مرسی تبسم که گفتی از حنابندونم بیشتر بگم! :*** اونجور که باید ثبتش نکرده بودم چون اون پست مال عروسی خیلی طولانی میشد. بعد الان گفتم شاید خودم یادم بره و بهتره که ثبت شه...


خب، قضیه اینجوریه که یکی دوماه قبل از عروسی خواهرای مارس ازم پرسیده بودن که میخوام حنابندون بگیرم یا نه؟ من خودم عاشق این مراسم بودم. با اینکه خیلی سال هست که دیگه حتی توی خانواده ی خودمم مرسوم نیست و کسی نگرفته طی این سالهای اخیر ولی من دوست داشتم که باشه. خواهر سومی هم معتقد بود که دیگه مرسوم نیست و هزینه ی بیخودی داره مخصوصا برای خانواده ی دختر چون میزبان حنابندون خانواده ی دختر هستن. 

من خیلی مصمم نبودم اولش. ولی هرچی که گذشت دیدم که واقعا دوست دارم حنابندون رو داشته باشم.یه روز خواهر دومی مارس گفتش که حنابندون حتی اگه نمیخوای بگیری هم ما شب قبلش میاییم خونتون که شادی کنیم، مارس برادر آخره و ما کلی برای عروسیش منتظر بودیم و دوست نداریم فقط یه شب جشن باشه. ازم خواست که خریدایی که انجام دادیم رو براش ببرم تا تزیینشون کنه و شب حنابندون برام بیارن...

منم دیگه جدی شدم و افتادم دنبال لباس برای این مراسم...

همچنان بزرگترا و حتی مامان اینای خودم مخالف بودن و میگفتن که خسته کننده س که شب قبلش باشه حداقل دوشب قبلترش بگیر. ولی من بخاطر بیریت که نمیتونست زودتر مرخصی بگیره گفتم شب قبلش باشه تا بتونه بیاد. البته اینو به هیچکس نگفتم، چون اگه همه میفهمیدن که فقط بخاطر بیریت دارم همه رو میندازم توی زحمت حتما مخالفت میکردن، خودمم میدونستم که کلی خسته خواهم شد، ولی برام حضور بیریتنی مهم بود اونم هیچ جوره نمیتونس که زودتر بیاد، ولی با بهانه های معقولانه تونستم این کار رو عملیی کنم که شب قبل از عروسی باشه....

البته بازم اعلام نکرده بودم که میخوام حتما این جشن رو بگیریم.

یه هفته قبل از عروسی خانواده ی مارس عزیزم اومدن تا هماهنگی های آخر رو انجام بدیم. خواهر بزرگه هنوز در جریان نبود که من مصمم شدم و فکر میکرد که چون هنوز اعلام نکردم لابد منصرف شدم. حرفاش رو اینطوری شروع کرد که حنابندون که نداریم چون همه خسته میشن و دیگه مرسوم نیست. بعد از من پرسید که میلو جان درسته؟  من یکمی من من کردم بعد گفتم من راستش لباس هم خریدم، و خیلی دلم میخواد که این جشن رو داشته باشم، با اینکه میدونم خسته میشم شب قبلش و اصلا حتی نمیدونم چه رسم و رسوماتی داره این جشن، ولی دلم میخوادش حتی اگه خیلی کوچیک باشه...خواهر بزرگه خندید و گفت که خب هیچ اشکالی نداره اگه اینقدر دوست داری، ما هم اون فامیلایی که پایه ترن و خسته نمیشن دو شب پشت هم شادی کنن رو میاریم و یه حنای کوچولو هم درست میکنیم برات و میاریم تقدیم میکنیم...



اینجوری شد که تصویب شد ما حنابندون داشته باشیم. درحالیکه مامانم و خاله هام نمیدونستن و یادشون نبود که توی این جشن چیکارا باید کرد...


شب حنابندون، بعد از شام، که خانواده ی مارس توی خونه ی خودشون غذا خورده بودن، نزدیکای ساعت ده بود که اومدن. همونطور که خواهر بزرگه گفته بود بیشتر جوون ترا اومده بودن و فامیلای درجه یک. از راه که رسیدن همشون وسایل من رو تزیین شده روی دستشون میچرخوندن و من حسااااابی داشتم کیف میکردم :) عکسام با نیش این شکلی ^_________^ نشون میده حس و حال اون موقع ام رو :))

بعد از اینکه شاباش گرفتن وسایلمو گذاشتن زمین. و سینی حنا رو دادن بهم. یه تزیین خیلی ساده و شیک داشت که من خوشم اومد. سه تا گل رز قرمز وسطش بود و دورتا دور سینی مروارید سبز بود. 

بعد از اینکه یکی دوساعتی رقصیدیم و عکس گرفتیم، به من و مارس گفتن یکمی از حنا رو بذاریم روی کف دست هم ، همون موقع بود که فامیلای خودشون به مادر مارس گفتن عروس زیر لفظی میخواد. که من زیرلب گفتم من بیخود بکنم واسه هرچی زیر لفظی بخوام :| من متنفرم ازین کار و حتی موقع عقد هم که داشتن صیغه رو جاری میکردن همه میگفتن سرویس طلاشو بدین بهش تا بله بگه بدم اومده بود. من بدم میاد از این رسم حتی اگه شوخی باشه...و خب مادر مارس هم زحمت کشید و یه انگشتر بهم داد که منم با کلی شرمندگی ازش تشکر کردم بعدش حنارو گذاشتیم توی دست هم...و دستامونو بردن بالا و همه کلی کل کشیدن و جیغ و داد و خوشحالی!!

و من سینی حنا رو بین مهمونا چرخوندم و هرکس که دوست داشت یکمی برداشت گذاشت توی دستش. 

بعد از اون به داداش بزرگه ی مارس گفتن که بیاد. مارس رو نشوندن روی صندلی. رسم خودشون بود که برادر بزرگ داماد باید حنا رو میریخت کف دوتا دستا و دو تا پاهاش و با یه پارچه ی مخصوص که به زبون خودشون یه چیزایی نوشته بودن هرکدوم ا زدستا و پاهاشو بستن :) بعد به منم گفتن برن بشینم پهلوش. من با کلی خنده و استرس گفتم با منم میخواید همین کارو کنین؟؟ کلی خندیدن که نه تو فقط بشین پهلوش. و خب یه چیز خنده داری شده بودیم اون لحظه :))) بعد از اونم پسرا و آقایون کلی مارس رو بوسه بارون کردن و آرزوهای خوب خوب براش کردن و به من گفتن که برم حناها رو از روی دستاش اینا بشورم. و اینجاش توی روشویی که داشتیم دوتایی دستاش اینارو میشستیم کلی خندیدیم به سر و وضع مارس، و میگفت ببین دختر چیکارا میکنی :)))

یه نیم ساعتی بازم موندن و رقصیدن و خب بعدش ما اعلام کردیم که باید زودتر بخوابیم تا بتونیم فرداش آماده شیم. که خب البته الکی گفتیم چون بعدش رفتیم خونه ی خودمون و تا ساعت چهار صبح رقصمون رو تمرین کردیم :) 

الان که عکسای اون شب رو نگاه میکنم کلی لبخندم میشه. چون همه چیز همونجور شد که میخواستم و کلی بهم خوش گذشت. ضمن اینکه بعدا همه بهم گفتن مراسمم خیلی صمیمی و گرم بود و لباسم هم یه چیز خاص و جدیدی بود که باعث میشد همه چیز حس خوبی داشته باشه برای بقیه....

دو سه روز بعد از عروسی، دخترخاله ام میخواست که از حاشیه های عروسی و حنابندون برام بگه که من استاپش کردم. من دقیقا میدونم که هرکس از خانواده ی دور و نزدیک مارس به من چه حسی دارن. برام جالب نیست که چیزایی که اهمیت نداره رو بدونم. و خب خدارو شکر میکنم که خانواده ی خودش و اونایی که نزدیکن آدمای فوق العاده ای هستن، باقیشون اصلا توی حاشیه ان و هیچ فرقی نداره که چه حسی دارن....اینارو گفتم که بگم همیشه همه جا حس های منفی هست، من توی پروسه ی ازدواجم به هیچ حس منفی ای پر و بال ندادم. گرچه خانواده ی خود مارس واقعا بی شیله پیله و درست حسابی ان و فرهنگشون واقعا بالاست، ولی اون درصد دوری که پتانسیل شر درست کردن رو دارن من همیشه نادیده گرفتم و سعی کردم تنها عکس العملم بهشون محبت و لبخند باشه....چون ازدواجم با مارس و اون روزا برام خیلیییی ارزشمند بود و نمیخواستم هییییییییچ چیز باعث خدشه دار کردن و آرزده خاطر کردنم بشه...شاید اگه خانواده ی خودش طور دیگه ای بودن من هم متفاوت رفتار میکردم، ولی چیزی که مطمئنم اینه که من همیشه تمام سعی ام رو میکنم که خوبی ها رو ببینم. اینجوری خودم آرامشم بیشتره....



مرسی بازم تبسم :) :***

نظرات 18 + ارسال نظر
هلیا جمعه 30 مهر 1395 ساعت 12:18

من خیلی وقت بود نیومده بودم اینجا
الان ک اومدم یهو با یه حجم عجیب و غریب از حساب فوق العاده روبه رو شدم
حتی فکرشم نمیکردم بعد این همه مدت ک دوباره میلوی قرمزو باز میکنم
اینهمه سورپرایز شم
کلی تبریک بهت
فعلا تا دو روز قبل عروسی خوندم☺️
سرفرصت حتما باید برم سراغ قدیمی ترا
تبریک بهت دوست ناشناس و دوست داشتنیم

عزیزم :) شما دوست اردی هستی؟؟؟
خیلی ممنون از تبریک قشنگت هلیا جان :*

لونا پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 19:23

میلو حنابندون کلا خیلی حالش بیشتره واقعا به نظر من برای مهمونا جذابیت بیشتری داره بزن و برقصش و دور هم بودنش خیلی بیشتره تا عروسی
منم تو چنتا از حنابندون هایی که دیدم و رفتم
توی حیاط یا باغ برای داماد یه جایی درست میکنن با تخت از اینایی که توی رستوران های سنتی میذارن داماد اون بالا مثلا کت دامادیش رو تنش میکنن و بهش شاباش میدن
و بعد یه بزرگترش مثه پدرش یا عموی بزرگترش باید حنا رو با یه سکه بذاره توی دستش بعد پسرای مجرد سعی میکنن سکه رو از دستش بگیرن داماد نمیذاره و آخرش خودش سکه رو پرت میکنه برای یه مجرد که بگیره و مثلا بختش باز شه و داماد بعدی اون باشه :))
مثه همون دسته گل برای دختراست

چقدر خوب که گرفتی جشن رو به نظر من مراسم عروسی هرچی بیشتر کش بیاد بیشتر خوش میگذره
قدیمی ها یه چیزی میدونستن 7 شبانه روز بزن و بکوب میکردن :))

آخییی چه رسم باحالی :)
ما اصن رسم خاصی نداشتیم همن سالها که یادمه میگرفتن این مراسم رو....ولی خب مارس اینا رسمای خاصی داشتن مثل همون پارچه بستن به دست و پاش....

آره من همش میگفتم چرا مثل قدیمیا هفت شب و روز جشن نمیگیریم؟؟ :)))

مایا پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 15:49

میلو واسه پست قبلت میخوام بگم همیشه پماد آیس دم دستت باشه برای اینجور مواقع خوبه البته بهتره که همون لحظه استفاده بشه که اثرش بیشتره من همیشه توی ساک باشگام یکی دارن تاکدچار آسیب میشم اگر ضربه جدی نباشه خیلی به کاهش درد کمک میکنه.

مایا همین الانه الان توی فکرت بودم و میخواستم ببینم بالاخره تصمیم به نوشتن تو جایی گرفتی یا نه....چقد خوشحال شدم اسمتو دیدم چون همین الان توی فکرت بودم....
راست میگی؟؟؟ امتحانش میکنم...این روزا خیلی هی داره بلا سرم میاد :|||ممنونم عزیزم

باران پنج‌شنبه 29 مهر 1395 ساعت 00:21 http://Thisismenow

آدم هررررچقدررر سنگ تموم بذاره برای خوب اجرا شدن مراسمش بااااازم یه عده ی زیادی هستن که کلی ایراد پیدا میکنن ،اصلا سرگرمی یه عده تو اینطور مهمونیا اینه که بشینن درباره ی حاشیه ها صحبت کنن!!! واااقعا چرا نمیشه دهن بعضیا رو بست؟؟؟
فقط ایرانیا و کشورهای با فرهنگ مشابه اینطورن یا تو کشورای پیشرفته هم مردم همچین فرهنگیو دارن به نظرت؟!!!!! کجا باید رفت تا خلاص شد از حرف و قضاوتای مردم :|

میلو..از لباست و بعضی چیزا که دیتیل نمیدی و چیزی نمیگی چون نمیشه تصورش کرد خیلی سختم میشه:)) حالا بگم که این جزییات چیزی نیست که من مربوط باشه و من پیگیر و فوضول ماجرا باشم فقط خواستم بگم لعنت به اونایی که نمیذارن راحت بنویسی یا حتی یه عکس هرچند کوچیییییک برامون بذاری

هاها :)) چی بگم والا :))
والا من نمیتونم راجع به کشورای دیگه نظری بدم، ولی توی این همه سالی که دارم فرهنگ آمریکا رو میخونم فهمیدم که اونا هم گاهی ازین کارا میکنن ولی خب فرقشون با ما اینه که دو دره بازی درنمیارن که پشتت یه جور باشن جلوت یه جور...
آره باران لعنت :) چون من آدمی ام که وقتی ذوق دارم خیلی دوست دارم دربارش حرف بزنم، بعد من به این نتیجه رسیدم که با ذوق حرف زدنه واسه بعضیا خود پسندی، اعتمادب ه نفس کاذب، اغراق تعبیر میشه من نمیخوام دیگه این موضوع تکرار شه برام. نه برای اینکه مهم باشه حرفای کسی، برای اینکه فکر میکنم هنوز خیلیا لیاقت دیدن ذوق و شادی رو ندارن حتی با اینکه خیلی با فرهنگ و با شخصیت خودشون رو نشون دادن :)

رهآ چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت 14:41 http://colored-days.blog.ir/

حالا چراااا بستن؟ دلیل خاصی داشته؟ :) تصورشم لبخند میاره چه برسه به اینکه از اینکه شاهد باشی :)))

چه خوب که بهت خوش گذشته :) و چه خوب تر که روی تصمیمت موندی ُ به دل ِ خودت جلو رفتی ُ حنابندون گرفتی.
من ولی حنابندون ُ هیچوقت دوست نداشتم، و خب من برعکس تو پافشاری کردم که حنابندون نمیخوام. در صورتی که تو خانواده ما عجیب حنابندون داشتن رسم ِ :| کلی هم حرف شنیدم آ، ولی برام مهم نبود، مهم این بود که همونی شد که میخواستم. :)

نمیدونم فکر کنم یه رسمی بوده بین خودشون که اینجوری حنا مثلا سفت و سخت به دستاشون میچسبه و باعث خوشبختی میشه :)) نمیدونم اصلا، شاید بپرسم ازشون...

آره رها خیلی خوبه که بشه همه چیز اونجوری پیش بره که میخوای...

نانا-پیشی چهارشنبه 28 مهر 1395 ساعت 00:12

من از بچگی رفتن به حنابندون رو بیشتر دوس داشتم چون بزن و برقص و شادی بود ولی یکم غیررسمی. همیشه هم پر جوونا و باحالا
خوش به حال بیریت, خوب کردی که به بقیه نگفتی چرا صبر کردی

آره نانا همیشه جو حنابندون صمیمی تر بوده...
اوهوم :)

آژو سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 20:24

فوق العاده بود جا داره منم بگم مرسی تبسم

مرسی به خودت آخه :**

محبت سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 15:36

اگه بگن حنابندون رو چ رنگی میبینید .. من میگم قرمز..:دی بعد دوس دارم تززیتات و لباس عروس هم قرمز باشه ..یا ی رنگ پررنگ و گرم .. نمیدونم چرا:)) شاید ریشه در گذشته داره :دی .. کلا مراسم بی ازار و بامزه ای ِِ
نمیدونم چکاریه ک یسری دوس دارن بعد هرمراسمی ی گزارش از رفتار بقیه بدن :/ گفتنش چیزیو عوض نمیکنه ک .. فقط خاطره بد میذاره و خوب کاری کردی ک حتی اجازه ندادی برات تعریف کنن

اره مریم منم دقیییقا قرمز میدیدمش و دنبال لباس قرمز بودم, حتی اونی که خوشم اومد رو گفتم قرمزشو بیاره ولی دیدم مثه اون رنگه بهم نمیاد!
کلا یجور سرگرمیه واسه بعضیا حرف زدن راجع به بقیه و تحلیل رفتارا!!!

میسا سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 12:06

میلو. جون. برا. حنابندون. ارایشگاه. نرفتی موهات. و چ کار. کردی؟؟

چرا رفتم. توی همون پست عروسی توضیح داده بودم :)

نگین سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 09:44 http://poniya.blogsky.com/

میلو جان بازم تبریک میگم من خودم حنابندون جدا نداشتم اما همون حنایی که تو عروسی قبل مراسم شام داشتیم رو هم دوست داشتم- قبلا یعنی حدود 15 سال پیشینا عروسای شهر ما لباس عروس قرمز میپوشیدن و حنابندون جدا داشتن اما دیگه کم شد- که کاش نمیشد- نمیدونم چرا مردم کشش 10 روز عزا پشت سر هم رو دارن اما کشش دو روز جشن پشت سر همو ندارن
---
واقعا خیلی دوس داشتم عکس لباس حنای شما رو ببینم- حتما خاص و شیک بوده

کلا مراسم جالبیه... اره قرمز میپوشیدن منم یادمه, خودمم قرمز میخواستم ولی نشد!
من معمولا یه چیو دوست داشته باشم زیاد ازش میگم و ذوق دارم, بقیه شاید ولی براشون جالب نباشه اگه ببینن و بگن این که چیزی نیس...

میسا سه‌شنبه 27 مهر 1395 ساعت 00:20

درود. من اخر. نفهمیدم مردی ک دوستمون داره ب خاطرمون ریسک میکنه یا نه؟؟ولی فکر. کنم منظور شما این بود. ک بعضی مردا ریسک نمیکنن حتی اگ دوست داشته باشن....
تفاهم تو. زندگی. نباشه. چطور میشه. کنار. اومد. شاید. اون. لحظه. طرف. بخواد بره پارک. ولی شما واقعا خوشت نیاد. اخه. یکی دوبار. هم. نیست ممکنه بارها پیش بیاد من. این موضوعات. و قاطی کردم

منظورم همین بود که بعضیا با اینکه دوست دارن ادم رو ولی ریسک نمیکنن...
خب اینجور وقتا دیگه نوبتی کاریو میشه انجام داد. یه بار جایی که اون دوست داره یه بار جایی که شما دوست داری...

میس هیس دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 21:30

میلووو من کلمه به کلمه ی همه پستاتُ خوندم و کلی دورادور خوشحالی کردم :))
فقط چون با گوشی بودم نتونستم راحت کامنت بذارم ...
خیلی خیلی خیلی خوشحالم که همه چی عالی برگزار شد و از طرفی هم میدونم که همه ی اینها به خاطر روحیه خوبیه که داشتی از اول
عشق خانوم ، اول اینکه برامون بیشترتر بنویس :دی
دوم اینکه کاش میشد یه سری عکس اینجا بذاری ، البته میدونم دردسرش زیاده ، به این خاطر اصرار نمیکنم
سوم اینکه خیلی خوووووبید شما دوتا ، همیشه خوشحال و آروم باشید کنار هم الهی :)*

میس هیسسسسس عزیزم چطوری؟؟؟؟ اوضاع خوبه که؟؟؟ هربار میای یه سک سک میکنی من کلی هیجانی میشم بعد میریییی باز تا چندماه دیگه :)))
اوه از این بیشتر اخه؟؟ :))
آره درست حدس زدی اینجا دردسرش زیاده :)) ولی خب اگه بخوای میتونیم همو فالو کنیم تو اینستا....
عزیز دلم خیلی ممنونم خب جانمممم :***

املی دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 21:14

ای وای چقد بانمک بود قسمت_دست و پا بستن پا به پاتون خندیدم منم :))
خیلیییی خووب کاری کردی حنابندون گرفتی فانه

اوه باید مارسو میدیدی اون لحظه :)) با اینکه این رسمشون بوده ولی خودش شاک شده بود :))

تبسم دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 20:53

میلوووو، مررررسی واقعا که نوشتی ... چقدررر خووب که حرفتُ زدی و مراسم گرفتین ... منم راستش خییییلی این مراسمُ دوست دارم ... ولی از فامیلامون دیگه کسی این مراسمُ نمیگیره .. واسه همین وقتی نوشته بودی حنابندون داشتی من کلی ذوق زده شدم :)) ...
میلوو، من بچه بودم که عموهام ازدواج کردن .. عروسیاشونو یادم نیس ولی حنابندوناشونو یادمه ، ما هم رسم داشتیم به دست و پای داماد حنا میزدن و با یه پارچه های مخملِ خییییلی خوشگل میبستن و بعد داماد رو کول میکردن و میرقصیدن :)) نوشته بودی به دست و پای مارس حنا زدن و اینا من از ذوق تو آسمون بودم دیگه .. یاد مراسمِ عموهای نازنینم افتادم.. وای خیلی خوبه ^__^ مبارکت بوده باشه عزیزممم :)) :***

مرسی از تو که یادم انداختیش :**
آره اینا هم میگفتن که باید دوماد رو کول کنیم ببریم توی حیاط، ولی خب ما که حیاط نداشتیم آپارتمانیه و اینکه شاید خجالت کشیدن این کارو کنن :))
مرسی عزیززززمممم :***

لیدی رها دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 19:25 http://ladyraha.blogsky.com

منم حنابندون شاد و با مهمون های جوون و پایه خیلی دوست دارم چه خوب که این آرزوت اجرا شد...
لباستم خیلی ناز بود... من عاشق رنگش شدم

آره اصلشم همینه که جوون ترا باشن....
راست میگی؟؟؟ خیلیییی ممنوننننن :****

پاپیون دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 18:53

چقد رسمشون در مورد داماد جالب بود:)))
من داشتم میخوندم همش استرس داشتم که نکنه دستاش نارنجی بشه اونوقت چیکار کنه تو عروسی:))
میلو خیلی خوبه که به احساس و علاقمندیات انقد توجه میکنی و اینکه همه ی آدما و حسای منفی رو ایگنور میکنی
من اصلا نمیتونم اینطوری باشم،انقد همش از خود گذشتگی میکنم واسه همه که بعضی وقتا حالم از خودم به هم میخوره
فقط خواستم بگم واقعا نکته ی خیلی خیلی قوی و مثبتی داری تو شخصیتت

آره :)) تازه بعد از اینکه اون کارو کردن انگاری دوماد رو بلند میکنن روی شونه هاشون و میرقصن. ولی خب دیگه توی خونه ی ما این کارو نکردن :))
منم از خود گذشتگی میکنم زیاد ولی بعدش دیگه سعی میکنم فراموش کنم....
عزیزمممممممم ممنون خب اینو میگی...من اینو قوت نمیبینم...فقط چون دوست ندارم حرص بخورم اینجوری ام...

مهسآ دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 18:47

وای منم عاشق حنابندون هستم و دوس دارم حنابندونم خیلی باحال و صمیمی باشه و لباس محلی بپوشم :)
خدا رو شکر که بهتون خوش گذشته .
دارم ازت یاد میگیرم که خوبیا رو ببینم و انرژی های منفی رو نگیرم:* مرسی دوست خوبم

خیلی جشن خوبیه....
وای مهسا مرسی که اینو میگی....

مهسآ دوشنبه 26 مهر 1395 ساعت 18:45

میلو جونم پات چطوره؟ نرفتی دکتر؟

نه بهتره مهسا. اگه خوب نبود میرفتم حتما :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد