فک کنم حالا فقط رفرنس دادن به نور کم رنگ شب خواب اتاق خوابمون تنها چیزیه که ممکنه توی پستام تکرار شه وقتی قراره از حال خوبم یا حتی حال بدم بنویسم...و میدونی، تویی که حالت بهم میخوره از تکرار نوشته ها، موضوعات، یا اصن هر فاکی که حالتو بهم میزنه، just fuck off coz here's my place n I wont give up....





چراغ اصلی رو خاموش کرده بود، و چراغ خواب رو روشن....گوشیمو گذاشتم کنار چون میدونستم حرف داره باهام...

نشست لبه ی تخت کنارم. پرده ی پنجره رو زد بالا. گفتم بهش که پنجره رو باز کنه...گفت که سرما خوردی آخه...گفتم که حالم خوبه...باز شدن پنجره و بوی نم اولین بارون پاییزی....گفت سردت نیس؟؟؟ به دستام اشاره کردم که گذاشته بودم روی شوفاژ...و گفتم که بالانس ایجاد کردم مشکلی نیس....

گفت که میلو با من هیچی از اوج شروع نمیشه. 

فک کردم که لابد منظورمو بد فهمیده وقتی موقع فوت کردن شمع یک ماهگیمون گفتم به نظرم بیشتر از یه ماه میاد زندگیمون...

گفتم اگه واسه این میگی، من منظورم boring بودن نبوده...منظورم شناخت و صلحی بوده که کنار هم داشتیم...

گفت که میدونم..ولی میخوام بدونی که من نمیتونم هیچی رو با اوج شروع کنم...که همه چی اولش داغ و هیجانی باشه...

من میشناسمش...میدونم که اون آدم مرحله به مرحله س...اون به راحتی excited نمیشه راجع به چیزای جدید و اولش توی کلی فکر و آزمون و خطا میره جلو...

درست مثل رابطمون...درست مثل همون روزای اولی که من همش توی دلم میگفتم he's so daaaaamn hot God I wanna rip his shirt off

ولی اون یه عالمه سد داشت جلوش..و منی که همیشه همه چی رو همون اول داشتم، برام سخت تر میشد...

و فکر میکردم اصن روزی میاد که این رابطه دچار هیجان بشه وقتی یه طرف قضیه اونقدر آروم و ریلکس داره پیش میره؟؟

اون روزا جوابم نه بود...یه نه محکم..ولی نگاه الان کجام؟؟؟ الان درست توی قلمروی خودمونم...چیزی که اون اسمشو گذاشت...


داشتم میگفتم...گفت که میدونم این یه ماه برخلاف انتظارت فانتزی پیش نرفته و لابد کلی سعی کردی مثل همیشه که خودتو تطبیق بدی با من..ولی اینو بدون که من دارم از مرحله ی گذر عبور میکنم و تایم لازم دارم.همینجاش بود که گفت اینجا قلمروی ماست، و میدونم که میتونیم به زودی آدمای زیادی رو بیاریم، مهمونی بدیم، تا نیمه شب جلوی همین پنجره بشینیم و حرف بزنیم و منی که اینهمه سال مجرد بودم و اتاق شخصی داشتم و سالهای شور و هیجان دهه ی بیست سالگیم رو تنهایی گذروندم چون هیچکی رو لایق حریمم نمیدونستم برام سخته حالا....

من همونجاش گیر کردم که گفت اینجا قلمروی ما هست...

گفت بهم که واسه اینکه به اون مرحله برسیم که یهو بگم جمع کن بریم شبونه سفر، یا بساط بازی رو پهن کن توی خونه، یا امشب بیا کتاب بخونیم دوتایی...واسه اینا من و تو تایم لازم داریم...

من اینارو میفهمم. با مارس بودن هیچیش آسون نیس. ولی وقتی هرچی که باهاش به دست میارم میدونم که نتیجه ی صبر بوده، نتیجه ی دوست داشته شدن، و همیشگیه، عمق داره، و هیچ وقت چیزایی که دیگه بدست اوردم دست خوش تلاطم نمیشه با این آدم، برام لذت بخشه....انگاری که یه چیزی رو باهاش بدست میارم و میره توی گنجه، میره توی یه جای امن، که هیچی نمیتونه ازمون بگیرش....

مثل همون وقتا که فکر میکرد چرا تکست صبح بخیر مهمه؟ و تایم لازم داشت برای اینکه بتونه خودشو تطبیق بده که الان توی رابطه ای هست که طرفش میخواد هرروز صبح ازش تکست داشته باشه...و خب حالا سه سال میگذره و همیشه این کارو میکنه...اینا برای خیلیا خنده داره، راحته، ولی از همون وقت که یکی یکی دستاوردامو از این آدم سفت و سخت کسب میکردم فهمیدم که هیچ دلم نمیخواد توی یه رابطه ی آسون باشم که همه چیزش آماده ست....

بیریتنی هم همیشه اونجاست که بهم بگه میلو توی دوست داشتن مارس هیچ شکی نیست اینو هرکسی میتونه راحت از نگاهش به تو بفهمه وقتی که نگاههای مهربون و عاشقانه اش فقط و فقط توی صورت توئه و حتی خیلی وقتا که تو حواست نیس مارس داره با نگاهش دنبالت میکنه و مایی که دورتر وایسادیم میبینیم این چیزارو....



بهم گفت که این یه ماه و شاید ماه های بعدی..گفتم take the time as much as u need...چون میدونم نتیجه اش همونیه که میخوام...

و گفت من اینو مشکل نمیبینم، باهاش اکی ام. چون میدونم اینجا همون جاییه که باید باشیم....

گاهی یادم میره که چقدر حرف زدنش قشنگه، چقدر همیشه کلمات و دایره ی لغاتش منحصر به فرد خودشه، و چقدر همیشه متفاوت از بقیه ست....کسی که به جای "خورد و خوراکمون" میگه "همخوردیمون"، این آدمو نباید دوست داشت آخه؟؟ یه عالمه چیزای دیگه ی این شکلی میگه که فقط مختص به خودشه....



............................................................................


آخر هفته ی این هفته م!! فوق العادس چون بیریتنی میاد پیشم و قراره بازم girls night out داشته باشیم. گفته که وقت نمیکنه بیاد خونه ام ولی کلی برنامه چیدیم که فان داشته باشیم. عکس بگیریم و هوای پاییز نم دار رو توی جاهایی که کاج ها بوی خوبی میدن نفس بکشیم...بعد ازا ینهمه سال دوستی، یه چیزایی دیگه توی رابطمون سنت شده. مثلا یه روز عکس دار توی پاییز نم دار...یا سفر اردیبهشتی....یا تابستون قلیون دار!! مهم نیس که چقدر اینا تکرار شه مثلا توی یه ماه، ولی حتما یه بارش یه سنت هست که داریم به جا میاریمش....


....................................................................................



یه ساک؟ زنبیل؟ خرید گرفتم همون روزا که وسایل خونه رو میخریدم. در راستای طبیعت دوستی و استفاده ی کمتر از نایلون و اینا. امروز افتتاحش کردم.

نمیدونم خجالت آوره یا خنده دار یا جالب ولی خب برای اولین بار من توی زندگیم سبزی خوردن خریدم و گذاشتمش توی ساکه به علاوه ی خریدای دیگه. بعد خب بوی ریحون و شاهی هی موقع راه رفتن میخورد به دماغم... همون موقع هم مارس زنگ زد و عیشم تکمیل شد...



.........................................................................................



خوشحالم که به حرفش گوش کردم و گوشه های خالی خونه رو با گلدون پر نکردم. اولین راهکارم قبل از اینکه خونه تکمیل شه همین بود که گلدون بگیریم. ولی مارس موافق نبود و میگفت چیزای خیلی کول تر میشه پیدا کرد...

اولیش همون میز تلفن خاصی بود که من توی یه مغازه ی فوق العاده پیداش کردم. ازین مغازه های تاریک چوبی که بوی عود میدن و موزیک هیپ هاپ گوش میدن، که از هرچی یه دونه دارن و هیچ جای دیگه نمیتونی پیداش کنی..میز تلفنه درست وسط یه عالمه تابلوی نقاشی بود و خب من عاشق اون قسمت پایینش شدم که میشد روزنامه و مجله گذاشت...همون شب خریدیمش و گذاشتم یه کنج خالی خونه...دو سه روز قبل از عروسی بود...

دومین چیز که خیلی هیجان انگیزه اینه که بابا دیگه کیبورد؟ ارگ؟ پیانوی کیبوردی؟ ش  رو نمیخواست!! (بابام گاهی کیبورد؟پیانوی کیبوردی؟؟ و فلوت مینوازه...) مارس هم دلش بدجوری پیش اون گیر کرده بود وقتی بابا بهمون پیشنهاد داد که ایا میخوایمش؟؟؟ بله که میخواستیم و اوردیم گذاشتیمش این یکی کنج خالی، و یکی از صندلی های اضافه ی آیلند رو گذاشتم کنارش، گیتار الکترونیک (مارس موزیک متال مینوازه) و ساز دهنی مارس رو هم یه گوشه ای کنارش جا دادم... ترکیب خوشگلی شده کنار پرده و پنجره...




هربار که فرندز/بیگ بنگ یا کلا این سریال ها رو میبینم وقتی یه شات از خونه شون کامل توی دوربین هست پاز میکنم. بعد میبینم که اووووه مثلا حتی دوچرخه هم توی خونه جا داده شده. کلا استایل آمریکایی ها همینه، خونه های کوچیک ولی توی همون چندمتر جا هم اتاق خواب دارن هم اشپزخونه هم آفیس...یا توی آشپزخونه همه ی باکس های خوشمزه روی اپن چیده شده....یه ور از من عاااااشق همچین استایلیه و یه ور من که اسمش مانیکا هست :)) و غالب هم هست میگه میتونی اینهمه شلوغی رو تحمل کنی؟؟ قطعا نه. ولی دارم فکر میکنم چه خوب میشه که اون یکی کنج خالی خونه رو یه ترکیب گرم و نارنجی دار درست کنیم که کتاب داره، ماگ داره، یه دونه مبل تک نفره ی نرم و گنده و پشمالو داره و کلی قاب های عکس...



............................................................................



حتما شما هم این حرکت جدید اسپانسور کن  رو دیدین که آدما میرن از چیزی که میخوان باشن فیلم میگیرن. یه جورایی آینده رو نشونمون میدن که میخوان چیکاره شده باشن. داشتم فکر میکردم برم به مدیر آموزشگاه بگم چند دقیقه ای اتاقش رو بهم قرض بده واسه فیلم گرفتن؟؟ :)) اونم نه آموزشگاههای فرعی، همین اصلیه که میرم، همین که هفت طبقه ست و هر ترم بالای دوهزارتا زبان آموز ثبت نام داریم...

نظرات 23 + ارسال نظر
باران یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 17:31 http://Thisismenow

آی میس یو خب

عزیزم :)

رونی یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 12:12

اینکه گفتی گیر کرده بودی رو اون جمله یه حس خوب گرمی داشت میلو

ممنونم

شی یکشنبه 9 آبان 1395 ساعت 08:54

امید دارم این رویات به واقعیت میپیونده

امیدوارم و براش تلاش میکنم...

نانا-پیشی شنبه 8 آبان 1395 ساعت 16:35

یعنی با نوشته هات در مورد خونه مشترک همش دلم میخواد زودتر ویزام بیاد و بدوام برم خونه خودم زندگی کنم
من فکر کنم خونه ام خالی خالی باشه یعنی از الان با همسر قرار گذاشتیم یه دست مبل یه فرش یدونه میز و یدونه تلویزیون باشه توی هال, البته فک کنم از بس مامانم وسیله میگیره و میچینه من اینجوری واکنشی شدم :))

چیزی دیگه نمونده عزیزم :)
خونه ی خلوت واقعا خوبه

رها شنبه 8 آبان 1395 ساعت 07:30

میلو میشه منو راهنمایی کنی ،بچه بزرگم و خانواده ام نمیدونن
الان خانواده عروس یله برو میگیره و شام میده؟،
نامزدی چی؟
بعد عروسی چی؟
خانواده عروس کدوم برنامه ها با اونه؟
بعد تو کاغذ بله برون چیا مینویسن با داماده
ممنون اگه وقت کردی راهنماییم کنی

خب هرکس یه سرم و رسوماتی داره...ما اینجوری هستیم که فقط عروسی با پسر هست و سه تا تیکه از وسایل بزرگ رو پسر میگیره...ولی خب من خودم کلا از اول گفتم توی هیچی اجباری نباشه، هرکس هروقت هرچی در توانش بود انجام بده...

عاطفه شنبه 8 آبان 1395 ساعت 01:05

درود به شما میلو جان. من تازه با وبلاگ شما اشنا شدم و میخوام که مطالب قبلی رو بخونم. اما گزینه ارشیو غیر فعاله. امکانش هست که ارشیو رو بخونم؟

ممنونم عاطفه که میخوای وقت بذاری...
من راستش خودم عمدا آرشیو رو برداشتم بخاطر یه سری مشکلات...ولی خب اون پایین مطالب قدیمی تر رو کلیک کنی هی میره یکی یکی عقب...بخوام آرشیو رو برگردونم کلا قالب وبلاگم بهم میریزه متاسفانه

آژو جمعه 7 آبان 1395 ساعت 11:52

گل آرامشبخشه و تزئین خونه س ولی از چیزایی که گفتی نمیتونم بگذرم :|

اره همینطوره...

رها پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 20:11

میلو مامان منم دقیقا رفتار مامان تورو داشته از بعد از عروسیم... و اگه فکر کنی به مرور کمتر میشه اصلاااا... الان بعد از یکسال نیم که از عروسی من میگذره مامانم همچنان همونجوره... یه کلید هم از درهای ورودی خونمون برای خودش ساخته که بقول خودش نخواد در بزنه من از خواب بیدار شم یا از جام بلند شم :| منم دلم نمیاد چیزی بگم چون درکش میکنم چقدر تو خونه خودش حس تنهایی داره... الان هم که میخوایم خونه رو عوض کنیم خیلی دارم اذیت میشم چون خونه هایی که هم مورد پسند باشن هم به بودجه ما بخوره یکم منطقه ش از مامانم اینا فاصله میگیره و دیگه مامانم نمیتونه مثل الان راحت و هروقت روز پیاده بیاد و بره... دلمم نمیاد اذیت بشه... برام شده معضل که کدومو انتخاب کنم؟! خونه شیک یا فاصله کم از مامان....

رها ازدواج یعنی بلوغ فکری و مستقل شدن....

رها پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 20:03

مرسی از تو که از حنابندونت هم نوشتی:) لذت بردم... فدای اونهمه انرژی مثبت وجودی تو دوست عزیز قدیمی خودم :)
بنظرم ارزشش رو داره دوسال مدیریت مالی و مقداری فشار ولی در عوض خونه دار شدن و یبارگی مناسب خونه خودت وسیله خریدن و دیزاین کردن. مبارکتون باشه انشالا خیرش زو ببینید میلوجونم:*
منم با مانیکا موافقم :)))) عاقا تحمل اونهمه شلوغی فقط توی دیدن فیلم راحته، تو زندگی واقعی شلوغی ها رو اعصابه بدون شک
خیلی خوبه که گوشه گوشه خونه رو با سلیقه خودت دیزاین میکنی، من کیف میکنم :) متاسفانه خودم زیاد امکانش رو ندارم چون شرایط خونه اجاره ای فرق داره با خونه خود ادم...

عزییییزم ممنونم خب خدا نکنه :)
آره واقها ارزشش رو داره...
البته فرهنگ اونا کلا فرق داره...نه فقط توی فیلم، توی زندگی واقعیشون هم همین مدلی میچینن خونه رو...
آره باهات موافقم ولی خب میشه حداقل علاقه مندی ها رو پیاده کرد که خونه دلچسب باشه

ناهید پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 19:18

سلام وقتتون بخیر
من در رابطه با افراد دیرآموز میخواستم ازتون راهنمایی و کمک بگیرم
چطوری میتونم باهاتون تماس بگیرم ؟ شما ایمیل آدرسم رو از طریق این پست دریافت میکنید... سپاسگزار میشم اگر لطف کنید و پاسخ بدید....ممنونم

میشه بیشتر توضیح بدین؟؟

آویژه پنج‌شنبه 6 آبان 1395 ساعت 00:20 http://season-of-grape.persianblog.ir

وای میلوی عزیزم ،یه مدتیه میخونمت ،ولی دیگه نشد ک کامنت نزارم ،
چه خوب مینویسی ،
تازه درمورد این صبرکردن ک نوشتی هم خیلی روش فکر کزدم و واقعا این تجربیات کمکم میکنه ....
امیدوارم هر روز حال زندگیه دونفرت خوش تر باشه

مرسی آویژه از لطفت و روشن شدنت :)
همچنین عزیزم. خوشحالم از آشنایی باهات :)

فرنوش چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 23:47

سلام میلو جان عزیز...
درک بالات از رابطتت و اقای مارس و روحیاتش واقعن جالبه؛ اینکه به این درک رسیدی ک رابطتت منحصر بفرده و با مختصات خودش باید پیش بره...چقدر خوبه ک قدر خوبیارو اینقدر میدونی...
خیلییی از خانوما فقط در حد حرف اینو بلدن ک نباید درصدد تغییر همسرمون باشیم!!
...
هممم...رابطه ای قوی و در این حد احساسی با این عمق و این سبک ...کم دیدم...لذت میبرم از دیدنش...آففففرین دختر باهوش

چون من توی رابطه ی قبلیم سعی کردم آدمم رو تغییر بدم...و هیچی جز آسیب به خودم و اون عایدم نشد...امیدوارم که بتونم با مارس بهتر و عالی تر هم باشیم...
بعد خب مرسی که منو خوب میبینی...واقعا لطف داری..من فقط چیزی که منو به چالش میکشه رو می نویسم. دیدگاه شما محبت آمیزه

دیکچوبی! چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 18:23

میلو بالاخره منم دلو به دریا زدم و رفتم فوتر شدم!(physics tutor I just made it :D(
چقد خوش میگذره! چه حالی می کنی تو که این همه سال زبان درس میدی! کاش یه پست هم داشتی از سرگذشت کاری خودت که چه جوری پیشرفت کردی و به اینجا رسیدی. من یکسال و بیشتر بود که میخواستم این کارو انجام بدم اما پشت گوش می نداختم! اما الان که پریدم توش اعتماد به نفسم بهتر شده! مرسی که الهام بخش بودی :)

وای راست میگی؟؟؟؟؟؟ تبریک میگممممم...
وای چقد کامنتت منو خوشحال کرد :) بی نهایت خوشحال میشم که یکی توی درس و کار پیشرفت میکنه :)

لاندا چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 11:41

میلو خیلی خوب تعریف می کنی جاهای حساس رابطتون رو.

این زنبیل خریدنه رو کلی دوس دارم. کلی بهش فکر کردیم که به کمپین نه به پلاستیک و نایلون بپیوندیم! یه سری کیسه پارچه ای داریم واسه خرید، ولی خب هنوز وقت نشده ازش استفاده کنیم.



البته یکمی سخته استفاده ازش چون سنگین میشه همه ی خریدا رو بذاره آدم توی یه کیسه...ولی خب ارزشش رو داره اگه از جای نزدیک خرید میکنی و زیاد لازم نیست راه بری

zeha چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 09:54 http://zeha.blogfa.com

سلام میلو

نمیدونم بالاخره تصمیمِ خودم بود که اومدم اینجا تا برات بنویسم یا حسی که ازین پست گرفتم منو وادار کرد

خیلی وقته که دنبالت میکنم
با اینکه متوجه شدم از لحاظ سبک زندگی یا به قول خودت لایف استایل خیلی باهم تفاوت داریم ، اما باعث نشد که جبهه بگیرم یا نخوام از دنیات چیزی بدونم

راستش رو بخوای خوندنِ نوشته هات و فهمیدن دنیایی که ازش مینویسی برام سخت و عجیب و جالب ِه .
یعنی دقیقا همین سه تا کلمه
سختِ چون خیلی از تجربه ها و روزمرگی هات برای من اتفاق نیفتاده و واسه همین هضم و باورش یکم دشوار میشه
عجیبه که میبینیم با این همه تفاوت سبک و عقیده حتی ، مرتب میام میخونمت دنبال میکنم حس و حالت رو
و جالبه چن میبینیم ما دخترا هرچقدر هم باهم فرق داشته باشیم بازم یه مشترکاتی داریم که غیرقابل انکاره

ازونجایی که فهمیدم کرجی هستی و همشهری خیلی مشتاق تر شدم نسبت بهت که بدونم دقیقا کجای کرجی ... ازون موقع همش چشمم تو خیابونا میچرخه که ببینم میلو کدوم میتونه باشه
وقتی از تاریخ عروسیت گفتی متوجه شدم به فاصله یه هفته عروس شدیم باهم ... خیلی خوشحال شدم
برام هیجان انگیز بود خوندن و تصور کردنِ روزای قشنگت
مخصوصا وقتی از آرایشگاهت و سبک خاصش میگفتی حدس میزدم کجا باشه ...

:)

هربار که از خونه ات مینویسی حسابی لبخندی میشم ... هر روز که بیدار میشم و نگاهی به همه چی میکنم میگم خدایا من چقدر اینجا رو دوست دارم ... چقدر نور خونه خوبه ... چقدر مبلامون قشنگن ... چقدر آشپزخونمون ساده و جمع و جوره ... چقدر اتاقمون حس و حال خاص خودمون رو داره ... چقدر همه چی همونه که من میخوام ... چقدر ...

از همه ی اینا بگذریم
حال و هوای این پست دلم رو یه جوری کرد
حرفات راجع به مارس یه حسی داشت که اومد نشست تهِ دلم و اولین و تنها چیزی که برام تداعی شد این بود که : ااااا ... انگار حسمون مشترکه
که چقدررررر برام لذت بخش بود بفهمم یکی دیگه هم مثل من میدونه که : شاید خیلی کارا و رفتارها برای بقیه عادی و پیش پا افتاده باشه ، اما این که مرد زندگیت اون کار رو فقط برای تو و به خاطر تو پذیرفته باشه و با عقل و فکرش اول بالا و پایینش کرده باشه و بعد انجام بده ، یه حسِ فوق العاده به آدم میده ...


آرزوی همیشگی بودنِ این حس و حالت و دارم
ان شالله همیشه زندگیتون ، همینطور آمیخته با عشق و عقل باشه ... همراه با گذشت و فهم باشه :)

ببخش این همه مدت خاموش بودم ...

zeha کامنتت عمیقا منو تحت تاثیر قرار داد..هی نوشتم و هی پاک کردم توی جوابت ولی دیدم که خب هیچی بیان گر حالم نیست...ممنونم ازت که نوشتی برام..و واقعا لطف داشتی بهم...دیدگاهت برام جالب بود..
من فقط مرسی ام الان :)
امیدوارم که بتونیم دوستای وبلاگی هم باشیم :) خوشحالم از آشنایی باهات :)

باران چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 09:38 http://Thisismenow

تا حد زیادی متوجه میشم مدل مارسُ.. تو رابطه م خیلی جاها این مدلی رفتار کردم خودم و میشه با احتمال خیلی خیلی بالایی گفت که هر چیزی که از مارس به دست میاری حاصل یه اطمینان صد در صدیه! و از ته ته ته ته دلشه .... چقدررر خوبه اینطوری که بفهمی طرفت هرکار و حرف و حرکتش از چندتا مرحله رد شده و اصلا دیمی رفتار نمیکنه... اینطوری دل آدم قرص تر و مطمئن تره!!! ^_^
دقیقا همینایی که خودت گفتی دیگه:دی

منم دقیقا همینایی که خودت گفتی :)) چون دقیقا لپ مطلبو رسوندی :)

Hoda چهارشنبه 5 آبان 1395 ساعت 00:21

زندگی مشترک واقعا روز به روز بهتر میشه
آدما تغییر میکنن و من اصلا موافق حرف مشاورا نیستم که میگن آدما تغییر نمیکنن
من و امیر که روز به روز بیشتر شبیه هم میشیم و راستش اصلا دلم نمیخواد برگردم به روزا و ماه های اول. با اینکه اون موقع فکر میکردیم مشکلی نیست اما به خوبی الان نبود
هرچند که نداشتن اناق شخصی هنوزم اذیتم میکنه :))و مارس رو خیلی درک میکنم و البته مطمئنم اون زودتر و راحت تر کنار میاد

آره هدا...همیشه هرروز آینده بهتره....یعنی واقعا چیزایی وجود داره که با گذشت زمان بهتر میشه...

رعنا سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 22:31

وای چه عجیب! اصلا فکر نمی کردم پسرى انقدر تو رابطه عاقل باشه که درست و مرحله به مرحله پیش بره. ایول افرین

مارس از همون اولین روزای رابطمون هم همینجوری بود...توی هر موضوعی به شدت محتاط و با فکر پیش میره...

پرسه سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 22:25 http://galexii.blogfa.com

عاقا پاشدی رفتی شوور کردی کم پیدا شدی آآآ :دی
.
یه ماچ گنده واسه این پستت :ایکس. اتفاقا از اوج شروع نشدن به نظر من خیلی خوبه، خودم آدمی نیستم که بتونم همش آروم و با یه سرعت جلو برم ولی ترجیحم ادمیه که مثه من نباشه :دی چون میدونم از خیلی اوج شروع شدن و بعد به سرازیری رسیدن کلافه امو درمیاره.
.
عاشق خونه اتون شدم، کلی روزاتون رنگی :ایکس
.
مدیر آموزشگاه؟ وای نات. حتما که میشه :ایکس

:))))) نه پرسه...دچار یاس شدم از نوع وبلاگی :| میام میگمش...
سخته با همچین آدمی بودن پرسه...صبر میخواد...صبر زیاد...ولی نتیجش دل قرص کنه...

امیدوارم :)

مدو سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 21:16

میلو چقدر دیر می نویسی زود به زود بنویسسسس .صد بار میام سر می زنم

سعی ام رو میکنم :)

Mina سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 21:03

No freaking way
Mars gitar electronic mizane??yani awlie awwwli
Nemidoonm chera man inhame khoshal shomdm az shenidanesh !! :D

هاها :)) آره..عاشق راک و متاله...البته حرفه ای نمیزنه ه، آماتوره کاملا...ولی عاشق این ساز هست و موسیقی راک و متال گوش میده

مهسآ سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 18:47

راستی میلو جان من زبانم بد نیس ولی امکانش هس مثلا یه مدرس زبان برام کلاس مقاله خوندن بذاره؟ میخوام خیلی روان تر و راحت تر مقاله های رشته ی خودمو بفهمم... همچین نوع کلاسی وجود داره؟
یه چیزیو یادم رفت بگم :
همخوردیمون :)))))))) وای خدایا! بگو بازم این عبارت ها رو :)

راستش من نشنیدم همچین چیزی رو...ولی بهت پیشنهاد میکنم لغات پربسامد انگلیسی و افعال پرکاربرد رو اول یادبگیری. که توی همممهی متنها تکرار میشن و بعد یه دیکشنری یا کتاب لغات مربوط به رشته ات رو هم داشته باشی که لغات پربسامد رشته ی خودت رو هم بخونی...نگران نباش، وقتی بیشتر از بیست تا مقاله رشته ات ر بخونی میبینی که از بیست و یکمیش دیگه راه افتادی...

مهسآ سه‌شنبه 4 آبان 1395 ساعت 18:43

چقدر ارشمنده که یه چیزیو مرحله به مرحله ولی عمیق به دست بیاری... سخته ولی آرامش بخشه...چون اون فرد با فکر و قلب به اون صفت رسیده... اما وقتی با احساس و یا هیجان بهش برسه ممکنه با یه اتفاق یا حتی گذر زمان از دست بره...
میلوی نازدارم زندگیت پر از انرژی های مغز پسته ای آروم و مثبت باد :*
من که منتظرم ازدواج کنم و چیزایی که ازت یاد گرفتم اجرا کنم :)) اگه بیشتر بگی هم که دیگه بهتر :*

دقیقا سخته..ولی آرامش بخشه...

ممنون مهسا :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد