یعنی جدنی دیگه همه دارن میرن توی کار کانال؟؟ 

همه ی دوستام رفتن که، نانا، عسل، ژوانا، مرمر...خب اکی ه البته، ولی من مثلا واسه هر پست نانا میخوام کلی براش بنویسم، یا مثلا عکسای عسل رو میخوام لایک کنم خب نمیشه که...اینجوری اکی هستین شما با ارتباط یه طرفه؟؟؟  آیکون غمگین همراه با قیافه ی سوالی!!



.......................................................................................


اون شب یه بارکی تصمیم گرفتم که دوتا مبلای دراز رو بذارم کنار هم، که روی اون بلندتره مارس دراز بکشه اون کوتاه تره مال من، انقد از این تصمیم ذوق زده بودم که  همون موقع از مارس خواستم عملیش کنه و به کمک هم دوتایی این کارو کردیم...تنظیمش کردیم جلوی تی وی، و یه جای گرم  و نرم و کامفی درست کردیم...خیلیی خوب شد :) 

دو سه ساعتی همونجا ولو بودیم، خوراکی خوردیم و مستند دیدیم که هردو عاشقشیم.

فرداش که بیدار شدم دیدم پذیرایی قیافه اش داغون شده با این چیدمان:)) به هم ریخته و شلوغ... مارس نبود، خودم تنهایی جا به جاشون کردم و به حالت اولیه برگردوندم. قرار نبود اونقدر زود از اون حالت در بیاریمشون ولی دیدم که نمیتونم اون شلوغی رو تحمل کنم...


.....................................................................................



کشف وسایل همچنان ادامه داره :)) بیکار شده بودم و تایمم آزاد بود. گفتم بذار چرخ خیاطی رو بیارم و ببینم چی به چیه. خب من عاشق اینم که دوختن رو یاد بگیرم. فک کنم دو سال پیش بود که جدی افتاده بودم دنبالش که برم کلاساشو ولی مریم گفت کلاساش وقتت رو پر میکنه و باید کلی توی خونه هم کار انجام بدی که دیدم واقعا فرصتش رو ندارم.

خلاصه، اوردمش بیرون، و اول شروع کردم به خوندن کتابش. با اینکه توضیحاتش مفصل بود ولی عکساش واضح نبود. سی دی رو گذاشتم که اونم باز مشکلات خودش رو داشت...

خنده داره ولی تقریبا چهل و پنج دقیقه داشتم ماسوره پر کردن رو یاد میگرفتم و امتحانش میکردم!!! من توی زندگیم اصلا نه با چرخ کار کرده بودم و نه حتی دوخت و دوز معمولی با دست انجام داده بودم :)) بعد شما تصور کن یهویی یه چرخ خیاطی پیشرفته جلوم بود...

بعد از اینکه ماسوره رو پر کردم نوبت سوزن رو نخ کردن بود. وای خدایا :))) کلافه شده بودم...تا میرسیدم به مرحله ی آخر، همونجا که سوزنه اتوماتیک نخ رو میکشه توی خودش، نخ پاره میشد و در میرفت، چون که نخش معمولی بود و انگاری مرغوب نبود..اینجوری شد که از اول با یه نخ خوب ماسوره پر کردم و بعد از یک ساعت موفق شدم سوزنش رو نخ کنم و یاد بگیرم :))

بعد دیدم که پارچه ندارم. جیب لباس کار مارس پاره شده بود یکمی. با اعتماد به نفس کااااامل :)) لباسش رو برداشتم و با یه نفس عمیق :)) شروع کردم به دوختن...خب از نتیجه اش چیزی نمیگم فقط شما از همین خنده های هستریک من بخوان حدیث مفصل :)))) 

کج و داغون دوختمش :)) ولی اونقدری ذوق داشتم که عکسشو برای هرکسی که دم دستم بود فرستادم :))) 

فقط کسی که توی زندگیش یه دوک معمولی هم نزده بعد با چرخ کار کردنو یاد گرفته حس منو میفهمه!!!

بعد شب که مارس اومد بدو بدو با لباسش رفتم پیشش، فقط همون یه تیکه ای که صاف دوخته بودم رو نشونش دادم...کلی  استقبال کرد و تشکر که اره هربار میرفتم توی اتاق مدیر با دستم اون قسمت آویزون شده ی جیب رو نگه میداشتم...گفتم حالا باید کل قسمت جیب رو نگه داری ...گفت عه چرا؟؟؟ بعد دقت کرد دید که کج و ماوج دوختمش :)) کلی خندیدیم خلاصه... 

یعنی ته خوشبختی اونجاس که یه نفر رو داشته باشید که هرچی گند زدین باز بهتون دلگرمی بده :) 

بهش قول دام یه روزی بشه که براش لباسای خفن بدوزم، چون دلگرمی و حمایتش من رو به اون روز میرسونه :)


...................................................................................


چقد اینکه تعطیله این چند روز خوشحالم :) با اینکه تازه استارت کلاسارو زده بودم و با انرژی هم بودم ولی فک میکنم انگار هنوز خستگی عروسی از تنم در نرفته....



.............................................................................


خام اپیلاسیون کار ازم پرسید عروسیت خوش گذشت؟؟ گفتم اوووووه تا دلت بخواد...گفت عه؟؟؟ چه جالب !! جز معدود عروسایی هستی که اینجوری با ذوق میگی خوش گذشته...اون روزی هم آرزو توی گروه گفت عروسیت چطور بود؟ وقتی بهش گفتم که خیلی خوش گذشته و خوب بوده گفت که چه عجب از یه عروس شنیدیم که بهش خوش گذشته و دوست داشته عروسیش رو...

آخه مگه میشه آدم این روز رو دوست نداشته باشه؟؟؟ مهم ترین شب توی زندگی هرکس میتونه باشه...حتی اگه عروسی هم گرفته نشه، همون وقتی که دیگه دوتایی میرن آدما زیر یه سقف، خیلییییی هیجان انگیزه که، نیس؟؟؟



.............................................................................



از دخترعموم، قبلا هم اینجا نوشته بودم...همون که خیلی دوستش دارم...که بخاطریه سری مسائل چندسالیه که رفت و آمد نداریم و ما فقط توی مراسما و مجالس همو میبینیم..ازم هشت سالی بزرگتره و وقتی بچه بودم بهترین خاطراتم مال وقتیه که با اون بودم...

حالا امشب، با هم چت میکردیم و گفتم بهش که حالا که مستقل شدیم از خانواده هامون، میتونیم رفت و آمد کنیم...گفتم میخوام بیام خونه ات....فکرمیکنم چقد هیجان انگیز باشه که بعد از سااااالها جایی غیر از سرصدای عروسیا یا عزاداریا بشینیم حرف بزنیم...لابد کلی گفتنی داریم واسه هم :) ذوق زده ام از اینکه قراره همو ببینیم... شاید اون اونقدرا خوشحال نشه، ولی برای من اون همیشه یه الگو بود، بخاطر تفاوت سنی زیادمون هم اون حکم خواهر بزرگتر رو داشت برام...مثل روز برام خاطراتمون واضح و روشنه...همه ی وقتایی که پیشش میخوابیدم و برام قصه میگفت یا باهام بازی میکرد :)


نظرات 10 + ارسال نظر
نانا-پیشی جمعه 23 مهر 1395 ساعت 14:00

عزیزمممم میلو جونم من به خاطر کامنتا و استرسای کسی که میدونی فرار کردم رفتم کانال. توی وبلاگ هی میگفتم وای الان یه چیزی میگن. مهربون :*
مستند خیلی خوبه همچنین یه جا برای ولو شدن
آفرییین, منم تا حالا با چرخ خیاط کار نکردم, کوک و اینا بلدم ولی نمیدونم چرا کم کاری کردم
از تو غیر از این انتظار نمیرفت, تو بلدی که خوش بگذره بهت و مطمئنم عروسیت هم عالی بوده
خیلی خوبه یکی مثل خواهر بزرگ کنارت باشه

خب الان اکی هستی اگه مطالبت رو بخونه؟؟؟
آره نانا ما عاااشق مستندیم :دی
میدونی اینا یه جور کارای دلی هست...باید دلت بخواد....
عزیزمممممم :****

امیدوارم که بتونیم زیاد ببینیم همو...

عسل پنج‌شنبه 22 مهر 1395 ساعت 21:12

ارهه بهتر شده ولی نمیتونم جواب بدم ب کامنتا
باید نسخه کاملشو بخرم
بازم از تنبلیم کمترشده و یه چیزایی مینویسم.. فقط,میخوام ثبت بشه حسا و خاطراتم :)

خوبه بازم عسل :***

*ناتالی پنج‌شنبه 22 مهر 1395 ساعت 17:25

من دقیقا میفهمم تو چه حسی سر دوخت و دوز با چرخ خیاطی داشتی.
اما در مورد کانال نویسی گاهی خوبه گاهی بد. از اینکه آنلاین و در کوتاهترین مدت خونده میشی میتونی لذت ببری اما ارتباط یک طرفه واقعا دلپسب نیست.

عزیزمممممم :)
من نتونستم ارتباط برقرار کنم...کلایه مدت هم اینستا افتاد روی مد و همه رفتن از وبلاگ توی ایسنتا من همون موقع هم نتونستم وبلاگو ول کنم. کلا فکر کنم همه یه روزی برن از بلاگ من همچنان طوماری پست بذارم :دی

آژو چهارشنبه 21 مهر 1395 ساعت 11:48

الان همه ش قلبم واسه پست قبل
وای چقدر خندیدم سر دوخت و دوزت:))):*

قربانتتتت :**
نخند جانم :)))

لیدی رها سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 23:10

منم میگم عروسی بیشتر از همه باید به عروس دوماد خوش بگذره...
چه عالی که با دختر عموت بر خلاف رسم خانواده تصمیم دارین صمیمی تر بشین ما نتونستیم همچین روندی تو خونواده داشته باشیم

آره دقیقا...
من فقط با همین دخترعموم چون خیلییییی دوستش دارم این کارو دارم میکنم. با بقیه نه، برام مهم نیستن که سالها ندیدمشون...

لیدی رها سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 23:07 http://ladyraha.blogsky.com

میلو جون نمیدونم اینطوری که ما خورش هویج درست می کنیم شما هم خوشتون میاد یا نه به هر حال دستورش مینویسم که طعم غالبش ترش: هویج خرد شده رو سرخ میکنیم میذاریم فریزر موقع استفاده آبپز میکنیم و خیلی کم به اندازه یک دونه عدس شکر میریزیم که مزه بد هویج میگیره بعد پخته شدن گوشت اضافه می کنیم بعد رب اضافه می کنیم و در آخر یه ذره آبلیمو و نمیذاریم بعد اضافه کردن آبلیمو بجوش که طعمش تلخ میشه...

من امتحانش میکنم مرسییی رها جانم :***

عسل سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 17:29

میلووووو
تو دو تا پست قبلیت ک راجع ب مهمونی نوشتی منو ایلارو هم دعوت کنیاااا یادت نرهه :)) من یادم رفته بود اینو بنویسم, فک کردم نوشتم:))

هاها :))) چشم چشمممم شماها که نزدیکین باید زودتر بیایید :دی

رهآ سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 14:48 http://colored-days.blog.ir/

من هیچوقت هیچوقت خیاطی ُ دوخت ُ دوز دوست نداشتم :| الانم اگه چیزی پاره بشه یا خود همسرم میدوزه یا دیگه استفاده نمیکنیم به همین شیکی :))) بعد موقع جهاز خریدن بابای ِ منم برام چرخ خیاطی خرید ولی من گفتم نمیخوام، چون میدونستم ادم ِ ش نیستم!

وااای منم عروسی م خیلیییی خیلییی بهم خوش گذشت :) بهت که گفتم هنوز که هنوز ِ دلممم عروسی م ُ میخوااااد :) آخی .. چند روز دیگه سالگرد ِ عروسی مون ِ . :)

من ولی دوست دارم که یاد بگیرمش...اصلا فک کردن به اینکه واسه خودم مانتو بدوزم یا دامنای خوشگل، دلمو میبره...
آره..آخیییی...عزیزمممم...خوش بگذره بهتون توی سالگرد :)

ژوانا سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 11:18 http://candydays.blogfa.com

میلو یدیش اینه که فقط توی کانال رابطه یه طرفس و تو فقط پست میذاری بقیه میخونن، از اینش خوشم نیومد اما از اینکه دم دستی تر و راحت تره خیلی خوشم اومد :دی
حالا توم بیا بجز وبلاگت یه کانالم داشته باش ازش خوشت میاد :)
الان جیب مارس رو تصور کردم خندم گرفت، اما خوبه راه میفتی یکم دیگه ، میبینم اون روزی رو که بگی براش لباس دوختی :))

آره منم مشکلم همینه...من دوست دارم ارتباط دوطرفه باشه...
وای یعنی میاد اون روز؟؟؟ :))

عسل سه‌شنبه 20 مهر 1395 ساعت 10:07

دیگه با هرررکی که دلتون بخواد میتونین رفت و امد کنین یا اصلا نکنین:) عااالیه این
نمیدونم میلو, کانالو بصورت ازمایشی زدم ,حالا شاید ببندمش و تو اینستا فعال تر باشم..چن روز دیگه تصمیم قطعیو میگیریم:)

آره عسل....
الان که کامنتینگشو هم زدی فک کنم بهتر شده هوم؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد