تعطیلاتم آروم و با مهمونی رفتن گذشت....

دوست داشتم مهمونی های این یکی دو روز رو. امروز ولی خیلی کسل بودم. همش میخوابیدم و بیدار میشدم. وسطاش کارای کوچیکی پیش میومد که میرفتم انجام میدادم و برمیگشتم باز میخوابیدم!!

 حالا که کارای اساسی و فنی خونه داره تموم میشه رسیدیم به قسمت های هیجان انگیزش...مثل کف، کاغذ دیواری و رنگ، شلف و فلان...

از اینکه سلیقمون شبیه همدیگس بی نهایت لذت میبرم...هردومون دنبال چیزای ساده و بی شیله پیله ایم. خیلی جاها بهمون میگن این انتخابی کردین واسه فلان جا خوب نمیشه یا شدنی نیست، ما ولی مصریم که کار خودمون رو بکنیم. بعد وقتی میشنویم مثلا میگن پذیراییِ خونه مال قسمت مهموناس و باید شیک باشه فلان باشه ما متعجب میشیم!! اصن نمیتونیم بفهمیم که چرا باید توی هر انتخابی فاکتوری به اسم "مهمون" رو در نظر بگیریم...

مثلا وقتی داشتیم مبلمون رو سفارش میدادیم آقاهه میگفت همچین چیزی واسه مهمونا خوب نیس و خیلی جنبه ی شخصی داره و راحتیه...ما ولی اصن نمتیونیم تصور کنیم که یه مبل سفت و سخت داشته باشیم فقط برای زیبایی خونه یا مهمون پسند شدنش!!


بزرگترین خوشحالیم اینه که اونم مثل من توی انتخاب هرررررچیزی اول به راحتیش توجه میکنه بعد به زیباییش...من خودم این مدلی ام که اگه خوشگلترین چیز رو داشته باشم ولی باهاش راحت نباشم بعد از مدتی ازش حالم بهم میخوره!!


....................................................................................................


دیروز رفته بودیم یه مغازه ای، واسه کاغذ دیواری و اینا، خدایاااااا.. آقاهه انقدددددر با صبر و حوصله بود، دو ساعت و چهل پنج دقیقه ی تمام دونه دونه برامون اورد  توضیح داد، آخرش دیگه خودمون خسته شده بودیم اون ولی همچنان پایه بود!! با اینکه مغازش یه جای شلوغی هم بود و مشتری به اندازه ی کافی داشت، ولی واسه همه همینطوری با دقت وقت گذاشت...

بعد من یه طرحی رو پرسیدم که دارن یا نه، آقاهه گفت واسه اتاق بچه میخواین؟؟

:))) 

باز یه جا دیگه مارس گفت فلان کارو دارین؟؟ گفتش که آره فروشمون هم بالاست معمولا واسه مهدکودکا و پارکا میان میبرن...

بعد ما از مغازه که اومدیم بیرون من کف خیابون ولو شده بودم از خنده، میگفتم مارس ما هنوز به بلوغ فکری نرسیدیم همش دنبال چیزای بچه گونه ایم بیا ازدواجمون رو به تعویق بندازیم :)))


یعنی قیافه ی اون لحظه ی مارس که به زور جلوی خنده اش رو گرفته بود بعد از شنیدنه جواب فروشنده رو یادم میاد غش میکنم از خنده :))


.............................................................................................



شاید برای شما هم پیش اومده باشه که دارین وبلاگی/پیجی/ نوشته ای رو میخونین که نویسنده اش از چیزی/کسی/شهری/فیلمی/.. بد گفته. یعنی سلیقه ی شخصیش بوده. منتها شما ممکنه اون لحظه به شدت گارد بگیرین و ناراحت شین یا حتی اگه اون آدم از دوستانتون باشه فک کنین نکنه با منه؟؟!!

من این جور وقتا اولش ناراحت میشم، وقتی مثلا یکی دقیقا چندتا چیز رو میگه که کارای منه مطمئن میشم که با منه. ولی اینجور وقتا چندتا راه کار دارم واسه خودم. اولش میگم این آدم اگه هم با من باشه اونقدری ضعیف بوده که خواسته حرفشو غیر مستقیم بزنه و اگه من بهش گفتم با منی؟؟ بتونه توی لاک خودش قایم شه و گردن نگیره چیزی رو...دومیشم اینه که شاید اون واقعا با من نباشه. لازم نیست من هرچیزی رو به خودم بگیرم. شاید اون آدم واقعااااا واقعا فقط از سلیقه ی شخصیه خودش گفته و اون لحظه اونقدری ناراحت بوده که دیگه حوصله نداشته بشینه فک کنه ببینه حالا من لحنم رو درست کنم مبادا به کسی بربخوره یا نه...

یادمه اولین باری که از شهر دانشگاه ارشدم برگشتم یه پست بلند بالا نوشتم و خیلی ناراحت بودم. لا به لای حرفام از اون شهر هم بد گفته بودم چون مثلا آب و هواش اصلا ایده آلم نبود. درست که با آگاهی اونجا رو انتخاب کرده بودم ولی همون دفعه ی اول بدجوری خورده بود توی ذوقم...بعد یادمه که  از دوستای وبلاگیم که مال اونجا بودن معذرت خواستم. الان که کمی فکر میکنم میبینم من فقط داشتم از شرایط خودم حرف میزدم. بعد به خودم گفتم اگه کسی بیاد متقابلا همچین کاری رو مثلا در مورد شهر من بکنه من چه حسی دارم؟؟ دیدم واقعا هیچ حسی بهم دست نمیده. اولش گفتم نکنه من خیلی ریکلس و بی خیالم؟؟ بعد دیدم که نه، من اینو در خوردم دارم پرورش میدم که یاد بگیرم به خودم چیزی رو نگیرم...وقتی میگم مثلا از دوستی با دخترا زیاد خوشم نمیاد، به این موضوع فکر نمیکنم که اینجا کسی ناراحت شه، چون من شخص خاصی رو اینجا مد نظرم نبوده. وقتی میگم من از فلان مدل لباس یا هرچی خوشم نمیاد، منظورم فقط  و فقط سلیقه ی خودمه...

کاری به بقیه ندارم ولی حس میکنم باید این حس رو قوی تر کنم در خودم. بیشتر یاد بگیرم که آدما میتونن از هرچچچچچچیزی که خوششون میاد یا نمیاد حرف بزنن. با هر لحنی. مادامی که انگشتشون رو مستقیم نگرفته باشن سمت من ومن رو مخاطبشون  قرار ندن من به خودم اجازه ندم ناراحت شم، اینجوری اعصاب خودم راحتتره...


قبلترها یادم نیست کی ولی یکی بهم گفت وقتی وبلاگت اینهمه مخاطب داره باید محتاط تر حرف بزنی. باید بیشتر مراقب باشی که کسی نرنجه....من اون روز حق رو دادم بهش و سعی کردم کمتر از چیزایی که بدم میاد حرف بزنم، کمتر از چیزایی که ناراحتم میکنه بگم،فکر میکنم ولی که آدما ( از جمله خوده من و بیشتر خوده من!!) باید یاد بگیریم از هر چیزی شخصی سازی نکنیم. گاردمون پایین باشه و از کنار حرف ها راحتتر گذر کنیم، چه اشکالی داره اگه کسی از چیزی که من عاشقشم خوشش نمیاد؟؟؟ من نظرم اینه اونم نظرش اون، کجای دنیای منو تنگ میکنه؟؟



بعد من یه چیزی رو هم باهاش موافق نیستم. که مثلا من شنیدم اگه توی وبلاگت بهت توهین شد، توی پیجت بهت بی احترامی شد جدی نگیر، اینجا همینه، بزرگش نکن!!

 فک میکنم که چرا باید توهین شدن به خودم به صورت شخصا و مستقیما برام بی اهمیت باشه؟؟ حرف زدنه بقیه تا وقتی بهم ربطی نداره و مهم نیست که به من به صورت مستقیم بی احترامی نکرده باشن...در غیر این صورت چرا باید عادی جلوه بدیم این قضیه رو؟؟ 

.....................................................................................



آدمای اطرافم بهم میگن که آدم فعالی ام. من ولی اینو حس نمیکنم هیچ وقت. نمیدونم مشکلم کجاست... همیشه فکر میکنم وقتم داره به بطالت میگذره!! نمیدونم دنبال چه چیز بزرگی ام یا مثلا چیکار میتونم کنم...آپولو هوا کنم مثلا؟؟؟ 

 معمولا حس رضایت از خودم ندارم و همیشه یه عذاب وجدان پنهان باهامه!! مثلا وقتایی که توی دوران دانشگاه تعطیلاتم شروع میشد از اینکه امتحان نداشتم و نباید هی هر هفته درس میخوندم چندروزی خوشحال میشدم ولی بعدش به شدت از خودم و بیکاریم بدم میومد. کتابامو درمیوردم و شروع میکردم به مرور کردنشون...کاردستی درست میکردم و ازین جور کارا، ولی باز حس میکردم چقد وقتم داره هدر میره....به صورت موقت هر از گاهی خودمو راضی میکنم که بابا تو داری کار میکنی، درس میخونی، باشگاه میری، به مارس میرسی، حواست به دخترک هست، ولی بازم قانع نمیشم...شاید شمایی که دوست من باشی بهم بگی که این حسو نداشته باش و دلگرمی بدی و از اینجور کارای مهربانانه! ولی حقیقت اینه که من واااااقعا حس رضایت ندارم از فعالیت هام...انگار که خییییلی چیزای بهتر و بزرگتری ازم برمیومده که توش غفلت کردم... :(( با اینکه از شغلم راضی ام، با اینکه دیگه بیشتر از این در توانم نیست تایمم رو پر کنم ولی این حس خوبی نیست... کسی اینجا هست که بدونه آیا این رفتار منشا خاصی داره یا نه؟؟

من واقعا از این حس نارضایتی همیشگی خسته شدم و دوست دارم وقتی اینهمه کار میکنم و تقریبا تایم خالیم خیلی کمه از خودم راضی باشم...ولی نیستم....


نظرات 15 + ارسال نظر
marjan سه‌شنبه 22 تیر 1395 ساعت 01:37 http://inja-man.blogsky.com

این خیلی دقیق بودن و سر آخر ناراضی بودن رو من هم دارم ، با اینکه نتیجه بهترین میشه میگم میتونستم بهتر کنم یا اینجوری بهتر میشد ؛حس میکنم بزرگترین منتقدم خودمم ، آخر شب ها قبل خواب به این فکر میکنم که فلان زمانم و از دست دادم و فردا باید جبرانش کنم !
دوستام همیشه تو انجام کارها بهم میگن بابا تو برنامه ریزی میکنی و به همشون میرسی اما ما ...
اما خب آدم خودش اذیت میشه ! یه دوست جدید پیدا کردم انقدر به خودش انرژی خوب میده بعد نتیجه و هی به خودش آفرین میگه و همه تلاش هاش و میگه و انگار که از همه متمایز بوده و تنها تلاشگر بزرگ اون بوده :)
دارم ازش یاد میگیرم ، دارم سعی میکنم آسون تر بگیرم و طرفدار پر و پا قرص خودم باشم

پیشنهاد جالبی بود بهش فکر میکنم ممنون مرجان :**

ماهنوش دوشنبه 21 تیر 1395 ساعت 17:22

اتفاقا خیلی خوبه که ادم مسایل رو شخصی سازی نکنه بیشتر از هر کسی واسه فکر و روان خود ادم خوبه تازه من گاهی افرادی رو دیدم که حتی حرفهایی هم که به اونها زده میشه غیرمستقیم ولی خیلی تابلو رو هم شخصی برداشت نمیکنن و چقدرم خوش و بیخیال و دنیا بکامشونه خیلی خوبه منم همیشه در حال تلاشم واسه این موضوع ولی ذهن خیلی حرافی دارم که مدام تو مغزم حرف میزنه ولی شکر خدا خیلی بهتر شدم و بیتفاوت نسبت به خیلی مسایل . در مورد پارت اخر پستت هم من جایی خوندم این افکار وسواس گونه ناشی از زندگی نکرده ی ما تو بخشهایی از وجودمونه .. دقیق نمیدونم هر وسواس فکری از ی جا نشات میگیره که ریشه یابیش بنظرم احتیاج به بررسی خیلی دقیق و توسط متخصصش داره ..

خیلیییی خوبه که آدم بتونه حتی اگه مخاطب هم قرار گرفت به روی خودش نیاره...
ماهنوش هرچی که هست خیلی اذیت کنندس واقعا :(( من نمیتونم مثل بقیه راحت دراز بکشم و از بیکاری لذت ببرم :((

نانا شنبه 19 تیر 1395 ساعت 20:49

منم منتظرم برم خونه خودم هی برنامه براش پیاده کنم, رنگا رو هم انتخاب کردم, حتی مدل تخت و رنگ روتختی. کاملا درک میکنم که الان چی میگی و خیلی ذوق داره, من که خیلی عجله دارم :))
من معمولا چیزی رو به خودم نمیگیرم مگه یکی مشکل شخصی باهام داشته باشه و پست واضح بذاره که اونم معمولا جواب نمیدم چون به نظرم ارزش نداره اصلا. حتی سعی نمیکنم از خودم دفاع کنم یا بقیه رو از اشتباه دربیارم
به نظر من ایده آل گرایی و شاید توی سن کمتر خیلی ازت انتظار داشتن مثلا اینکه خیلی خاونم باشی یا کار اشتباه نکنی و الان خودت رو مجبور میکنی که همه لحظاتت مفید کار کنی و لحظه ای رو از دست ندی

نانا خیلییییی هیجان انگیزه
کار درستشم همینه.. چیزی که منم دارم تمرینش میکنم...
شاید همین باشه...

عاطفه شنبه 19 تیر 1395 ساعت 17:25

سلام
اتفاقی با پیجت روبه رو شدم. عزیزم در مورد قسمت اخرت که پرسیدی ...این رفتار منشا خاصی داره یا نه چند تا احتمال وجود داره
ولی حالا که زبانت خوبه در مورد perfectionism سرچ کن ببین نظرت چیه و چقد با ملاکاش مطابقت داری
موفق باشیی دختر خوب
هیچ اشکالی نداره ما گاهی اوقات بیکاااار بچرخیم

سلام
بقیه هم همین نظرو د اشتن..من ولی فکر میکنم خب اگه کمال گرایی باشه پس چرا توی موضوعات دیگه چیزای ساده هم خوشحالم میکنن؟؟

من عاشق بیکار چرخیدنم ولی وقتی پیش میاد نمیتونم :((

آناد شنبه 19 تیر 1395 ساعت 15:45 http://mydeliriums.mihanblog.com

یادم نیست واسه همین پست کامنت گذاشتم یا اشتباهی واسه پایینی

پایینی بود عزیزم :)

شی شنبه 19 تیر 1395 ساعت 11:39

ممکنه از ایده ال گرایی بیاد؟چون نارضایتی من هم از ایده ال گرایی میاد!این که هیچی راضیم نمیکنه و واقعا بهم نمیچسبه

شاید همین باشه...ولی آخه من توی خیلی چیزا ایده آل گرا نیستم. چیزای کوچیک و هدفای ریز ریز هم خوشحالم میکنه...

سیاهچاله شنبه 19 تیر 1395 ساعت 10:05

میلو این مدت که برای خواهرم می رفتیم دنبال جهیزیه خب خیلی از فروشنده ها مثلا می گفتن بهمون که وسایل آشپزخونه رو با توجه ره رنگ کابینت ها انتخاب کنین و چمیدونم اه سرویس آشپزخونه سفید بود دیگه از نوک تا دُم :/ رو باید سفید بخرین و اینا :// بعد من با خودم فکر کردم که من اصلاااااا خوشم نمیاد اینجوری... مگه قراره مثلا هرچی دور و اطرافِ زندگی منه سفید باشه فقط؟ با مشکی؟ یا سبز یا حالا هر رنگی؟ اما مهم اینه که همه یه شکل و یه رنگ باشن؟ خب من اصلا اینجوری دوست ندارم:/ دلم میخواد مثلا سرویس آشپزخونه ام صورتی یا یاسی باشه... سرویس نهار خوریم نارنجی باشه، میز صندلی هام مثلا سبز و خلاصه اینکه من عاشق رنگای شاد و جیغم... انگاری همه مون ملزم شدم از یه سری قانون خاص فقط پیروی کنیم :/ خب درسته که مثلا مبل باید شیک باشه برای مهمون اما خب مهمون نهایتا هفته ای 3-4 ساعت میاد و بعدم میره! تو می مونی و یه مبل ناراحت:دی

آره قبلا راجع به همین موضوع نوشته بودم که افسارمون رو دادیم به بقیه. درسته که حالا طراحی و دیزاین و دکوراسیون یه اصول خاصی داره ولی نه دیگه در حدی که هررررچیزی رو تحمیل کنن...

Mina شنبه 19 تیر 1395 ساعت 03:50

ممکنه به این دلیل حس رضایت نکنی که کار برات یکنواخت شده چالش ها کمتر شده و دلت چالش جدید میخواد چون سروتونینی که ترشح میشه وقتی ما یک چالش جالب رو انجام میدیم باعث لذت میشه و وقتی نباشه هی نبودشو حس میکنیم.
یه چالش جدید انتخاب کن اگر دوست داری

باید راجع بهش فکر کنم مینا...

بعد راستی تورو من کجا کامنتاتو زیاد میدیدم؟؟ الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد که واسه کدوم وبلاگ خیلی فعال بودی و من کامنتاتو اونجا دوست داشتم...

ناشناس شنبه 19 تیر 1395 ساعت 02:15

من نظرم اینه که ریشه در کودکی و تلاش شما برای ایفای نقش دختر خوب و مقاوم و مسئول ( در بعضی اوقات حتی به جای مادرت) دارد، اینکه شما عادت به فعالیت مداوم دارید و استراحت و فراغت نوعی عذاب روحی و روانی برایتان به همراه دارد به دلیل انتظارات بالا از خود است که این خود ، تحت تاثیر خانواده و گاها اجتماع شکل گرفته و بعضا با الگو برداری از والدین سطح انتظارات شخص از خودش بالا میرود. اگر در خاطرات کودکی و نوجوانی خود دقیق شوید حتما متوجه مواقعی میشوید که از تذکر والدین در مواردی ناراحت شده اید و گاهی موضع گیری کرده و گاهی سعی در رفع ناکارامدی خود کرده اید.

ممنون از پاسختون...باید ریشه یابیش کنم...

پاپیون شنبه 19 تیر 1395 ساعت 01:15

سلام:)
قسمت اول پستت یه خورده مبهم بود چون من دقیقا نفهمیدم بهونه ی نوشتنش ناراحتی خودت بوده یا کسی از تو ناراحته
حالا فرقی نمیکنه ولی من تا یه حدی باهات موافقم و تا حدیم نیستم
من نظرم اینه که خیلی چیزا هست که توی وجود آدماس ولی یا دست خودشون نیست یا واقعا توان اصلاحشو ندارن،مثلا من بگم که از همه ی آدمای چاق و قدکوتاه بدم میاد،خب درسته که من فقط دارم سلیقه ی خودمو میگم و در مورد احساسم حرف میزنم ولی غیر مستقیم انگشت اتهامم رو هم سمت همه ی آدمای چاق و قد کوتاه نشونه میگیرم و حس بد بودن رو بهشون منتقل میکنم
ولی خب اینکه تو بیای از آب و هوای یه شهری بد بگی یه چیزی عادیه که دست هیچ آدمیم نیست و در نتیجه نباید به کسی بربخوره
کلا من نظرم اینه که هرررچیزی و هر حرفی از سمت ما زده/نوشته میشه توی جهان بازتابی داره که به سمت خودمون برمیگرده
در مورد خونه ت :| من دقیقا گیییر کردم!!!بین انتخاب کردن یه خونه با وسایل خیییلی راحت اما نیمه شیک و یه خونه ی تا حدودی راحت ولی خیلی شیک موندم!
اول تصمیممو گرفته بودم که حتما راحت راحت باشه مثلا مبلمانم بعدش که مدلای شیک و ناراحت میبینم دلم میخواد که قشنگ باشه
نه واسه مهمون واسه حسی که خودم دارم چون دقیقا به اندازه ی راحتی قشنگیم واسم مهمه:/
در مورد قسمت آخرم فقط خودتی که میتونی بفهمی از خودت چه انتظاریی داری که باید براورده ش کنی که به آرامش برسی

سلام :**
به صورت کلی گفتمش...
خب دقیقا همین لحنی که داری میگی رو مثلا من اگه بخوام حتی به بهانه ی سلیقه ی شخصیم بگم راجع به خودم میگم. اینطوری که من بدم میاد چاق باشم مثلا!! این لحن و جمله کاااملا به سمت خودمه...
نازی خبراییه؟؟ :))
من وقتی هدف هامو دقیق می نویسم و بهشون پایبندم همینه انتظارم. ولی حتی در حین انجام دادنشون اگه کمی وقفه بیفته و استراحت کنم به شدت عذاب وجدان میگیرم!!

رعنا شنبه 19 تیر 1395 ساعت 00:57

سلام عزیزم
من هم تقریبا مشکل تو رو دارم یعنى با وجودی که وقتم تقریبا پره بازم احساس خوبی ندارم . یادمه یه بار یه روان شناسی بهم گفت این بر می گرده به تربیت ادم. اگه همیشه از فرد انتظار داشته باشن که یه کار مفیدی بکنه مثلا فرض کن ببینن تا ده صبح خوابیدی، بیان بگن بسه دیگه چقدر می خوابی پاشو به کارات برس...یا بقیه مثال های مشابه این، باعث میشه وقتی بزرگ شدی همش از خودت انتظار داشته باشی یه کارى بکنی و از استراحت کردن خوب لذت نبرى

سلام رعنا

این موضوع واقعا خیلی به کررررات توی خونه ی ما اتفاق افتاده... و شاید یکی از دلایلش باشه...

Amitis جمعه 18 تیر 1395 ساعت 23:50

اگر پیدا کردین این اخلاق ریشه در چی داره، به من هم بگو ، یک ادم همیشه ناراضی از خودم :(

جواب های این پست شاید کمی کمک کننده باشه عزیزم

افسون جمعه 18 تیر 1395 ساعت 23:06

سلام میلوی دوس داشتنی
راستش من قبلنا این حسی که توضیح دادی رو داشتم منتها در ابعاد دیگری. من همه اش مشغول بودم در حال تدریس که عاشقش بود م و کار زیاد و تفریح و.... اما من اینطور حس میکردم که اوه نه ... من از گذشتن وقتم به این صورت راضی نیستمو و پر شدن وقتم به این شیوه راضیم نمیکنه... بعدها با خودم خلوت کردم دیدم من دوس دارم به فلان جا برسم و فکر میکنم باید این چیزها رو داشته باشم .و... و آخرش هم همه تلاشم رو کردم و الان تقریبا راضیترم.. و میخوام باز هم تلاش کنم.... این حس رو به جلو رو دوس دارم...
. و االبته این تجربه من بود که دوس داشتم شیر کنم ...

سلام عزیزم
ممنون از تجربه ات...میدونی موضوع کمی پیچیدس...من مثلا تقریبا به تمام اهدافی که تعیین میکنم میرسم. براشون به شدت تلاش میکنم و تمرکزمو میذارم روشون. ولی خب وقتی یه روز بیکار باشم واسم مثل جهنم میشه انگار!!

فیروزه ای جمعه 18 تیر 1395 ساعت 20:49

میلو جان یادمه یه بار گفتی که وقتی از خواب بیدار می شی سریع برنامه ی روزت رو می چینی و واقعا سعی می کنی برطبقش پیش بری، اون موقع این به ذهنم رسید که این رفتارت شبیهه رفتار وسواس گونه هست (منظورم البته اصلا بد نیست عزیزم، همه مون بخاطر فضایی که توی درس یا محیط کار توش هستیم، اغلب مسایل رو به همون فضای اطراف خودمون ربط می دیم. منم بخاطر رشته م، اینجور چیزا زیاد توجهم رو جلب می کنه) خلاصه اون موقع با خودم گفتم شبیه همچین چیزی هست، و البته این وسواس گونه بودن یک رفتار اصلا چیز بدی نیست و همه ی إدم ها هر کدوم یه بخشی از یه سبک شخصبتی رو دارن و این اصلا به این معنا نیست که مثلا من اگه خونه رو به بیرون رفتن ترجیح می دم، پس إدم دچار اضطرابی هستم! این فقط یه رگه ی شخصیتیه. الان که این ناراضی بودن از خودت رو گفتی، باز یاد همون مساله افتادم، معمولا آدم های به شدت کمال طلب، برای هر لحظه شون برنامه ریزی می کنن تا حداکثررر استفاده رو از وقت بکنن و آخرش هم باز راضی نیستن. این چیز بدی نیست تا وقتی إزارت نده، ولی اگه فکر می کنی غیر عادیه، نه، غیر عادی نیست. سبک شخصیتیه توعه، ولی اگه خیییلی دوس داری تغییرش بدی، از نظر فکری روی خودت می تونی کار کنی :) راستی. می خواستم خصوصی بزنم، نشد. چون شاید کسی درک نکنه که سبک شخصیتی رو واقعا همه دارن! اگه دوست داشتی تایید نکن :)

ممنون از جوابت عزیزم. تایید میکنم چون چند نفری هم مثل من بودن...راستش حتی اگه وسواس منفی هم باشه من فکر میکنم تا حدودی دارمش!! چون همیشه وقتی کنار دوستا و هم سن و سالام قرار میگیرم میبینم که اصلا مثل من نیستن به جهت برنامه ریزی و حساب کتاب کردن...فک میکنم من خیلی دیگه دقیقم یا اونا خیلی ریلکسن؟؟
من دوست دارم تغییرش بدم. وقتی کل هفته هرروز از صبح تا شب بیرونم و مدااام کار میکنم دوست دارم از دو روز آخر هفته ام لااقل لذت ببرم. ولی نمیتونم. همش میگم هی کار مفیدی نکردم...

مهسآ جمعه 18 تیر 1395 ساعت 20:46

میلو شاید بخاطر باباهامونه....بابای من فوق العاده به چیزایی که درمورد بابات مینویسی شبیه هست...منم این حس نارضایتی از خودم و جایگاهم دارم ولی حس میکنم بخاطر زمینه ی فکری که بابام برام ایجاد کرده هست...بابای من خودش خیلی فعاله و حتی نمیتونه یه روز بیکار باشه...توقعش از من و بقیه هم خیلی بالاست و همیشه به هرجا برسیم بازم زیاد ازمون تعریف نمیکنه و هی انگار یه جای بالاتر رو بهمون نشون میده...

مهسا موافقم. من توی هرررر شخصیت و رفتار و فکر و کاری که دارم یه سایه ی پررنگی از بابام حضور داره به هرحال...
دقیقا مشکل همینجاس که خودش به شددددددت فعاله. جوریکه اصن مثال عام و خاصه و همه میگن اصن این آدم اعجوبه ست توی اکتیو بودن!! و خب از نظرش ماها خیلی شل و ول و تنبلیم!! من همیشه سعی میکنم حرفاشو درباره ی خودم باور نکنم و مطمئن باشم که اون مدلش همینطوری سرزنشگر هست ولی انگار تاثیر داشته توی ناخودآگاهم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد