وقتی تالار رو رزو کرده بودیم میگفتیم اوووه کو تا پنج ماه دیگه...الان اونقدری نزدیک شدیم به تاریخش که میشه روزشماری کرد...


..................................................................



فرهنگ ساقدوش بودن توی ایران جا نیفتاده...واسه من البته ساقدوشام کارشون رو بلدن...ساقدوش اونی نیس که فقط یه لباس ست بپوشه بیاد توی عکسا و فیلما خوش بگذرونه...باید لطف کنه و بخشی از کارای عروس رو که میتونه انجام بده هندل کنه...من بخش موزیک رو سپردم به بیریت...یعنی چندروزی هی دنبال موزیک برای بخش های مختلف عروسیم بودم بعد دیدم که تایمم رو میگیره و بجاش میتونم کار مفیدتری کنم...بهش گفتم واسم انجامش بده...صبا هم یه سری خریدارو با جاهایی که میتونم پیداشون کنم رو برام لیست میکنه و بهم میرسونه و خب خیلییی توی وقتم صرفه جویی میشه اینجوری...

اگه قرار بود یه روز ساقدوش باشین، بار عروس ها رو سبک کنین، فقط به خوش گذرونی و چندتا عکس گرفتن فکر نکنین....هرچی باشه شما لابد به عروس اونقدری نزدیک بودین که شمارو برای همراهی خودش توی بهترین روزش انتخاب کرده....


...............................................................




داشتم لباسامو جمع میکردم...خاله قمر هم کنارم بود داشت کمکم میکرد...خاله قمر بعد از خاله زیبام، بهترینه...یه زن نمونه و زرنگ...برعکس مامانم که خیلی اهل برنامه ریزی و هندل نیست، خاله همه چی رو جوری مدیریت میکنه که مدام ازش ادوایس میخوام...

بعد وقتی لباسارو یکی یکی میدادم دستش و برام میذاشت توی ساک های مربوطه، بهش لباسایی که خواهر بزرگه بهم داده بود رو نشون میدادم...بعد یهویی گفت اووووه چقدددددر بهت لباس داده...

راستش توی گذر زمان متوجه این موضوع نشده بودم. ولی وقتی همه ی لباسا و کفشایی که داده بود رو گذاشتم کنار، یه ساک پر شده بود، همش هم مجلسی و شیک...بعد شب، بهش تکست دادم...گفتم من ازتون ممنونم، نه به خاطر لباس ها، بخاطر توجهی که این مدت بهم داشتین...



.............................................................................................



یه چیزی رو که بعد از اینهمه سال فهمیدم اینه که شاگردای بزرگسال  خانوم، با آدم تعارف ندارن. وقتی اگه دوستت نداشته باشن راحت میرن شکایت میکنن به مدیر و اصلا دل رحمی ندارن توی این موضوع...بعد من واقعا واقعا واقعا خستگیم در میره وقتی آخر ترم، میان بهم میگن دوست دارن بازم باهام کلاس داشته باشن...یعنی هیچیه هیچی به اندازه ی فیدبک مثبتی که از خانوما دریافت میکنم برام لذت بخش نیست...وقتی که خانومه خودش یه کاره ای هم توی این مملکت باشه که دیگه بیشتر. قشنگ تمام انرژی ای که طول ترم گذاشتم براشون، بهم برمیگرده...

# شغلی که عاشقشم...



........................................................................................



بابا لطف کرده بود گفته بود میخواد برام لوازم برقیامو بخره...گفته بود لیست کن برام.. با خوشحالی و خجالت براش لیست کردم...درکنار چیزایی که میخواستم، خودش برام یه چرخ خیاطی حرفه ای هم خریده...وقتی دیدمش، اونقدر خوشحال شدم که بابا رو بوسیدم (من هر هزار سال یه بار همچین کاری رو میکنم، که آرزو داشتم تعدادش خیلی بیشتر بود...)بهش گفتم واقعا نیازی نبود آخه....گفته بود میدونستم چند وقتیه دلت گیر پارچه هاست و میبینم که میگردی دنبالش...

دخترخالهه که رشته اش خیاطیه، میگه این چرخ خیلی خفنه میلو. برو خیاطی یاد بگیر...

تصمیم گرفتم بعد از کمی settle شدن، اولین چیزی که بعد از فرانسه میرم دنبالش و  توی خونه ام یاد میگیرم این هنر باشه...

لباس های مارس رو بدوزم، روی آستینش هم خیلی کوچولو و ریز، خودخواهانه اسم خودم رو بدوزم... :) 


.......................................................................................................



هنوزم دلم میره نیم رخش رو توی ماشین وقتی کنارشم نگاه میکنم....موهای مشکی براقش و تارهای سفیدش...ابروهای کشیده و پرپشت و صاف رو به بالاش... چشای ریز ولی تیزش، فک استخونیش...فک استخونیش... فک استخونیش....دندونای کشیده اش وقتی که میخنده....با انگشتام دندوناشو فشار میدم...کی تا حالا همچین کاری کرده؟؟ 


یادم نمیاد که قیافشو دوست داشتم که عاشقش شدم، یا عاشقش شدم بعد از قیافش خوشم اومد!!!

...................................................................................................




پرواز، سقوط آزاد، بالن سواری، یا هرچی که به پرواز کردن وصله، برای من آرزوی شروع سن سی سالگیه...اون روزی حتی به بهار وقتی پرسیده بود پیشنهاد برای تولدش چی داریم گفتم بره بالن سواری...بعد دیشب که فیلمای مازی رو دیدم، که سقوط آزاد داشته روز تولدش، بازم مصمم تر شدم...

سی سالگیمو باید پرواز کنم.مینویسمش و میخوامش.... به هر روشی، با هرچیزی غیر از هواپیما....باید اون خلا توی آسمون رو با پوستم از نزدیک احساس کنم....





....................................................................................


p.s. با ناراحتی داشتم بهش میگفتم  که من این رفتار رو هیچ وقت دوست نداشتم. همیشه فکر میکردم چقدر حال بهم زنه این کار...ولی حالا که خودم دقیقا همون رو انجام دادم از خودم بدم میاد...چطور با اینکه میدونستم این کار خوب نیس خودم انجامش دادم؟؟  چرا باید این رفتار به منم منتقل شه؟؟ اینجاش گریه ام گرفته بود...بهم گفته بود آدما همیشه و همیشه تا لحظه ی مرگ درحال یادگیری هستن..تو اینو انجامش دادی و خودت از نزدیک دیدی که خوب نیس این رفتار و این یه تجربه ست...تجربه ها همیشه شیرین نیستن...گاهی همینقدر تلخ و گزنده ن...مهم اینه که فهمیدیش و من امید دارم که دیگه تکرارش نمیکنی...

من عاشق این جور وقتام که میشینم با مارس راجع به غصه هام حرف میزنم و اون خیلی شمرده و درست، بهم دلداری میده....چیزایی که میگه گرچه خودم ممکنه بدونم، ولی چیزیه که توی اون لحظه نیاز دارم بشنوم...از اینکه مارس کم حرفِ ولی درست و بجاست حرفاش، خیلی شاکرم...بعد از سالها، میتونم برای کسی حرف بزنم که راهنمایی هاش درسته و دور از دلسوزی بیجا مثل مامان یا دوستام، یا حتی سرزنش های کوبنده مثل بابام!!

نظرات 6 + ارسال نظر
نگین دوشنبه 8 شهریور 1395 ساعت 09:29 http://poniya.blogsky.com/

میلو داری یکی از بهترین دوران زندگیتو میگذرونی- دورانی که ظرفیت روز به روز شادتر بودن و عاشق شدن رو داری- از ثانیه به ثانیه اش لذت ببر
---
ساقدوشای ما که همون وظیفه ی رقص و شیطونی رو هم درست انجام ندادن

آره نگین جان همینطوره :)

اوه جدی؟؟؟ وای چقد خوب نیست اینجوری :((

رعنا یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 22:21

چه حرف جالبی زد مارس :) چه خوبه انقدر قیافه مارس رو دوست داری و باهاش حال می کنی. می دونی از این خوشم میاد که از اون ایده ال خودت کوتاه نیومدى یعنی خودت رو به زور راضی نکردی( منظورم درباره ظاهر یارت هست درباره ویژگی های اخلاقی شون نمی دونم که ایده ال ذهنی تو بوده یا نه؛)

من یه بار توی رابطه ی قبلیم این کارو کردم و کوتاه اومده بودم، و متاسفانه فهمیدم که ظاهر واسم مهمه...نمیگم مارس عااالیه، نه اصلا، حتی دوستای قدیمیم یادشونه که به شوخی وقتی شاگردم بود میگفتم چقدر زشته :)) ولی یه سری ملاک هایی که عاشقشون بودم رو داشت که هنوووزم دلم واسه همونا میره...اخلاقی هم، مارس صد و هشتاد درجه با چیزی که من میخواستم فرق داشت ولی کم کم فهمیدم که در رابطه با اخلاق نمیشه معیار خاصی داشت. چه بسا که یه عمر اشتباه کرده باشی که فلان اخلاق خوبه، ولی نیست...

نانا یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 19:09

چقدر دوست دارم میلو...احساس میکنم شب عروسی تو باید تموم ایران ریسه بکشن و جشن بگیرن برای یکی از بهترینهای جهان...خیلی خیلی نابی

عزیززززمممممم، چقدر کامنتت مهربون بود آخه عزیزم :) متشکرم :)

پیانیست یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 18:59

ولی من یادمه عاشقش شدم بعد قیافشو دوس داشتم
اولش اصن دوس نداشتم قیافشو چون با معیارهای من فرق داشت

اینم خیلیییی خوبه :)
به نظرم البته کار درست هم همینه، ظاهر توی الویت نباشه...من ولی یه سری چیزا، مثل پوست تیره، دندونای یه دست، قد تقریبا بلند برام ملاک بود که اینارو داشت :)

آژو یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 17:49

ساقدوش عااالی بود

بلههههه ^_^

مرمر یکشنبه 7 شهریور 1395 ساعت 16:59

خووو قضیهه رزرو تالااار یه طرف...بعد عرووسی و دوییدن روزهاا رسیدن اولین دومین.....هزارمین سالکرد عروسی یور دیگع:)))))))بقدری تند تند میگذره که حد نداره:)
.......
هوووم چقد دلم یه خواهرشوور فهمیده خواااست!ندارم:/درعوض یه برادر شوهر لارج ..عالی دارم:)این به اون در:)))
.........
منم اون چرخ خیاطی رو دارم ...هموون نیس که یه دکمش میزنه خوودش برا ت میدوزه ؟؟بدون پدال اینا؟؟؟
ولی خووب حس میکنم حوصلشوو ندارم..کلا هندل شروع کاریو نمیزنم خصوصااا هنریشو:))))))
.............
همسر ..همراه وفهمیده گلی است از گلهای بهشت:))))

وای مریم، از تنها چیزی که راجع به زندگی راضی نیستم همین گذر سریعش هست :((

فرقی نداره خواهر شوهر یا برادر شوهر، مهم اینه که ذات خوبی داشته باشه...

مال من نیو لایف هست مدلشم 5500 ِ...

میوه ایست از میوه های بهشت، گل که واسه یه دیقشه :))))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد