احتمالا غلط تایپی داشته باشم. ولی حس ویرایش و باز خوانی نیست....


.............................................................................................................



اون شب هیچیه هیچی نتونسته بود برای لحظه ای منو اشکی یا بغض دار کنه...چقدم که خوشحال بودم که اوه داره عروسیم بی اشک و بغض به سر میرسه...تا که آخرشب رسیدیم به اونجاش که من نشستم جلوی آینه، مارس پشت سرم، تا موهام رو باز کنه...سنجاق ها رو یکی یکی باز میکرد و من میددیم که داره چه اتفاقی میفته!! تاجم!! تاجم کم کم شل شد و در غم انگیزترین حالت از روی سرم برداشته شد...یه بارکی از یه عروس با موها و تاج درخشان که برق میزد، تبدیل شدم به میلوی همیشگی...چیزی که صبحش بهم این باور رو داد که عروس شدم، ازم گرفته شد...همونجا بود که اشکام سر خورد پایین و گفتم  مارس تاجمو بذار روی سرم باز!!!!!! طفلک هول شده بود!! 

دارم فکر میکنم چن نفر توی دنیا وجود دارن/داشتن که وقتی تاجشون رو برداشتن گریه  کردن؟؟!!



صبحش در غم انگیزترین حالت ممکن، لباس عروسم رو توی کاور پیچیدم، تاجم رو توی یه باکس گذاشتم و راهی مزون و آرایشگاه شدیم تا اونا رو پس بدیم...شوخی شوخی باز اشکی شدم و میگفتم که اینارو خیلییی دوست دارم و چقد بد که هردو رو دارم همزمان تحویل میدم...

برای صاحب مزون و آرایشگرم یه باکس شکلات خریده بودم. گرچه بابت چیزایی که ازشون گرفته بودم یه پول درست حسابی هم پیاده شده بودیم ولی خب بنظرم اومد که باید حس خوبی که از وسایلشون و خدماتشون بهم دادن رو، به جز پولی که گرفتن با یه هدیه ی کوچولو منتقل کنم...



...................................................................................................


بیریتنی میگفت وقتی داشتیم میرقصیدیم و همه داشتن تماشامون میکردن، خواهرش بهش گفته مارس چق میلو رو دوست داره، از نگاهش معلومه...بیریت میگفت این دومین نفریه از اطرافیان من که فهمیدن مارس تورو دوست داره...نمیدونم مردم کدوم نگاه مارس رو میگن...مارس آدمیه که خیلی کم نگاه میکنه، نه فقط به من، کلا مدلش اینه..ولی خوشایندمه که انگاری همون نگاههای کوتاه و کمش دوست داشتنشو نشون میده...


موقع خداحافظی جلوی در تالار، بیریت منو توی آغوشش گرفت و دیدم که داره گریه میکنه...هم خنده ام گرفت هم گریه ام...بهش گفتم بیشووووور چرا داری گریه میکنی آخه؟؟؟؟ 

بعدا بهم گفت که این حس که داشتم میسپردمت به مارس گریه ایم کرد...:) 

بهم یه هدیه ی فوق العاده هم داد...یه انگشتر ظریف طلا سفید، که من با اینکه از طلا و زیور آلات کلا خوشم نمیاد، عاشقش شده بودم...

...........................................................................................



 خواهر سومی یکی از عکسای عروسی منو توی اینستاش گذاشته و زیرش نوشته: زیباترین و مهربون ترین عروس شهر!!

اونقدری که "مهربون ترین" بهم چسبید، زیبا ترین توجهم رو جلب نکرد!!

بعد از اون دیدم که کلیییی درخواست فالو از اقوامشون به سمتم سرازیر شد....بهش که نشون دادم گفت که بعضیاشون آدمای سفت و سختی هستن و به راحتی برای کسی درخواست نمیفرستن، منتها توی عروسی بهشون خوش گذشته و بنظرشون خونگرم اومدی و حالا برات درخواست فرستادن. 



.........................................................................................



قضیه از این قراره که توی این یه هفته، من اصلا نرفتم پایین پیش مامان اینا. نه حتی وقتایی که مارس نبوده و تنها بودم...اینقد توی خونه ی خودمون راحت هستم و آرامش دارم که دلم نمیاد ازش بیام بیرون...بعد ولی مامان تقریبا هرروز میاد بالا، به بهونه های مختلف بهم زنگ میزنه و میخواد که بیاد پیشم!! نمیدونم دلتنگ میشه یا چی. من اخه تا قبل از این هم زیاد توی خونه نبودم. یا سرکار بودم یا دانشگاه راه دور...وقتایی هم که خونه بودم نود درصد تایمم توی اتاقم سپری میشد...نمیتونم بگم یهویی جام خالی شده و عادت ندارن...نمیدونم چرا اینهمه میاد پیشم و میخواد که پهلوم باشه....

اون روزی دختره توی مهمونی صبا ازم پرسید گریه اینا میکنی بخاطر ندیدن مامانت؟؟؟ میگم نه!! این جوابم برای بقیه اونقدری تعجب بر انگیزه که برای منم گریه کردن اونا!! 

آدما از هم متفاوتن، و تنها چیزی که بهش تاکید دارم اینه که این حس هیچ ربطی به کم دوست داشتن و عاطفی نبودن نداره...



با همه ی این اوصاف، اون روز، اتفاقی بابا رو دیدم جلوی در ورودی پارکینگ...یهویی حس امنی توی دلم ریخته شد از دیدنش!!



..................................................................................................



اولین مهمان های ما، مامان و بابای من بودن!! تمام تلاشم رو کردم که همه چی عالی باشه. از مامان هم توی هیچی کمک نگرفتم...میخواستم ببینن و بدونن که من اکی ه اوضاعم...



..................................................................................................


اولین مهمونی بعد از عروسیمون سالگرد ازدواج دوستمون بود...با تم آبی دعوت شده بودیم. و خب ترکیب لباسی من و مارس چیز جالبی شده بود بنظر خودم. با اینکه از کرج داشتیم میرفتیم تهران، ولی زودتر از باقی مهمان ها رسیدیم. مارس برعکس من، زیاد اهل زود رفتن و آن تایم بودن نیست. من از اون آدمام که یه دقیقه هم برام یه دقیقه ست. همیشه قرارهامو زود میرسم و اگه چیزی بشه که دیر برسم حتما توی راه اطلاع میدم که دارم دیرتر میرسم...بعد مارس ولی میگه که عجله ای نیست، از عجول بودن و دقیق بودن توی آماده شدن بدش میاد و بنظرش این کار فقط مغز آدمو فرسوده میکنه....بهش گفتم که باید تعادل ایجاد کنیم...من بهت تایمی که قراره راه بیفتیم رو میگم، توام ست کن جوریکه بتونیم ساعت مد نظر من از خونه بریم بیرون یا نهایتا ده دقیقه تاخیر داشته باشیم، من هم توی این فاصله قول میدم که هی نیام بالای سرت بگم زودباش دیر شد عجله کن...

همون اوایل مهمونی، دو سه تایی شات رفتیم بالا که گرم شدیم...حسابی رقصیدیم. از تغییرات جدید و چندوقته ی مارس اینه که بیشتر باهام میرقصه و بیشتر پایه ی شیطنتام شده. قبلتر، سفت و سخت بود، زیاد اهل رقص نبود، یه دور باهام میرقصید و میگفت که من میشینم تو برقص من تماشات میکنم!! حالا ولی چند باریه که توی مهمونی ها  همراهیم میکنه تا هروقتی که من وسط باشم...و این یه تغییر خوشاینده برام!!گرچه با مدل قبلیش کنار اومده بودم و سعی کرده بودم اونو هرجور که هست دوست داشته باشم!!

بعد یه چیز دیگه!! نمیدونم نظر بقیه ی خانوما راجع به خانومی که پا به پای شوهرش دیرینک میکنه و بعدش با شوهرش و مردای دیگه میره توی آشپزخونه ت ا اسموک کنه چیه...!!ولی اینا آدمای بدی نیستن :)) به همین برکت قسم!!

تا نیمه های شب مهمونی بودیم...موقع برگشت، توی اتوبان مارس زد کنار و بهم گفت که تو بشین پشت رل. میدونه که من عاشق رانندگی توی شب و اتوبانم. بیشتر از اون، خوشحال شده بودم که منو اینهمه میشناسه و لازم نیست براش بگم چی میخوام....

نزدیکی های صبح بود که رسیدیم خونمون...خسته و له!! ولی به محض ورود کلی حس خوب تزریق شد توی رگ هامون...


.............................................................................................



صبحش مهمان داشتم برای دومین بار. خودم با اصرار فراوووون، خواهرهای مارس و بچه هاشون، و خانوم های برادرش رو دعوت کرده بودم به صرف عصرونه. با اینکه شب دیرقت خوابیده بودیم ولی زود بیدار شدم، مارس خواب بود و از اونجایی که روز آخر تعطیلاتش بود بیدارش نکردم...خودم رفتم و خریدامو انجام دادم...شروع کردم به درست کردن خوراکی ها و دیگه داشت کم کم دیر میشد...تمیز کردن خونه از چیزی که فکر میکردم سخت تر بود...توی خونه ی بابا من فقط مسئول تمیز کردنه اتاق خودم بودم. به جز مواردی که مهمان میومد من باقی اتاق ها رو تمیز نمیکردم. بعد حالا یه بارکی یه خونه رو عهده دار شدم...از اونجایی که داشت دیر میشد از مارس کمک گرفتم. اون بدتر از منه :)) حتی نمیدونست چطور با جارو برقی کار کنه!!!!!! بعد من وقتایی که اینجوریه کلی ذوق میکنم!! چون با خودم میگم اگه پسر کاری ای بود توی خونه ی پدریش، و اگه همه چی رو بلد بود الان بهم کار کردنش نمیچسبید. الان میدونم که این کارارو فقط داره بخاطر من و بخاطر خونه مون انجام میده و یاد میگیره....

مهمان هامون درست راس ساعتی که گفته بودم اومدن...به محض ورود، شروع کردن به جیغ و خوشحالی!! از وسایلمون و خونه خیلی خوششون اومده بود...خواهر بزرگه میگفت واقعا آفرین دارین...خب آخه خونه رو از قبل تعمیراتش دیده بود...یه خرابه ی به تمام معنا بود...و حالا یه چیز فوق العاده (از نظر خودمون)البته شاید اونایی که قبلشو ندیده باشن الان اینجا بنظرشون خیلی عادی و معمولی بیاد. ولی ما چون میدونیم که از چی، چی ساختیم براش خیلی ذوق مندیم...خواهر بزرگه میگفت که کارای خونه همزمان شد با عروسیتون و شما خیلی خوب تونستین هندلش کنین..مارس گفت که من فقط ساپورت مالی میکردم، باقی کارا و چیدمان و وسایل و طراحی ساخت به عهده ی میلو بود...

خواهر سومی کلی از خونه فیلم و عکس گرفت و معتقد بود که باااااید (با همین تاکید) عکساشو بفرستم واسه این پیجای خونه ی نوعروس و فلان!! 

بهش گفتم که من برام توهین و انتقاد با لحن زننده اصلا طبیعی نیست.. آخه خیلیا میگن که خب وقتی فلان عکستو توی معرض دید همه میذاری بایدم منتظر هر کامنتی باشی...من ولی قبول ندارم اینو...برام عادی نمیشه که کسی با بیشعوری و توهین حرفی بزنه. انتقاد سازنده و پیشنهاد دوستانه عالیه..ولی آدما میان توی پیجای خونه های نو عروسا و خیلییی زشت میزنن توی ذوق طرف و اصلا اینو در نظر نمیگیرن که این آدم با کلی ذوق و شوق و  خوشحالی  و زحمت وسیله خریده، توی خونه اش چیده و عکسشو فرستاده....خودم بارهاااا شده خونه ای رو نپسندیدم، من اصن بیشعور عالم، ولی همه ی سعی ام رو کردم که حرفی نزنم که باعث رنجش دل یه آدم بشه که لابد کلی توی دلش خوشحاله بابت خونه ی جدیدش و چیزی که برای اولین بار داره تجربه اش میکنه....


...........................................................................................................



لایف استایل من کااااملا متفاوت از مارسه. اینو من میدونستم از اول هم. ولی خب تا حال نشده بود که بیشتر از مثلا سه روز پی در پی پیش هم باشیم...مثلا من از خواب که بیدار میشم سریعا گرسنه ام میشه و باید صبحانه بخورم. مارس ولی اهل صبحانه نیست، اگرم بخواد بخوره ترجیحش دو سه ساعت بعد از بیداریه...چیزی که عاشقش شدم اینه که باید برای هررررچیزی قانون خودمون رو درست کنیم و به تعادل برسیم...ما اصلا شبیه به هم نیستیم توی هیییچ موردی، ولی تلاش میکنیم که لایف استایل مشترک بسازیم تا بتونیم کنار هم زیست مسالمت آمیز داشته باشیم!!



............................................................................................................



از سه شنبه کلاسام استارت میخورن و تقریبا هرروز کلاس دارم. صبحا یه ساعت بعد از مارس میرم و غروبا همزمان با خودش برمیگردم...تا مدتی هردو نیاز داریم که شدید کار کنیم تا جبران همه ی خرجا و قسط ها بشه...منتها چیزی که هست اینه که نمیدونم چطور باید تعادل ایجاد کنم، بین غذا درست کردن و کارای خونه و سرکار رفتن..مارس بهم گفته لازم نیست خودمو خسته کنم و کلاسای کمتری بردارم.من ولی با اینکه همیشه معتقد بودم نباید زن خسته شه و باید عشقی کار کنه، الان ولی توی مرحله ای هستم که فکر میکنم هردو با هم باید زندگیمون رو بسازیم....


فردا (دیگه ساعت دوازده شده، امروز یعنی) روز برنامه ریزیه، قبلش باید یکمی با وسایل برقی کار کنم تا قلقشون دستم بیاد، دفترچه راهنماشون رو بخونم، برنامه ریزی غذایی داشته باشم و ببینم اصلا توی فریزر چه خبره. مامان چندتایی غذا برام گذاشته که خب من ممنونشم و فکر میکنم لازم نبود این کارو بکنه...


ده روزی از پاییز گذشته و من اصلا توی باغ نبودم!!! برام انگار تابستون بود هنوزم چون هیچی نفهمیدم از تابستون...منتها دیدن خرمالوها و هوای یکمی سرد دم غروب و تاریک شدنای ساعت پنج، داره بهم میگه که هی!! تابستون دوست داشتنیت تموم شده هااااا!! دوست دارم مثل اردیبهشت که تمام تلاشم رو کردم که متفاوت باشه، پاییز متفاوتی هم داشته باشم... دوست دارم که یه روز خونه ام رو حسابی گرم کنم، برگای پاییزی جمع  کنم بریزم کف خونه، غذای گرم و لذید درست کنم، سوپ مخصوص خامه دار داشته باشیم و استیک ( که باید یاد بگیرم درست کردنش رو) و  شراب قرمز...و دوستامون رو حتی دوستای وبلاگیم که دلشون میخواد رو دعوت کنم بیان خونمون!! یه روز که بارونی باشه هوا، یه روز که دخترا بافتنی های ریز و سبک تنشون باشه و پسرا یه کت اسپرت نیمچه گرم....هممممم...فکر کردن بهش لذت بخشه... :)

نظرات 25 + ارسال نظر
Kit Katt پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 22:33

اون سیگار با آقایونُ موافقم :)) منم همیشه با لــــــومز میریم پیش مردا جو^^ینت میکشیم دس بِ دس میچرخونیم :))
الهی فک کن بیایم خونهء تو،خونه ــت پر از مهربونیه،ازون خونه های گرم ــه،کِ حس گرم بودن و امنیت بِ آدم میده :x

تو باس زودتر پاشی بیای کمکم -_-

ماچچچچچ :***

بهار پنج‌شنبه 15 مهر 1395 ساعت 22:22 http://www.ayande84.blogsky.com

بله که میام :)مگه میشه خونه ی میلو دعوت شم و نیام

رفتی توی لیستم ^_^ :*** به امید روزیکه هرچی سریعتر بتونم این مهمونی رو بگیرمممم....

میسا چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 19:31

میلو. جون. چطوری یه سری از. ادم ها. اجازه میدن ب خودشون ک. یسری نظر. بدن در مورد ادم حالا چه برا ظاهر ادم چه خونه ادم چه شوهر ادم چه رفتار ادم بنظر شما. حد. دخالت. و اینکه ممکنه این ادم ها ممکن هم هست دارن درست میگن چیه از کجا میشه. فهمید. حالا نه فقط تو. فضای مجازی همه. جا این ادم ها. هستن نحوه برخورد با این ادم ها چیه؟؟

من خودم اینجوریه مدلم که نگاه میکنم ببینم حرف از دهن کی داره در میاد...از روی دلسوزیه یا خشم...کمک کننده هست یا فقط جنبه ی انتقادی داره...اینجوری میتونم بهتر کنار بیام...اگه از روی خشم باشه، اگه کمک کننده نباشه خیلی عادی میگم بله حق با شماست...و بعد دیگه ادامه نمیدم حرف زدن باهاش رو

نیلووو چهارشنبه 14 مهر 1395 ساعت 02:09

خیلی وقته کامنت نمیذارم، نه فقط تو.. برای همه
گاهی اوقات حسی ک بعد از خوندنت بهم دست میده، بهتره بگم اکثر موقع ها فکر میکنم این تو نیستی! منم در یه زندگی دیگه، در یه شهر دیگه دارم در مورد خودم مینویسم..
کاش اینقدر دور نبودیم.

به قول مارس، مورد نداره :دی
عزیزم... :) حس نزدیکی توی نوشته ها....باعث خوشحالیمه :)

پریسا سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 23:12

عززییییزززم ، میلو جان بابت عروسیتتتت خیلی خیلی تبریکککک، پستت واقعا لذت بخش بود ، برات آرزوی خوشبختی همیشگی و جاودان میکنم و خیلی هم ذوقی شدم با خوندن نوشته هات چون خودمم دارم عروس میشم هی میخوندم و قند تو دلم آب میشد:)) منتظر ایده های کدبانو گری و خانومانه ات هستیمممم

ممنونم پریسا جان :)
خواهش میکنم :)
ایشالا به بهترین شکل ممکنننننن برگزار شه مراسمت :)
هاها :)) هنوز فعلا دستم نیومده....

اناماری سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 09:46 http://atre-kaj.blogfa.com

عزیزم.همیشه از نوشته هات لذت میبرم.ارامش خاصی هم توی بدو بدوها و هیاهوهای زندگیت هست.حس ارامشت بهم تصور یه ساحل اروم رو میده که افتاب گرم روش میدرخشه و تبلانه وار روی شن های گرم دراز کشیدم و دارم ابمیوه خنک میخورم.
خوشبختیتون ابدی

به من لطف داری اناماری عزیزم :)
آخی.... چه تصویر باحالی :) من عااااشق این ویو هستم :)
مرسی مرسی

شی سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 09:26

میدونی میلونحوه نگاهت به زندگی فوق العادی....و این پوینت حاله خوبته....اینکه وقتی میگی مارس قبلا کار نمیکرده و تو حالا ذوق میکنی....در صورتیکه خیلیا اون لحظه حالشون رو بد میکنن که طرفشون چقدر دست و پاچلفتیه....طرز نگاهت به زندگی ستودنیه میلووووو....واقعا خوشحالم که میخونمت چون به من گاهی اوقات جهت فکریای قشنگی میدی ...وای استیک و ش راب قرمزپاییز دوس داشتنیه من اومد عوضش میلوووو

عزیزمممممم....خجالت زده شدم که من :) خیلییی ممنون آخه :)
بازم پاییز خیلی بهتر از زمستونه :))) زمستون سردهههه

لیدی رها سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 01:02

پاراگراف آخرت حس خیلی ملسی داشت

مرسی رها جانم :***

لیدی رها سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 01:01 http://ladyraha.blogsky.com

دقیقا میفهمم درآوردن تاج و فاصله گرفتن از عروس بودن و تنها روزی که همه چی به خاطر تو و مرد زندگیت بود چقدر غم انگیز، هنوزم که هنوز دلم برا اون روز تنگ میشه...
منم دوست نداشتم تو روز عروسیم گریه کنم برام معنی نداشت فکر می کنم یه دلیلش هم این که آدم دلش از طرف همسرش قرص و دلهره نگران کننده ای نداره...
درست قبلا بیشتر بیرون بودی و خونه بودنی اکثرا تو اتاقت بودی اما اون موقع همین فکر که تو خونه هستی و هر جا باشی شب برمیگردی اونجا دل پدر و مخصوصا مادرت قرص میکرد اما الان طبیعی که دلتنگ روزهایی بشن که دختر اون خونه بودی، رفته رفته میبینن که نباید زیاد غصه میخوردن و هنوزم دختر اون خونه ای...
کم کم قلق همه چی میاد دستت به نظر من با مارس بیدار شو و صبحونه بخور و همون موقع ناهار و شامتون همزمان درست کن تا عصر وقتی خسته برمیگردین خونه لازم نباشه شام درست کنی... یه چیزهای آماده هم بذار فریزر که اگه صبح نتونستی درست کنی به دردت بخوره...
شنیدن مهربونی از دهن اطرافیان همسر خیلی با ارزش و نشون میده چقدر رابطه خوبی دارین، ای ول

رها من که هنوز هیچی نشده کلی دلتنگش شدم....
آره باهات موافقم واقعا :)
من این هفته رو اینجوری گذروندم که شام زیاد درست کردم که فرداشم تونستم بخورم...
مرسی رها....میخوام که همیشه همینطوری باشه...

بهار دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 21:31 http://www.ayande84.blogsky.com

اوه اون لحظه ی برداشتن تاج و بغضی شدنت عالی بود...یعنی یه لحطه خودمو جات گذاشتم دیدم منم اصلا دلم نمیومد تاجو بردارم از سرم...شاید میخاستم با تاج و لباس عروس بخابم حتی :)))
اوه...یه جمله نوشتی راجع به دعوت دوستان...بنده خودمو دعوت کردم..منم میخام بیام خونتون..دعوتم کن میلو اینجور خودمو دعوت نکنم من :)))
امیدوارم هر روز که میگذره تو زندگی عاشقتر شی عروس زیبا

باور کن اگه خسته نبودم منم باهاشون میخوابیدم :)))
جدنی میای بهار اگه روزی این مهمونی رو بگیرم؟؟ :) دوست دارم دوستای قدیمیم که میشناسمشون مثل تو، باشن :)
مرسی بهار :)

ژوانا دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 21:14 http://candydays.blogfa.com

بازم تبریک میگم بهت عروس خانوم :)
واسه اون جریان گریه نکردن موقع رفتن از خونه ی بابا برای این بوده که تو دختر مستقلی بودی همیشه، برای منی که توی همه ی عمرم فقط یک شب رو بیرون از خونه بودم خیلی سخته چون به شدت به خانوادم وابسته ام، اصلا تازگیا حتی از فکر کردن به ازدواج و رفتنم اشکی میشم :/
اینکه تو و مارس هم با هم رفتاراتون فرق میکنه به نظرم هیجان انگیزترش میکنه زندگی رو، با یکی مثل خودت بودن توی تصور من خیلی کسل کنندس :)
در مورد زیاد کار کردنتم خب زندگی های امروزی ادم رو مجاب میکنه که سخت کار کنه این دیگه بستگی به مهارت ها و تواناییهای خودت داره که بتونی تعادل ایجاد کنی تو زندگیت که میدونم تو خیلی راحت میتونی این کارو بکنی :*

راست میگی؟؟؟ :) عزیزممممم
آره ژوان، من اینو از اولم میدونستم که فرق داریم، با علم بر این موضوع باهاش ازدواج کردم...
اولش سخته...ولی همه تونستن منم میتونم پس

*ناتالی دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 20:14

اعتراف میکنم بعد از خوندن پستت کلی حالم خوب شد. ممنونم :-)

عزیزمممم ناتالی.... :) هربار کامنتت رو میبینم کلییییی خوش خوشانم میشه...

مرمر دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 19:41

واااااااااای میلووووووووو اصن تیکه اخر که داشتم میخووووندم غرق یه دنیاااا دیگه بودمااااا....بافت ریز:)موهااا گوجه ای:)
هوووووووووووووووم کهههه چقد دوسداشتم بیام خونت:)
فک کنم از اون پاییین جیغ جیغ کنم تا اووووون بالااا.....
...........
وقتی گفتی واس تاجت گریه کردی...حس کردم تو واقعاااا ادم زندگی کردن تو لحظه ای...خوووب همه چیزووو حس میکنی و خوووب این خیلی جالبه برام:)
......

بیا توام :) چرا که نه :)
عزیزمممم..جدا اینجور برداشت کردی؟؟؟؟ :) چقد جالب مرسی واقعا :****

لونا دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 19:41

میلو من همیشه از خوندن اولین های آدما یه جور خاصی لذت میبرم :×
برام جالبه همین اولین هایی که داری زیر یه سقف مشترک با مارس تجربه میکنی :*
میدونی میلو الان با خوندن پستات حس میکنم یه سریال یا یه فیلم سینمایی از زندگیت دیدم :)) که خوشم اومده و دلم میخواد ادامه داشته باشه فصل های بعدیش هم بسازن مثلا :× :D

و این پاراگراف آخرت چقدر خوب میشد اگه اینجوری میشد
میشد خونه همدیگه بریم و بیایم :×

آره اولینا خیلییی خووووبن....
عزیزمممم :))))) منم که ماشالا خدای سریال های بلند و طوماری :))))
آره چرا که نه...من طی این سالها آدمایی رو سلکت کردم که بتونم باهاشون مراوده کنم، از این پشت بکشمشون بیرون و بیان خونم، برم خونشون...

lightwind دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 16:56

گفتی تاج تو برداشتی و اشکی شدی؟
من میگم اون تاج همیشه همراهت هست. اون لباس سفید و زیبای عروس همیشه رو تنت نشسته وقتی هرلحظه توو خونه ی مشترکت با مارس نفس میکشی. وقتی هرشب و صبح کنار خودت لمس ش میکنی و وقتی صداش توو خونه تون میپیچه.
شاید ظاهرا لباس سفید تن ت و تاج پرشکوه روی سرت نباشه، اما میدونم که همیشه حضور اون تاج زیبا و اون لباس رویایی رو حس میکنی تا هرلحظه ای که با مارس عزیزت، توی خونه ای که با عشق ساختینش زندگی میکنین.

عزیزمممم.. چه دیدگاه قشنگی....سعی میکنم اینطور بهش نگاه کنم :) حقیقتا نگاه جالبیه :)

lightwind دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 16:48

گرما و تصویر چندخط آخر، نرم و زیبا، توو ذهنم نقش بست
چه خوبه که همه چی رو باهم میسازین. چه عالی که در عین تفاوتا عاشقین. چه خوبه که کنار هم شاد و دلخوشین و هیچی مهمتر ازین نیست.
آرامش و گرمای خونه تون، هزاااااااربار مبارک تون باشه

مرسی عزیزم :) لطف داری شما به من

فیروزه دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 15:37

اردی بهشتی دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 14:10 http://tanhaeeeii.blogfa.com

چقدر خوبه که با جزییات ازین روزا مینویسی
ممنون

عزیزم :) خواهش میکنم....

رهآ دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 13:51 http://colored-days.blog.ir/

خوبه که بیریتنی ُ داری :) خوبه که انقده با هم دوستید و هم ُ میفهمید. دوستی تون همیشگی ُ پُر از لحظه های خوب :)


+ کامنتت ُ تازه دیدم و فقط میتونم بگم که لبخندم شد :) :*

خیلی زیاد بودنش خوبه....

مرسی عزیز دلم :)

رهآ دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 13:46 http://colored-days.blog.ir/

میلو بزا اعتراف کنم که من وقتی تو رو میخونم ی ِ جور ِ خوبی میشم. پُر از حس ِ زندگی ُ انرژی ُ ایده :) مرسی!

و اینکه پاراگراف آخر ِت :)))) عآقااااا ما هم میایمممم :)))) وای فکر کن!

واقعا؟؟؟؟؟ وای خب مرسیییی..... متشکرم رها :)
بفرمایید شما هم :) راستی شما کدوم اطراف هستین؟؟ اگه دوست داشتی بگو البته :)

نازی دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 13:03

اون روز که پست جزئیاات عروسی رو گذاشتی، آخرین چیزی بود که خوندم و انقدر حس خوب داشت که دو بار خوندم و خوابیدم و خب خواب دیدم منم بودم توی بعله برون و خونه ات و حتیییی خواب نور پردازی سقف رو هم دیدم
مرسی که از خوشگلیای ازدواجت مینویسی

هاها :)))) مرسی که خوابمو دیدی :)))
خواهش میکنم. مرسی که میخونی :)

ناهید دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 11:44

واااای خدا عاشق نوشته هاتم میلو.خواننده ی خاموش

خب مرسی ناهید جان...روشن باشی کاش :)

Hoda دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 10:42

صبح ها اگه با مارس بیدار میشی یک ساعت وقت داری برای غذا درست کردن. شب قبلش یه کوچولو کاراش رو انجام بده و فردا صبحش تمومش کن. چیزی که خیلی بهت کمک میکنه برنامه غذایی داشتنه. مثلا برای سه روز تا یک هفته برنامه بریز. اگه قراره سه روز دیگه قرمه سبزی درست کنی امروز سبزیش رو سرخ کن. فردا لوبیا رو خیس کن و گوشتش رو بذاز آروم آروم بپزه و وسط پختش لوبیا و سبزی رو اضافه کن و بذار توی یخچال یه روز جا بیفته و خوشمزه تر بشه پس فردا که روز قرمه سبزی هست دیگه کاری نداری فقط باید یه برنج درست کنی. اینجوری یه غذای سخت درست کردی و هیچ فشاری هم بهت نیومده
اگه آرام پز و پلوپز دیجتال داری که هیچ. اگه نداری سعی کن یکی بخری خیلی کمکت میکنه. حالا غیر دیجیتال هم شاید بشه من نمیدونم. صبح همه چیز و بریز توش و ساعت و زمانش رو تنظیم کن و شب غذای گرم و خوشمزه تحویل بگیر:)) خورشت ها توی آرام پز عااالی میشن چون حسابی جا می افتن. ژیگو و این چیزا هم خوب میشه
غذاهای سخت و وقت گیر هم میتونی بذاری برای روزای تعطیل باهم آشپزی کردن خیلی کیف میده. چیزای سریع رو اگه نیاز داشتی بگو بهت بگم این یک سال حسابی توی سریع جور کردن غذای خوشمزه استاد شدم :))
به نظرم اگه میخوای سلیقه غذایی مارس رو کمی گسترده تر کنی وقتش همین الانه. اول ازدواج بهترین زمان برای هر درخواست و تغییری هست. بعدش یه مقدار سخت میشه ولی روزای اول خیلی مهمه و راحت و بی بحث میشه چیزی رو پایه گذاری کرد . وگرنه که هر روز ماکارونی درست کردن کاری نداره و وقتی هم نمیگیره. خودتم برو از خونه مامانت اینا غذا بیار واسه خودت:))
چند روز پیش مهمون داشتم و انفاقا درینک و اسموک هم داشتیم. با خودم فکر میکردم اگه میلو و مارس کنارمون بودن چه عالی میشد و چه همه خوش میگذروندیم. واای حتی فکر کردن بهش هم خوب بود
منو تو که اوکی هستیم شوهرامون ولی دوتا آدم کم حرفن و دیر صمیمی میشن معلوم نیست کی اوکی بشن :))

وای هداااا من عاااشقتم که این روزا اینقدر دقیق راهنماییم میکنی....مرسیییی :**** باید ازت دستور غذاهای سریع رو بگیرم....
و آره باید از همین روزا ذائقه اش رو عوض کنم و موفق شدم تو این دو هفته فقط دوبار بهش ماکارونی بدم...اونی که هر هفته پنج روز ماکارونی میخورد....
مارس اتفاقا اگه مهمون بیاد زود جوش میخوره....بیاید شما، دوست شدنشون خودش شکل میگیره :***

پرسه دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 08:54

خوب من حالا کی بیام؟:دییییییی
کلی خوشمزه بود این پست. آرامش الانت یه چیز بی نظریه که تو تک تک واژه ها حس میشه:ایکس

جدنی میای توام؟؟ توام قدیمی هستی و میشناسمت...نزدیکم هستی هروقت گفتم زود می رسی :دی
مرسی پرسه جانم..لطف داری تو همیشه

نانا-پیشی دوشنبه 12 مهر 1395 ساعت 08:12

عزیزمممم بغض کرده بوده

آره.... :((

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد