یه تیک گنده و مهم زده شد اونم قرارداد آتلیه بود...

یعنی هیچی به اندازه ی این موضوع منو خوشحال نکرد...وقتی از آتلیه اومدیم بیرون من در تمام طول راه آسانسور تا برسیم به ماشین داشتم قر میدادم و مارس میخندید :دی

خب خیلی گشته بودیم. همه جا یا خیلیییی گرون بودن یا اصن حرفه ای نبودن...مارس هم همیشه میگفت مهم نیس پولش، عکاسی یه هنره و باید طرف هنرمند باشه به جای اینکه دوربین خفن داشته باشه...معتقده آدم اگه هنر عکاسی توی ذاتش باشه با دوربین معمولی حتی گوشی هم میتونه عکسای خوبی بگیره..من ولی برام پرسنل خوب و صمیمی مهم بود و اینکه توی چهارچوب خاصی نبودن...من دلم میخواست آدماش بتونن کارای عجیب کنن و همش کپی پیست کارای بقیه نباشن. بتونن ایده های خوب بدن حتی اگه از نظر بقیه خوب نباشه، مهم ذهن خلاقه...

و خب ما فقط یه جارو تونسته بودیم پیدا کنیم که با معیارای ما همخونی داشت. منتها بازم گشتیم و وقتی از همه جا ناامید شدیم برگشتیم همونجا بعد از دوماه!!


..............................................................................................



تقریبا خریدای آشپزخونه تموم شدن. تیکه های بزرگ و وسایل پذیرایی مونده که خب اونا رو یا میدونیم چی میخوایم یا منتظریم تا ساخته شن...

تختمون!! همکارام که عکسشو دیدن یکیشون گفت برای منم بفرست میخوام بدم از روش بسازن :| 

سازندمون هم بعد از اتمام کارش گفت میشه ازش عکس بگیرم و بذارم مشتری ها ببینن؟؟ ما اکی دادیم..ولی خب نمیدونستیم قراره بره توی نمایشگاه بین المللی و اونجا عکسشو به نمایش بذاره :| بهمون گفت که یه عالمه ازش سفارش گرفته و داره با یه قیمت بالا از همه سفارش میگیره و همه توی کف این کار بودن :| گفتم خوبه، باعث یه جهش مالی شدیم، خدا خیرمون بده :دی

ولی خب من و مارس برامون مهم نیس :)) چون ما این سیگنال رو فرستادیم که لازم نیس همیشه به عکس ژورنال های توی مغازه ها و چیزی که همه جا هست بسنده کرد، کمی ذهن خلاق لازمه و جستجو توی سایت هایی که وسایل خلاقانه میذارن...اون وقت یه عالمه میشه کارای جدید خلق کردو صاحب ایده شد...ولی خب دیگه قصد ندارم عکسشو به هیچ احدی نشون بدم  


................................................................................................


خاله قمر برام مربای آلبالو درست کرده و مربای توت فرنگی!! اون خدای درست کردنه مرباهاست. بعد خب ذوقمه که یادم بوده...دوتا شیشه ی گنده برام درست کرده و گذاشته کنار!! باعث خوشحالیه نه؟؟

عروس عمه هم برام مربای بهارنارنج درست کرده و یه عالمه سیر داغ!!

مامان این مدت کلی ادویه و پودرهای مختلف و دم نوش ها رو گرفته بوده که خب از دیدن اون حجم از این چیزا شاک شده بودم!! من آخه تا دو سه سال پیش آشپزی رو دوست داشتم. خیلی دنبال غذا درست کردن و فلان بودم. بعد نمیدونم چطور شد دیگه از چشمم افتاد!! ذوقی ندارم برای آشپزی. ولی حالا با دیدن اینهمه ادویه و خوراکی و دم نوش و بند و بساط، دلم قلقلکی شده!!


..........................................................................................................


دیروز خیلی روز پر انرژی ای بود برام. به هر طرف نگاه میکردم پازتیو وایب میومد سراغم!! 

از صبح با انرژی بلند شده بودیم و با مامان و دخترک و دختر خالم (اوه بله دخترخالم چندروزیه اومده و تا عروسیم میمونه، خب دوست داشتم که بمونه، چون توی مرحله ای ام که دوست دارم یه دختر همسن و سالم کنارم باشه مدام!!) رفتیم خرید...تقریبا سری آخر خرید وسایل آشپزخونه رو گرفتیم.دخترخاله گفت که چه همه راحت خرید میکنی...گفتم وقتی شیش هفت سال فقط تایم بین دو تا کلاس رو رفته باشی خرید کرده باشی چه لباس چه هرچیز دیگه، برات عادت میشه که توی کمترین زمان ممکن چشمات بگرده دنبال چیزی که میخوای و بخری و سریع برگردی...

همینم شد، در عرض یک ساعت و نیم با یه لیستی که تمامش تیک خورده بود برگشتیم خونه. مامان یه خوبی خیلییی گنده که داره اینه که اصصصلا نظری نمیده، میگه هرررچی دوست داری بگیر، راهنمایی میکنه جنس خوب چیه ولی تصمیم آخر با خودمه. غر نمیزنه که بیشتر بگرد چون میدونه من واقعا کلافه و عصبی میشم اگه تایم زیادی دنبال چیزی باشم...بعد خب خرید با حضور مامان اصن اعصاب خوردی نداشت. من میدیدم که مامانای دیگه به دخترا غر میزنن که بازم بگرد، یا اینو ورندار خوب نیس، من اگه مامانم اینطوری باشه اصن نمیتونم واقعا...

بعد برگشتم خونه، ظهر کلاس داشتم و باز تایم خالی بینش...رفتم خرید تنهایی... بقیه ی لیست رو خریدم...حتی بیست مین هم تایم اضافه اوردم و رفتم نوتلا بار!! بعد اونجا چی شد؟؟ آقاهه ی خوش ذوق یه طعم جدید کشف کرده بود، برای همه رایگان به اندازه ی یه شات ریخت، به من که رسید دید ظرف شِیک ام تموم شده، توی اون رو پر کرد :)) بعد وای از خوشمزگیش...گفت که این طعم جدید جاماییکاست!! ولی الان مجهز نبودم با بستنی براتون زدم...من گفتم آقا هرچی هست خیلییی خوب بود...

نیاز داشتم به همچین چیزی!! یعنی من اینو یه نشونه ی خوشحال کننده میبینم (شاید شما از بعد مادی نگاش کنین که عه یه خوراکی جدید مجانی خورد) ولی من اینو اینطوری نگاه میکنم که یه طعم عالی و جدید رو تیست کردم وقتی که اصن انتظارشو  نداشتم، اونم نه در حد یه قاشق دو قاشق، بلکه زیاد!!

بدو بدو برگشتم به باقی کلاسام رسیدم...شاگردام فهمیده بودن حالم خوبه...کلی خندیدیم...بعد من یه حرکت باحالی جدیدا میزنم سر کلاسم اونم اینه که بچه ها باید همزمان با مکالمه  های کتاب دابسمش بزنن :)) از بچه گرفته تا خانم های سن بالا و آقایون و پسرا توی کلاسام عاشق این حرکت شدن و کلا جو کلاس از این رو به اون میشه خیلی زیاااااد فانه و من دیدم که چه همه فیدبک خوبی میگیرم...این موضوع رو با سوپروایزر هم درمیون گذاشتم...خلاصه، دابسمش زدیم و بازم کلی خندیدیم...

توی راه برگشتنی، یه غروب دل انگیز دیدم و خواستم برای مهتاب کپچر کنمش، هم زمان یه ساعت رند به چشمم خورد و یه ماشنی عروس هم از کنارم رد شد که من بوق زدم براشون!!!! همه ی اینا دست به دست هم داد تا خیلییی ذوقی شم....


..........................................................................


اونجاش که آقای عکاس گفت اهل فان هستین توی عکسا یا نه، مارس گفت خانومه من همش درحال خندیدن و فان داشتنه....ذوقم شد... ذوقم شد که فهمیدم من توی ذهن مارس یه آدم شادی ام...من توی کانتکس شادی به دنیا نیومدم...توی کانتکس شادی هم بزرگ نشدم و حتی شاید غمگین و مزخرف هم بود...بعد ولی از وقتی یادم میاد تلاش میکردم شاد باشم. شاد واقعی...هربار پامو گذاشتم توی اتاقم با خودم گفتم غم هاتو بیرون از در تکون بده، اتاقت جای غم و غصه نیست...هربار که اشکی و داغون بودم بلند شدم یه موزیک شاد گذاشتم با صدای ملودی و ریتم تند غم ها رو ریختم بیرون....خوشحال بودم که شریکم اینو فهمیده...که همه ی اون تلاش ها برای شاد بودن بیهوده نبوده..حالا مهمم نیس که بگن توی چشمات غمه، من تلاش کردم و میکنم...



......................................................

همین الانه الان، kimiyam یه عکس گذاشته توی ایسنتاش، از عروسیش، با ماشین فولکس قرمز (که رویای منه برای ماشین عروس، از نوع آبیش) من یه چیزی ور فهمیدم الان :| اون روزی توی اتوبان همت فولکس قرمز دیدم و برای راننده اش دست تکون دادم و اجازه گرفتم که از ماشینش عکس بگیرم...الان میبینم که انگار این همون ماشینس، و حتی انگار راننده اش همین شوهر Kimiam هست :| من اینارو از نزدیک دیدم یعنی؟؟ 


نظرات 11 + ارسال نظر
باران پنج‌شنبه 21 مرداد 1395 ساعت 23:03

وای میلو تا الان اصصصصلا درباره ی تختت کنجکاو نشده بودم تا اینکه گفتی دیگه قرار نیست به کسی نشون بدی و اون دوتا شکلک تهش:))))))))
چرا اینکارو میکنی چرااا چرااا چراااا:)))))))

هاها :))))

مهسآ سه‌شنبه 19 مرداد 1395 ساعت 14:56

تندیس لبخند آور ترین صحنه ی این هفته هم میرسه به تصور قر دادن میلو توی آسانسور:))) عروس نازنازی منی آخه :***

از آسانسور تا توی ماشین حتی :))
ماچ :**

نگین سه‌شنبه 19 مرداد 1395 ساعت 08:33 http://poniya.blogsky.com/

سلام صبح بخیر
من چند وقتیه وب شما رو میخونم- اما امروز که پست انرژی دار شما رو خوندم حس کردم خودمم صبح اول صبحی حسابی پر انرژی شدم
ممنونم

سلام نگین جان
ممنون عزیزم. خوشحالم که اینو میشنوم :)

رها دوشنبه 18 مرداد 1395 ساعت 22:34

جونم موج مثبت که حتی به من هم منتقل شد از پستت :) البته من خودمم امشب خییییلی سرحالم:))
تبریک زیااااد واسه خریدات:) منم زود انتخاب میکردم خریدامو چون قبلش صدمدل توی نوعروس میدیدم و دستم بود چی جدیده چی قدیمی... سال دیگه میگی یاد دوران خرید کردنام بخیر:)) من و مامان اینقدر میگیم..میلو جونم اگه صلاح میدونی میشه یه توصیف خیلی کوچولو و مختصر از تختتون داشته باشی؟ خیلی کنجکاو شدم. گرده یا مربع؟
چه انتخاب خوبی کردی واسه ماشین عروس. من دستم باز نبود براش تابع جبر شدم اما خیلی خوبه که شما همه چیز دست خودتونه

عزیزم :))
من اتفاقا اصلا وقت نشد سایت نوعروس رو چک کنم. همون اوایل قبل از عقدم چندبار رفتم واسه لباس دیدمش ولی دیگه نرفتم...
مربع هست عزیزم :)
نه عزیزم من خب از خیلی چیزا نمی نویسم، من گفتم فولکس ماشین رویاییم بود ولی نگفتم که میخوایم بگیریمش... چون من هم یه انتخاب دیگه ای باید بکنم که البته بایدی نیست ولی خب یه جورایی انتخابم هم نیست. منتها من جنبه های مثبتشو در نظر میگیرم...

لیدی رها دوشنبه 18 مرداد 1395 ساعت 15:34 http://ladyraha.blogsky.com

واقعا مهارت میخواد بدون وقت تلف کردن بدون چی میخوای و همون زود بگیری...
آتلیه خیلی خیلی مهم چون از اون شب رویایی فقط و فقط عکس و فیلم می مونه ماهم برا جشنمون با آتلیه خوب و نسبتا گرونی قرارداد بستیم و همیشه از دیدن عکس هامون غرق لذت میشیم و پشیمون نشدیم...
از ایده خوب شما برا تخت کلی آدم دیگه هم استفاده میکنن و این عالی...

دقیقا راجع به آتلیه باهات موافقم...
رها اون روز توی مغازه ی پرده فروشی هم داشتم راجع به تختم حرف میزدم که چه مدل پرده ای باهاش خوب میشه بعد خانومه گف عکسشو ببینم، وقتی دید گوشیمو گرفت برد به بقیه ی همکاراش نشون داد :)))

lightwind دوشنبه 18 مرداد 1395 ساعت 00:46

تمام کائنات دست به دست هم میدن و نتیجه ی همه ی شاد بودن و تلاشات برای خوشحالیتو، بهت برمیگردونن
همیشه لبت خندون باشه میلو جان

ممنونم عزیزم :) شما هم همینطور مهربان بانو :)

Hoda یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 21:35

در عوض مامان من همیشه جوری بوده که من همیشه موقع تنهایی خرید کردن میترسم برم خونه و مامان پسند نکنه . به کل اعتماد بنفس تنهایی خرید کردن رو ازم گرفته:|
چه خوبه که از همه چیز لذت میبری :*

من هم بابام اینطوره ولی من اهمیتی نمیدم به نطرات اینچنینیش!

رعنا یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 21:30

واییییییى واییییى خیلی لجم گرفت که از رو مدل تختخوابت این همه ادم تقلید کردن ...حالا خوبه من نه سر پیازم نه ته پیاز :)))) یه خواهشی داشتم اگه میشه عروسی که تموم شد ادرس این چیزای خوبی که پیدا کردی مثل عکاسی یا اون مغازه خفن لباس عروسه رو بذار. شاید یه وقت به درد منم خورد. یه چیز دیگه این که تو رابطه با ادما ایدال گرا نیستی و اونا رو با عیب هاشون دوست داری خیلی خیلی خوبه:***

اشکال نداره :))
باشه عزیزم :) البته ما هم کلی سایتا و اینارو گشتیم...شاید شما هم بگردی مطابق سلیقت پیدا کنی چیزی رو...
اینطوری خودم کمتر اذیت میشم...

فیروزه یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 21:05

عزیزم واقعا خوشحالم که همه چی داره عالیییییییییییییی پیش میره
این عکس و منم امروز دیدم و لایک کردم خیلی عکس قشنگ و چر از انرژی بودددددددددددددددددددددددددد
خوب الان منم دلم خواست عکس تختت رو ببینم که

مرسی فیروزه جانم :***
آره عکسشون خوشگل بود :)
بیا خونم تو :)

پاپیون یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 16:48

چقد الان دوست داشتم تختو ببینم:||||||||

یوهاهاهااااا :))))

پیانیست یکشنبه 17 مرداد 1395 ساعت 15:53

چه جالب:))) اخرین قسمت پستو میگم.
میلو چطوری اینکارو میکنی؟ اینکه شاد باشی.
من همیشه غمگینم.الان که شرایطم بدتر هم شده.
از خونواده م کیلومترها دور شدم و توی شهر غریب با شوهرم زندگی میکنم و هیچکسو ندارم.همش دلتنگ و غمگینم.به هرکی میرسم میگم دعا کنین یه کار خوب واسه شوهرم توی وطنمون پیدا شه برگردیم... ولی امیدی ندارم.چون کار نبود اومد اینجا دیگه...
خیلی داره بهم سخت میگذره دوری از عزیزانم...
میشه تو هم برام دعا کنی؟

پیانیست جوابم به سوالت یه چیز خیلی کلیشه ای میشه راستش.. خیلی هم فکر کردم ولی دیدم واقعا همین موضوع کلیشه ای همیشه توی ذهنم بوده و رعایتش کردم. اونم اینه که همیشه به خودم گفتم تو فقط یه بار زندگی میکنی پس لذت ببر...پیانیست این جمله برام معجزه میکنه...تو گه ترین شرایط قادره منو از جام بلند کنه...
حتما :) عمیقا و قلبا :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد