون خانواده. ولی تمام این مدت حتی یه روزم بدون ماشین نبودم مگه اینکه خودم نخواستم ماشینو ازشون بگیرم و میخواستم مثلا پیاده برم یه مسیری رو...

حالا نه که مارس چون شوهرمه اینو بگم ولی خب اون واقعا فداکاری کرد! چون بابا سرکار خاصی نمیره و اغلب بیکار هست و همین اطراف میچرخه، ولی مارس با اینکه شرکت میرفت و برای اینکه با سرویس بره مجبور میشد یه ساعت زودتر از خواب بیدار شه ولی این کارو میکرد...

دفعه ی بعدی چیزامو با رضایت بیشتری میبخشم! چون عملا تاثیراتشو توی زندگیم دیدم! 


............................................................................................................................


من همونقدر که توی زندگیم دیسیپلین دارم و طبق برنامه پیش میرم، همونقدر هم منتظر چیزای هیجان انگیزم. گوشام تیزه برای شنیدنه شانس ها و فرصت ها. مثلا کل شیش ماه اول سال رو که حس خوبی دارم به این دوتا فصل، حتم دارم اتفاقای خوب میفته برام! واسه همین منتظرم تا سوپرایز شم و میشم! خیلی وقتا اتفاقایی افتاده که مسیر زندگیمو به کل عوض کرده...اینکه طبق برنامه ی ده سال پیشم دارم تیک میزنم همه چی رو، و در کنارش سوپرایزای گنده و راه عوض کن هم داشتم خیلی خوشایندمه!  فکر میکنم هردو باید با هم باشه!


......................................................................................................................


دلم میخواد یه حوله ی خوشگل، و یه زیر انداز و یه جفت صندل بخرم. برای آفتاب گرفتن...بیریتنی هم قراره به زودی بیاد بعد از این ماه رمضون. خوشحالم! باز هم میشینیم کنار هم، کلی حرف داریم برای گفتن...تموم شه کاش زودتر این ماه...


...........................................................................................................................


"آدما اونقدر که شما فک میکنین و نشون میدن خوب نیستن" 

اینو شاید شما هم شنیده باشین! نمیونم چقدر بهش معتقدین ولی من تا همین چنوقت پیش بهش معتقد بودم! بعد دیدم مشکل از دیدگاه منه! اون آدم همونه که داره میگه! همونه که داره نشون میده! ممکنه حس اون لحظه اش همونقدر خوب بوده باشه. ممکنه با یه چیزی که از نظر ما خنده داره واقعا اون لحظه حال کرده باشه، ولی چون ما جاش نیستیم و دیدگاه متفاوتی داریم ممکنه به نظرمون چرت بیاد! حالا من کاری به فیک بودنه بعضیا ندارم! ولی واقعا وقتی مثلا یکی با یه تیکه پارچه بی نهایت خوشحال و شاد میشه، این چیزی نیست که بشه فیکش کرد. اصلا من ترجیحم اینه که مبنام رو بذارم بر اساس صداقت و درستی! فکر کنم اون آدم داره راست میگه! راست یا دروغش فرقی به حال زندگی من نداره، پس بهتره دیدگاهم مثبت باشه تا منفی.

جمله هایی مثل حرف بالا، ضعف مارو نشون میده که نمیتونیم حس آدما رو درک کنیم، نه تنها نمیتونیم درک کنیم بلکه قضاوتشون هم میکنیم! این موضوعات باعث میشه آدما خودشون نباشن. که نتونن دیگه راحت خوشحالیاشون رو شِر کنن. که همش این حس رو داشته باشن نکنه کسی فکر کنه دارم چرت میگم...واقعا، چندتا از ماها وقتی یه جایی عکسی رو دیدیم، یا کسی رو برای اولین بار دیدیم قضاوتش نکردیم؟ یهو توی دلمون نگفتیم اه این که خیلی داغونه؟! حتما برای شما هم پیش اومده، حتما شما هم با دوستاتون راجع به بد بودنه آدمای دیگه هم حرف زدین...

این حرفا رو نزنیم. من تلاشمو دارم میکنم. همیشه یه چیزی هست که بهش خیلی معتقدم و اونم اینه که وقتی چیزی توی زندگی من تاثیر نداره دلیلی نداره بخوام بخاطرش حرص بخورم/نظر بدم/ هرجا از چیزی/کسی خوشم نیومد رهاش میکنم، تا اینکه بخوام  زیر هزارتا ماسک قایم شم و عقدمو روش خالی کنم تا بهش بفهمونم از من متفاوته...این سطح شعور منو میرسونه و طی زمان آدمای دیگه هم متوجه میشن که سطح من پایین بوده که همچین رفتاری کردم. پس مواظب فکرام و گفته هام باشم و آدما رو قضاوت نکنم چون زندگیشون به من هییییییچ ربطی نداره!

این چیزیه که این چندماه اخیر، خیلی دارم تلاش میکنم تا انجامش بدم.

نظرات 10 + ارسال نظر
پیانیست دوشنبه 31 خرداد 1395 ساعت 17:18

جدی میگی? مقاله رو
خیلی جالب و عالیه بنظرم^_^

آره همینطوره. تا جاییکه من میدونم البته

پیانیست دوشنبه 31 خرداد 1395 ساعت 07:40

ما استاد داشتیم انقدر اطلاعات داشت من سیر نمیشدم از مونذن سر کلاسش! حتی وقت گیر میاوردم میرفتم تنهایی باهم گپ میزدیم.یادمه یه روز وقت ناهارم مونده بودم توی کلاس پیشش داشتیم صحبت میکردیم.فوووق العاده با سواد و با تجربه بود.
ازونطرف استادی هم داشتیم که فوق العاده بیسواد جوری که منه دانشجوی ترم دو کاملا متوجه میشدم داره اشتباه میگه و راستش خیلی خیلی سر کلاساش حرص میخوردم و مدام حس میکردم داره عمر و زندگیم تلف میشه و اگه یه استاد دیگه لین درسمونو داشت چه چیزهای مهمی که بهمون یاد نمیداد...
حتی یه زحمت بخودش نمیداد کتابیو که اینهمه ساله داره درس میده مطالعه کنه حداقل بدونه چه خبره !!! خیلی حرص خوردم واقعا !
گفتی اجبار هست برای اساتید واسه بروز بودن و اینا یاد ایشون افتادم دور از جون تو و اون استاد بزرگوارمو خیلیای فوق العاده ی دیگه...

آره اتفاقا وقتی داشتم میگفتم بهت اینو، یاد استادای بی سواد هم افتادم! ولی عرفش اینه که خودتو به روز کنی، مثلا همه ی استادا باید چندوقت یه بار مقاله بدن.. که خب خیلیا میان میندازن رو دوش دانشجو، یا میدن بیرون...از زیر کار به عناوین مختلف درمیرن...ولی اگه واقعا بخوای این کارو بکنی بهت کمک میکنه توی پیشرفت...

شی شنبه 29 خرداد 1395 ساعت 14:32

مثل همیشه کلی انرزی و خبرای خوب خوب و یه دخدر قوی و باهوش...
"""این حرفا رو نزنیم. من تلاشمو دارم میکنم. همیشه یه چیزی هست که بهش خیلی معتقدم و اونم اینه که وقتی چیزی توی زندگی من تاثیر نداره دلیلی نداره بخوام بخاطرش حرص بخورم/نظر بدم/ هرجا از چیزی/کسی خوشم نیومد رهاش میکنم، تا اینکه بخوام زیر هزارتا ماسک قایم شم و عقدمو روش خالی کنم تا بهش بفهمونم از من متفاوته...این سطح شعور منو میرسونه و طی زمان آدمای دیگه هم متوجه میشن که سطح من پایین بوده که همچین رفتاری کردم. پس مواظب فکرام و گفته هام باشم و آدما رو قضاوت نکنم چون زندگیشون به من هییییییچ ربطی نداره!""" این بخش نوشتت رو باید طلا گرفت چون این بخش یه قسمت بزرگی از فضای زهن مارو ازاد میکنه!!!!

شما لطف داری بهم عزیزم...
به آروم بودنه من خیلی کمک کرده این موضوع!

ارغوانی شنبه 29 خرداد 1395 ساعت 04:34 http://daftareabiyeamnman.blogsky.com

میلو جانم از ته قلبم موفقیتاتو همین تیک زدن هدفاتو بهت تبریک میگم عزیزم عایا انستاتو میتونم منم داشته باشم؟

ممنون عزیزم :)
برام آدرس اکانتت رو بذار فالو میکنمت.

پیانیست جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 22:11

قدرت عجیبی در حدس زدن دارم:دی
حدس زده بودم بخوای بری دانشگاه تدریس کنی:)) هیچ دلیل و مدرکی هم ندارم فقط بهم الهااااااام شد:))
تجربه جالبیست! مخصوصا اگه شاگردا دانشجوهای زبان باشن

نوشته بودم از این برنامم قبلا خیلی هم زیاد! الان چون نزدیکتر شدم بهش گفتم فعلا نگم تا اکی شه :دی
من البته شاگردای آموزشگاه اصلیم سنشون از دانشجو ها هم گاهی بیشتر بوده یا گاهی اکثرا دانشجو بودن، بیشتر بخاطر تاتیل این شغل و اجباری که به استادا برای آپ تو دیت بودن میکنن و هول میدن آدمو رو به جلو خوشم میاد از این کار...

Kit Katt جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 17:54

او ام جیییییی
پس بیا دانشگاه ما :ایکس
فــــقَ متاسفانه زبان عمومیُ پاس کردم :| باید وایسم برسم بِ زبان تخصصیم :پی
راستی دیشب خوابتُ دیدم مهربون :* توو خوابمم همونقد مهربون بودی کِ توو واقعیت :)xx خط چشم آبی کمرنگ زده بودی موهاتم دم اسبی بسته بودی مارستم کنارت بود ^_^

عزیزممممممم از خدامم باشه.. باید ببینم واقعا میشه یا نه! باید از دانشگاه های سطح پایین شروع کنم به فرستادن رزومه تا کم کم راهم به جاهای معتبر تر باز شه...نمیدونم بدون پارتی شدنیه این کار یا نه...
جدی میگی؟؟؟؟؟ عزیزممممممم ای جااااان وای انقد دوست دارم منم گاهی خواب بچه های وبلاگی رو میبینممممم :***

سمنو جمعه 28 خرداد 1395 ساعت 04:57

وااای میییلووو اون روز تو پست اینستات اول فهمیدم که پایان نامه تو گفتی تموم کردی...یهو با خوشحالی گفتم چییییی؟؟؟!!!
وای انقد خوشحال شدم واست که نگو:)))
چقد راحت میشی و راحت به کارات میرسی این تابستون..آخ جون^___^
عه برگشت ماشینت هم مبارک :)
چقد اتفاقای خوب افتاده اینجا در دوران بی نتی من :دی
خسته نبااااشییی حساااابیییی خانوووممم:***

عزیزمممم :)) دیدم ذوقت رو هم اونجا.. ایشالا مال خودت بشه به زودی :**
آره واقعاااا ^_^
خب میبینی چه خوبه آدم نت نداره یهو میاد میبینه اووووه کلی اتفاقای زیاد... :)
ممنون سمانه جان :**

Kit Katt پنج‌شنبه 27 خرداد 1395 ساعت 23:28

میخوای مربی استخر شی؟ :پی

عزیزممم :)) :** نه اونو وقتی پونزده سالم بود امتحانش کردم به مدت یه سال! میخوام برم توی دانشگاه درس بدم!

Ordi پنج‌شنبه 27 خرداد 1395 ساعت 23:28 http://tanhaeeeii.blogfa.com

من چقد این برنامه ده ساله تو دوس دارم میلو ... ولی برای من خیلی گنگ و مبهمه ده سال دیگه ... رفتم تو فکر که منم بنویسم

این ده سال که گذشت رو برنامه چیده بودم. ده سال بعدیم اونقدرا مثل قبل مشخص و مستقیم نیست. شاید چون ده سال پیش میدونست بالاخره بعد از مدرسه باید برم دانشگاه و بعدش ارشد بگیرم و از چندسالگی کار رو شروع کنم. اینا چیزاییه که همه انجام میدن واسه همین برنامه واسش راحت بود...ولی از این به بعد رو خیلی استه آسته و کوتاه مدت برنامه میچینم. مثلا چیزی که الان خیلی پررنگه برام اینه که تدریس توی دانشگاه رو شروع کنم، فرانسه رو جدی تر بخونم و اگه شد یه رشته ی هنری رو هم بخونم....

محبت پنج‌شنبه 27 خرداد 1395 ساعت 19:58

بازگشت ماشینت مبارک. اسم نداشت احیانا؟:دی
میلو:-؟ هر وقت خوندمت ی علامت سوال تو ذهنم بوده ک هنیشه م گفتم بیخیال. مهم نیس
ولی اتدفعه دیگه میخوام بپرسم:دی البته چیزخاصی هم نیس
نمیدونم چرا تو اکثر نوشته هات انگار داری باخودت یچیزو تکرار میکنی. اکثر اوقات مینویسی برام مهم نیس بقیه چی میگن. و یا اینکه همیشه برنامه داشتم. و تلاش کردم. و و و.. نمیدونم چطوری منطورمو بگم ک بد برداشت نکنی
فقط برام جای سواله!
انگار ک داری ب خودت یاداوری میکنی و یا چیزی اذیتت میکنه ک مدام میخوای این جمله ها رو بگی ک بره تو ضمیر ناخوداگاهت. و بیشتر باور کنی.. نمیدونم.. شایدم دارم اشتباه میکنم. ولی خب همیشه برام سوال برانگیز بوده ک خب چرا ؟
البته امیدوارم برداشت سوء نکنی ازحرفم چون واقعا همچین نیتی ندارم

ممنووون ^___^
جدی اینطور به نظر میاد؟ آخه منم بقیه رو که میخونم میبینم یه سری چیزا همیشه توی نوشته هاشون هست! شاید یه سری چیزا از بقیه مهم تره و اونا هی تکرار میشن واسه آدم.
بعد البته اتفاقایی میفته و حرفایی زده میشه از طرف بعضی از اطرافیان که من از اونا چیزی نمیگم و فقط اینطوری ممکنه خودشو نشون بده که اینجوری سربسته و به صورت مکرر جوابش توی ذهنم میاد!! شاید اگه بگم که چه اتفاقایی میفته و بقیه چیا میگن به نظر معقولانه تر بیاد تکرر حرفام و متوجه شی که یه جورایی جوابم به حرفاشونه، ولی چون دوست ندارم ازشون بگم یا بنویسم فقط قسمت مربوط به خودم نگاشته میشود :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد