رفته بودم که یه سوالی کنم. چون اونجارو خیلی قبول داشتم/دارم...

چون با اینکه شاید اسمش مثل  آموزشگاه فعلیم اونقدر خفن نیست ولی کارشو همیشه قبول داشتم و این اواخر، وقتی مارس از درس خوندن توی آموزشگاه اصلی که منم توش کار میکنم خسته شده بود و میگفت که کیفیت کلاسا اومده پایین بهش گفتم که وقتشه که بره اونجایی که من خیلی قبولش دارم...و وقتی رفته بود، هنوز به چند جلسه نکشیده، بهم گفت که چرا زودتر معرفی نکردی اینجا رو وقتی اینقدر استادای عالی داره و فضاش اینقدر آکادمیکه...

بهم گفته بود چرا نمیری اونجا کار کنی؟؟ گفتم من هنوز اونقدری اعتماد به نفس ندارم که برم اونجا...هربار میگفت میلو من تورو قبول دارم، یادم میورد که سالهای اخیر به عنوان یکی از اساتید برتر آموزشگاه اصلی بهم لوح تقدیر داده شده بود...یادم میورد که سوپروایزر شده بودم پارسال و چه همه از کارم و ایدوئولوژیم راضی بودن...یادم میورد که ناسلامتی توی دانشگاهای خوب درس خوندم و برای رشته و کارم زحمت کشیدم...من ولی همیشه برام حساب اونجا از بقیه سوا بود و نمیتونستم به عنوان کسی که بخواد اونجا کار کنه پامو بذارم توش...

داشتم میگفتم....

رفته بودم یه سوال آموزشی بپرسم ازشون چون کارشون رو خیلی قبول داشتم و مدرکای معتبر مربوط به کارم رو از کلاسای آموزشی اونجا گرفته بودم....

مدیرش همزمان با من وارد دفتر شد و تا منو دید با یه استقبال خیلی گرم بهم گفت که تو کجایی؟؟ چرا نمیای اینجا؟؟ چرا واسه من فرم همکاری پر نمیکنی؟؟

با خنده گفته بودم که فرصت نشده...گفت که الان کجایی؟ اسم آموزشگاه اصلی رو گفتم و گفتم که الان هشت سال شده که دارم درس میدم...

ازم از وضعیت فعلیم پرسید و گفتم که ازدواج کردم...گفتم که همسرم چندوقتیه میاد اینجا..اسم مارس رو تا گفتم گفت که عهههه از بهترین شاگردای ماست، چرا خودشو معرفی نکرده بود که همسر شماست؟ ....

گفت که خونتون کجاست؟؟ آدرس رو که گفتم گفت تورو باید به کار بگیرم، اون یکی شعبه مون دقیقا بغل دست خونه ی شماست....

میدونستم و دیده بودم اون شعبه رو...

یه بارکی منشیش رو صدا زد و گفت که یه فرم همکاری بیار برای خانوم کاف...

من؟؟ دستام داشت میلرزید!! چیزی که تقریبا توی زندگیم خیلی کم احساسش کرده بودم به وقت استرس...فرم همکاری برای تدریس توی همه جای دنیا راجع به اطلاعات شخصی و بک گراند تحصیلی و کاری هست...این اما توش سوالای گرامری داشت...سوالای سخت و آسون...

و منی که خودکار توی دستم میلرزید و تنم عرق سرد نشسته بود، به تمامی سوالها غلط جواب دادم!!!

فرم رو ازم گرفت..یه کتابی رو گذاشت جلوم و گفت که فلان روز بیا برامون آزمایشی تدریس کن تا ببینم چیکار میکنی...

پامو از آموزشگاهه گذاشتم بیرون و به صورت مسخره ای جواب درست سوال ها رو یکی یکی یادم اومد...همین کافی بود که به شدت حالم بد بشه و به خودم کلی بد و بیراه بگم که اصلا برای چی فرم پر کردی وقتی برای یه کار دیگه رفته بودی اونجا؟؟؟

شب، تا مارس از راه رسید، بهش گفتم hny I did something really bad 

با تعجب پرسید که چی شده؟؟ براش جریان روتعریف کردم...گفتم که نمیخوام برم تدریس کنم براشون حتی به صورت آزمایشی..گفتم من حالم بد میشه، اونجا منو میترسونه..اونجا خیلی خفنه و من نمیتونم مارس...

بهم گفت که تو فقط برو خودتو محک بزن...بهم گفت تو رفتی پایان نامه ات رو جلوی اونهمه استاد و فلان ارائه دادی...برای دفاع از کارت با یه عالمه مدیر توی اون مراکز حرف زدی...اونا در مقابل این آدم هیچی نیستن که...بهم گفت که من شاگردت بودم و میدونم که تدریست چقدر عالیه...

فایده نداشت حرفاش...گفتم نمیتونم و نمیرم....

بعد شب موقع خواب با خودم فکر کردم که خب آخرش چی؟؟ اونجا همیشه رویای من بوده...تا کی میخوام فرار کنم ازش؟؟ الان توی موقعیتی ام که از نظر خودم موجه هست....گفتم که میرم و شانسمو امتحان میکنم...در نهایت اگه دوستم نداشتن، ازشون میخوام که ضعفهامو بهم بگن...


فرداش توی آموزشگاه اصلی، با همکارم صحبت میکردم...براش تعریف کردم و تا اسم اونجارو شنید گفت که میلو لحظه ای درنگ نکن و برو...گفت که اونقدر اونجا محیطش عالی و سطح بالاست که وقتی بری توش تازه میفهمی محیط کاری پرفکت یعنی چی..میگفت که اون مدیر هرکسی رو ورنمیداره بیاره توی مجموعش، و اونایی که میاره رو اونقدر راضی میکنه به لحاظ مالی و بیمه شون هم میکنه حتی که دغدغه ای نداشته باشن و بتونن درست تدریس کنن....گفت که اینجا درسته که حقوقمون نسبت به خیلی جاها عالیه، ولی اونجا که بری دقیقا دو سه برابر اینجا میتونی دربیاری و تازه بیمه هم میشی...


خودم رو تا روز موعود آماده کردم....اون شب تا صبح نتونستم خوب بخوابم..

صبحش مارس باهام اومد...

چندتایی از اساتید توی دفتر بودن و با مارس سلام احوال پرسی کردن...مدیر اومد و بهم گفت که منتظر بمونم...یه کلاسی رو برام آماده کرد و چندتایی از شاگردای بزرگسالش رو فرستاد تو. دو تا از بهترین اساتیدش رو هم برد توی اون کلاس و بهم گفت که برم...

با خودم فکر کردم که: "فکر کن اینجا کلاس خودته، فکر کن که یکی از همون کلاسای روزای جمعه ست که همه شاغل و بزرگسال بودن و به سختی از جمله های ساده ات سردرمیوردن، همونقدر ضعیف و سطح پایین هستن به لحاظ انگلیسی و تو الان داری تدریس میکنی، همون کاری که عاشقشی..."

یه ربعی طول کشید...

بعدش با یکی از اساتید آیلتس برام مصاحبه ترتیب داد...حرف زدیم...آقاهه ازم پرسید که چرا اکثر سوالای گرامری رو توی فرم اشتباه جواب دادم؟؟ گفتم که شاید دلیلش واقعا عجیب باشه ولی این محیط به من استرس زیادی میده...گفت که از کسی که هشت ساله داره درس میده و فلان فلان و فلان بعیده و خب اعتماد به نفس داشتن از ارکان مهم شغل ما هست...بهش گفتم که خیالتون راحت، من تنها چیزی که توی این شغل اگه از داشتنش ممطئن باشم همینه، ولی برام اینجا متفاوت از جاهای دیگس...و سعی میکنم که اینهمه هیجان زده نباشم...

تموم شد...


مدیر  اومد بهم گفت که عالی بودی...

منتظر یه "اما" بودم...

بهم گفت که میتونیم همکاریمون رو از دی ماه شروع کنیم.............


با همه ی کتابا و وسایلی که دستم بود دوییدم سمت مارس...فکر کنم صدام جیغ بود که بهش گفتم: I got the job...



....................................................................



مطمئن نبودم با همه ی این اوصاف..فکر میکردم/میکنم که تا دی یه چی بشه که نخوان منو...فعلا چندتایی از کلاساشون رو باید observe کنم تا قلق و نوع تدریسشون دستم بیاد و بهشون گزارش کار بدم....میدونم که اینا یعنی اکی شده ولی من هنوز باورم نشده...

اون روز بهم گفت که برم دفتر خودش...ازم مدارک تحصیلیم رو خواست...بهم یه فرم دیگه داد، بالای فرم نوشته بود اطلاعات اساتید..

یعنی من داشتم به عنوان یه مدرس اونو پر میکردم...بهم فرم بیمه رو هم داد....واسم شیوه ی نمره دهی و سیستم امتحانیشون رو توضیح داد...و درآخر بهم گفت که سه روز در هفته ات رو توی این شعبه پر کردم، سه روز دیگه رو توی اون شعبه که نزدیک به خونتون هست...

این یعنی که از نظرش همه چی فیکس شدس...

من ولی هنوز میگم شاید نشه....که خب مهم نیس برام این نشدنه....چون  من تونستم از مراحل تدریس و مصاحبه گذر کنم...تدریسمو دوست داشتن و از نظرشون اکی بود...فکر میکنم این مهم ترین دستاورد امسالم بود به لحاظ شغلی...و همین بسمه...

یه همکار دیگه وقتی شنید که داشتم به دوستم میگفتم اکی شده و ازم خواستم همکاری کنیم، گفت که با پارتی رفتی اونجا؟؟؟


همین برام بسه...همین که به سختی میشه رفت اوی اون مجموع و ممکنه بقیه فکر کنن یا خیلی خوب هستی یا پارتی داشتی...همین که حتی خودمم فکر نمیکردم بتونم ولی شد...

و خب خیلی خوشحالم بابتش...شبا کتابایمربوط به کارم رو مرور میکنم...اونجا چیزیه که دلم میخواد براش زحمت بکشم...





........................................................


بعد از یه ماه و نیم ننوشتن، فکر کنم خیلی پست طولانی ای بود...

نظرات 29 + ارسال نظر
پرسه دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 21:44

خیلی مرسی، حتما کتاباش ُ تهیه میکنم.
واقعا؟ :دی راستش تازگیا خودمم حس میکنم دقیقا همین همین عشقی که میگی هست در من ولی تا حالا جدیش نگرفته بودم.

Hoda دوشنبه 15 آذر 1395 ساعت 12:31

عزیییزم، تبریییییک
برام عجیبه اعتماد بنفس نداشتی چون تو همیشه از این بابت خیلی خوبی و مطمئنم واقعا هم همین هست و تو بی نظیری مثل همیشه

اونجا واسم خیلی فرق داره با همه جا هدا...
عزیزمممم تو محبت داری به من :***

نانا-پیشی یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 13:12

میلوووو کلی ذوق برات عزیزممم
چرا اعتناد به نفس نداشتی آخه؟ چقدر خوبه که مارس تشویقت کرد بری و چفدر عالی که یه شعبه شون بغل دستته, چیزایی که برای تدریس لازم بوده همه رو داشتی و خیلی خوشحالم کار رو گرفتی
مبارکههههه

نانا میدونی، اونجا سه نفر هستن که جز برترینای زبانن توی کشور...و خب اونرد عااالی ن که آدم میترسه...من هیچ جای دیگه همچین استرسی رو تجربه نکرده بودم....
وای نانا خیلییی بابتش خوشحالم....مرسیییییییی

نیلوفر یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 12:41

عالی بود...برات خیلی خوشحال شدم میلوی عزیزم.ممنون ز اینکه دوباره مینویسی راستشو بخوای توام الهام بخش من هستی

عزیزم نیلوفر جان لطف داری شما ولی من اصن خودمو در اون حد نمیبینم....

آژو یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 07:38

که در این صورت منو خودمو از خوشی خواهم کشت

من پروندم طلاییه در جریانی که :دی

فرنوش یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 04:02

مممم...من نمیدونم یلدا چه وبلاگی رو مینویسه:((
کمکم میکنی؟؟

....تو الهام بخش منی...با ننوشتنت الهاممو از دست داده بودم..،خیلی خوشحالم ک مینویسی

وبلاگش رو خیلی وقته آپ نکرده ولی به صورت اکتیو توی اینستا هست yaldarta اینه اکانتش

فرنوش جدا من خودمو در این حد نمیبینم..الهام بخش کسیه که خیلیی خفنه آخه..من خیلی معمولی ام....

نارسیس یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 01:25

اومدم تبریک بگم یهو کامنت آژو و عکس های چیزدار نیشمو بیشتر باز کرد
تبریک عزیزم ، هرروز بهتر از دیروز باشی تو همه زمینه ها

دلتو صابون نزن که من و نیلو فعلا پروندمون طلاییه فقط :دی
مرسی نارسیس :***

سیاهچاله یکشنبه 14 آذر 1395 ساعت 00:12

تبریک زیاد منو پذیرا باش:-* داشتم فکر میکردم چقدر بده که هی هر دفعه من باید تبریکاتم رو از پشت مانیتور برات بفرستم. و چقدر خوب میشد که حداقل یه جور دیگه بیان میشد.. اما خب همین از دستم بر میاد...
میلو.. تو می تونی،امکان نداره از پس این کار بر نیای...
دلم برای خوندنت تنگ شده بود،ممنون که بازم اومدی

مرسی یک دنیااااا :) خیلی هم خوووبه مهم حسی ه که ازت بهم میرسه...
عزیزم....من چی بگم آخه....

سودی شنبه 13 آذر 1395 ساعت 21:35

تبریک میگم بخاطر این شرایط خوب کاری :*** به امید موفقیتای بیشترترتر :***

مرسی سودی :-*:-* البته هنوز فقط هفتاد درصد اکی ه!

آویژه شنبه 13 آذر 1395 ساعت 18:26 http://season-of-grape.persianblog.ir

چه خوبه ک دوباره مینویسی میلو ...
مثل همیشه از نوشته هات استفاده کردم ، من رشتم مترجمیه زبانه و فردا ارایه دارم و کلی استرس داشتم و این بهترین چیزی بود ک میتونستم امروز بخونم ... خیلی خوشحالم برات ، برا شغلت نه ، بیشترش برا این حس خوبی ک از خودت داری بابتش

:) ممنون
امیدوارم ارائه ی خوبی داشته باشی...

رونی شنبه 13 آذر 1395 ساعت 12:36

افرین دختر موفق با پشتکار تو آینده خیلی خوبی در انتظارته میلو

دلم واس کامنتات تنگ شده بود :)

آژو شنبه 13 آذر 1395 ساعت 11:25

شیرینی این موفقیت بزرگ واسه من مجازی چی میتونه باشه ؟

لامصب الان من چیکار کنم خب از پشت این مانیتور؟؟ :)) عکسای چیزدار خوبه بذارم تو گروه؟؟ :دی

مرمر شنبه 13 آذر 1395 ساعت 06:11

واااااای دخترررررر عالیهههه عالی.....تبریک......بیا لپتوو جلوو ببینم عروووووس خوشحال:)
هووووم خوو گفتی استرس داشتم گفتم میلو استرس؟؟!
ولی خووب این استرس شووق هیجااان یعنی توو به هدفت رسیدی:)
اگه استرس نداشتی باید شاخ درمیاوردی والا!
بعدن بابت این همراهی وهم صحبتی مارس یه جایزه درنظربگیر

عزیزمممم :))))
تا حالا این مدل استرس رو تجربه نکرده بودم....
آره بهش دادم جایزه اش رو هم :دی

فرنوش شنبه 13 آذر 1395 ساعت 02:33

عالی بود
خیلی مبارک باشه...اففففففرین...
در ضمن دچار سندروم کرختی بعد ازدواج نیستی انگار اصلن،...این خودش یه اففففففففففففففرین گنده داره ....

مرسییی :**
چرا اتفاقا فرنوش...به نسبت قبل خیلی تنبل شدم!!

پریسا ادیسه شنبه 13 آذر 1395 ساعت 01:30

از صمیم قلبم بهت تبریک میگم میلو
تو عالی ای دختر

مرسی پریسای جان دل :)

ماسک جمعه 12 آذر 1395 ساعت 20:56

آخیش گفتم دیگه کلا محروم از خوندن نوشته های مثبت و انگیزشی تو شدم

آخه چقد منو خجالت زده میکنین :((

عسل جمعه 12 آذر 1395 ساعت 16:12

چقد خوووب که دوباره نوشتیییی
من این رورا سرم شلوغ شده ولی هیچ وقت اینجارو نخونده رها نمیکنممم

تو محبت داری به من عسل جان :***

رهآ جمعه 12 آذر 1395 ساعت 13:37 http://colored-days.blog.ir/

چقددددر عااالی میلو
موفق باشی :)
میدونی تو لایق ِ بهترین آ هستی، چون همیشه در تلاشی :)

مرسی رها...امیدوارم که بتونم از پسش بربیام...

باران جمعه 12 آذر 1395 ساعت 13:23 http://Thisismenow.blogsky

وای چقدررر عالی :) تبریییک میگم بهت!!!

مرسی باران :)

باران جمعه 12 آذر 1395 ساعت 13:07 http://Thisismenow.blogsky

وااای میلوووو پست گذاشتییییی:)))))
:ذوووووووووق
خیلی خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم :)))

برم بخونم ^_^

هاها :)) آخه خجالت زده میکنین منو

kazhAl جمعه 12 آذر 1395 ساعت 01:11

خوشحالم ک دوباره نوشتی .. خیلللی خوشحااال ...
ی جوورااایی بهت عادت کردم ...
همیشه موفق باشی میلوی دوست داشتنی من

کژال ببخش که من گاهی اینطوری ول میکنم میرم...همیشه بدم میومده از کسایی که مقابل خواننده هاشون احساس مسدولیت نمیکنن..ولی واقعا گریزناپذیره...و مرسی ازت :)

تیا پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 23:29

خیلی برات خوشالم میلو....ایشالا کلی اتفاقای خوب خوب و بهترم بیفته برات ازین به بعد...
خوش برگشتی دختری :**

مرسی تیا...دعام کن که خوب پیش بر ه برام...

پاپیون پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 23:24

خیییلی زیاد بهت تبریک میگم میلو
تو واقعا استعداد و توانایی و لیاقتشو داشتی
امیدوارم هر روز موفقتر از قبل باشی عزیزم:***

نازی امیدوارم که بتونم اونجا موندگار شم...
ممنون :***

marjan پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 21:32

ایول میلوووو کارت عالی بود

مرسی مرجان :)

tina پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 21:30

چقدر عالی...باید بگم باعث تعجبم شد استرست....به نظرم همیشه تو کارت عالی بودی...به امید روزهای پرهیجان دی ماه...ادمی که تلاش میکنه و به فکر رشد و ارتقا هست حقش که پیشرفت کنه...پس حقته
چقدر خوب که بازم مینویسی

تینا خیلی وقتا هم ممکنه آدم تلاش کنه ولی نتیجه نگیره...من فقط برام مهم بود که تایید بگیرم ازشون که تدریسم خوبه....
مرسی :)

لیدی رها پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 20:15 http://ladyraha.blogsky.com

چرا این موقعیت عالی با فکر کردن به اینکه شاید شاید نشه کمرنگ میکنی از موقعیتت لذت ببر و مثل همیشه تلاشت بکن مطمئنم موفق میشی

آره رها...فقط الان همین که تایید شدم از طرف اون آدم واسم کافیه...

اردی بهشتی پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 19:52 http://tanhaeeeii.blogfa.com

وای چه استرسی داشتم موقع خوندنش:))

مبااااارکت باشه میلو جان.ایشالا موفقیت های بیشتر♥

هاها :))))))
نمیدونم که حالا واقعا بهم کلاس بدم یا نه...ولی تایید شدم و همین خیلیییییییی بزرگه برام...

پرسه پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 19:42

کلیییی تبریک :ایکس عمیقا درک میکنم وقتی یه جای خیلی خفن میری و در عین ناباوری قبولت میکنن چه حالی داره. چرا که نه میلو، فاز منفی نده اصلا!! این محیط و این کار حق ِ زحماتی ِ که کشیدی.
چقدر مرسی که مینویسی اینجوری و همین نوشته هات منو ترغیب میکنه تیچر بودن ُ ول نکنم و تازه براش بیشترتر تلاش کنم.
تازه لطفا اگر حال و حوصله و تایم هم داشته باشی راهنمایی هم میخوام ازت بابت ِ مثلا کتابای خوب راجع به همین کار.

پرسه هنوز قطعی نیس که کلاسی داشته باشم یا نه...ولی همین که منو دوست داشت و بهم گفت که خوب بودم خیلیییییی گنده ست برام....
پرسه تیچری عشق میخواد و من این عشقو توی تو دیدم...
ببین اولین پیشنهاد من بهت کتابای آقای اچ دی براون هست...هرچی کتاب توی زمینه ی تیچینگ نوشته خوبه...فعلا با اون شروع کن...

نگین ب پنج‌شنبه 11 آذر 1395 ساعت 19:39

وای وای...اوه... آخیییییشششش...نمیدونی چقد حالم خوب شد میلو جون... دلم خیلی برات تنگ شده بود عزیزم...روزی چندبار سر میزدم و از فکر اینکه شاید دیگه هیچوقت ازت نتونم خبری داشته باشم واقعا دلم میگرفت
الان خیلی خوشحالم که بازم هستی، دلم باز شد

مطمئنا یه راه ارتباطی میذاشتم...ولی خب پیش میاد و هنوزم به قطعیت نرسیدم راجع به اینجا...منتها مرسی از لطفت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد