توی تاریکی شب، بعد از کلی خستگی نوشتمش، غلط های تایپی احتمالی رو ببخشید...


پستام طولانیه...ولی خب دیگه تا چند وقت دیگه فقط از این پستا میخونین...بعدش نت ندارم...احتمالا دیگه نشه اینقدر طولانی بنویسم...آخرین پستای طولانی میلوی خونه ی بابا رو بخونین :)

..........................................................................



بعد ازدیدن  کاغذ دیواریای  نصب شده، شوکه شدم!! فکر نمیکردم انقد بتونه روی زیبایی تاثیر داشته باشه...

تازه شبیه خونه شده اونجا.. تازه تمام زیبایی هاش جلوه پیدا کرده...تازه داره فضاش گرم میشه...

وقتی از در میام تو، یه حجم زیادی از بوی نو وسایل و بوی چوبای تازه ی کابینت و همه چی میخوره به مشامم که فکر میکنم تجربه ام از خونه ی من و مارس، بوی تازگیه...



بابا خواسته بود کسی رو بیاره برای تمیزکاری...قبول نکردم...گفتم خودم انجامش میدم...توی خونه ی بابا، من همیشه فقط مسئول تمیز کردنه اتاق خودم بودم...مگر اینکه مهمان داشتیم...توی حالت عادی نه...

بابا خندیده بود که  جوگیر شدی؟ اونجا پر از خاک و داغونه، روی شیشه ها رنگ ریخته، سرامیکا سیمانی هستن، کف حمام دستشویی افتضاحه....گفتم نچ!! تمیزش میکنم..گفته مگه صد و پونزده متر خونه الکیه آخه بچه، بذار یکی بیاد...

قبول نکردم...

دیدم که دلم میخواد از همین الان مسئولیت های خونه ام رو بر عهده بگیرم..گرچه معتقدم این کارارو وقتی میشه با کمک بقیه انجام داد یا با مبلغ کمی میشه از افراد اینکاره کمک گرفت چرا به خودم زحمت بدم، ولی دوست داشتم به خودم اینو بباوَرونم که اینجا خونه ی منه و من مسئولشم...

رفتم مایع های تمیز کننده خریدم. فرچه و جارو و دستمال های تمیز و روزنامه برداشتم...

نمیدونستم از کجا شروع کنم...نمیدونستم چطوری از چی شروع کنم...فکر کردم که بازم مثه همیشه نیاز دارم توی ذهنم برنامه بریزم...

استارتشو زدم...سخت بود. خیلی سخت!! نذاشتم هیچکسی کمک کنه. رسیدم به دستشوویی...با خودم فکر کردم که خب اینجا سخت ترینشه..بدم میومد...با اینکه روشویی نو و تمیز بود، ولی طبق وسواس ذهنی و عادت قبلی، بدم میومد که بخوام دست بکشم اونجارو... بعد دیدم که اینجا خونه ی منه...من مسئولشم...من مسئول همه ی چیزایی ام که مال منه و مربوط به من...دوست نداشتم توی ذهن بقیه این باشه که نمیتونم، که سختمه، که نیاز به کمک دارم...

تمیزش کردم...برقش انداختم درواقع!! بعد داشتم به این فکر میکردم که راست میگن خانوما وقتی ناراحتن میرن کارای خونه میکنن، که رخت میشورن و حرصاشون رو خالی میکنن!! دقیقا توی تمام پروسه ی تمیز کاری، انرژیم تخلیه میشد...فکرم آزاد شده بود...


مارس از شرکت رسید... موهام فر خورده بود از عرق و گرما...ابروهام به هم ریخته بود...صاف و صوف کردم خودم رو...لبخند زدم..صدام هیجان داشت...براش تعریف کردم که چطوری از پس خونه بر اومدم و نازک نارنجی نبودم...براش گفتم که حتی اون قسمت سخت سرامیک رو که سیمانش با چسب خشک شده بود و حسابی گندکاری شده بود رو چطوری با چه مشقتی تمیز کردم...دستای دستکش دارمو اوردم بالا، با خنده گفتم بله آقای محترم، من همون استاد شمام که الان توی خونه ت دارم تمیزکاری میکنم...

توی دلم گفتم ببین عشق چه کارا که نمیکنه...




.......................................................................................


خواهر بزرگه زنگ زده، خیلی شاکی طور گفته شنیدم لاغر شدی این روزا...گفتم بله! گفته به فکر خورد و خوراکت باش، به فکر پوستت باش. نباید  کار کنی، بقیه رو صدا کن، به من بگو میام، گفتم خیلی ممنون چیزی نیس که آخه خودم انجام میدم...گفته اگه فکر میکنی که خدایی نکرده کمک کردنمون دخالته بحثش سواست، ولی اگه فقط رودرواسی داری و نمیخوای کمک کنیم بگو..

پونزده دقیقه صحبت کرده باهام، تمامش رو داشت تند تند مواد مغذی و قرص های ویتامینه معرفی میکرد که بخورم به خودم برسم صورتم خوب باشه....

دیگه نمیدونه الان شیش ماهه ... خودمو پاره کردم تا لاغر بشم و برسم به پنجاه و سه کیلو!!

بعد اها!! یه چیزیو فهمیدم و اونم اینه که نسبت به قبل خیلییییی وزنم سخت تر کم میشه...قبلا یادمه با نصف فعالیت الانم هر هفته میتونستم نزدیک به دو کیلو کم کنم...

..........................................................................


خواهر دومی گفته بود لباسا و وسایلت رو بیار اینجا برات تزیین کنیم واسه حنابندون بیاریم برات....با ذوق گفتم واقعا؟؟؟

خب من گفتم که هیچ وقت هیچ انتظاری نداشتم...از همون اول...هرچی رو که مامان میگفت مثلا رسمه فلان کارو کنن، من میگفتم مامان هیس، برای من نگو، توی من توقع ایجاد نکن...اگه کردن که لطفشون بوده، اگرم نکردن اشکالی نداره...مامان اصرار داشت که نه رسمه، همه میکنن..میگفتم برای من مهم نیس که بقیه چیکار میکنن...فقط توقع ایجاد نکن....

بعد خب وقتی خواهر دومی اینو گفت خوشحال شدم..گفت خب معلومه دختر، راجع به ما چی فکر میکنی؟ مارس داداش اخریه، بعد از اینهمه مدت انتظار عروسیشه...


خوشحالم که توقعی نداشتم این مدت از هیچ احدی...مطمئنم بخوام به رسم و رسوم نگاه کنم خیلی چیزا میتونه ناراحتم کنه...ولی من آرامش رو دوست دارم...اینکه اطرافیانم رو دوست داشته باشم رو دوست دارم....خوشحالم که با دیدن کارایی که از نظر بقیه رسم بود از نظر من لطف، تونستم ذوق کنم...وگرنه که اون وقت ذوقی نداشت، فک میکردم که خب لابد رسمه دیگه.... 


...........................................................................


راستی سودی!! مرسی که تشویقم کردی ماست بستنی رو امتحان کنم!! امروز همونطور که واسه خودم بدون لباس و ریلکس داشتم توی خونه میچرخیدم و موزیک گوش میدادم سه تا ماست بستنی خوردم و همش یادت بودم..خیلی مزه ی خوبی بود...ولی خب عذاب وجدان داشتم همشم توجیحم این بود که خواهر بزرگه گفته خیلی لاغر شدم باید یکمی صورتم پر شه :))




.............................................................................................



داشتم خواب میدیدم که با یه bitch دارم سر مارس دعوا میکنم. عینهو یه اسباب بازی میگفتم مال منه، اون میگفت نه مال منه....حالا نگو دارم همرمان توی خواب، دست مارسو میکشم خودم حالیم نیس!! از خواب پریدم...دیدم که دستاش توی دستمه...دیدم که کنارمه...دیدم که مهتاب اتاقمو روشن کرده و فقط صدای نفس من میاد و خودش... با یه قیافه ی این شکلی ^_^ توی دل تاریکی گفتم دیدی گفتم مال منه  BBBBBitchhhh ....



....................................................................................................



داشتم فکر میکردم اگه حتی یه درصد دوست نداشتم عروسی بگیرم و فقط بخاطر حرف مردم بود، این کارو میکردم؟؟؟ دیدم نه...من حاضر نبودم در اون صورت حتی یه قرون خرج کنم...بعد به دخترخالهه گفتم یا عروسی نگیر، یا اگه میگیری واقعنی از ته دلت بخواه که عروسی داشته باشی... آخه خیلی عروسای فامیلا رو میبینم که خوششون نمیاد از عروسی، ولی فقط بخاطر اینکه حالا یه شبه و مهمونا و حرف مردم و ال بل، این کارو میکنن... عروسی یه کار دلیه...اونقدری که من دارم به فان داشتن و حس خوب خودم و مارس فکر میکنم به فکر راحتی و خوش گذشتن به مهمونامون نیستم به همین برکت قسم :)) وقتی اون بعد از جشن عقدم گفته بود که چرا فلان مورد اونجوری بود و بهمون سخت گذشت، خیلی ریلکس با یه لبخند کششششدار گفتم ولی به خودم که خیلیییی خوش گذشت:) راست هم گفته بودم!! اگه دلم با جشن نبود، قطعا بعد از این حرف دپ میشدم، جبهه میگرفتم یا هرچی...

واسه بار هزارم: کاری رو کنیم که دلمون باهاشه...


...............................................................................................



این یه سال عقد، برای من و مارس خیلی تجربه داشت به همراش...بزرگترین چالش رابطه ای رو این مدت من تجربه کردم...ورون توی وبش دقیقا چیزی رو گفته بود و مثال زده بود که منم بهش فکر میکردم..که مثلا وقتی دوستی، میتونی بحث کنی، بزنی بری بیرون، باهاش حرف نزنی، خاوش کنی حتی...ولی حالا نه...این به حرف آسونه...وقتی توی عملش قرار میگیری، وقتی مردِت بهت میگه با من درست حرف بزن من دیگه دوست پسرت نیستم، وقتی توی اوج عصبانیت میبینی خانوادت کنارتن باید رعایت کنی، سخت ترین کار دنیاس.لا اقل برای من بود....

و حالا خوشحالم که از این دوره عبور کردیم...این روزا هیچی جز داشتنه مارس، لمس دستاش از زیر میز توی جمع موقع غذا خوردن، حرف زدنای آروم توی نور کم، گوش دادن به موزیک و انتخابشون برای رقصمون، بهم آرامش نمیده...من قشنگگگگگ صعود و فرود توی یه رابطه رو درک کردم و تجربه...و چیزی که عایدم شد این بود که هردو میتونیم بعد از حتی کلی دلخوری و مشاجره، بشینیم منطقی حرف بزنیم و بفهمیم همو...

نظرات 12 + ارسال نظر
بی تای بدون تا شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 19:52

برات خیلی خوشحالم میلو....
هروقت میام وبتو میخونم یه حس خلوتی و آروم بودن به منه شلوغ پر دغدغه القا میکنی...
هرچند که اخیرا خیلی کم وبلاگ میخونم...ولی همین چن تا پستی هم که ازت میخونم حالمو خوب میکنه
همیشه خوب باش

مرسی بیتای خوبم....مرسی از حس خوبت و کامنت مهربونت :***

باران شنبه 20 شهریور 1395 ساعت 10:15 http://Thisismenow

خب من که از اول عاشق پستای طولانیت شدم !!! اصلا خسته کننده نیست و هی دوس دارم حتی طولانی ترم باشه تازه:))))
_______
نمیدونستم چیدن خونه ی دونفره میتونه اینقدر هیجان و خوشحالی داشته باشه مرسی از اینکه این حساتو باهامون شریک شدی! از الان ذوق دارم برای این روزای خودم ^_^

شما لطف داری عزیزم :)

خیلی زیاد هیجان داره باران :)

پاپیون پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 23:12

بیا من برات اینترنت ایرانسل میگیرم کادوی عروسی ولی نگو نت ندارم نمیام و اینا:/ دلم گرفت واقعا:/ (نترکم با این کادوی عروسیم:))) )
میلو من همیییییشه به شستن دسشویی فکر میکنم! متنفرم از اینکار و حتی فکر کردن بهش هم ناراحتم میکنه! چطور تونستی واقعا؟ رمزشو به منم بگو:)))
میگم چقد خوبه این توقع نداشتنه،برم تمرین کنم:)

:))))) عزیزم بهترین پشنهاد کادویی بود :دی
خب البته یکی دوباری هم توی خوابگاه که خیلی بدتره این کارو کرده بودم...ولی خب همه چی بستگی به این داره که چقدر بخوای یه کاریو انجام بدی...
خیلی خوبه :)

Hoda پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 22:55

دقیقا منم یه چیزی که خیلی سخت پذیرفتمش همین بود که دیگه مثل دوران دوستی نمیشد موقع دعوا و بحث توی دلت بگی اوکی اشکال نداره فوقش کات میکنیم. یه حس زندانی بودت لامصب بهم میداد خیلی سختم بود تا پذیرفتمش. تازه اونم تا حدی نه صد درصد

برای من بیشتر حس مسئولیت پذیریه هست که کمی باعث نگرانیم میشه....گرچه هردو یه حس هستن ولی خب نوعش کمی متفاوته. ولی میدونی که کلا منظورمو

لی لی پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 21:02 http://cranberry.blogsky.com

چقدررررر که این پستای بلند و طولانی خوبن و وقتی میبینم پست جدید گذاشتی چشام از شوق برق میزنه.
میلو چقدر خوب مینویسی چقدر احساساتت خالصانه است. چقدر خوبه که انقدر واسه زندگی و مراسمت با حال خوب و با جون و دل تلاش میکنی و البته به صورت فوق العاده ای اثر مثبتشو از اطرافیانت میبینی.
بی صبرانه منتظر طولانی ترین پست وبلاگت که واسه مراسمتونه هستم . همیشه شاد و پر انرژی باشی

عزیزم :)
من واقعا شرمنده شدم که :) لطف داری تو....

رهآ پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 16:34 http://colored-days.blog.ir/

بح بح پس شوما هم عروس و داماد پاییز، عروس و داماد مهر هستید :) ما هم عروسی مون مهر بود :) مهر ُ پاییز دوست داشتنی من :)
اوووف .. چقدددر حس ُ حال ِ الان ِت ُ میفهمم. یاد خودمون ُ ذوق ُ شوق برای ِ خونمون افتادم، اولین خونه زندگی مشترک :) ما حتی خودمون خونه رو رنگ کردیم :)

خونه تون پُر از لحظه های ِ شاد، پُر از عشق، پُر از خنده، پُر از خوشبختی 3>


پ.ن: میلو نگفتی میتونم اینستا فالووت کنم؟

بلهههه :)
خیلی ر وزای خوبیه...حس قشنگیه...
ممنونم واقعا رهای عزیزم :) همچنین برای شما...

رها من اینستامو خیلییییی محدود کردم. به اونایی که خیلی ساله میشناسمشون...کمی بهم فرصت بده :)

لیدی رها پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 16:02 http://ladyraha.blogsky.com

این بوی تازگی اولین خونه خیلی خیلی نابه تا میتونی ازش لذت ببر یاد اون موقع های خودمون میفتم دلتنگ میشم....
اره این توقع داشتن که تیشه به ریشه روابط میزنه کار خیلی خوبی میکنی توقعی از کسی نداری...
من و همسری هم عروسی واسه دل خودمون گرفتیم منم از تک تک تدارکات و جشنمون لذت بردم و همیشه یه خاطره ناب و دوست داشتنی برام و یه درصد هم حرف مهمون ها و... برام مهم نبود...
ای
این روزهای قشنگ فقط تو لحظه زندگی کن...

آره همینطوره...
رها فقط حس و خاطره ست که می مونه....

سودی پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 15:05

حال خوبتون مستدام :***
سه تاش اندازه یه بستنی شکلاتیه کالریش گمونم :دی بی استرس بخور عروس خوشگل :*****

خیلی مچککککرم :**
دقیقا یه توجیه دیگم همین بود واسه خودم :)))

مرمر پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 13:24

نگوووو پست کوتاه دلم میگیره:(
....
هووووم همش اولین ها واس ادم کلی هیجان داره..مثه اولین تمیزکاری..اولین خواب تو خونه خودت..اولین غذاخوردنااااا..کلی کیف میده خوب:))))))))
..........
خووودتوو گوول نزن چاق میشی:)
دقیقا بدن من یه استپ طولاانی کرده...منی که یکم غذام کمو زیاد میشد لاغر میشدم الان...نووووچ,نوچچچچچ
......
کمههه کم دوسال اول زندگییی مث دریا میموونه یوقتایی صافووو اروممم یروزایی طوفانیییییییییییییییی....
......

نت ندارم آخه :((
آره مرمر...

فک کنم یهو کم شه مریم....:(((
وای همه میگن اینو...من بدم میاد آخه از بحث :))

پیانیست پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 11:49

منم راستش اصلا عروسی دوس ندارم.توی مراسم عقدمم فقط تحمل کردم تا تموم شه.
ولی حس میکنم نمیتونم بگم نگیرین.ینی گفتم به شوهرم گه مراسم دوس ندارم و نگیریم،ولی
چون شوهرم دوس داره و خونوادشم خیلی دلشون میخواد حس میکنم یجورایی خودخواهیه بگم نگیرین... حتی با اینکه خودن کاملا زجر میکشم اون ساعتاتو!!! اصلا دوس ندارم.

آره خب حق داری واقعا :)
کاش میشد بتونی کاری کنی که اونجور شه که میخوای...یا حداقل واسه خودت دوست داشتنیش کنی...

رعنا پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 10:00

میلو جون سلام
باورم نمیشه خودت خونه رو تمیز کرده باشی. خیلی کار سختیه تازه بعدش ادم کلی کمردرد و فلان می گیره. البته شاید واسه من اینطوریه چون خیلی از تمیزکارى بدم میاد.:)) من اگه یه روز عروسی بگیرم فقط ادمایی که ازشون خوشم میاد رو دعوت می کنم . استدلالمم اینکه حیف تو روز عروسی فامیلایی رو ببینم که ازشون خوشم نمیاد و صد سال یه بار می بینم

من هنوز بدنم درد میکنه...
ما خوشبختانه کلا فقط با اونایی رفت و امد داریم که دوستشون داریم...یعنی تعداد دوستای خانوادگیمون خیلییییییییییییییی بیشتر از فامیلاس..با اینحال هستن چند نفری که ازشون بدم میاد. ولی خب اصلا گمن توی اون تعداد...

اناماری پنج‌شنبه 18 شهریور 1395 ساعت 09:34

وااااااای عزیزم.همیشه خوش و خرم و اروم کنار هم زندگی کنید ان شاله.

مرسی عزیزم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد