بیرون بودم، زنگ زدم بهش، گفت دارم میرم از پله ها بالا...گفتم همونطور که داری وارد میشی گوشیت هم دستت باشه باهام حرف بزن...


پرده ها رو وصل کرده بودن و مارس ندیده بود..میدونستم وقتی ببینه هیجان زده میشه و میخواستم حالا که پیشش نیستم حداقل صداشو بشنوم...

صدای چرخوندن کلید توی در، و بعد قدم هاش...یهویی طبق معمول زد زیر خنده ی بلند.از همون خنده  هایی که عاشقشم...هی میگفت وااااااااااای میلووووو اَََاَاَاَ اینجاروووووووووووووو!! 

پنج دقیقه ای همینطوری داشت کلمه های بالارو تکرار میکرد و من وسط خیابون داشتم به صداش گوش میدادم...


مارس میگه خونه رو از هر زاویه که نگاه میکنی یه قشنگی داره...


تخت رو اوردن...نصبش که کرد، من میخواستم بشینم از خوشحالی و ذوق گریه کنم...دقیقا همونجور که میخواستیم، دقیقا به همون خوشگلی و خاصی...

بهم گفت وقتی تشک و بالش هاشو گذاشتم ازش عکس بگیرم براش بفرستم...گفتم نمیدم آقا :دی  یه بار بردی عکسشو نمایشگاه ازش کلی سفارش گرفتی دیگه نمیکنم همچین کاریو، کل ایران اون وقت تختاشون رو جمع میکنن ازینا میذارن :پی بعد دخترخالهه و مامان اینا دوست نداشتن تختمو زیاد :)) چون براشون تعریف شده نیس همچین مدلی. من و مارس ولی وقتی همه رفتن بیرون، روش دراز کشیدیم، بی نهایت ازش خوشمون میاد و برای ساکن شدن توی اون خونه و داشتن اون اتاق بیصبرانه منتظریم و هیجان زده...



.....................................................................................


بجای کنسول و بوفه و اینا، یه کتابخونه رو طراحی کردیم، که دقیقا اندازش جوری بود که با متراژ جایی که میخواستیم اونجا بذاریمش هماهنگ باشه...هیچ فضایی رو شلوغ نکردیم...نرفتیم بازار ببینیم چی خوشمون میاد...به فضای خونه نگاه کردیم و هرچی که لازم بود رو طراحی کردیم و دادیم ساختن...

داشتم کتابخونه رو میچیدم..چندتا طبقه اش مال من، چندتاش مال مارس...به زووووووووووور اونهمه وسیلمو توی سه طبقه اش جا دادم...خب کار سختی بود ولی باید عادلانه باشه...باورم نمیشه یه اتاق با اونهمه وسیله رو بردم خونه ی خودم توی دوتا کمد جا دادمشون...خیلی چیزارو البته ریختم دور...

وسیله های مارس رو، به پشنهاد خودش براش چیدم...توی وسایلش، یه جعبه ی بزرگ بود..توش تمااااام چیزایی که بهش داده بودم، تمام نوت ها، تمام کاغذای ریز و درشت، کادوها...همه رو گذاشته بود اونجا...شوک شده بودم. باورم نمیشد حتی نوت های پاره پوره شده رو کاغذای داغونمو هم نگه داشته باشه...

من گاهی یادم میره این مرد جدی با اینهمه تخسی غرورش، کوه احساس توی دلشه...نشون نمیده آخه...


رسیدم به لباساش...با ظرافت تمام، یکی یکی از کاور درمیورمدم چین و چروک هاشو میگرفتم و دوباره میذاشتم توی کاور و بعد توی کمد لباسهاش...از اینکه دیگه لباس هاش در اختیاره منه و من مواظبشونم، از اینکه لباس هاش در کنار لباس هامه تا ابد، از اینکه اون کمد مال یه خانوادس دیگه،  حس خیلییییییییییی خوبی داشتم که نمیدونم کسی متوجه میشه حس الانمو یا نه...


..........................................................................



پذیراییمون، با اینکه مبلا تقریبا گنده ست که به فضای اونجا بیاد، با اینحال خیلی خالی مونده...ایده های زیادی دارم ولی پول؟؟ندارم...دیگه کاملا حسابم صفر شده...اونقدم اون فضا توی چشم هست که نمیشه بی خیالش شد...رفتم یه سر این مغازه های تزئییناتی و فلان..قیمتا سر به فلک کشیدن..چه خبره خب :|


دلم میخواد یه صندلی خوشگل، با یه کتابخونه ی خوشگلتر مناسب پذیرایی اونجا بذارم...




............................................................................



سکوت، آرامش، نور، سه تا ویژگی بارز خونه ی ماست...به محض اینکه میرم توش، انگاری یه آدم دیگه میشم...یه زنی که مسئولیت داره حالا، ولی دلش قرصِ و آرامش توی چشماش میاد وقتی در خونه اش رو باز میکنه...

لذت بخش ترین قسمت: صدای مارس که توی خونه میپیچه و ازم میپرسه میلو فلان چیز کجاست؟؟ و منی که حس غرور و افتخار و نمیدونم دیگه چه حس هایی توامان توی قلبم جریان پیدا میکنه و حس خانواده داشتن توی پوست و خون و جونم میدوئه...


نظرات 10 + ارسال نظر
مضراب شنبه 27 شهریور 1395 ساعت 23:03

D: چه حس خوبی داشت این پست. دوست داشتم

ممنونم مضراب عزیزم :)

سیاهچاله پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 15:45

میلو... من باید ازت تشکر کنم که با نوشتن های صادقانه و خوشحالی های ساده ات اینقدر منو خوشحال میکنی... این روزها فقط و فقط به امید خوندن تو و آپ کردنت میام.... و حتی از الان غصمه برای روزایی ک گفتی خونه ی خودتونی و نت درست و درمون نداری و ممکنه یه مدت پست های بلند ننویسی...
همیشه شاد باش و بخند روی همه ی مشکلات،رمز موفقیتت همینه:-*:-*

حکیمه جاااانم...عزیزمممم... این حرفا چیه آخه...
متشکرم واقعا که اینقدر بهم لطف داری....

پرسه پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 15:12

من اصن کل ِ حسم تو یه لبخند خیلی گنده جمع شده. به شدت ِ به شدت خوشحالم و از ته آرزو میکنم زندگیتون همیشه همینقدر خوشمزه و پرتقالی باشه :ایکس

پرسه ی انرجنیکه من...مرسی ازت :***

lightwind پنج‌شنبه 25 شهریور 1395 ساعت 03:10

میلو
میفهمم و آرزومه این لحظه هات
خوشی ه چیده شدن لباساش،کنار لباسات
شوق شنیدن صداش توی خونه
و هرچیزی که با عشق و صبوری بهش رسیدی
لحظه لحظه ت، پر از سکوت و آرامش و نور

آخ دقیقا همینه...با عشق و صبوری...
ممنونم ازت دختر جان :)

Hoda چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 18:06

میگم اگه خیلی اذیتت میکنه خالی بودن خونه میتونی بری یه چیزایی دم قسط بخری؟
مثلا با توجه به سبک خونه شما دوتا صندلی مادربزرگه پدر بزرگه چیه؟ :))
دو تا از اینا بذاری یه گوشه دنج خالی پر نور بعد یه میز خاص و خوشگل هم بدی برات بسازن بذاری بینش و روش کتاب و ژورنال و این چیزا بچینی، زیرش هم یه قالیچه مدرن گرد خوشگل یه همچین فضایی نیاز به خلوت بودن اطرافش داره تا جلوه کنه و پر هم میکنه خونه رو
اگه مامانم الان پیشت بود میرفت یک عالمه شاخه درخت میکند و ذره ذره گل خشک میچسبوند بهشون و یه دفعه یه گوشه خونه رو پر از حس بهار میکنه، از این کارا همیشه میکنه و واقعا خوشگل میشه بی هیچ هزینه ای
بعد گلدون هم خوبه خونه رو پر میکنه و حس خوب تری میده. گلدون های پتوس ارزون و خوشگل و سخت جون هستن
عکسای عقدتون رو چاپ کن بزن به دیوار، تابلو خونه رو خیلی به جلوه میاره و پر میکنه، چون فایلش رو داری هم خیلی ارزون میشه
من چند وقت پیش رفتم یه قلک خیلی گنده خریدم و متضاد رنگ خونه رنگش کردم و یه طرح ساده کشیدم روش خوشگل شد. هم یه گوشه رو پر کرد هم حس خوبی بهم میده بهش نگاه میکنم و فک میکنم قراره پر بشه باهاش کارای هیجان انگیز کنیم حس خوبی بهمون میده
یه کار دیگه هم مامان میکنه بد نمیشه هزینه ای هم نداره. یه تیکه یونولیت و ام دی اف یا چوب یا هرچی رو طبق ابعاد دلخواهش برش میده ، بعد از این برچسب های طرح چوب یا سنگ که برچسب فروشی ها انواع و اقسام طرح هاش رو دارن میچسبونه روش، بعد یه شاخه درخت خشک و بعدش هم گلای خوشگل خشک از گل فروشی میخره میزنه روی شاخه خوب میشه
من خودم دلم میخواست یه درختچه خشک پیدا میکردم و شاخه هاش رو یه ذره رنگ طبیعی میزدم بعد از هر شاخه چیزایی ریز و خوشگل و فانتزی که بهم توی دوستی داده بودیم آویزون میکردم. یا چند تا از عکسامون رو کوچیک چاپ میکردم و با روبان آویز میکردم. یه حلقه و قسمتی از کارت عروسی، گیفت یا هر چیزی ولی خونه مون کوچیکه جای همچین چیزی نداریم
اینا چیزایی بود که به فکر من میرسید اما به نظرم اگه پر کردن خونه آرامشت رو بهم میریزه و خیلی برات وقت گیره بذارش بعد از عروسی

وای هدااااااااااااااا نمیدونم چجو تشکر کنم ازتتتتت خیلیییی ممنون که اینهمه وقت گذاشتی برام عزیزم...بی نهایت ممنوووون :***
نمیدونم سفره هفت سین عیدمو یادته یا نه، که یه گلدون پر از شاخه های خشک داشتم....اونا رو با خودم اتفاقا قراره ببرم خونه ام...ایده ی خوبیه که بشه اونو حرکتی زد...اگه به خودم بود میخواستم کل اونجا رو گلدون بذارم...منتها مارس با گلدون موافق نیس و دلش میخواد یه چیز مدرن باشه..
ولی ایده هات خیلییی خوب بودن...با مارس درمیون میذارم. ممنونم بازم :****

نانا چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 15:42

عزیزممم مبارکه ❤❤❤ خیلی خوبه مینویسی ذوق میکنم. یعنی انقدر دلم میخواد زودی برم خونه خودم, وسیله هام رو بچینم, کلی طرح بدم و همه چی رو عوض کنم.
عیبی نداره با کادوهای عروسی میتونی اون قسمت خالی رو پر کنی
یه عالمه ذوق برای تک تک این روزات عزیزم

ممنونم نانای خوبم :*** نانا من یه نانای کامنتر دیگه هم دارم...تو نانای همزادی؟؟؟

فرنوش چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 10:52

به بهههه به این روزهااااا

مرسی فرنوش جانم :**

پاپیون چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 01:25

عالی بود حس این پستت
یعنی اصن نمیدونم چی بگم
فقط از خدا میخوام هر روزت پر از خوشبختی باشه با همین غلظت و حرارت این روزات

نازی جانم، یک عالمه متشکرم عزیزم

پرین چهارشنبه 24 شهریور 1395 ساعت 01:03

الان که این کامنت رو میزارم شادمهر داره میخونه عشق تو رو تا دلم فهمید زندگی واسه من خندید خوشبختی بارون شد و بارید

عشق و خوشبختیتون مستدام تا اااااااااااابد

من عااااشق شادمهرم :)
ممنون که یادمی :)
مرسی پرین خوش قلب :)

روم میشه بگم!! سه‌شنبه 23 شهریور 1395 ساعت 22:02

مرسی میلو جونم از جواب خوب و امیدوارکنندت :)
مبارک باشه ایشالا :)
نور خیلی مهمه من عاشق جاهای پرنورم :)
میلو چقد ترکیب تو و مارس جالبه٬
من اولین باری که اومدم تو وبلاگت اون باری بود که زنگ زده بودی بهش گفتی you won a prize , a wife!!
و کلی ذوق کردم از این همه شور و خلاقیت!
براتون آرزوی عشق و شادی همیشگی رو دارم
آمین

خواهش میکنم :**
جدی میگی؟؟ به نظرم قدیمی تر بودی که انگار... :)
ممنون بی نهایت :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد