جای دنجی درست کردم کنار پنجره. عاشقش شدم و فکر میکنم بالاخره گوشه ی امنمو پیدا کردم توی این خونه. گرچه تمام گوشه هاش واسم دنجه ولی خب اونجایی که دلم بخواد مثل حالا این وقت شب بساط کنم رو تازه پیدا کردم....


......................................................................................


نداشتن محدودیت های دوران دوستی، ایده های خیلی خوبی رو توی ذهنم جرقه میزد برای تولد عزیزترینم...منتها همشون به نوعی کنسل میشدن و در اخرین لحظه وقتی آخرین فکرم هم عملی نشد دست از پا کوتاه تر با قیافه ی زار نشسته بودم فکر میکردم....آخرش با یه ایده ای کنار اومدم و از ترس اینکه اینم کنسل نشه سریعا هماهنگی های لازم رو کردم و همه چیز در ظرف بیست و چهار ساعت آماده شد....

دو شب طلایی رو _تا جایی که البته در توانم بود_ تونستم واسش بسازم و مارسِ خوبِ من با خنده و سوپرایز و تعجب زیاد سی و شش سالگیش رو شروع کرد :) 

اسکار قشنگ ترین لحظه هم میرسه به اونجا که وقتی با صحنه ی سوپرایزش مواجه شد جلوی همه منو بغل کرد و بوسید و بازم صدای خنده های قشنگش-همون خنده هایی که دل و دین منو برده از ازل- توی گوشم پیچید...



..............................................................................


از وقتی دیتیل رابطم رو، اتفاقای قشنگمون رو اینجا و نه هیچ جای دیگه ثبت نمیکنم، حس بهتری دارم. خیلی بهتر...نه بخاطر انرژی های منفی یا هرچیز دیگه. بخاطر دل خودم!! چرا؟؟ چون من این مدت به خودم اومدم دیدم که وقتی جایی ثبت نمیکنم چیزی رو، انگاری اون کار دلی تر بوده، انگاری عمقش بیشتر بوده، انگای نگرانی نداشتم واسه اینکه حالا میخوام واسه بقیه تعریف کنم یا عکساشو شِر کنم قراره چی بشه..انگاری دیگه منتظر خوش اومدنه بقیه نبودم و مهره های اصلی کارام  و ایده هام فقط خودم بودم و خودش..دیگه چندین نفر نظاره گر و لایک کننده نداشتم..اونقدری که حتی غذای شب تولدش رو با messy ترین حالت ممکن چیدم روی میز چون تایم کافی نداشتم...درسته که باز عکس میز رو شِر کردم ولی چیزی که هست اینه که توی لحظه ی چیدن و عکس گرفتن ازش، فقط خود مارس توی ذهنم بود و نه هیچ احد دیگه ای....



.................................................................................


کلاسای آموزشگاه اصلی این هفته تموم میشه بالاخره بعد از سه ماه. و خب فکر میکردم مثل همیشه یه تعطیلی دو هفته ای تووووپ در انتظارمه...منتها کلاسای آموزشگاه جدید از همین هفته شروع میشه و برنامم رو هم خیلی سنگین چیدن...ضمن اینکه اول بسم الله میخوان یه آزمون کلی -یه سمپل از آیلتس- ازمون بگیرن که همین اول کاری حساب کار دستمون بیاد :))

یه اتفاق جالب چی بود؟؟؟

مدیر به جای اون دوتا کلاسی که گفتم حرفه ای نیستن منو فرستاد توی دوتا کلاس دیگه...و یکیش رو وقتی رفتم تو خشکم زد. چون استاد زبان خودم بود که سالها پیش که کلاس زبان میرفتم باهاش کلاس داشتیم...:) منو یادش نبود چون الان دیگه ده سال از اون روزا میگذره. ولی خب من خوب یادمه...خیلی شکسته شده و خب هنوزم همون متد خودشو داره که خیلی هم حوصله سر بر بود :)) علیرغم اینکه سوادش بالاست...

بعد وسطای کلاس که شاگردا داشتن تمرین میکردن اومد پیشم و گفت که چه خبر اوضاع درسیت رو تا کجا پیش بردی. گفتم که به تازگی دفاع کردم و ارشدم رو گرفتم..فکر میکنین چی؟؟ گفت واقعا؟؟؟ بیا بهم بگو چیا خوندی چطوری خوندی بهم یاد بده یه سری از مطالب رو چون میخوام شرکت کنم...!

به این فکر کردم که نگاه، دنیا چطوری میچرخه....میاد روزی که منم به یکی از شاگردای روزای خیلی دورم بگم بیاد بهم چیزی یاد بده؟؟ :) جالبه خیلی...هنوزم معتقدم شغلم هیجان انگیزترین کار دنیاست، آشنایی و ارتباط با آدما،  یاددادن و یاد گرفتن و این چیزی که هیچ وقت کهنه نمیشه، هیچ وقت تکراری نمیشه، هیچ جایی استاپ نمیشه بس که ذهن آدم نامحدوده، بس که عطش یاد گرفتن سیری ناپذیره ....




.........................................................................................


اونجاش که بهم گفت آخه لعنتی تو از کی به من نزدیکتری؟؟ تو عین منی، تو اصن خودِ منی...گفتم با خودم این آدمی که دیوارای قلبش سنگی بود، این آدمی که هیچکس توی حریمش نبود و حتی همین الانش نمیشه از نگاه بی تفاوتش چیزی رو فهمید به من میگه تو خود منی...

مثل نقشه ی گنج می مونه که بعد از کلی گشتن، بعد از کلی زمین رو کندن، بعد از یه عالمه عرق ریختن، یهو میبینی توی مشتته...خسته ای ولی خوشحال...



..........................................................................................



گفته بودم هم خودم هم اطرافیانم از اول دی پیشرفت خواهیم داشت...دقیقا خودم و تنهاترین دوستام- بیریت و صبا- از اول دی کارمون رو توی یه جای جدید با یه جهش خیلی خوب شروع میکنیم...و این خیلیییی خوشحالم میکنه...فکر میکنم دوستا باید با هم رشد کنن. اینجوری زندگیا شبیه تر میشه. اینجوری بهتر میشه همو فهمید.



....................................................................................



یه تشکر خیلیییی ویژه، از جیمبو و املی نازنینم...اسمشون رو زیاد توی تشکر نوشت هام اوردم چون همیشه کمک میکنن بهم...از اون کمکایی که من اصن انتظارشو ندارم ولی یهو باهاش مواجه میشم. جیمبو همییییشه برام کلی سوپرایز داره، همییییشه حواسش بهم هست و من چقد خوشحالم که دارمش، که یه آشنایی عجیب مارو به هم وصل کرد...و املی که بهم خیلی محبت داره و به جز این، یه جورایی نقشه ی گویای تهرانه واسه من...مرسی بچه ها :)






نظرات 5 + ارسال نظر
املی شنبه 4 دی 1395 ساعت 00:45

ای دخترک_عزیز_من...همیشه به پرسشا و هم فکریای قشنگ و هیجانی

مااااچ گنده بهت فرانسوی جانم :***

پونه بانوووووووووووووووو سه‌شنبه 30 آذر 1395 ساعت 18:59

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام میلو جان
اصن نت نداشتن خیلی بدهههههههههههه خییلیییییی
نشستم نوشته هاتو خوندم کلی ذوق داشتم واسه خوندنت
مرسی که لحظه هاتو برامون ثبت میکنی عزیزم کلی ازت درس میگیرم و انرژی
راستی باشگاه رفتن منم آغاز شده و این روزا کلی سرحالم
تولد مارس رو هم تبریک میگم ایشالله 120 ساله بشه و همیشه کنار هم شاد زندگی کنین
خوشحال شدم بابت اجرا شدن ایده هات خانومی

آخی چه کامنت پر انرژی ای پونه جان :)
خیلی ممنون ازت

زهرا دوشنبه 29 آذر 1395 ساعت 21:22

میلو من فک کنم بار دوم باشه که برات کامنت می ذارم. الان فقط می خواسم بگم یهو متوجه شدم چه ریزه ریزه و یواش کلی تاثیر گرفتم ازت. یهو دیدم چقدر زیاد مهرت به دلم نشسته. کیف کردم نوشتی وقتی چیزی رو ثبت نمی کنی انگار دلی تره. راستی ما همکار هم هستیم. منم مدرس زبانم و یکی از آموزشگاه هایی که کار می کنم کانون زبانه که احساس می کنم تو هم اونجا باشی. البته من بوشهرم و البته که احتمالا تا آخر سال استعفا میدم :))

مرسی زهرا جان از محبتت :)
نه من توی کانون نیستم..سیسمش کمی به ایده آل های من متفاوته. با اینکه یکی از مراکز موفق هست و من منکرش نمیشم...سفیر هم همینطور...با اینکه اونجا هم داشتم پذیرفته میشدم ولی سیستم اونجا هم با تایپ من سازگاری نداشت...

شی دوشنبه 29 آذر 1395 ساعت 11:01

هوم...میز شب تولد وغذاهاش مسی بود میلو؟؟؟ خیلیم عالی بود

دیدگاهت درمورد شیر کردن عکسا تو فضای مجازی رو از دید خودت قبول دارم و خودم گاهی اوقات حسش کردم اما بعد بیشتر اوقات به اینم فک کردم که من لحظه عکس گرفتن به ثبت اون لحظه با کیفیت ذهنی خودم و صرف اینکه وقتی دیدمش کیف کنم ثبتش کردم ... ولی اگه ذهنم درگیره قضاوتها بشه ، نه ! منم لذتی از ثبت تصویری لحظه هام نخواهم برد....!
میدونی میلو؟من دوتا پیج خیلی قدیمی داشتمکه خورد به دیوار با حضور ذهنهای قضاوتگر و منفی و بعد از دوبار دیگه ارشیوم رو بردم تو یه سرزمین رمزدار و نسبتا شخصی که فالوراش خیلی قدیمی ترن ...خواندده هام رو میدونم و به اونها رمز دادم و باز وقتیبا ادمای جدید اشنا شدم با اونایی کانکت شدم که طرز فکرشونو دوس داشتم درنتیجه تو دنیای مجازی یه جورایی محدود کردم خودمو....وقتی اینستا ساختم هم همین کار رو کردم با این تفاوت که به داشتن یه البوم تصویری خاطرات فک کردم که بیننده هاش جنسشون متفاوت بود ... راستش باید اعتراف کنم اونقدری محکم نبودم که و البته حوصله نداشتم که ادما بیان و بخونن و قضاوت کنن و اذیتم کنن و برن...اما میبینم خیلیا و حتی تو با وجود همه این قضاوتا هنوزم هستین و دتس گریت


این گنجه که گفتی و نقشه برای رسیدن بهش چقدددددر خوبه !

اصن با دقت نچیدمش جدا!!
دقیقا موضوع همینه که باید صرفا بخاطر لذت خودم عکس بگیرم و اون لحظه حواسم به قضاوت ها نباشه....
عزیزم...:***

Hoda دوشنبه 29 آذر 1395 ساعت 09:07

تو و ایده هات همیشه فوق العاده این

وای هدا مرسییییی :****************

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد