ادیت نداره این پست، عجله ای شده نوشتنش...پوزش :)



این هفته ی تعطیلاتم به قدری زود گذشته که خدا میدونه!!

ولی کلی کار انجام دادم!

خریدای خونه رو کردم و اون چیزایی که دلم میخواست رو گیر اوردم و خریدم...

ورزش کردم هرروز صبح بعد از باشگاه رفتم دوییدم و تایم دوییدنمو بیشتر کردم، نفسم داره بیشتر دووم میاره نسبت به هرروز قبل، مثلا دیروز بدون توقف بیست دقیقه دوییدم روی دور آروم! باورم نمیشد که بازم میتونستم بدوام ولی ترسیدم رگ قلبم بگیره بمیرم یهو :)) تابلو شده فوبیای این موضوع رو دارم؟؟ 


وزنم استاپ شده. از تنها چیزی که توی ورزش متنفرم همینه. یعنی میدونم که چقدر روی اعصاب آدم تاثیر میذاره خصوصا وقتی که داری رعایت میکنی توی خوردن و اینهمه سخت ورزش میکنی...

این روزا هرکی منو میبینه داره بهم میگه لاغر شدی چرااااا، لاغرتر نکن...

ولی واسم عادی شده این حرفا...

.......................................................................

هیجان انگیزترین اتفاق این هفته هم این بود که خواهر بزرگه و سومی من رو بردن چندتا مزون لباس عروس خوب که سراغ داشتن. تقریبا سلیقه هامون یکیه...من یکی دوتایی پسندیدم که البته قیمتش هم برام مهم بود ولی باز طبق معمول خواهر بزرگه گفت از چشات معلومه دوستشون نداری، خودتو اذیت نکن...خوشم میاد از این اخلاقش...که میفهمه شب عروسی چقدر مهمه...با اینکه قراره خودمون پولشو بدیم ولی با اینحال همیشه تاکید داره کاری رو بکنم که از ته دل ازش خوشم میاد...


یه مسیری رو به اشتباه پیچیدم یه جا دیگه، که مجبور شدیم بریم از یه خیابون دیگه رد شیم، توی همون فاصله یهو یه مزون دیگه دیدیم که خواهر سومی گفت به نظر شیک میاد پارک کن بریم ببینیم...

و رفتیم دیدیم! خب فکر میکنین چی؟؟ میتونم به جرات بگم it was just a wowww! در هر کدوم از کمداشو که باز میکرد از هر 5/6 تا لباس فقط شاید یکیش خوب نبود، اونم چون شاید به سلیقه ی من نمیخورد وگرنه قیافه ی خوبی داشت.. فهمیدیم که کاراشون مال ترکیه ست و اینو خواهر بزرگه که خیلی از لباس سر درمیاره با لمس کردن تورها و ساتن ها و دانتل های لباسا فهمید...

کارکنانش فوق العاده باشخصیت و با درک بودن...سر صبر و حوصله لباسارو تنم میکردن که خب جاهای دیگه همچین کاری نمیکردن و میگفتن اگه مطمئنی از خرید بهت بدیم بپوشی و فقط هم یه بار میشه بپوشیش!!

جنس تورهای لباسا اونقدری لطیف و متفاوت بود که منی که اصن توی این فازا نبودم کاملا تونستم تفاوتش رو بفهمم.

فقط یه مشکل خیلی بزرگ وجود داره اونم اینه که من بین دو سه تا انتخاب به شدت گیر کردم!

علیرغم همه ی شورا و مشورت هایی که با پرسنل خود اونجا، خواهرای مارس، بعدش با بیریت و حتی خواهرش، و بعدتر توی گروه تلگرام بچه های بلاگر داشتم :دی بازم نتونستم تصمیم قطعی بگیرم! الان همه ی اعضای توی گروه میان اینجا فحشم میدن :دی

یعنی اصن فکر نمیکردم انقدر سخت باشه! بعد جالبه که چیزی که هیچ وقت توی ذهنم نبوده و خوشم نمیومده رو پسندیدم!! دقیقا شده عین موضوع لباس عقدم که نمیخواستم سفید باشه ولی شد!! 

لباسا رو که میپوشیدم، خواهر سومی گفت میلو موهاتو جمع کن بالا ببینم چطوری میشه! بعد که موهامو جمع کردم خانمه یه تاج هم اورد گذاشت روی سرم! خب الان هی میخوام احساسمو بنویسم میگم شماها میخونین میگید هووووق :دی ولی فقط محض ثبت در اینجا، من داشتم برق میزدم!!! از قصد هم یه آرایش پررنگ کرده بودم که ببینم توی لباسا چطور میشم...خوب شده بود...خواهر بزرگه با یه صدای خیلی احساسی گفت آخیییییی....! بعد اووووه کلی حرفای قشنگ رد و بدل شد که من موندم چطور تونستم دل بکنم و بذارم از تنم درش بیارن!!

قرارداد بستیم ولی منتها من قرار شده آخر هفته ی بعد نظر قطعیمو اعلام کنم که کدوم رو میخوام! به بیریت میگم پاشو بیا با هم بریم..این کار لعنتیش اصن مرخصی نداره. :| کلافه شدم من،اینجور وقتا بااااااید باشه کنارم :((


.............................................................


بابا و مارس رفتن شونصد تا کارگر گرفتن در عرض سه سوت کل خونمون رو خراب کردن پاشیدن دیوارا رو اونایی که میخواستم رو ورداشتن، قیااااامت بود بالا! این میرفت اون میومد، گونی گونی خاک و سنگ و بتونه و اینا میریختن میبردن میذاشتن توی وانت! بعد کار خراب کردنه و کلنگ کوبیدن تموم شده..میگم خوش به حال همسایه هامون، الان هرکی دیگه بود تا شیش روز صدای تق تق راه مینداخت، اینا کارگر زیاد گرفتن تا اینقدر زود تموم شه!

بعد قرار شد آشپرخونه بره همونجایی که بالکن داره...دیوار اتاقو برداشتن، خدا میدونه فقط چه نوری ریخته شده توی پذیرایی! از در ورودی که میای تو، دو تا پنجره ی گنده به چشم میخوره... اونایی که اتاق خودمو دیدن، بزرگی پنجره ی بالکن رو دیدن، همچین پنجره ای + پنجره های بزرگ پذیرایی رو تصور کنین!!! حالا درمقایسه با خونه هایی که وجود دارن شاید همچین چیزی کم هم باشه ولی خب چیزیه که منو مثل همیشه در حد خودش خوشحال میکنه...

آقاهه ی نجار هم اومد اندازه ی مبل و تخت و قر و فرم رو گرفت!! 

......................................................................


امروز دومه تیره...اولا که وااااو تابستون شده!!! آخ جون خب!! اون استخر خفنه فرهنگیا رو فهمیدم که استخر خانما جداست از آقایون و فکر می کنین چی؟؟ یعنی که تا ساعت دوازده شب میتونیم بریم استخر ما!! چی از این بهتر؟؟؟ عاشق این بودم که توی شب شنا کنم!! حالا با اونهمه نور چراغ و پروژکتور و فلان توی استخر شب از کجا معلوم میشه! ولی همین که دایو میکنم توی آب و سرمو میارم بالا و ساعت رو به روم نه و نیم شب رو نشون میده خیلییی هیجان انگیزه!!! کسی هست درک کنه این حس منو؟؟؟


بعد آهان داشتم میگفتم امروز دوم تیره! همین پریروزا بود که میگفتم اووووه کو تا دوم مهر! الان فقط سه ماه دیگه...سه ماه دیگه میلوی قرمز سفید پوش میشه!!

کیا میلو رو از روزای بدون مارسش میخونن؟ :)

نظرات 51 + ارسال نظر
شاپری یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 13:19

بقیه کامنتم نرسید بهت چرا :/
میلو خیلی هیجان انگیزه این روزا منم دلم نمیخواد زود تموم بشه ..
چقدر خوبه که داری از امام مراجع تدارکات عروسیت لذت میبری چون بعدها همین حس های خوب میموووونه
لباس عروس پفیییی خیلی خووبه مثل عزوسک میشی
خوشبخت بشیییید الهی گلم :*
من از یادت بمونه اون پیدایی که راجع به قول دادند به باران نوشته بودی که دیگه نبیینیش.. مبهم بود البته.یه عکسم از خودت که کف دستت یه گوجه سبز بود گذاشته بودی
میلوی قرمزمون سفید بخت بشه الهی

عهههههه :(
ک کنم مدلش دیگه تاصویب شد من پفی میگیرم...
قربانتتت عزیزم
کیو دیگه نبینم؟؟ باران؟؟
هاهاااا :)))
عزیزمممم متشکرممممم

زهرا یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 11:48

فکر کنم اشتباه تایپ شد: کارشون رو دیدم*

زهرا یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 11:47

من حدود یک هفته س می خونمت!!!:)))
از توصیفاتت و انرژیت خوشم میاد
و خودم تو کار عروسیم و خیلی جاها رو میشناسم و از نزدیک کارشون رو دیدم تشریفات ، اتلیه، ارایشگاه و....اگه تهران باشی یه ندا بدی هزار جا رو بهت معرفی می کنم

درسات تایپ کرده بودی عزیزم :)
مرس زهرا جان از همراهیت
عزیییزم ممنووون....تقریبا کارم تموم شده ولی چشم
ممنون از پیشنهادت :)

آهار یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 10:35 http://Daily-happy.blogsky.com

میلو جونم خیلی واست خوشحالم... پارسال منم دقیقا داشتم همین روزا رو تجربه میکردم و منتظر روز موعود بودم... چقدر واسه ی داشتن این حس برات خوشحالم و امیدوارم همه چیز همین طوری فوق العاده پیش بره برات ❤️❤️❤️❤️❤️❤️

عزیزمممممم... توام مهر ماه عروس شده بودی نه؟؟؟
بی نهایت ممنون دختر خوش قلبه من :***

عارفه... یکشنبه 6 تیر 1395 ساعت 05:12

متاسفانه در کامنت قبلی به علت روزه بردگی سه نخطمو یادم رفته بود:-P

:))))

Amitis شنبه 5 تیر 1395 ساعت 20:17

وبلاگت پر از انرژی مثبت و خبر های خوب، همیشه همین قدر شاد باشی، بعد از عروسیت یک عکس از لباست بگذار برای ما کنجکاو های دور از وطت، چه قدر خوبه که خواهراش همراهیت می کنند

مرسی آمیتیس جانم :)
آره من واقعا از این بابت ازشون ممنونم :)

عارفه شنبه 5 تیر 1395 ساعت 16:53

وااااااای ی ی ی دخترررر
چقد این پست هیجان داشت و حسه خوب
من با اینکه تو این مسائل صفرم ذوق دونیم ترکید
میلوووووووو لباس عروس پفی ایکه ازش گفتی با اون شوق من ندیده عاششقش شدم
ازین به بعد تا عروسی بیشتر ازین شوقانه ها میاد سراغمون با خوندنت
به به

جدی میگی؟؟ :))
وای عارفه خیلیییی ناز بودددد....
امیدوارم همینطور باشه چون من دوست دارم خواننده هام پر انرژی شن....

Ordi شنبه 5 تیر 1395 ساعت 16:39 http://tanhaeeeii.blogfa.com

میلو من این پستتو چهارشنبه تو مترو خوندم.بعد رسیدم ایستگاه و داشتم از پله ها میومدم بالا، از پله برقی نه، از پله ... دیدم مردم دارن نگاه میکنن ... بعد خودم خنده م گرفت، در حالی که از پله میومدم بالا جای اینکه حواسم به پله ها باشه سرم تو گوشی بود و پست تو رو میخوندم ... تموم که شد کلیییییییی حالم خوب بود، حتی خواستم بیام خونه تو پست م بنویسم ازین حال خوب ... حالا که دیدم کامنتم اصلا احساسم رو نشون نداده گفتم حالا بنویسم.
اون موقع که از لباس پوشیدن گفتی داشتم فکر میکردم خواهرای مارس چه عشقییییی کردن عروس فهیم، خوووووشگل و خوش هیکل برادرشون رو تو لباس عروس دیدن، آدم افتخار میکنه خواهر شوهر همچین عروسیه.

وای اردییییی عزیزممممممممم..... پر از حس خوبم کردی با این کامنتت :****من هم خجالت زده شدم هم واقعنی حالم خوب شد...بی نهایت ممنون عزیزممممم :**** لطف داری تو همیشه به من...

مرمر شنبه 5 تیر 1395 ساعت 15:48

میطونی من که همش میرم هربار میترسم...دلم خالی میشه پام میذارم تو اب ولی خووب اولشه بعد اب نوازشت میکنه...اصن یه حس خیلی خووبی:)

لازم شد تجربه اش کنم!!

پیانیست شنبه 5 تیر 1395 ساعت 15:33

وای این پستت چهل تا کامنت داره چه هیجان انگییییز:)))

:)))

خاموش شنبه 5 تیر 1395 ساعت 12:46

میلوجان میشه بپرسم کلاس زبان دو روز درهفته خوبه واسه مکالمه کفایت میکنه یا سه روز درهفته؟میخام مکالمم راه بیفته ده ساله ترم شیش جا میزنم و مدام رهاش میکنم

فرقی نداره اصن. کیمیت مهم نیست که...تو اصن یه ساعت در هفته تایم بذاری ولی با دقت و درست حسابی باشه... درسته که هرچی در معرضش باشی بهتره و زوداتار یاد میگیری ولی خب تمرکزت روی یادگیری بهتر و دقیقتر باشه....

Zero شنبه 5 تیر 1395 ساعت 12:01

خب سلام:) پس از سااالهااااا
فک نمیکنم منو یادت باشه انقدددد که تنبلم تو کامنت گذاشتن ولی دیگه خیلی قشنگ بود پستت و نمیشد ساکت موند ...
میلوی قرمز سفید پوش میشه:) چقد قشنگ:)
الهی که همیشه همینجور پرانرژی باشی
تو واسه لحظه هات زحمت میکشی و حقته این خوشی
نوووووش جووووونت:-********

مگه میشه یادم نباشه؟؟؟ :)
ممنون که روشن شدی عزیزم :)
وای عزیزمممم ممنون واقعا :***

sara شنبه 5 تیر 1395 ساعت 10:54

کیا میلو رو از روزای بدون مارسش میخونن؟ :)
من!

پس چرا خاموش؟؟

Ordi شنبه 5 تیر 1395 ساعت 07:04 http://tanhaeeeii.blogfa.com

من از وقتی میشناسمت عاااااشق مارس بودی♥♥
چند ساله که وبلاگ مینویسی؟

عزیزمممم :)
خیلی وقت نیستش اردی. ولی نوزده تیر امسال پنج سال تموم میشه!

شی جمعه 4 تیر 1395 ساعت 23:36

وای لباس عروس، چقدر همه متنت هیجانیه....چقد گوله های انرژی مثبببببت. من عاشق لباس عروس پفیم وااای یاد دریم برایدم افتادم

شی خیلییی سخته انتخاب لبااااس :(((
پفی رو من توی رویاهام نداشتم اصصصصلا ولی حالا که پوشیدمش دلمو برده :((

نیلووو جمعه 4 تیر 1395 ساعت 09:45

اشک تو چشام جمع شد
خیلی خوشحالم برات، خیلی خیلی زیاد

عزیز دلممممم :***
مرسی نیلوی نازم :***

kazhAl جمعه 4 تیر 1395 ساعت 02:25

روزایی ک خوندمت دور بودن ..
همون روزایی ک از طریق وب تو با کسایی شبیه جنس تو اشنا شدم ...
دقیق یادم نیست از کی و کجااااا ...
اما بیشتر اوقات خاموش خاموشم .....

کژال :)
من میدونم که خیلی وقته باهامی!

مهسآ جمعه 4 تیر 1395 ساعت 00:51

me
بعد میلو یه پست بود درمورد یه خانوم که توی استخر فکر میکنم دیده بودی بازوش کبود بوده و گویا پارتنرش انجام داده بوده و میگفتی درک نمیکنی که چطور دلش اومده...این پستو تو نوشته بودی یا یکی دیگه؟

خوده خودم بودم :دی و الان هم کاااملا درک میکنم چرا :دی :))

لونا پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 14:27

وای میلوووو پستت پر از عشق و پر از هیجان بود

واقعا خیلی روز خوب و قشنگیه ایشالا که واسه هر ثانیه همینقدر هیجان زده باشی و پر انرژی
راستش میلو من به نظرم به تو یه لباس پفی دکلته خیلی میاد
ازینا که دامناشون سادست فقط تور داره و پف زیاد
حس میکنم شبیه سیندرلا میشی :دی :×

من از روزای بدون مارس میخونمت :)
از روزای اول میلوی قرمز بودن شناختمت من
وبلاگ بلاگفا رو تازه زده بودی فکر کنم پست دومت بود
برای من یه کامنت اومد از تو و آدرس وبلاگت ازونجا اومد تو وبلاگ دوستان من و دیگه همیشششه آپدیت شدنت برام مهم بود و هست :×
آخی بلاگفا یادش بخیر

و اینم بگم که خونتون زودی درست شه ایشالا و هی با عشق توش همه وسایل رو بچینی
منتظر اونروزم که برای گوشه به گوشه خونتون عشق بپاشی برامون با نوشتنت ازشون :**

مرسییییی ^___^
دکلته که انتخاب صددرصدیم شد ولی بین پفی یا راسته موندم...خوم عاشق پفی شدم ولی مارس و خواهراش و هرکی که عکس لباس راسته رو دیده گفته اون خوشگلتره!
آره یادمههههه.... عکس یه دختر بلوند با موهای بلند هم
گوشه ی وبت بود عاشق ماشین هم بودی :دی
ایشالااااا

شاپری پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 14:24

چشم رو هم بذاری شده مهر

وای نه شاپریییییی نمیخوام زود بیاددد :(((

رویا پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 13:43 http://Ghalaam.blog.ir

عزیزم مبارکت باشه .من همیشه میخونمت ولی واقعا وقت نمیشه کامنت بذارم گرچه میدونم اینا همش بهونه محسوب میبشه☺️
میلو میتونم ادرس مزون رو داشته باشم؟
شاید تا چند وقت دیگه لازمم شه

شما با اسم ریحان برام کامنت میذاشتی نه؟؟ ممنون از همراهیت :**
آدرس دقیقش رو نمیدونم چون میگم که یهویی سر از یه جا دیگه دراوردیم...ولی سمت میدون معلم بود...

ژوانا پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 11:30 http://candydays.blogsky.com

واقعا شما همسایه های خوبی هستین، ما پارسال سه ماه تابستون بالای سرمون همش صدای مته و تق تق بود:| فک کن دقیقا سه ماه :| الانم خونمون شده عین ابکش به لطف همون طبقه بالا هی از هر طرف اب داره میاد رو سرمون.
منم اد میکردین تو گروه تلگرامتون تا در مورد لباسا نظر بدم :دی

حالا جالبه با همون یه روز سرصدا یکی اومد بهمون اعترا کرد :|||
وای چقدر بی ملاحظهههه!!!

ای جان عزیزممم :) بچه های گروه از قدیمیای وبلاگی ن که تو نمیشناسیشون وگرنه حتما ادد میکردمت

اناماری پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 11:30 http://atre-kaj.blogfa.com

عزیزم خوشبختیتون ابدی باشه ایشالا.حساتو کاملا درک میکنم چون منم چندماه دیگه عروسیمه.و هی با تعریفات از لباس و ارازشگاه خونه منم ذوق میکنم.
راستش هیچوقت نظر نذاشتم ولی گفتی کی میخونده وبلاگتو. از قبل خواستم اعلام حضور کنم

ممنووووون :***
پس میدونی حس و حالمو...
پس شما هم همراه قدیمیم بودی... :)

ارغوانی پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 11:16 http://daftareabiyeamnman.blogsky.com

من از روزای بدون مارست از قبلترش هم خوندمت عزیزم و الان برات خیلی خوشحالم
عاشق لباس عروسم عاشششششششششششششششق

واقعاااا؟؟؟ فکر نمیکردم قدیمی باشی شمااا :)
جدی؟؟؟ :))) عزیزممم

پرسه پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 09:12

بعد الان اصن یاد ِ اون روزای معلم و دانش آموزی افتادم که هی نمیخواسی به رو خودت بیاری که دوسش داری :دی عزیزم:ایکس خیلی خیلی خوشحالم واسه این میلوی قرمز سفید پوش:ایکس
.
من از اون یکی وبلاگ میخونم حتی :دی

هاها :))))
تو که بلهههه خواننده ی قدیمی و پر انرژی من بودی و هستی :**

املی پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 04:18

ای وای فواره ی انرژی بود که چی در ما دیدی یهو انقد سوپرایزای اساسی میکنی خب قلب ما وایمیسته :))
میلو پفی اصل عروس طوووره حتمن خوشگله انتخابت مثل نامزدی ت، وای مبارکه خیلییی ^.^

عزیزمممم :)))))
املی توام با پفی موافق تری؟؟؟؟ میدونی پف خیلی زیاد نه ولی یکم چرا....

lightwind پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 02:36

الهی که این سه ماه باقیمونده ی خونه ی بابا، خوش ترین خاطره های این خونه رقم بخوره برات
الهی که مهر و محبت بینتون، هرروز پررنگتر از قبل بشه
الهی که هرروز، خوشبخت تر از قبل باشی میلو جون

اوه عزیزممم وای چه دعاهای خوبی کردی دلم یه طوری شد خب....
همش دوبرابر به خودت برگرده عزیزم مرسیییی :****

زهرا پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 01:23

میلوی قشنگم من تقریبا یک ماهه که میخونمت ایشالا همه چی اونجوری که دوس داری پیش بره م

مرسی زهرا جان، و ممنون که باهامی :) :**

عسل پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 01:03

واااای انننقد دلم میخواد لباستو ببینم
حس میکنم اگه ببینمش ازون ذوقای صدادار کنم:)) ازونایی ک بچه ها بیشتر میکنن
کاش میشد صداشو نوشت:|

میدونم دقیقا چه ذوقی میگی :دی
مرسی عسل جان خوش قلب :**

بانو پنج‌شنبه 3 تیر 1395 ساعت 00:02 http://bisiar.blogfa.com

من با این که اصلا عشق عروسی نبودم ولی از لحظه ای که لباس عروس پرو کردم عاشقش شدم
الان که سه ماه از عروسیم می گذره انقد دلم برای لباس عروسم و خودم تو اون روز تنگ میشه، چقد پوشیدن لباس عروس فوق العاده بود
می دونی همه لباس عروس ها قشنگن، اگه سرت رو بالا بگیری و لبخند رضایت رو لبات باشه، تو عروسی و تو لباس عروس می درخشی
منم مدل های دیگه تو ذهنم بود ولی یه لباس ترک پوشیدم و دیگه نتونستم به چیزی فک کنم.
عروسی خیلی اتفاق قشنگیه، می دونم با این احساسات مثبت، عروس فوق العاده ای خواهی شد

بانو یه حسیه...مخصوصا که اگه عاشق دومادت باشی...
و دقیقا همش چیزایی رو آدم اینجور وقتا میپسنده که بهش فکرم نمیکرده...
ممنون بانو جان...

سیاهچاله چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 23:00

مایه ی شادیه :))

عزیزییی :***

نازی چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 22:57

من از قبل کنکور ارشدت خوب یادمه
الانم رمز پستای رمزی رو ندارم
خوشحالم واسه خوشحالیات واقعا،بعد عروسی هم عکس بذار هم آدرساشو به منم بده شاید از مشهد دست منم به مزونای خوشگل رسید
منم همیشه با لباس پفی مخالف بودم اما وقتی برای لباس عروس دوستم همراهش رفتم هیییچی پفی نمیشه دقیقا مث سفید بودن ذاتیشه

اوووووه... سه سال قبل...
میدونی لباسای نوع دیگه رو انگار آدم بعدها هم میتونه بپوشه ولی این سبک رو نه

پونه بانوووووووووووووووو چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 22:35

عزیزم حس خوبت به منم منتقل شد
از ته قلبم برات خوشحالم میلو
راستی خواهر شوهرات لایک دارن خیلی فهمیده هستن
دوم مهر
اوووممم میلو بعضی از دوستای وبلاگی من بعد از عروسی خیلی کم می یان یا اصلا نمی یان وبلاگ ولی تو می یای دیگه حتی بیشتر از قبل؟

باعث خوشحالیمه :**
آره همینطورن واقعا...
والا من تا فرصت کنم آپ میکنم....امیدوارم اینطوری نشه که نیام...

سایه چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 22:33

من از شهریور 91 میخونمت 4
و بی نهایت خوشحالم ک داری ازدواج میکنی و از اون خوشحال ترم واست که همه چی داره خوب پیش میره آرزو میکنم همیشه چشمات برق بزنه

سایه من فکر کنم تورو هی با یکی اشتباه میگرفتم :((( آره؟؟؟
مرسی عزیزم

نانا چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 22:29

عزیزمممم مبارکههههه همه چیز, میدونم چقدر هیجان داره این روزا پس ازشون لذت ببر, من قبل مارس میخوندمت. سر عروسا خیلی شلوغه هم هیجان داره هم استرس هم ذوق ولی بعد اینکه عروسی تموم میشه کلی خاطرات خوب میمونه و هی میگی یادش بخیر ❤

وای نانا به شدت هم استرسییی میشه آدم!!
وای دلم نمیخواد تموم شه نانااااااا.... خیلی آخه خوبهههه!

مرمر چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 21:43

اولش فقط ترسناک میلووو بعد عادی میشه برات واگهه خانوادگی باشین که اصن کلی کییییف کن...

جدی میگی؟؟؟؟ امتحانش میکنم حتماااا!!!

فرانک چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 21:37

من از موقعی که اپاندیستو عمل کرده بودی و تو خوابگاه بودی میخوندمت
بعد نشستم کل وبتو خوندم
اونجا که کتاب خونده بودی بعد سرُم به دستم بود رو خوندی سَرم به دستم بود یه همچین چیزی
اونجا که از بچگیات زدی که شال قرمز میبستی یعنی موهات بلنده و با اهنگ اندی میرقصیدی
درست گفتم ؟ یه چیزای محوی یادمه چقد زود گذشتتتت

وای یادتههههه؟؟؟؟ توام تازه عمل کرده بودی....
هاها :)))))وااااای :))))
درست گفتییییی

Kimia چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 21:09

بنده ولی انقد گشاد تشریف دارم که تا حالا کامنت نذاشتم

مرسی که الان گذاشتی :دی

فیروزه چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 20:49

میلووووووووووووووو چقدر حس خوب موج میزد توی این پستتتتتتتتتتتت عزیزمممممممممممممممممممم اصن انگار توی این پست یه عالمه قلب رو هواستتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
من من من از اون موقع ها میخونمتتتتتتتتتتتتتتت (نیش شل حتی)

فیروزه عزیزم :))))) من یادمه اولین چیزی گه ازت خوندم راجع به فنچ هاتون بود :دی سر تولد آژووو و اول شدن توی کامنتینگش :دی

لیدی رها چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 20:39 http://ladyraha.blogsky.com

ان شالله تا اون موقع تموم میشه...
تو که خیلی ظریفی لباس پفی بهت میاد لباس عروس های ترک هم میدونم که محشر....
فکر کنم یادته که سالهاست میخونمت

وای جقد خوبه که شماها باهامو موافقییید!!! :***
بلهههههه....

پیانیست چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 20:07

من شنا توی ظهر حول و حوش دو سه رو دوس دارم^_^

اونم خوبه...مخصوصا اگه بیرون گرم بوده باشه و بری توی آب...

تیا چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 19:40

آره عزیزم بعد اون تایم یه آرامش خاصی داره شنا کردن

thumbs up :D

سیاهچاله چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 19:10

سلام میلوووو
چه پست خوبی رو خوندم اونم بعد از مدتها که وقت نداشتم دقیق بخونمت... مبارک باشه بسیار زیاد :))
من تو رو از یک ماه بعد از تولد وب منویادت بمونه،میخونم:-D

سلااام به روی ماهت :دی :**
عزیزمممم خوش اومدی :***
تو و آژو اولین خواننده های من بودین :دی :***

تبسم چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 18:30

این میلوی قرمز سفید پوش میشه اشک منو درآورد کههه، چه حس خوووبیهههه ^__^

اصن از همه جا این پست حس خوب فوران میکنه ^___^

ایشالا این سه ماه هم همش با حال خوش واست سپری شه ^__^

آقااا، لباس عروستو به منم نشون بده انتخاب ک شد ، خو منم ذوق دارم ... منم خواستم عروس شم هی میام واست تعریف میکنم و عکس نشونت میدم و سوال میپرسم دیوونه ات میکنم ! =)))
حالا انگار همین فردا عروسیمه :))))))

عزیزممممممای جاان :)
حالم خوب بود موقع نوشتنش :دی
ایشالاااااا.....
بعد از عروسیم ایشالا عزیزم ^_^

مرمر چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 17:52

واااااای وااای چقد هیجان انگییییز....داشتم میخوندم تورو تصور میکردم که جلوم وایستادی هی بالا پایین میپری وحرف میزنی:)))
میلووووووو مبارکت باشه از ته دلم میگم مباااارکت باشه:))
حس استخر تو شب من میفههم بااین تفاوت که من عاشق شنا تو دریام اونم شب زیر نور ماه:))
خیلی رمانتیک شد میدونم ولی خوووووو من تقریبا هرسال این حس خوب تجربه میکنم...خیلی کییییف داره

هاها :)) مرمر کامنتات خدای انرژی ن... :**
وای توی دریا اونم شمال کمی ترسناکه...باز دریای جنوب کمی آروم تره و کفش هم شن نیست که یهویی زیر پای آدم خالی شه....

پاپیون چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 17:52

چقد خوب شد اون مسیرو اشتباه رفتیا،کلا اشتباه برو از این به بعد:)))
خیلی دوست دارم بدونم بعد از این همه سختگیری بالاخره چی انتخاب میکنی
وای کاش شما همسایه ی ما بودین:)))
ما یه همسایه داریم که دقیقا بدون اغراق میگم سالی سه بار تغییرات میدن تو خونه شون!خونه ی رو به رویی مان،اعصاب نمیذارن واسمون هر دفه،حالا گفتی تابستون شده یادم افتاد همین روزاس که شروع کنن:)))
کاش فردا 2 مهر بود:دی

دقیقاااا :دی
نه بابا نازی من کجا سخت گیری میکنم؟؟ من دنبال چیزای ساده ام که گیرم نمیاد :| مثلا برای سرویس چینی من یه چیز ساده ی ساده ی سفید میخواستم، هیچ جا نداشتن که! خب کلی گشتم تا پیداش کردم، الان هرکی بشنوه فک میکنه وااااو چی میخواسته بگیره!! ولی درنهایت میبینن که ساده میخواستم!!
هاها :))) متنرفم از صدای کوبیده شدن دیوار!!
وای نههههه من هیچ کاری نکردم هنووووز :دی

Lena چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 17:47

من از آخراى دوره کارشناسیت میخونمت :)

اوووووه.... مرسی از همراهیت :***

ندایی چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 17:30

به به چه خبرای خوبی
چه خوبه من اینور از ذوق لباس ا غش کردم :))))))
استخر میخوام فعلا که استخر اینجارو تعطیل کردن

وای ندا سختهههه انتخابش....
اینجام تعطیله تو روز، بعد افطار باز میکنن...

لیدی رها چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 17:18 http://ladyraha.blogsky.com

اگه ممکن عکس خریدهات بذار ذوق دارم ببینمشون. ..
لباس عروس خیلییییییی مهم که به دلش بشینه ث
عالی که همچین جایی رو پیدا کردی ببین کدومش به لباس رویاهات شبیه تر؟؟؟
واااای داشتن خونه تون قبل سه ماه قبل عروسی نعمته، میتونی با آرامش رو به راهش کنین و وسایل کلی راحت تر دونه دونه که میخرین ببری بچینی توش و کار زیاد خسته ات نکنه...

خریدامو تا میارم خونه لیست میکنم بعد میبرم میذارم توی کمد دیواری و انباری اینا... :( ایشالا بعد از چیدن توی خونه چشم :***
بدیش همینه رها که من لباسی توی ذهنم نبوده هیچ وقت!! ولی همیشه از لباس پفی بدم میومده که الان ولی دوست داشتم توی تنم :|||
ایشالا تا آخر مرداد اگه خونه کارش تموم شه خیلی خوب میشه...

تیا چهارشنبه 2 تیر 1395 ساعت 17:02

من اون حست تو استخر رو میفهمم هرچند سالهاست که شنا نکردم...

پس حق میدی بهم؟؟؟ :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد