سلام :)


اول از همه، کامنتای مهربون و سراسر از محبتتون رو بدون جواب تایید میکنم چون واقعا مجال جواب دادن نیست. تک تکشون رو با عشق و لذت خوندم و از اونهمه مهربونی نسبت به مایی که نمیشناسید به وجد اومدم....


اشتباهات تایپی احتمالی رو ببخشید. با سرعت بالا و وقت کم اینجا نوشته شد...

........................................................................................................................



سی و یک شهریور، دو شب قبل از عروسی...



از صبح رفته بودم برای ترمیم ناخن و طراحیش، و بعد اپیلاسیون بدن...پیش همونایی رفته بودم که همیشه میرفتم...

شادباش ها و لبخندهایی که به سمتم روونه میشد بیشترین چیزیه که یادم مونده...


توی خونه ی بابا هیاهو بود، مهمان های راه دور اومده بودن و سعی میکردن به هر نحوی شده به مامان و بابا کمک کنن...

کارهای خودمو لیست کرده بودم. دخترخالهه گفته بود این دو روز آخر همه چی رو بسپرم به بقیه و برم سراغ استراحت کردن. منتها من نمیتونستم و میخواستم مثل همیشه اوضاع امور دست خودم باشه...

تقسیم کار کرده بودم بین دخترا، و بیریتنی هم توی راه بود تا بیاد پیشم...خیلی از دیدنش هیجان داشتم و با اینکه سرم خیلی شلوغ بود مدام باهاش با تکست در تماس بودم که بدونم کجاست یا کی میرسه...برام نوشته بود میلو دارم میام عروووووسیت، باورت میشه؟؟؟ عروووووسی....

گفتم باورم نمیشه واقعا...فکر میکنم مثل همیشه داری میای و من قراره بیام دنبالت که بریم سراغ شربازی هامون :))


چندروز قبلتر، ماشین پدر مارس که ماشین عروس ما هم بود، براش مشکلی پیش اومد و ما منتظر موندیم تا شاید اکی شه...نشد!! مارس به فکر افتاد تا رویای منو باز هم مثل همیشه در کمال سخاوت و مهربونی براورده کنه...با چندتا تماس و سرچ توی نت، ماشین مورد علاقم، فولکس رو اکی کرد...رنگش دلخواه من نبود ولی خب خیلیییی بهتر از هیچی بود و من از اینکه ماشین عروسم در کمال ناباوری اونی شد که میخواستم توی پوست خودم نمیگنجیدم!!


غروب، رفته بودم خونه ی خودم، تا آخرین تمیزکاری رو بکنم. میز تی وی مون که بی نهایت عاشقش بودیم هم از راه رسیده بود...من و مارس بالا بودیم و در حین تمیزکاری، همونجا تصمیم گرفتیم که حتما رقص دونفره هم تمرین کنیم با اینکه حتی سر موزیکش به توافق نرسیده بودیم چه برسه به تمرین و شروع رقص....

توی اتاق کار بودم، نور نارنجی و آبی پرده ی اتاق یه آرامش محضی رو میریخت توی قلبم...دستی رو روی شونه ام احساس کردم..برگشتم و دیدم بیریتنی هست!!! اونقدره جیغ کشیدیم از خوشحالی و هیجان که زبونم بند اومده بود...همون موقع مارس هم داشت با خواهر بزرگه صحبت میکرد، طفلی از پشت خط ترسیده بود و میپرسید که میلو طوریش شد؟؟ 

بیریتنی با اشتیاق فراوون و  هیجان زیاااااااااااد خونه مون رو برانداز میکرد و مدام پشت سر هم میگفت که فوق العاده ست و اصلا فکر نمیکرده اینقدر زیبا و خوب درستش کرده باشیم..عاشق وسیله هام شده بود و میگفت که کاملا نشون دهنده ی روحیه ی منه...

از نورپردازی سقف ها به خصوص اتاق خوابمون بی نهایت لذت برد..

من و مارس، نظاره گر بودیم و ته دلمون خستگیمون در رفته بود..بعد از اونهمه تلاش و بدو بدو، بعد از اونهمه خستگی و شب بیداری و طراحی و فکر، حالا نتیجش رو داشتیم میدیدم...

بیریت خودش رو توی مبل ها رها کرده بود و میگفت میلو اینجا بهترین جاییه که من و تو میتونیم با هم ساعت ها خوش بگذرونیم و حرف بزنیم....


زنگ زدم بقیه ی دخترایی که پایین بودن هم اومدن بالا...دورهمی کمی خندیدیم، حرف زدیم، رقصیدیم، بیریت میگفت که این هم جشن مجردی قبل از عروسیت...گرچه تایمش خیلی کم بود، ولی نیاز داشتم به همون یکم دورهمی دخترونه....

برای شام رفته بودیم پایین-خونه ی مامان اینا- بابا داشت جلوی در رو ریسه میکشید...حس فوق العاده ای داشتم..یادم اومد به اون روزی که همسایه روبه رویی سه سال پیش داشت برای عروسی دخترش این کارو میکرد، و خب من تا شب نظاره گر جشن و پایکوبی اونجا بودم و حسابی لبخندم بود اون روز....

بابا در نهایت ظرافت و دقت ریسه ها رو کشید و کل مجتمع چراغونی شده بود...

شب، بعد از اینکه مهمان ها شام خوردن، من و مارس رفتیم بالا...لپ تاپ رو بردیم و اول از همه شروع کردیم تا چندتا موزیکی که خودم پیدا کرده بودم و دانلود رو گوش دادیم...هردو با یک آهنگ حسابی سرخوش شدیم و فکر کردیم میتونیم براش رقص خوبی طراحی کنیم...

دوتا ویدیوی رقص عروس و داماد هم از بین چندین ویدیو مورد پسندمون بود...اون شب تا دیروقت تنها کاری که تونستیم بکنیم این بود که برای حرکت ها اسم انتخاب کردیم و ترتیب بندی کردیم جوری که با موزیک هم هماهنگ باشه...

برای تمرین فقط یک شب وقت داشتیم....فکر کردیم که عمرا بتونیم انجامش بدیم...وسطاش من ناامید شده بودم و میگفتم سخته بی خیالش شیم...مارس ولی مصر بود چون میدونست من خیلی دلم این رقص رو میخواسته...با اینکه از مدت ها قبل گفته بود میخواد دو شب آخر مونده به عروسی رو خوب بخوابه ولی دقیق برعکس شد و ما اون دو شب آخر تا نزدیکی های چهار صبح درگیر رقص بودیم..البته پروسه ی فوق العاده ای بود..بی نهایت خندیدیم و اتفاقات جالبی میفتاد...یه جاهایی گیج میزدیم، اشتباه میرفتیم...بعد من و مارس یه عادتی که داریم اینه که وقتی سوتی میدیم انقدر اون رو هی تکرار میکنیم و کشش میدیدم و میخندیم که دیگه حالمون بهم میخوره از اون موضوع...

اون شب دقیقا تا ساعت سه و نیم صبح، قهقهه های خنده و داد بیدادهای ناشی از اشتباه انجام دادن حرکات از توی خونمون شنیده میشد...


وقتی برگشتم به اتاقم همه خواب بودن، بیریتنی کم و بیش بیدار بود...دیدم که جاش خوب نیست، بالشش بزرگ بود و من براش یه بالش کوچیکتر اوردم...

خیلی زود خوابم برد....



.........................................................................................................


یک مهر، روز حنابندون


صبح، ساع هشت بود که بیدار شدم....یه سری کارهارو لیست کردم و سپردم به بیریت. بهش گفتم که هرکس رو مسئول چی بکنه...

خودم راهی آرایشگاهم شدم تا پاکسازی پوستم رو انجام بدم...هرکسی توی حال خودش بود...مارس میخواست منو ببره ولی گفتم بهتره به کارای خودش برسه و من خودم با ماشینم میتونم برم...بهم گفت که ازم ممنونه که اینجور وقتا همه ی تلاشم رو میکنم تا اون بتونه روی کار خودش بیشتر تمرکز داشته باشه...

بهم گفت که ماشین فولکس اکی شده ولی یه سوپرایزی برام داره...فکر کردم لابد رنگش هست...که من دنبال فولکس آبی کمرنگ یا قرمز بودم...


رفته بودم آرایشگاه، سعی کردم تا با پرسنلش ارتباط خوبی برقرار کنم..آرایشگاهه همونطور که قبلا گفته بودم یکی از بهترینای شهر خودمه و خب خیلی کارش خوبه..منتها همه میگن که خود صاحب اصلی اخلاق تندی داره..من ولی الان فکر میکنم بیشتر از تند بودم، جدی و منضبط بود که خب من عااااشق اینجور آدمام...

چیزی که توجهم رو جلب کرد، محیط آروم و پرسنل مهربونش بود...یه موزیک ملایم بی کلام هم پخش میشد و من فکر میکردم بهترین حالت برای عروس همینه...

پاکسازی پوستم رو انجام دادیم. چندتایی عروس اکی شده بودن و من از نتیجه ی کارش خیلی خیلی خوشم اومد...تمایز کار این ارایشگر با بقیه این بود که به قول بیریتنی تورو تبدیل به آدم دیگه ای نمیکنه، همون چهره ی خودت رو زیباتر میکنه و ملوس...

سریعا برگشتم تا بتونم ناهار بخورم و برم آرایشگاه دیگه ای برای شب که حنابندونم بود...

خودم خواستم که جای دیگه ای برم چون میخواستم دوتا کار متفاوت روم انجام بشه...

بعد از اتمام کارم، لباسم رو پوشیدم...من عاااااشقه عاااااشقه لباس حنابندونم بودم...همه بدون استثنا گفتن که مدلش خاص و متفاوت بود...خودم خیلی یهویی توی یه ویترینی دیدمش و وقتی پوشیدمش دیدم که دقیقا چیزی بود که میخواستم...

مارس اومد دنبالم و رفتیم آتلیه...

یکی دو  ساعتی اونجا عکس گرفتیم که خب من خواستم زیاد ازمون عکس نگیره و ژستاشو رو نکنه و صبر کنه تا فردا...

شب، رسیدیم خونه....تزئینات خونه و وسایل عروسی که برای مارس خریده بودیم دققا همونطوری شده بود که به بیریتنی گفته بودم درست کنه...کارش حرف نداشت. با اینکه زیاد اهل اینجور کارا نیست، ولی میدونستم سلیقه اش و دقتش توی کارایی که بهش سپرده میشه بالاست...

مهمان های حنابندون بیشتر جوونترا بودن...همه ی اونایی که دوستشون داشتم...کمی رقصیدیم و بعد خانواده ی مارس از راه رسیدن...کلی کادو و خنچه همراهشون بود...سینی حنا درکمال سادگی زیبا بود...توی خونه با موزیک حنابندون چرخیدن و بعد از اینکه شاباش گرفتن :دی وسایل رو گذاشتن وسط خونه..

همه شون با تحسین به لباسم و  آرایشم نگاه میکردن....خواهر سومی دختر خوش تیپی هست که همیشه لباس های خاص و تک میپوشه...اون لباسم رو تایید کرد و گفت که بی نهایت ساده و زیباست...

خواهر بزرگه هم لباس عروسم رو گرفته بود و اورده بود...

من تمام مدت بهشون گفتم که لازم نیست اووووونقدر پول بدیم بابت لباس اون هم چی، اجاره!! ولی خواهر بزرگه معتقد بود لباس ترک رو وقتی میذاری کنار لباس ایرانی فرقش رو متوجه میشی، و اون همیشه برای من بهترین رو میخواست....

دخترا ریختن وسط و کلی رقصیدیم...آخرسر من و بیریت با یه موزیک اختصاصی رقص دونفرمون رو اجرا کردیم :))) خب رقص دونفرمون یه چیز مسخرس که از دوران خوابگاه یادش گرفتیم ولی اونقدر برامون عزیزه که توی جاهای مهم و غیر مهم حتما لا به لای رقص عادیمون اجراش میکنیم :)) بعد آخرشب بهش گفتم که آخه لازم بود حالا اینجا هم این کارو میکردیم؟؟ ملت چی فکر میکنن؟؟ بعد ولی دیدم که اصلا به کسی چه، من همیشه کاری رو میکنم که دوست دارم :))

حسابی خوش گذشت...مراسم حنابندون با کلی خنده و اشک شوق انجام شد و درست سر ساعت دوازده همه چیز تمام شد. من و مارس جوری برنامه ریز ی کردیم که این ساعت تموم شه تا بتونیم بریم باز رقصمون رو تمرین کنیم...

وقتی رفتم توی اتاقم و دیدم که لباس عروسم توی کاور  روی مبل اتاقم هست بغضی شدم...سرارس حس خوب و لبخند..لباس رو بغل کرده بودم و نمیدونستم این چه احساسیه که درونم داره میجوشه...قرار بود چون لباسم دکلته بود روش کت بپوشم...خواهر بزرگه منتها به جای یه کت، دو مدل کت، یه شنل، و دو تا تور در اندازه و طرح های مختلف برام اجاره کرده بود....با اینکه میدونست نمیخوام تور بذارم ولی بازم برام گرفته بود...بهش گفتم که چرا اینقدر زحمت کشیده گفت گفتم شاید لحظه ی اخر هوس کنی تور داشته باشی یا از کتت خوشت نیاد نمیخواستم ذره ای احساس بدی داشته باشی...خب من نمیرم واسه این آدم؟؟ :)

آرایشم رو پاک کردم، لباسم رو عوض و موهام رو باز...رفتیم بالا خونه ی خودمون...سعی کردیم با تمرکز بالا شروع کنیم...یک ساعتی همچنان گیج میزدیم ولی کم کم نمیدونم چی شد که هردو ریتم اومد دستمون و حتی وسطاش بدون هماهنگی قبلی حرکتایی رو میرفتیم که اون لحظه به موزیک میخورد...

غرق در لذت شدیم و انگار که کوهی رو فتح کرده باشیم!! همه ی اونایی که فرداش رقصمون رو دیدن باورشون نمیشد که دوشبه بدون کمک کسی این کارو کردیم...

تا ساعت سه و نیم چهار چندبار دیگه تمرینش کردیم و حسابی حرفه ای شدیم....

کارهای فردا رو مرور کردیم و برای هم آرزوی یه خواب راحت هرچند کوتاه کردیم...



..............................................................................................



دوم مهر، روز موعود :)



صبح، ساعت هفت دوش گرفته و آماده منتظر بودم مارس بیاد دنبالم...بیریتنی هم آرایشگاهش نزدیک به آرایشگاه من بود و با ما اومد...اون یکی ساقدوشم-صبا- هم هماهنگی های لازم رو باهاش انجام دادم و با شوهرش داشتن میومدن...پارتنر بیریت، دوست صمیمی مارس بود. پسرک داشت از راه خیلی دوری میومد برای عروسی ما و قرار بود مارس رو بعد از سالها ببینه..معرفت و محبتش واقعا ستودنی بود....

من رفتم آرایشگاه و خیلی زود کارم رو شروع کردن...تمام مدت سکوت کرده بودم و داشتم برای خودم تا شب رو مرور میکردم که قراره چه اتفاقاتی بیفته...آرایشگرم همونطور که گفتم جدی و منضبط بود. پرسنلش اونقدری ازش حساب میبردن که در نهایت سکوت و زیر زیرکی با هم حرف میزدن...

اونجا، جاییه که هرروز به جرات میتونم بگم بیشتر از چهارتا عروس داره. همه رو هم خودش به تنهایی درست میکنه...با اینحال، برای هر عروس در نهایت دقت وقت میذاره...برام مهم بود که بدونم نظرش راجع به چهره ام چیه..ولی خب چیزی نپرسیدم...

کار صورتم تموم شد...خیلی خیلی خیلیییی از نتیجش راضی بودم...خودش در کمال ناباوری من با اینکه چندتا عروس دیگه هم کنارمون بودن، درباره ی صورتم چیزی گفت که من اون لحظه غرق لذت شدم ...


منو نشوند جلوی آینه...گفت که تو از معدود عروسایی هستی که تور نمیخوای بذاری...من خب هیچ وقت از تور خوشم نمیومده...با اینکه همه میگن عروسه و تورش ولی من فکر میکنم خودم شخصا نظرم اینه که جلوه ی لباس رو میگیره و باعث اذیت میشه...لباسم دکلته بود و جلای خاصی داشت، میخواستم که پشت گردنم و شونه هام خوب معلوم باشه...گفت که حالا که تور نداری کار من سختتر شده و باید موهاتو یه جور خوبی درست کنم...

کار موهام خیلی طول کشید چون به قول خودش همه ی هنرش رو باید به کار میگرفت...نتیجش مثل میک آپم بینظیر شده بود...شاید خیلی ها نپسندن ولی مهم اینه که اینجور وقتا خودت نظرت مساعد باشه....

بیریتنی هم کارش تموم شده بود و اومد پیشم...وقتی منو دید مدل خاص خودش تحسینم کرد. کاملا معلوم بود که خوشش اومده و مداااام میگفت میلو فوق العاده شدی...من برام نظر فقط چند نفر همیشه توی همه چیز مهم بوده. اصلی ترین آدم هم برام بیریتنیه..اونم کسی نیس که تعارف داشته باشه..خوشش اومده بود و من خیالم راحت شد...

ارایشگر گفت خب بریم سراغ تاج...بهش تاج مورد نظرمو گفتم...یکی دوتایی تاج اورد بعد یکمی چشاشو ریز کرد و توی صورتم دقیق شد...گفت که خب دیگه چیکار کنم، لباست خاصه، آرایشت خوب شده، تور هم نداری که متمایزت میکنه از بقیه، بذار برگ آس م رو روو کنم برات...

و یه تاجی رو در نهایت دقت از توی یکی از باکس هاش دراورد..دوتا از همکارانش که کنارش ایستاده بودن با دیدن اون تاج بلند و کشدار گفتن واااااااااااااااااااااو!!! خودم زبونم بند اومده بود...تاجش ظریف، کشیده، پر از کار و نگینهای ریز ریز، با دندانه های ظریف و کشیده...همکارش گفت این تاج رو تا حالا به هیچ کسی نداده بود و هربار میخواست اینو بذاره روی سر کسی دودل بود و آخرش هم نمیداد...

ازش تشکر کردم که بهم لطف داشته...وقتی تاج رو گذاشت روی سرم، من اشکی شدم یه لحظه...دیگه واقعا باورم شده بود که عروس شدم...


مارس اومده بود دنبالم...براش در رو باز کردن و به من گفتن وسط سالن بایستم تا بیاد و منو ببینه...وقتی مارس من رو دید، از خنده اش و نگاهش فهمیدم که ازم راضی بوده و خوشش اومده...بهت زده دستش رو برد توی جیبش و به اطرافیانم دستمزد(مشتلق؟ مژدگانی؟؟) داد.

بهش گفتن که مواظب عروست باش چون خیلی ظریفه و یه تاج خیلی گرون و قیمتی روی سرشه :))) 

با همه خداحافظی کردیم، وقتی اومدیم جلوی در، با دیدن ماشین عروس شاک شدم...مارس عزیزم، سوپرمن زندگیم، به جز فولکس خودمون، دوتای دیگه هم برای ساقدوشامون اجاره کرده بود...با دیدن سه تا فولکس پشت هم اونقدر هیجان زده شده بودم که به زور جلوی اشکامو گرفتم...بغلش کردم و غرق در بوسه اش...بهش گفتم همیشه از همون روز اول آشنایی برای من سوپرایز داشتی و این همون چیزیه که من از زندگی با یه مرد میخوام....

فاز فیلمبرداری از همون ابتدا شروع شد...البته هنوز ساقدوشامون نرسیده بودن و دم باغ منتظرمون بودن...ماشیناشون توسط خود راننده های ماشین هدایت شد...

توی خیابون، از استقبال و شور و هیجان مردم چیزی نمیگم :)) هرکسی از کنارمون رد میشد بوق میزد، خیلیااااااااا ازمون عکس و فیلم گرفتن، پیر و جوون برامون میخندیدن و دست تکون میدادن...یکی حتی اومد کنارمون و گفت حاضرم کل زندگیمو بدم برگردم عقب همچین ماشینی رو بگیرم برای عروسیمون...

عیهنو فیلمای کارتنی، حس نقش اول بودن بهمون دست داده بود...توجه و اشتیاق مردم بهمون برامون به یادموندنی ترین لحظه های اون روزه...


رفتیم توی باغ، و همونجا بود که مارس دوستش رو بعد از سالها دید...هم رو در آغوش کشیدن..

به دور و اطرافم نگاه کردم، دیدم دقیقا همون آدمایی دورمون بودن که باید باشن...دوستای صمیمی و قدیمی، همشون هم پایه و با معرفت....


فیلمبردار ازمون خیلی راضی بود و میگفت که باهاش همکاری خوبی داریم و خسته اش نمیکنیم...عکسای فوق العاده ای گرفتیم...باغ و عمارت خیلییی زیبایی بود...بعضی از صحنه هایی که این روزا خیلی مد شده رو من نذاشتم که ازمون بگیرن...گفتم ایده ی جدید بدین..گرچه خیلی موفق نبودن ولی خب بازم بهتر از کارای تکراری بود...


یه جاهایی که کمی بهمون رست میدادن من و مارس رقصمون رو تمرین میکردیم...یه جایی اتفاقا صبا ازمون عگس گرفت که توی باغ بودیم و درحال رقص، و اصلا حواسمون به اطرافمون نبود....بعد ما قرار بود رقصمون رو توی تالار اجرا کنیم ولی روزای آخر فهمیدیم که توی تالار یخ خشک ندارن و من میخواستم فقط که یخ خشک باشه تا فضا رمانتیک بشه و رقسصمون قشنگ..درست توی لحظات آخر تونستیم کسی رو پیدا کنیم که دستگاش رو داشت و بهمون گفت اگه مراسمون مختلط هست میتونه بیاره، چون خانومی نبود که بتونه با دستگاهش کار کنه...ما هم تصمیم گرفتیم رقصمون رو توی لابی آخر شب اجرا کنیم...


ساعت ها تند و تند درحال حرکت بودن، به لحظه ی شروع مراسم نزدیک میشدیم...هوا تاریک شده بود که به سمت تالار راه افتادیم..خیلی خسته شده بودیم..هایپ زدیم و سعی کردیم خودمون رو رفرش کنیم تا با انرژی وارد بشیم...به موقع رسیدیم و خب تقریبا بیشتر مهمان ها رسیده بودن..

جلوی در،ساقدوشام بهم انرژی دادن و من، مارس، دوتا ساقدوشای دختر وارد تالار شدیم...چشمای خیس مامان و خواهرای مارس و مادرش، نقل های ریز ریز، بوی اسپند، بخار مخصوص رقص، و دست زدن اطرافیان چیزاییه که یادم میاد...من و مارس آهسته و آروم به سمت جایگاه فوق العاده زیبامون رفتیم و نشستیم...دخترا شروع کردن به رقصیدن و افراد نزدیکتر به لحاظ فامیلی دورمون جمع شده بودن  و من رو تحسین میکردن..خواهر بزرگه که آرایشگاه من رو به عنوان هدیه ی عروسیمون انتخاب کرده بود و هزینه اش که کم هم نبود رو تقبل، از همه بیشتر با وسواس براندازم کرد و خیالش راحت شد که انتخاب درستی کرده بود...همه اول دنبال تورم میگشتن، و بعد وقتی میفهمیدن خودم نخواستم که تور داشته باشم متعجب میشدن، منتها وقتی اولین رقصمون رو اجرا کردیم و انگار که همه از دور منو نگاه کرده بودن اومدن و گفتن انتخاب خوبی بود که تور نداشتم...


دست خود آدم نیست، لباس عروس آدم رو نازدار میکنه :)) من هم تا جایی که بلد بودم و میتونستم این کار رو میکردم...دخترا از دور بهم میگفتن که اووووه چقدر ناز میکنی :)))

مارس بعد از چهل و پنج دقیقه رفت قسمت آقایون...تا رفت دخترا و خانومای پایه ی رقص دورم جمع شدن...بعد من همیشه بم میومد که عروسی باشم که فقط وایسم وسط منتظر بقیه باشم، تا جایی که تونستم دست همه ی اونایی که ایستاده بودن رو میکشیدم وسط میرقصوندمشون و یه جا هم همه رو کشوندم دنبال خودم و میرفتیم سر میزا و من دخترایی که نشسته بودن رو بلند میکردم...خاله زیبا فرداش گفت که این کارم باعث شده بود خیلیا بیان وسط و تقریبا همه ی اونایی که نشسته بودن خانومای خیلی سن بالا بودن...


ساقدوشام مجلس ور گرمتر میکردن و هرکس که عقب تر وایساده بود رو میاوردن جلو...یه بار هم من رفتم توی قسمت جایگاه خودمون، و از اون بالا شروع کردم به رقصیدن، دخترا هم جلوی وایساده بودن و از اون پایین حرکتایی که من میکردم رو انجام میدادن، نیمدونم فیلم بردار از این قسمت فیلم گرفت یا نه، ولی خیلی چیز جالبی شده بود و حدود سی چهل تا دختر هماهنگ با من داشتن می رقصیدن...


مارس برگشت...اومد توی گوشم گفت که من بازم برات سوپرایز دارم...گفت که بیا رقصمون رو یه بار اینجا یه بار هم آخر شب توی لابی اجرا کنیم...گفتم پس بیا حرکت های اصلی رو توی لابی بریم...قبول کرد...دیدم که یهو پروژکتور رو کشیدن پایین. گفتم مگه فیلم داریم؟؟؟مارس با خنده گفت که آره شاید داشته باشیم...اول فکر کردم از توی باغ بهشون سپرده فیلم بگیرن. چون کلیپ نداشتیم....بعد دیدم که موزیک رقصمون پلی شد و ویدیوی خود آهنگه بود :) که یه ویدیوی رمانتیک و عاشقانه هم بود...من رو برد وسط و درحالیکه روی پروژکتور ویدیوی عاشقانه ی موزیکون پخش میشد و از دستگاه مخصوص حباب ساز حباب میومد بیرون، رقصیدیم...آخر رقصمون همه کلی تشویقمون کردن...گفتیم بابا این تازه رقص الکی بود..رقص اصلی توی لابی...


شام حاضر شد، و حسن خوب تالارمون این بود که غذا توی سالن مجزا سرو میشد...البته سلف سرویس هم نبود...همین باعث شد که مهمان ها بتونن تا لحظه ی آخر که شام حاضر میشه توی فضا برقصن..چون مشکل اصلی تالارهای دیگه اینه که وسط رقص شام رو میارن و هی از لابه لای جمعیت رد میشن و رقص رو خراب میکنن....

شام ما متفاوت از مهمان ها بود..منوی مهمان ما باقالی پلو با گوشت و زرشک پلو با مرغ بود، ولی برای مم و مارس میگو، ماهی و مرغ سوخاری شده اورده بودن...الحق که غذاش حرف نداشت..مهمان ها هم به شدت از غذای خودشون تعریف کردن و هرکس موقع خداحافظی میومد پیشمون میگفت که شامتون خیلی خوشمزه بود...


بعد از شام، من و مارس رو هدایت کردن به سمت پله ها...مهمان ها توی لابی منتظرمون بودن و از بالا تماشامون میکردن...رسیدیم به بالای پله ها، و مراسم پرتاب گل رو انجام دادیم :) که خب یه اقای متاهل گل رو گرفت :)) من نمیدونم چرا توی مراسم پرتاب گل متاهل ها مجالی به مجردها نمیدن :|


بعد از اینکه مهمان ها رقصیدن موزیسنمون گفت که عروس و داماد یه رقص دارن...من کفش هامو دراوردم تا بتونم راحت برقصم...دستگاه یخ خشک رو روشن کردن و موزیکمون پلی شد...با آرامش و وقار شروع کردیم..خوشبختانه پرسنل تالار به کسی اجازه ی فیلم گرفتن نداد و همه بدون اینکه حواسشون به فیلم گرفتن بره، مارو نگاه کردن...رقصمون با بوسه ی مارس روی دستای من شروع شد،توی ابرهای حاصل از یخ خشک و دست به دست هم رقصیدیم و با در آغوش کشیدن من و بردن من به بالا روی دستاش تموم شد....چند ثانیه ای همون بالا موندم، و صدای دست و سوت و جیغ پایان رقصمون رو قطعی کرد...


...............................................................................................




توی راه، کلی ماشین دنبالمون افتاده بودن، همه ی  مهمان ها با ماشینمون عکس گرفته بودن و فرداش دیدیم همه مخصوص آقایون عکس پروفایل تلگرامشون شده سه تا فولکس :))))


همه  ازمون خداحافظی کردن و مارو گذاشتن توی خونمون...


مارس گفت به خونه ی خودت، به جایی که با عشق برات ساختم خوش اومدی...

بهش گفتم که ممنونم که به همه ی قول هات وفادار بودی...



..........................................................................................................


تا جایی که یادم بود رو نوشتم...اگه چیزی یادم اومد اضافه میکنم...سه چهارماه قبل تر بود که تصمیم داشتم اینجا از این روز ننویسم...ولی مهتاب متقاعدم کرد که همه ی روزای خوبم رو اینجا ثبت کردم و حیفه که اتفاق به این مهمی رو اینجا ننویسم... امید دارم که با حس خوب این پست من رو خونده باشین...

دعا برای شما رو فراموش نکردم...دوم مهر نود و پنج برای ما پر از انرژی مثبت بود، پر از خنده و اشک بود....همه ی دوستایی که اینجا و جاهای دیگه برام آرزوهای خوب کرده بودن رو میبوسم...و از ته ته دلم میخوام این روز برای هرکسی که منتظرشه زودتر رخ بده :) 


نظرات 48 + ارسال نظر
م دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 15:48

سلام میلو جان امبدوارم همیشه خوشبخت بمانی
ممنونم که میای و حس امید و شادی رو به ماها القا میکنی ازت ممنونم که همیشه وقتی پستها و جواب کامنتهات رو میخونم به همه میگی شما آرزو کنید و از ته قلب بخواید مطمئن باشید برآورده میشه. تو کورسوی امید رو تو وجود من زنده میکنی (البته دروغ چرا گاهی هم حسابی ناامیدم میکنی چون اکثرا جنبه های مثبت رو میگی در مقام مقایسه و..میگم اون که شرایط منو نداره یا من که اون جوری که میلو هست نیستم و نمیتونم...
)
میدونی وقتی پستهاتو میخونم یاد چی میفتم؟ این فیلم هالیوودی های تین ایجری که همه چی رنگی رنگی و خوشگله و انگار بهشته همه جا. اونا میاد توی ذهنم

لعنتی نمیدونم چرا تا شروع کردم به تایپ گوله گوله اشکام داره سرازیر میشه پایین حتی رفتم چندتا وبلاگ دیگه رو خوندم ولی دوباره اومدم اینجا شروع کردم کامنتمو از اول خوندن و نوشتن باز هم بی اختیار اشکام میریزه پایین کلی حرف میخواستم بزنم اما نمیتونم یکی میاد منو با این وضعیت میبینه

راستی یک سوال فرق اون بخار که تو تالار برای رقص میزنن و یخ خشک چیه؟

کاشکی لینک ویدئویی که از روش تمرین رقص کردین رو میذاشتی هرچند که میدونم شما وبلاگ نویسها (بخصوص تو و مونیکا )اینقدر کامنتای چرت و پرت دریافت کردین که دیگه کلافه شدین وباید کلی خودسانسوری کنین

عزیزم..مرسی از کامنتت :) خب من یه روزانه نویس نیستم..همیشه هم اینو گفتم...هدفم از وبلاگ نویسی از همون اول فقط انتشار انرژی مثبت و نوشتن از خوبی ها بود...چون همیشه فکر میکنم اونقده توی دنیای واقعی آدما غصه دارن که بسه دیگه اینجا هم همش غم بخونن..دوما خودم وقتی برگشتم به عقب، با خوندنه غم ها و منفی ها حالم بد نشه....
عزیزم گریه چراااا؟؟؟؟

بخار مثل مه هست...اطرافتو میگیره و باعث میشه نور لیزر بهتر دیده شه...یخ خشک ولی مثل ابر، هست، تا ارتفاع زانوت فقط میاد بالا، و انگار تو داری روی ابرا میرقصی....
من از توی کانال رقص، که خیلی هم تعدادشن زیاده تمرین کردیم...باید خودت بری سرچ کنی ببینی، شاید رقصی که من دوست داشتم رو بقیه خوششون نیاد...اینجور چیزا سلیقه ای هست ربطی به خودسانسوری نداره :)

لی لی دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 00:48 http://cranberry.blogsky.com

راحت میتونم بگم این پست بهترییییین و با احساس ترین پستی بود که خوندمممم.
میلو چقدررررررر خووووب نوشتی. چقدررر آدمای مثبت و اتفاقای خوب برات رقم خورده.... چقدر حالم بعد از خوندن پستت خوب شد. اصلا حس کردم اونجا بودم و لحظه به لحظه ذووووق کردم و دلم میخواست جیغ بکشم.
بهترینیدددد شما. امیدوارم زندگیتون همیشه همینقدر شاد و هیجان انگیز و رویایی و پر انرژی باشه.
واااای بازم میگم عالیییییی بود

آخی....لی لی جانم چه با ذوق و احساس نوشتی برام...:) بی نهایت ممنونم ازت آخه دختر :)

شالیزار دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 00:38 http://shalizaar.blogsky.com

من تازه الان این پستتو دیدم انقدر ذوق داشتم که تا تهشو یه نفس خوندم, خیلی عاااااااااااالی بود:))) من چند جا نفسم حبس شد توی سینه از شدت هیجان و ذوق ^____^
خیلی عالی بود! تبریک میگم بازم, وقتی به تو و مارس فکر میکنم اولین تایتلی که میاد توی ذهنم اینه: دو تا آدمی که ساختن و عاشقی رو بلدن:)
بی اغراق میگم من همیشه از پستات کلی حس خوب میگیرم و گلی نکته یادم میگیرم.
مرسی که نوشتی از مراسمت, انشالا همیشه تنور زندگیتون گرم باشه عزیزدلم

مرسی شالیزار که اینهمه متن طولانی رو خوندی و وقت گذاشتی برام :)
عزیزممممم، خب من ممنونم آخه واقعا :) مرسی مرسی....برات آروزی شادی و سلامتی میکنم

لونا یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 14:04 http://miss-luna.blogsky.com

میلو مبارککککک باشه براتون ایشالله
عالی بوده همه چی چقدر خوشحال شدم که فولکس ها ماشین عروستون شدن :×
خیلی خوشحال شدم با خوندن این پستت و کلی یاد اونروزایی افتادم که از پنجشنبه های طلایی تون مینوشتی

ایشالله ززندگیتونم طلایی باشه :*****
با آرزوی بهترینا واستون توی خونه سفید و مرتبتون :×

از ته قلبم برای شما هم این روزا رو آرزو میکنم :)
اوه یادته اون پنجشنبه هارو؟؟؟ :)
مچکرم یک دنیاااااتا :***

مایا یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 11:57

خودمم عزیزم وبلاگ وایت پچولی

مرسیییی عزیزممممم :*** من دوتا مایا دارم آخه :***منتظرم بنویسی جانم

tina یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 09:55

چندین بار خوندم انگار که دوست نداشتم تموم بشه نوشته هات... خیلی خیلی رویایی بود...چیزی که بعد هر بار خوندن به ذهنم رسید
خوشبختی رو بلدی و خوشبخت تر باش کنار مرد همراه و پایه زندگیت
و واقعا ممنونم که لحظه های نابت رو باهامون در میون گذاشتی...
بعد اون همه هیجان از شروع رابطه تون.. بعد مراسم خواستگاری و همه همه اون شور و شوق ...واقعا چنین شبی دور از انتظار نبود

عزیزمممم..ممنون که خوندی وقت گذاشتی....
من چقد خوشحالم که از روزای اول توی ذهن همه مونده همونجوری که بود...

سمنو یکشنبه 11 مهر 1395 ساعت 02:06

واااای میلووووووو از همون جییییغاااای خودتتتتت :))))
واااااییییی وااای دخترررررر
ببین ینی انقد من این دو سه روزه که پست گذاشتی استرس کشیدم،پیر شدممم :)))
اومدم دیدم یه آپ طولانیییی هست،ولی دلم نیومد بخونمش هول هولکی...گفتم این آرامش میخواد خوندنش :دی
بعد هی درگیر خونه بودم...الان اومدم بخوابم دیدم یار خوابش برده گفتم یسسسسس وقتشه :)))

عزییییییزمممممم عززییییز دلممممم.... وای میلو همش میگم این همون آرزوییه که پروفایلش یه عکس با شال سبز و یه سیب سبز تو دستش بوده؟؟!!
قشششنگگگ دلم لرزید با خیلی از جمله هات...
همیشه همینقدر خوب بمون عزیزدلم
امیدوارم لحظه به لحظه خوشبخت تر باشین...
ایششششالا زندگی همیییشه به کامتون باشه...
تو یه عروس فوق العاده بودی...همیشه با فکر کردن به عروسیت از خوشحالی گریه کن باشه؟ :دی

اصلا چراااا من نمیتونم بغلت کنممممم :///

عزیزمممم ای جان ای جانننن :)))
آخ که چقد تایم خوبیه یار خوابش میبره بعد آدم ندونه چیکار کنه بره سراغ چیزایی که دوست داره :دی
وای یادته؟؟؟ :)))) گوجه سبز بود، چقدددد با اون ما عکس گرفتیم :))))
عروسی دوستان نزدیک همیشه همینطوری یه حس ناب همراشه....من ممنونم که اینطور با محبت خوندیش....
حتما همینطوره و گریه خواهم کرد :دی
حس بغلت رسید تا اینجا بهم جانم :***

رهآ شنبه 10 مهر 1395 ساعت 17:43 http://colored-days.blog.ir/

میلو من هی دوست دارم این پُستُ بخونم بس که توش عشق ُ دوست داشتن ُ هیجان موج میزنه :)

و اینکه فیلم عروسی ت جز اون فیلم آیی که من همیشه دلم میخواد ببینممممم :))))

آخییی...مرسییییی :***
هاها :)))) باید بیای ببینیش پس :)

رهآ شنبه 10 مهر 1395 ساعت 17:39 http://colored-days.blog.ir/

میلو :) عروس :*
من هی خوندم هی لذت بردم هی به همسرم گفتم وااای من دلم دوباره عروسی میخواد :)
خوشحالم که به میلو و مارس خوش گذشته و حساااابی لذت بردن از روزی که فقط ُ فقط برای ِ اون آ بود :*

وای رها حس دوباره عروسی خواستن خیلیییی خوبه و در عین حال غم انگیز :(( من هنوز هیچی نشده بازم میخوام :((
مرسی رها

مرمر شنبه 10 مهر 1395 ساعت 16:37

خووووو من وقتی با وبت اشنا شدم یکسال یاشایدم کمتر...بعدش با مارس رسمی شدی:)))

آهان...تقریبا یه سال و نیم میشه ^_^

لیدی رها شنبه 10 مهر 1395 ساعت 16:09 http://ladyraha.blogsky.com

الان میگن چه عروس خونگرمی که همه رو تو شادیش شریک کرده بود...
آره هرجا رفتی مارو هم ببر، بعد اینهمه وقت انگار خیلی خیلی بهت عادت کردیم
با خودم فکر می کردم میلو از این به بعد کلی ایده برا خونه داری داره و از این به بعد از خوندن کارهای متفاوت خانومانه اش متعجب میشیم

رها، میام تعریف میکنم که نظر بقیه چی بوده....:))
صدالبته که تو جز اولین ها خواهی بود :***
هاها :))) این روزا فقط دنبال اینم که بخوااااابم :)))) فک کنم از دو سه هفته دیگه شروع کنم به کشف چیزای جدید :دی

شی شنبه 10 مهر 1395 ساعت 09:55

اشکی شدم....میلوی عزیز براتون از اعماق وجودم تا ابد خوشبختی و سلامتی و عشق میخام

ممنونم شی خوش قلبم :) براتون آرزوی این روز رو میکنم :**

sara شنبه 10 مهر 1395 ساعت 09:44

خیلی خیلی خوشحالم براتون
همیشه شاد و سلامت باشین و در آرامش زییییییییییییاد
کلی تبریک میگم ، خوشبخت باشیدقلب:

مرسی سارای عزیز.

مرمر جمعه 9 مهر 1395 ساعت 22:06

واااااااااای خدااااای من باورت میشهههه شدیی عروس مارس؟
چقد همه چی خووووب عالی پیییییییش رف:))))))))
......
هوووم من وقتی داشتم میخوندمت هی پرت میشزکدم به قبل تراا به زمان دوستی..بعد خواستگاری..نامزدی....حالاهم عروسی:)
........
نمیدونم چرا فک میکردم تووو حتما یه قسمتی رو رانندگی میکنی با لباس عروس:)
همیشههه این تصور توذهنم بودددددددددد....
........

باورش سخته مریم. همش فکر میکنم خواب دیدم :))
تو منو از کی میخونی مریم؟؟ :)
آره دقیقا همچین چیزی توی برناممون بود و میخواستیم عملیش کنیم. ولی من توی عقدمون این کارو کردم...برای عروسی دوتا مشکل بود، اول اینکه با لباسم جا به جایی خیلییی سخت بود. دوم اینکه فولکس دنده هاش متفاوت از ماشینای دیگس، و من بلد نبودم، گفتم ریسکه حالا با اونهمه پف لباسم بشینم برای اولین پشت فرمونش که بلد نیستمش...یگه بی خیالش شدیم ولی چون توی عقدمون اینکارو کردم دیگه توی دلم نموندش :))

پاپیون جمعه 9 مهر 1395 ساعت 19:12

لذت بردم از لحظه لحظه ی مراسمت از راه دور
خدا رو شکر که همسرت جنتلمن و عاشقه
خدا رو شکر دوستایی داری که توی لحظه های مهم زندگیت به بهترین شکل کنارتن
خدا رو شکر که عروس خانواده ای شدی که عاشقتن
برات آرزو میکنم شادیات همیشه موندگار باشه
ایده ی 3 تا فولکس عااااالی بود عااالی
بازم تبریک میگم بهت عزیزم:****

مرسی نازی عزیییزم :***
واقعا خدارو شکر بابت همه ی اینایی که گفتی :)
وای نازی اگه بدونی چقدددد فامیلا خوششون اومد از ماشینمون...خبراش میرسه هی هرروز :))

Zero جمعه 9 مهر 1395 ساعت 15:32

فقط قلب قلب قلب
خوشبخت باشیییییییییی
مرسی که ما رو شریک لحظه عات کردی جوری ک انگار اونجا بودیم و همه رو دیدیم

مرسی زیروی عزیزمممم :)
خوشحالم که حسم بهتون منتقل شد :)

یاسمی جمعه 9 مهر 1395 ساعت 11:59

خیلی خیلی مبارکه امیدوارم زندگیتون همیشه پر از عشق,شادی ,موفقیت و سلامتی باشه کنار هم

مرسی یاسمی جان، همچنین برای خودت :)

فاخته جمعه 9 مهر 1395 ساعت 08:56

عزیز دل مبارکت باشه از ته دل

ممنونم فاخته ی عزیزم :)

املی جمعه 9 مهر 1395 ساعت 00:39

شبیه نویسنده های حرفه ای نوشته بودیش
انگار یه هپی اند_رویا گونه باشه مثلن
بسکه خوب بودا!
:*)
چه شبی بود و چه فرخنده شبی!
چه کردی عروس_جان جان
ملکه ی واقعی شدی پس! تاج، بی تور :))
خاص بودن مگه چطوریه دیگه
من دلم میخواست همیشه که یه عروس_مو کوتاه باشم ولی فکر میکردم نمیشه که حیفی، عروس باید موهاش بلند باشه، ولی حالا که حرکت_تو رو دیدم میبینم که انگار میشه :))
روزات قشنگ تر از همیشه عروووووسک

کامممم عاااان :***
قربون جمله هات آخه عزیز دل :***
املی کاری رو کن که دووووست داری....مطمعنم زیباترین میشی با موی کوتاه هم :)
مرسی مرسی مرسیییی :***

یه دختر پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 21:34

چشمام اشکی شد . البته از ذوق ... ایشاله خوشبخت بشی عروس خانوم

عزیزم :) ممنونم دخترجان :)

پونه بانوووووووووووو پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 20:46

عالی بود پستت با خوندنش لبخند از رو لبم محو نمیشد.مرسی که ثبتش کردی

ممنون از شما که خوندی :)

نارسیس پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 17:01 http://X18.blogfa.com

قبول نیس درسته طولانی نوشتی ولی مثلا ننوشتی آهنگ ورود و آهنگ رقص دونفره تون چی بود

میلو خیلی خیلی خوشحال بودم این چندروز ،روز حنابندونت و روز عروسی اینکه تو اتاق خودم نشسته بودم و به این فکر میکردم که امروز مهمترین روز زندگی دوستمه و هی برات انرژی میفرستادم و هی مرور میکردم قصه ی عشقتون رو از همون روز اول تا همین الان و خوشحال بودم که از اون اولش همراه این عشق بودم ....
خوشحالم خیلی و جز آرزوی سلامتی و خوشبختی براتون چیزی نمیتونم داشته باشم شما دوتا رو انگار خدا از روز ازل برا هم ساخته ،دوتا آدم که برای خوشحال کردن هم دنبال سورپرایز کردن همدیگه ن و واقعاً آدم چی میخواد غیر داشتن همچین شریکی ؟؟
خوشبخت شو میلو بیشتر از الان چون تو لیاقت خوشبختی رو داری چون دنبال این نبودی که کسی خوشبختت کنه کسی شادت کنه همیشه خودت تلاش کردی برای همین خدا بهترین رو سرراهت قرار داده
ماچ و بوس محکم

عزیزمممم :))) میام میگم ازش...
نارسیس واااای، چقد بغضی شدم با کامنتت... میدونم تو آدمی نیستی که الکی یه چیزیو بگی، اونجاش که گفتی از قدیم تا الان با ما بودی خیلییی حس خوبی داشتم...حس داشتن دوستای وبلاگی قدیمی....
یه دنیا ممنونم از کامنتت، خیلییییی به دلم نشست، منتظرم روزای خوبت رو با همسرت ببینم منم، هیچی بهتر از دیدن خوشبختی دوستا نیس...
ماااچ :****

نانا پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 15:57

وای میلو میلوی عزیییییزم...تو همیشه مثل پرنسسا خاصی...مرسی که توی لبخندات ما رو سهیم کردی...کاش میتونستم هدیه عروسی بهت بدم

عزیزم :) شما لطف داری واقعا بهم، من یه آدم خیلی معمولی ام....
ای جان :) همین که حس خوب دادی بهم خیلیییی ارزشمنده برام :)

Betrayer پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 15:29

میلو با کلی بغض خوندمت خوشبخت باشی عزیز من

الهییییی....عزیزممممم مرسییییییییییی :****

اناماری پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 14:31

عروس زیبا.عزیز دلم.ایشالا تا دنیا دنیاست کنار هم خووووشبخت باشید.چشم حسوداتونم کور.مباااارکت باشه

مرسی اناماری ه مهربون :)

کتی پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 13:29

اشکم در اومد.... تنم از هیجانش مور مور شد... و بغض کردم از شادی..... عروسیت مبارک باشه میاو جان و تو چقدر دختر بی نظیری هستی.....

عزیزممممممم :) وای نمیدونم چی بگم دربرابر این احساسات یه دست و صافتون :) ممنونم واقعا

باران پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 12:39 http://Thisismenow

چقد خوب که نظرت عوض شد و برامون نوشتی
کلللی حس خوب گرفتم از پستت...بعضی جاهاشو چندبارم خوندم... بعضی جاهاش بغض کردم و یه جاییشم اشکی شدم...
چقد عالی که همه چیز مطابق میلیتون بوده ^_^
از آرزوی خوشبختی آرزوی بالاتریم هست عایا؟ اگه هست همونو براتون آرزو میکنم :)

باران بی نهایت ممنونم، از آرزوی قشنگت و کامنت با محبتت :)

ارغوانی پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 10:42 http://daftareabiyeamn.blogsky.com

میلوی عزیزم خیلی خوب بود باسه هزارومین بار میگم مبارکت باشه واقعا عروس بودی

خیلی ممنووووون ارغوان عزیزم :)

فرنوش پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 10:02

خیلی وقت بود ک منتظر خوندن این پست بودم و چقدر حیف بود ک اگر اینجا نمینوشتی...
میلو جانه عزیز....از صمیم قلب تبریک میگم و این روز بی نظیرو برات همیشگی ارزو میکنم....موفق باشی عروس خانوم دوست داشتنی

دوست داشتم زودتر می نوشتمش حتی...
مرسی فرنوش، همچنین برای خودت و اطرافیان عزیزت :****

نگین پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 09:26 http://poniya.blogsky.com/

خوشبخت باشی عزیزم- خیلی خیلی خوشحالم که تو بهترین روز زندگیت بهترین حسها رو تجربه کردی- زندگیت پر از عشق روز افزون

مرسی نگین، از ته قلبم آرزوی شادی میکنم براتون :)

Hoda پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 02:37

عزیزم. چقدر همه چیز عالی و بی نقص بوده. چطور دلت میومد ننویسی ماها سال ها منتظر همچین پستی توی وبلاگای هم بودیم و هستیم
وای اینقدر عالی نوشتی که زبونم بند اومده نمیدونم چی بگم
مطمئنم خوشبخت میشین

مطمئن باش که هرجا برم شما قدیمی ها رو میبرم :)
مرسی هدای خوبم، ایشالا روزای شما هم به بهترین شکل ممکن بگذره همیشه :***

lightwind پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 02:10

الهی همیشه بخندین میلو
الهی همیشه عشق و آرامش توی خونتون جریان داشته باشه
الهی همیشه خونتون پر از گرما و نور و شادی باشه

آخی.... ای جاااان..ممنونم آخه دوست عزیزم :***

عسل پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 02:00

میلوی عروس خوش قلب مهربون پر انرژی و عزییییزم
الهی که خوشبخت بشید و عشقتون همیییشه پایدار باشه
چقددددر حسم خوب شد وقتی پستتو خوندم,اصن وقتی اینجارو باز کردم و دیدم پست جدید گذاشتی کیف کردم و اصصصلا انتظار نداشتم همه رو نوشته باشییییی
مرسی ک حسای خوبتو باهامون ب اشتراک گذاشتیییی

دیگه گفتم بذار همه رو بنویسم شاید وقت نشههههه...:)))
عزیزمممم مرسی عسل جانم از اینهمه محبتت :)

نازی پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 01:21

خیلی خوب بود که نوشتی
مرسی
شاد باشی عزیزم

ممنونم دوس عزیز :)

محبت پنج‌شنبه 8 مهر 1395 ساعت 00:34

آخییی❤❤خیلی خوب بود خوندن این متن بلند..امیدوارم شادی و خوشبختیتون همیشگی باشه میلوی عزیز

مرسی مریم جانم :**** لطف داری تو

عاطی.ی چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 21:55

وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای!!! عجب عروسی ای!!

عزیزم :) مرسی

سودی چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 21:29

من چرا اشکم میاد آخه :| :))
میلو ارزوی هزار هزار سال خوشبختی و سوپرایز و قشنگی دارم برات در کنار مارس :***

عزیزمممم سودییییییییییی :)))) عشقمممم :*****
مرسی سودی، بهترینی :)

Mina چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 20:58

omidvaram zendegit sarasar eshgh v hamdeli bashe.
Roozae garm e por az shadi barat arezoo mikonm

ممنونم مینای عزیزم :) دوست دارم اسمتو بیشتر ببینم اینجا :)

مهسآ چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 19:50

وای خدایا من و این همه حس خوووب محاله! انقد قشنگ نوشتی انگار منم توی عروسی بودم و حتی باقالی پلو خوردم :)) عزیییزدلم شک نداشتم که زیبا و خاص میشی و برات انقد از ته دلم آرزوی خوب کردم که خدا خودش گفت باشه باشه حواسم هس:))
سورپرایزاتون مستدام!

راست میگی؟؟؟ :) تمام سعی ام رو کردم که حسمو منتقل کنم :)
مرسی مهسا، متشکرم ازت واقعا :***

مایا چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 19:47

میلوی عزیزم قطعا لیاقت چنین شبی رو داشتی برات خوشحالم دختر جون واقعا از ته دلم خوشحالم برات امیدوارم هر روز برات بهتر از قبل باشه کنار مارس.
ماچم به لپت و این که خوب کردی نوشتی میدونی این اولین کامنت من بعد این همه مدت بود که دوست داشتم برای تو ثبتش کنم.

مایا مرسی عزیزمممم :) از دعای قشنگت ممنونم :)
راستی شما کدوم مایا هستی؟؟ :)

Miss.m چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 19:17

عزیزم خوشبختی و آرامشتون پایدار وهمیشگی باشه
من عاشق بوی اسپند و اون لحظه ورود عروس ودامادم خیلی حس خوبی داره

مرسی میس جان...آدم خودش وقتی توی موقعتیش قرار میگیره چیز زیادی متوجه نمیشه...من خیلی کم یادمه از اون لحظه :)

لیدی رها چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 19:14

وواااااای بی‌صبرانه منتظر بودم بنویسی...
تو اینستا متوجه شدم تور نداری پس ایده خودت بود همه جور متفاوت شدی...
چه عروسی پر شورییییی کارت خیلی عالی بود که دونه دونه مهمونها رو تو تالار کشیدی وسط حالا چقدر هم بهشون خوش گذشتهههه
یه دنیا عشق و خوشبختی براتون آرزو می کنم
خیلی خیلی حیف میشد اگه نمینوشتی ما خیلی دوست داریم

ای جونم :***
آره رها..من کلا هیچ وقت از تور خوشم نمیومدش...یکمی دودل بودم که بد بشه ولی آرایشگره بهم اطمینان داد که عروس بدون تور هم میتونه زیبا باشه...
میگم نکنه بگن چه عروس جلفی :)))
میبردم شمارو با خودم اگه میرفتم از اینجا...

سیاهچاله چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 19:12

میلو عالیییییییییییی بود عالی... چرا کلمات اینقدر حقیرن اینجور مواقع؟!
مبارکتتتتت باشه قربونت برم من،امیدوارم تا آخر عمر با هم باشین و از بودن با هم و در کنار هم لذت ببرین و جشن عروسیتون تازه اول و.شروع لحظات خوبتون باشه...
خدا مراقب شما و خوبی هاتون باشه:-*:-*:-*

عزیز دلممممم، حکیمه ی مهربووووونم :) یه دنیا ممنونم ازت. بابت همه ی حسای خوبی که به سمتم روونه کردی :***

آرام چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 18:49

ای جاااااااااااان چه خوب تعریف کردی برامون
عالیییییی بود عااااااالیییییییییی
تبریک میگم باز.... ایشالا همیشه لباتون خندون باشه
عروس خانوم امیدوارم شاد و خوشحال باشین

مرسی آرام...یه دنیا متشکرم :)

اردی بهشتی چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 18:45 http://tanhaeeeii.blogfa.com

راستی خوب کردی همه رو یه جا نوشتی

آره. گفتم نویسم دیگه معلوم نیس کی وقت بشه، اون وقت همه بیشتر منتظر می مونن...

اردی بهشتی چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 18:44 http://tanhaeeeii.blogfa.com

وای میلو چقد خوب بود
قشنگ معلوم بود این عروسیه خاص عروسیه میلوعه
دو جا خیلییییی بیشتر کیف کردم یکی برای فولوکس یکی برای رقص
چقدر خوبه که مردت انقدر همراهه و همیشه به فکر خوشحال کردنته
خوشبخت باشید تا ابددددد

داشتن دوست خاصی مثل بیریت هم تو این مراسم خیلی ذوقی میکنه آدمو
خدا برای هم حفظتون کنه
رفاقتتون مستدام

عزیزممممممم :)
فولکس که عاااالی بود :)
بعد جالبیش اینجاست که مارس عاااشقه خوابه، یعنی از مدت ها قبل میگفت میخواد بخوابه روزای اخر، که انرژی داشته باشه اما بخاطر من که میدونست رقصمون برام مهمه دوشب آخر دقیقا برعکس همیشه دیر خوابیدیم...
وجودش خیلیییی دلگرمی بود برام...

فرانک چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 18:40

عااااا چقدد هیجان انگیزز بوودهه

خعلی :دی :)))

اردی بهشتی چهارشنبه 7 مهر 1395 ساعت 18:13 http://tanhaeeeii.blogfa.com

واااااای چقد نوشتی.آخجون.من هیجان زده ام.برم بخونم

دیگه همه رو یه جا نوشتم که چون وقت نمیشه اصن :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد