فردا تولد دخترکمه...

یازده سالش تموم میشه. 

امروز کلاس خصوصیم دقیقه ی نود کنسل شد و به دخترک گفتم زود جمع کنه بریم استخر. عاشق آب و شنا کردنه. بردمش اونجا. دارم بهش شنا یاد میدم این روزا. پیشرفتش خیلی کنده، چون دخترک برعکس من زیاد اهل ریسک کردن نیست. یادمه وقتی همسنش بودم تنهایی میرفتم استخر که خیلی هم از خونمون دور بود. بعدش تنهایی اونجا شنا میکردم و برمیگشتم خونه. بابا دخترک رو برعکس من خیلییی وابسته بار اورده و خب الان خیلی سختشه که هرکاری رو بخواد تنهایی انجام بده...وقتایی که با منه سعی میکنم هولش بدم جلو و کاراشو انجام بده. ولی خب میترسه و من نمیخوام آدم بده ی زندگیش باشم که هی ازش میخوام مستقل باشه.

داشتم میگفتم، بردمش شنا. یه جاهایی که میخوام دستاشو ول کنم بهش دروغ نمیگم. نمیگم که برو حواسم هست. بهش میگم قراره دستاتو ول کنم. نمی خوام بهم اعتماد کنه و گند بزنم توی اعتمادش. میدونه وقتی میگم حواسم هست و گرفتمت یعنی گرفتمش. وقتی میبینم داره خوب پیش میره بهش میگم الان کم کم ولت میکنم. ممکنه کمی هول شه و خراب کنه. ولی فک میکنم اعتماد بینمون ارزشش بیشتر از ترس های لحظه ایه...حالا ممکنه این روش از نظر خیلیا غلط باشه یا هرچی. ولی کاریه که من انتخابش کردم و فکر میکنم اینطوری بیشتر روی ما جواب میده...

بهم میگه برو توی پر عمق شیرجه بزن. خوشش میاد. میگه وقتی شیرجه میزنی من ترسم کم میشه و میگم منم میتونم مثه تو بشم.

دوست ندارم از آب بترسه. آرامش زیر آب و شنا و ریلکس کردن رو میخوام بلد باشه. میخوام بلد باشه که این چیزا خیلی پیش پا افتادس و هر آدمی باید مثل عذا خوردن یادشون بگیره و هیچ چی برای ترسیدن وجود نداره.



بعدش بردمش پیتزا خوردیم. عاااشق پیتزاست. دخترک لاغر و نحیف من تنها غذایی که عاشقشه همینه. مدتیه مثل خودم دیگه لب به سوسیس کالباس نمیزنه و انتخابش مثل من پیتزای سبزیجات بوده. حین غذا خوردن برام حرف زده. گفته که وقتی بچه بوده هربار غذا کم میخورده من دست میزدم به شکمش میگفتم هنوز سفت نشده و سیر نشدی...یا بعدتر وقتی بی اشتهایی میکرده غذاش رو توی بشقاب به چند  بخش تقسیم میکردم میگفتم این قسمت مال قلبِ، این قسمت مال مغزِ، این قسمت مال چشما..و الی آخر. بعد میگفتم بهش که عه قسمت مغزت هنوز مونده و گرسنه اشه و اینطوری میشده که غذاشو تکمیل میخورده. 

یا میگفت که یه بار کنجکاویش گل کرده بود رفته سر وسایل من، من که از راه رسیدم یهویی، و اون ترسیده، من ولی بهش گفتم میخوای کشوی منو ببینی؟ بعد کشومو انگار از جاش دراوردم گذاشتم جلوش و گفتم بیا ببین، اونم با خیال راحت یکی یکی وسایلمو ریخته بیرون و بررسی کرده!!!من اینارو یادم رفته بود ولی دخترک میگفت خیلی واسش این خاطره ها روشنه...

دارم فکر میکنم من اصولا آدم صبوری نیستم زیاد. شاید از نظر بقیه باشم ولی خودم میدونم که جلوی خشمم رو اغلب میگیرم ولی حتما از درون زود عصبانی میشم. ولی مطمئنننننم که واسه دخترک همیشه صبور بودم. یعنی از همون بدو تولدش تا همین لحظه که کنارمه. فکر میکنم با ارزش ترین چیزیه که توی زندگیم قبل از مارس دارمش...


تولدش مبارکم باشه. دخترک مو مشکی زیبای من...


..................................................................................




مارس دیشب منو بغل کرده بود گفته بود مرسی که عروس خوبی هستی برای مادرم!!

نمیدونم که یه بارَکی اینو از کجاش اورد و گفت ، ولی میدونم چیزی که فهمیده اینه که من مادرشو دوست دارم و همینطورم هست. من مادرشو بدون هیچ توقعی دوست دارم. مثل مامان خودم با همه ی نقص ها و کمبودهایی که ممکنه هر آدمی داشته باشه...



.....................................................................................


یه فکری همیشه داشتم و اینجا هم سفت و سخت ازش نوشته بودم ولی چندروزیه بهش فکر میکنم و میخوام که تغییرش بدم!! 

اول اینکه اینو جایی خوندم و فهمیدم گول خبره بودن یه آدم رو نخورم. نوشته بود اینکه یکی بیست سال یه کاریو انجام داده دلیل بر این نمیشه که خیلیییی حالیشه. شاید بیست سال داره غلط انجامش میده. اینو اوردم توی زندگی خودم. الان هشت سال شد دارم درس میدم؟؟ خب باشه!! دلیل نمیشه بی عیب و نقصم. از کجا معلوم دارم درست کارمو انجام میدم؟ گیریم که شاگردامم اینو تایید میکنن ولی خودم چی؟؟ تصمیم گرفتم ریکورد کنم تدریسم رو. نشون چندتا آدم حرفه ای و تایید شده بدم. بگم آقا بیا صاف و پوست کنده بگو نمره ام چنده؟؟؟ بگم من عاشق شغلمم، بهم بگو دارم درست انجامش میدم یا نه...

فکری که میخوام تغییرش بدم اینه که دیگه نگم واسه تدریس سواد دانشگاهی لازمه. حداقل توی این کشور که هیچیش سرجاش نیست و دانشگاها بیخود شدن. بیام بگم شما چقد کار بلدی؟ چقد این کارو دوست داری؟؟ بعد بیام بدمش به کسایی که بلدن  تربیتش کنن، واسه این شغل بهش راهکار بدن و بارش بیارن. چیزی که هنوز بهش پایبندم اینه که تدریس با سواد متفاوته. کسی رو میشناسم که آدمیه که سوادش زیاده. اونقدری بلده که گاهی من هنگ میکنم. ولی خودش میگه نمیتونه مطالب رو خوب انتقال بده. پس این دوتا مقوله ی جداست. گول سواد رو دیگه نخورم. گول تایتل دانشگاه آدما رو نیز هم. درسته که یه پوئنِ ولی معیارم نباشه...

این شد تغییر جدید فکریه من...



.........................................................................

دلم میخواد به جای آلبوم عروسی و اونهمه چیتان و پیتان و پول بیخود به آلبوم، بهشون بگم عکسا رو بهم بدون آلبوم بدن. وردارم همه رو یه جا توی قاب های مختلف بزنم به یه دیوار. نمیدونم قیمتشم همین میشه یا نه. ولی دارم فکر میکنم دوست دارم به جای آلبوم، یه دیوار رو بکنم جای عکسا. بعد فک کن بقیه میان میگن آلبوم عروسیت کو؟؟ بگم روی دیوار اونجا زدمشون همه رو... هیجان انگیز به نظر میاد.. در حد فرضیه ست البته فقط!! 



.......................................................................................


قرار شد به حرف استادم گوش کنم و برم دفاع کنم!! دارم فایل نهایی رو برای چاپ آماده میکنم که فردا برم شهر دانشگاه و بدم به داورها برای خوندنش.... الکی الکی جدی شد!!!!!! تاریخش نزدیکه... چیزی از ده روز کمتر :| فردا میرم بپرسم که آیا میشه کمی دورتر باشه؟ مثلا پونزده مرداد... آخه خیلی زوده :(((



نظرات 18 + ارسال نظر
فرنوش سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 18:12

میلو جانه عزیز
در مورد مربی شنا...بعله...خانوم مقام کشوری واترپلو داشتن ولی با من ک شاگرد خصوصی بودم توی اب نمیومدن...
در مورد عکس باید بگم هنوز تحویلم نداده عکاس..یعنی تو مرحله انتخاب عکس و رتوش و اینها موندیم...بعد از 6ماه! عکاسباشی به من گفت اونقدری فرقش نمیشه...و من فکر میکنم درست میگه...بعلاوه ک من تصمیم ندارم همههه عکس هارو قاب کنم...دوست دارم عکس ها گردشی توی قاب ها بیان...اینجوری همیشه یجور تازگی دارن...و البته مجبور نیستم خیلیییی برای قاب هزینه کنم
و این ک میتونم با تغییر عکس ها حس خونه رو عوض کنم هم برام جالبه...
عکسای عروسی من زمستونی ان...با تم غالب سفید و با یه اسب مسابقه سفید نژاد کرد به اسم توژال...(که تف میکرد روی دامنم و از پشت به دوماد لگد میزد:))
عکس های اسپرت هم...پاییزی ان...طلایی و زرد کم رنگ و ...

تو عروس تابستونی و قطعا عکس های روی دیوارت به تم هر فصلی میان ...

تو چقدر انرژی میدی به ادم...پاراگراف بالا رو میخونم و خندم میگیره...
من هیچوقت تو بحثای عروسی شرکت نمیکنم اخه..ولی انرژی تو منو مرعوب خودش میکنه...افففرین خااانوم قوی و با انرژی

چقدر بد واقعا....اگه باز خواستی یادگیریشو امتحان کنی من بهت پیشنهاد میکنم مربی بعدی رو ازش مطمئن شی که حتما باهات توی آب میاد...بعد ما اون وقت که مربی بودیم اول شاگردا رو با بازوبند میبردیم توی آب. بعدا یه بازوبنده میکردیمشون و در نهایت بدون بازوبند و از پشت از بند مایو نگهشون میداشتیم و آخرین مرحله در صورت تمایل خود یادگیرنده ولش میکردیم....

واااای چقددددد خوشگل میتونم تصورش کنم...
فرنوش چقد اطلاعات خوبی دادی بهم...راست میگی که میشه هر از گاهی عکسای توی قاب رو عوض کرد و لازم نیست مثلا بیست تا قاب تهیه کرد...
چرا شرکت نمیکنی؟؟ با اینهمه ایده ی خوب و قشنگ و انرژی مثبت بین حرفات؟؟ :)
منونم واقعا :)

فرنوش سه‌شنبه 29 تیر 1395 ساعت 09:19

میلو جان عزیز
هروقت در مورد شنا مینویسی با ولع میخونم...چون مدتیه ک دارم سعی میکنم شنا یاد بگیرم!توی این سن!!! و متاسفانه از عمق میترسم و مربی م نتونست تو حل کردن این مسئله کمکم کنه...و شنا واقعن ورزش منه...و به هیچوجه نمیخوام بیخیالش بشم...
در مورد البوم عکس عروسی...دوست داشتم بهت بگم ک انتخاب منم عکس های توی قطع مربعی بود تو قابهای سفید...چرا؟! چون دوست ندارم ک مثل خیلی ها البوم عکسم تبدیل بشه به یه شی تو خونه ک هراز چندگاهی خانومای فامیل سراغشو بگیرن...دوست داشتم یه خاطره زنده باشه ک بتونم هر از چند وقت،چند تا قاب متفاوت ازش رو ،تو مسیر نگاه های روزانه مون قرار بدم....

جدی میگی فرنوش؟؟؟
اصلا ربطی به سن و سال نداره و هروقت یادگیری هرچیزی عالیه...
لابد مربیت وایمیسته بیرون از آب و بهت شنا یاد میده؟؟؟ جدیدا دیگه نمیان توی آب و فقط از همون بیرون به شاگردا میگن که چیکار کنن :|
من یادمه که روزی که قرار بود برای بار اول بریم توی پر عمق، مربی گفت بازو بنداتون رو دربیارین، ماها همه کوچیک بودیم من نه سالم بود، بعد گفت بشینین لب استخر و پاهاتون رو بکنین توی آب و آب بازی کنین بعد یهوویی وقتی حواسمون نبوئ مارو پرت کرد توی آب!! وحشتناک بود کارش!! ولی خب همونجا یاد گرفتیم هممون. نمیدونم چرا همیشه مربی ها با قسمت پر عمق همچین میکنن!! من و دوستم توی سن پونزده سالگی یه دوره ی کوتاهی مربیگری کردیم و یادمه خیلی حواسمون بود که تجربه ی تلخی درست نکنیم برای کسی....
وای واقعا؟؟؟؟؟ فرنوش کار خیلیییی جالبیه...بعد میتونم جسارتا بپرسم هزینه اش چطوری شد؟؟ عکسی رو که به صورت معمولی و خارج از آالبو چاپ میکنن هزینش چقدر فرق داره با عکسای آلبومی شده؟؟؟

خاموش دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 23:48

ممنونم ازتون که پاسخ سوال منو دادید.
تو اینستا رفتم گشتم چند تا پیج پیدا کردم امیدوارم بتونم
بازم ممنون

خواهش میکنم....موفق باشین

Hoda دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 19:19

تدریس واسه من دقیقا همین بود که میگی، حالا نمیگم خیلی با سوادم ولی اصلا حال یاد دادن چیزی به کسی رو ندارم، حتی یه وقتایی امیر ازم سوال میپرسه یا مامانم در مورد چیزی که قراره بهشون یاد بدم میگم بعدا خودت میفهمی یا بعدا میگم ولی نمیگم :))
یادم میاد زمان دانشگاه با دوستم باهم درس میخوندیم ازم سوال می پرسید اول یه کم توی سکوت بهش نگاه میکردم بعد با خودم میگفتم وااای اصلا حسش نیست یادش بدم بعد الکی میگفتم نمیدونم :))
به نظرم معلم ها خیلی آدمای با حوصله ای هستن

حالا من دقیقا از همون دورا ن مدرسه برای بقیه توضیح میدادم درسا رو!! دوستام نمیخوندن میومدن روز امتحان من یکی یکی مباحث رو توضیح میدادم میرفتم جلو!! من واقعا این کارو دوست دارم!!

tabasom دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 15:31

تولدش مباااررککک .. خواهر و برادر کوچیک داشتن خیلی حس خوبیه ^_^

چه خوب که تو ذهنش اینقدر پررنگ و خوبی .. و فکر میکنم همشو ازت یاد میگیره ..

من خیلی وقته اصلا رو سواد دانشگاهی حساب نمیکنم ! من خودم که تو یونی حتی ی ذره هم راحع ب رشته ام چیز کارامد و مفیدی یاد نگرفتم !

فکر کنم بیشتر از البوم دربیاد .. ولی ایده جذابیه ^_^

میدونی چیه میلو .. من مطمئنم اگه همین فردا هم بهت بگن بیا دفاع کن تو بلدی چجوری از پسش بربیای .‌ . ب نظر من عقبش ننداز تا دیگه زودتر راحت شی :***

مرسی عزیزمممم :***


من ولی خیلی برام دانشگاه مخصوووووصا کارشناسیم مفید بود!! خیلی یاد گرفتم اونجا...
تبسم چرا بیشتر آخه؟؟؟ آخه قاب ها قیمتشون پایینن و مثلا شاید ده تا قاب بشه صدتومن. درحالیکه که یه البوم ده برگ نزدیک 700/800 تومن میشه!!!!

اوووووه تو خیلی دیگه منو خوب میبینی بابا....

نازی دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 13:57

قیمت عکسا همون در میاد، شایدم یه ذره بیشتر و البته بدون حساب کردن هزینه قاب، منم خیلی دوس داشتم این کارو بکنم ولی بعد یه مدت دلم رو خواهد زد که کلی عکس عروسی روی دیوار جلوی چشم باشه، فضای زیادی هم میخواد البته

مشکل فضا نداریم یه دیوار راهرو مانندی به سمت اتاق خوابمون هست که خیلیییی خوراک این کاره!! ولی باید بدونم قیمتش رو اول...

مرمر دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 13:16

عزیییییییییزم هزارساله بشهه وبه هرچی که دلش میخواد برسه توو زندگی::))
......
خووب کاردوستی میکنی ساختن اعتماد خیلی خیلی بهتر از این که با بی اعتمادی شنا یادبگیره ویه عمر یه خاطره تلخوشیرین توذهنش بمونه:)
......
مردااا اولین زن زندگیشون مادرشووونههه وقتی میبینن همسرشوون با اولین ملکه زندگیشوون رابطش خووبه ذوق میکنننننننن:)
.....
اینجوور که بوووش میاد داری میای دیار ما:)

مرسی مرمر جانم :***
آره مریم مرسی از توافقت :)

واقعا؟؟ :) خیلی مهمه...

اومدم و برگشتم مریم...

پونه بانووووووووووو دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 11:20

اخی عزیزم تولدش مبارکایشالله صدو بیست سال عمر باعزت خدا بهش بده
میلو عاشق اموزش دادن شنات به دخترکم خیلی خوبه که میزاری این اعتماده همیشه باشه
راجع به عکسای عروسیم که گفتی به نظرم ایده ی جالبیه خوشم اومد

مرسی پونه جان :)
بنظرم مهمه واقعا اعتماد...
باید ببینیم قیمتشم جالبه یا نه :))

لاندا دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 01:48

عزیزم میلوووو، خیلی مبارکه. زودتر بده بره راحت شی. من که دفاعم افتاد واسه بعد از عروسی. اما خوشحالم. هم الان استرس دفاع ندارم، هم اینکه بعدا یونی به لونای نزدیکتره و راحت تر می تونم برم دنبال کارای دفاع. به هر حال یه ماه قبل از عروسی، استرس دفاع ممنوع

کار خوبی کردی لاندا. واقعا هم ممنوعه استرس. یا باید از دو سه ماه قبل تر انجام شه یا بعد از عروسی. اتفاقا بهترم شد برات چون هم میگی خونت نزدیکه به یونی هم اینکه اصن آرامش و سکوت خونه ات کمک کنندس

لیدی رها دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 00:43

کاش همه یه همچین خواهر یا برادری داشتن... تو خیلی بیشتر از یه خواهر برا دخترک بودی...تولدش مبارک مبارک

مرسی رها جانم :***

مریم دوشنبه 28 تیر 1395 ساعت 00:39 http://l-lope.blog.ir

تولدش مبارک باشه :-) امیدوارم همیشه شاد و عاقبت بخیر باشه
ایده دیوار واسه عکسا خیلی خوب و متفاوته، من عاشق اینم یه عالمه از عکسآیی که با دوستا و.. انداختم و یاد آور روزای خوب و حسای خوبه چاپ کنم بعد شلخته بچسبونم به دیوار اتاقم ولی خب تا الان انجامش ندادم
ایشالا که دفاع خوب پیش بره

ممنون مریم
انجامش بده خب :)
دعا کن واسم :((

سیاهچاله یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 23:03

عزیزمممممم، تولدش مباااااارک میلو :-*
دقیقا به نظر من تدریس نود درصدش به شیوه ی بیان و نوع تدریس و قدرت بیان ربط داره تا به سواد! خب البته که سواد مهمه اما کافی نیست،برای تدریس قدرت بیان لازمه

مرسی عزیزم :***
دقیقا همینطوره. فک میکنم هردو توامان باشه باید

عاطی.ی. یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 22:37

واااااای میلوووو نمیدونستم خواهرت انقدر کوچیکه!! عزیزززم!!! تولدش مبارک باشه!!
خوش یه حالتون که همدیگه رو دارید! البته الان بیشتر تو واسه اون خوبی، اما بذار ۱۶-۱۷ ساله بشه فکر کنم شکل رابطه تون از الان هم دلچسب تر بشه!!! مال ما که همین بود:)) راستش من البته انقدر که تو به خواهرت میرسی تو بچگیش بهش نرسیدم و میگه کلا منو زیاد یادش نمیاد تو بچگیش و یه شبح بودم انگار اون دوره:)) اما بارک الله به تو!! داری شیرینی خواهر داشتن رو از الان می چشی و ازش لذت میبری! وای میلو ولی بزرگتر بشه چی بشههههه خواهر خیلی خوبه

دفاع تو همین چند روز شد پس!!! چه عاااالی!!! الهی که به بهترین نحو پیش بره همه چی!!

عه چرا؟؟ :) من که خیلی اینجا نوشتم از فاصله ی سنیمون!!
دقیقا منم منتظرم بزرگتر شه ....
همین الانشم واقعاااا برای من خوبه... خیلی خوبه داشتنش...
آره عاطی... خیلی نزدیکه ....

پیانیست یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 22:04

آدم بده ی زندگی دخترک باش میلو... خواهش میکنم باش که من بعد از ازدواج انقدر سختمه بخاطر وابستگیم که باوجود فوق العاده بودن شوهرم دارم بدجوری زجر میکشم و خوشبختی کوفتم شده...
مطمعنم بعدا خوشبخت تر میشه توی زندگیش...
منی ک وابسته زندگی کردم الان میدونم چقد خوبه استقلال...

جدی میگی؟؟؟
چشم عزیزم... سعی میکنم به شیوه ی ملایم این کارو بکنم..

بهار یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 21:58 http://www.ayande84.blogsky.com

کار خوبیه اینکه همه عکساتونو رو دیوار بزنی میلو...من یکی از دوستام اینکارو کرده..البته آلبومم داره..ولی خو تو خونشون یه دیوار بادمجونی خاص داره..بعد همه عکسا رو تو قابای رنگ رنگی گذاشته..قیمتش البته زیاد شده...ولی بینهایت زیبا شده...هر سالم دوسه تا غکس خوبشونو تو سفر ورچین میکنه و اضافه میکنه به دیوار خوشی ها :)
امیدوارم دفاع خوبی داشته باشی و خلاص شی....اوووف خیلی آدم حس خوبی میگیره بعد دفاع

وای بهار چقد جالبه... عکسای سفر رو من میخواستم توی کارگاه بزنم...بعد از هر سفر همراه با یه صنایع دستی...
آخ یعنی میشه...؟؟

سودی یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 21:07

تولدت خواهر کوچولوت مبارک :***
دفاعت از پسش برمیای عوضش تموم میشه زودتر هم خودش هم فشار استرسیش و از اون به بعدش راحت میچسبی به کارای عروسیت بی دغدغه پایان نامه :****

مرسی سودی :***
استرسی ام :(( از این بابت که تموم میشه و میرم سراغ کارای عروسی خیلییی خوشحالم فقط!!

رعنا یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 20:18

سلام میلو جان
من خودم یه خواهر بزرگتر دارم. همیشه هر وقت اون بود بیشتر کارا رو می انداختم گردنش،مثلا اگه ویندوزم خراب می شد می گفتم تو که بلدی بیا درست کن یا مثلا اگه تو یه جمع جدید می رفتیم چون اون بود و با بقیه ارتباط می گرفت من یه گوشه می موندم دیگه به خودم زحمت نمی دادم و شخصیت مستقل خودم رو نشون نمی دادم. نمی دونم دیدی خواهرهایی که یکیشون اجتماعی و فعاله و اون یکی اروم و ساکت؟؟من اینطوری بودم نتیجه اینکه این روی اعتماد به نفس من تاثیر منفی گذاشت ، فکرم این بود من که "نمی تونم" خلاصه یه بار رفتیم یه کلاس روانشناسی، دکترى که بهمون اموزش می داد گفت اگه می خوای حالت خوب شه و اعتماد به نفست بیشتر ،خودت کارایی که می دی به خواهرت رو انجام بده به خواهرمم گفت دیگه بهش کمک نکن،الان خیلی بهتر شده و مستقل ترم، خواستم بگم کار خیلی خوبی می کنی و تا می تونی خواهرت رو تشویق کن که خودش کاراش رو مستقل انجام بده،این خیلی کمک بزرگیه بهش. ببخشید که طولانی شد

سلام عزیزم :*
دقیقا همینطوره که توی جمع همیشه منتظره من به جاش حرف بزنم و خودش خیلیییی ساکته...
ولی مشکل اینجاست که بابا نمیذاره!! مثلا من یادمه همسنش بودم کلاس زبانمو هم خودم میرفتم میومدم ولی بابام الان برای دخترک میگه نه نمیتونه!! حتی وقتی میگم با تاکسی برگرده هم میگه نه نمیشه!!!!
ممنون که گفتی

فرانک یکشنبه 27 تیر 1395 ساعت 19:14

تولدش مبارک باشه خواهر کوچولوی دوس داشتنی

مرسی فرانک جانم :***

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد