چی میتونه بهتر از این باشه که این روزا آدما که منو میبینن بهم میگن لاغر شدی؟؟!!

منم خیلیییی خوشحال میشم و میگم همچنان ادامه داره و لاغرتر هم خواهم شد! 

مارس بهم گفت از اراده ام خوشش اومده، وقتی دیده تقریبا هرروز رفتم دوییدم، وسط کلاسام رفتم باشگاه، توی خونه ورزش کردم و غذامو خیلی کم کردم و کنترل شده، متعجب شده چون فکر نمی کرده بتونم این کارا رو کنم اونم توی این هیری ویری کارا و کلاسا و پایان نامم...

اون سالی که هی وزن کم میکردم مارس شاگردم بود. بعدها بهم گفت که میدیدم هر جلسه میای نسبت به هفته ی قبل لاغرتر شده بودی! تموم اون دوماهی که شاگردم بود من توی پروسه ی وزن کم کردن بودم و دقیقا با تموم شدنه کلاساشون منم وزنم ایده آل شده بود!

میگفت بهم که اون وقتا یادمه هی لاغر میشدی ولی نمیدونستم که اینطوری سفت و سخت روی هدفت می مونی و چجوری تلاش میکنی. 


یادم نمیاد کجا، درست و غلطش رو هم نمیدونم، ولی خونده بودم که مردا همونقدر که از زن های نازنازو خوششون میاد، از تصمیمات محکم و با اراده و مستقل بودنشونم خوششون میاد. وقتی مارس اون جمله های بالا رو بهم گفت توی ذهنم این اومد که پس داره با خودش حلاجی میکنه من واسه هدف هام محکمم؟ 




............................................................................


برای تابستون دیگه واقعا فقط به آموزشگاه اصلی تایم دادم و در کمال تعجب فقط هرروز صبح تا ظهر رو دادم(خب همه میدونن که چقدر سخته واسم صبح بیدار شدن،  ولی تصمیم گرفتم فقط از صبح تا ظهر درگیر باشم بقیه اش به کارای شخصیم برسم) به اونجایی که سوپروایزرشم گفتم یه فکری بکنه. از فروردین تا حالا هی گفته باشه یکیو جات میارم ولی نیورده و من مجبور شدم هی برم. اون یکی آموزشگاهی هم که نزدیکه فروشگاه مارسه هم فقط یه دونه کلاس پیشرفته داشتم که اون روز به مدیرش گفتم دیگه نمیام از تابستون. کلی غر زد و گفت میدونی که نیرو کم داریم و کجا داری میری و اینا ترم بعد باید آیلتس بخونن من مدرس آیلتس از کجا پیدا کنم یه ماهه و اینا ولی خب من دیگه واقعا باید تابستون وقتم آزاد باشه برسم به کارام. آخه مگه چنددفعه آدم عروس میشه :)

اون روزی به مامان گفتم اگه آخرشب عروسیم گریه کردم واسه جدایی از خونه و تموم شدنه مجردیم نیس، واسه تموم شدنه عروسیمه :دی

این همون منم که تا یکی دو سال پیش میگفتم عروس شدن کجاش آخه هیجان داره و خیلی موضوع خنده داریه! حالا این روزا اگه کسی بهم بگه عروسی نگیر یا هزینش رو نگه دار و ال بل، من به سمتش هجوم میبرم و با چنگ و دندون از این امر مهم حمایت میکنم :))


.............................................................................................


به بیریتنی میگم فقط چهارسال دیگه مونده تا سی ساله بشیم! شبی که من سی ساله شدم بهت خبر میدم که چه حسی داره و اگه خوب نبود تو همون شب خودکشی کن نذار سی ساله بشی تا فردا شبش!! (آخه یه روز فقط تفاوت سنی داریم) دیدم کلی فحشم داده! گفتم ولی خب خوبیش اینه که مردای ما ازمون خیلی بزرگترن و ما همیشه جوون هستیم نسبت به اونا!! (بیریت هم جدیدا رفته توی یه رابطه که موضوع خاصیه! روز اول قرار رو هم من هولش دادم تا بره...فعلا دربارش مطمئن نیستیم و باید یکمی بگذره تا ببینیم اوضاع چجوریاس...)

راستی کسی هست که یه روز از من بزرگتر باشه که اون زودتر بهم خبر بده؟؟ :دی



................................................................................................



بابا هم مدارکش رو گم کرد...حواسش نبود کیف مدارکش کف دستشه و روی کیف کیسه ی آشغالا رو گذاشته بود و وقتی داشت میریخت توی سطل زباله، همه رو ریخته بود رفته بود!!

طفلکی :( کلی مدارک و تمام عابربانکاش اون تو بود. شانسی که اورده بود این بود که همین چندروز پیش مارس از روی تمام عابربانک هاش رمزشو که با برچسب زده بود رو کند! ما حریفش نشده بودیم که اونا رو بکنه و میگفت که یادم میره. مارس ولی گفته بود اینارو بکن هربار یادتون رفت از من بپرس!

البته خب قاطی آشغالا کسی بهشون دسترسی نداره ولی اولش یادش نمیومد که با آشغالا ریخته یا جایی جا گذاشته...

تمام مدتی که این ور اون ور رفته بود و دنبالش گشته بود مارس هم همراهش بود! حتی رفته بودن توی مرکز زباله ها و تمام اون حجم عظیم زباله هارو گشته بودن چون مدارک باارزشی به جز عابربانکاش توی کیفش بود...

بعد میدیدم که مارس با آرامش و خونسردی همیشگیش چطوری بابارو اروم میکرد! مارسی که اهل شوخی نیست مخصوصا با بابام، دیروز هی حرفاشو با چاشنی طنز به بابا میگفت تا کمی حس و حالشو خوب کنه... بعد دونه دونه به کسایی که میشناخت توی بانک های مختلف زنگ زده بود و میگفت پدرخانومم عابربانکشو گم کرده الانم آخر هفتس به بانک دسترسی نداریم و رمز دوم هم نداره تا اینترنتی اینکارو کنیم...چطوری براش بسوزونیم؟...اونا هم بهمون راهکار میدادن و دونه دونه کارتاشو مسدود کردیم و آخر بابا خیالش راحت شد...آخر شب به مارس گفتم ممنون که همراهش بودی. این اولین باره توی زندگیش که کسی همراهیش میکنه توی سختی هاش چون به هیچکس اجازه نمیداده کمکش کنه، حضور تو براش انگاری دلگرمیه...اولین باری بود که میدیدم بابا نشسته کنار و میذاره کس دیگه براش زنگ بزنه این ور اون ور و دنبال کاراش باشه...


................................................................


امروزم اردیبهشت تموم میشه. خیلی خوشحالم که از هرروزش استفاده کردم! هرروزش رو نفس کشیدم و حتی پوستم یکمی تیره شده بس که پاشدم رفتم زیرآفتاب ولو شدم و تایم گذروندم :)

اصلا ناراحت نیستم از تموم شدنش امسال چون هرکاری که از دستم برمیود واسه خوش بودن انجام دادم. حالا بیصبرانه منتظر خرداد و تیرم تا برم استخر رو باز،  آلبالوی خنک و تازه با آب طالبی ببرم اونجا و پاهامو بزنم توی آب خنک و به برنامه های آیندم فکر کنم!

(بدون ویرایش)

دیروز، بعد از پست قبل، وسیله هامو ریختم توی ساک بنفش جدیدم!

بنفش رنگ مورد علاقم نیست! صورتی هم همینطور! ولی نمیدونم چرا بعضی چیزا با این دو رنگ خوب میشن... مثلا توی لباسای ورزشی صورتی و بنفش خیلی خوبترن به نظر من!

داشتم میگفتم، وسیله هامو ریختم توی ساکم.. بعدش کلاس داشتم. کتابامو هم توش جا دادم. دوشنبه ها روز کار کردن با توپه! توپمو هم زدم زیر بغلم و راه افتادم!

رفتم باشگاه... همین که صدای موزیک ملایم همیشگی پیلاتس رو شنیدم و صدای مربیم که مثل همیشه در کمال آرامش حرکات رو تکرار میکرد با بچه های تایم اول، حالم خوب شد! رفتم روی ترازو و دیدم که یه کیلویی که منتظرش بودم هم کم شده! به قدری خوشحال شدم که دستامو مشت کردم توی هوا به علامت پیروزی!! دو سه کیلو دیگه کم کنم خوب میشه و راضی میشم! 

حرکات فوق العاده سخت بود دیروز در حدی که تعرق پیشونی و صورتم بیشتر از همیشه بود و حساااابی خسته شدیم..


بعدش راه افتادم رفتم سر کلاسم. این ترم توی اون آموزشگاهه کلاس پیشرفته شون رو دادن بهم. فقط فیلم میبینیم، حرف میزنیم، مرور میکنیم! گرچه برنامه چیدن براشون سخته و باید از قبل کلی سرچ کنم موضوع باحالی واسه حرف زدن پیدا کنم ولی خب توی کلاس همین که چهارچوب کتاب و فلان نیست خیلی خوش میگذره!  هرجا هم خسته شیم فلش رو میزنیم به تی وی و فیلم میبینیم و رست میکنیم! 


حس کردم حالم خوبه، ولی خب خوابم اون گوشه موشه های ذهنم وول میخورد. تصمیم داشتم دربارش با مارس جدی حرف بزنم!

شب قبل از اینکه برسه، کامنتای پست قبل رو خوندم... از اینکه میدیدم تنها نیستم حالم بهتر شده بود..بعد من همینجا از خواننده هام تشکر میکنم! شاید خاموش باشن اغلب، ولی هرررررربار که نیاز داشتم به حرف زدن، هررربار که حس کردن حال میلو خوب نیست واسم حرف زدن...گاهی از دیدن اونهمه اسم های ناشناسی که قبلا ندیدم شاک میشم! از اینکه کنارم هستین، بدون اینکه حتی بشناسمتون واقعا ممنونم! این اولین باری نیست که حضورتون رو به موقع بهم نشون میدین!


کامنتارو چک کردم، و کمی حس بهتری پیدا کردم... سعی کردم جمله های خوب تر رو جدا کنم و بهشون فکر...

مارس که رسید بعد از حرفای عادی براش بی  حاشیه موضوع رو گفتم.. گفتم که چقدر این فکر و این خواب تکراری منو اذیت میکنه

مارس خیلی چیزا گفت ولی چیزی که از همه ارزشمندتر بود و بیشتر بهم کمک کرد این بود:

ازش پرسیدم تو این حس رو نداری که ممکنه منم بهت خیانت کنم؟ یا اصلا تا حالا این خوابارو دیدی؟؟

گفت که آره دیدم!

گفتم چطور با این موضوع کنار میای؟؟

گفت که من اینطوری میگم که اگه میلو قراره بهم خیانت کنه در مرحله ی اول به خودش ضرر کرده چون منو از دست داده!!!

با خنده گفتم همینقدر مطمئن و با اعتماد به نفس؟؟ گفت آره همینقدر.. گفت که توام همینطوری فک کن...فک کن که برای من هیچکی مثل تو خوب نیست و اگه من لیاقت تورو نداشتم خودم ضرر کردم!



خب من همیشه عاشق رفتار/فکر/تزی ام که بهم قدرت بده! و این دقیقاچیزی بود که نیاز داشتم! این طرز فکر بهم احساس بالندگی میده، و میتونم راحتتر از کنار همچین چیزایی بگذرم! این که عملی بشه  خیلی سخته و نیاز به زمان داره. ولی من کاری که بهم آرامش بده رو تحت هر شرایطی انجامش میدم. پس میخوام که روی این موضوع کار کنم. میدونم که ممکنه برام خیلی طول بکشه تا به این نقطه برسم ولی ارزش امتحان کردنو داره... شاید باز چندوقت دیگه پستی شبیه پست قبل بذارم ولی مهم اینه که تصمیمش رو گرفتم و راهم رو پیدا کردم!



...............................................................


از اینکه حس ها و تجارب زنانه تون رو چه خصوصی و چه عمومی، چه در قالب جمله های کوتاه چه بلند و با مثال های مختلف از خودتون و اطرافیانتون باهام به اشتراک میذارید ممنونم!




...................................................................



امروز برای همه دخترای کوچولوی کلاس کودکانم جایزه گرفتم! یه چیز خیلی کوچولو و بدون ارزش ریالی. فقط جنبه ی تشویقی. همونطور که گفتم، بهشون گفتم کسی حق نداره نمره اش رو به کس دیگه بگه و من میخوام همه رو تشویق کنم...یواشکی نمره هاشون رو دیدن و اونایی که کمتر شده بودن هم با دیدن نمره هاشون ری اکشن خاصی نشون ندادن که مبادا کسی شک کنه کم گرفتن :)  همین که حس خوب داشتن همشون، و یکی یه جایزه توی دستشون بود برام ارزش داشت. اصلا نمیتونستم طاقت بیارم با این حس مزخرف رقابتی که بین بچه ها هست  ببینم بعضیا نمره ی بالاشون رو به رخ بقیه میکشن! هشت جلسه دیگه بیشتر نمونده و من تمااام تلاشم رو میکنم که وضعیت بچه های ضعیف بهتر شه!

امروز مادر همون شاگردم که گریه میکرد و امتحانش رو بد داده بود اومده بود توی دفتر و گفت نمیخوام دخترم بدونه اینجام میخوام با خودتون خصوصی حرف بزنم!

گفت که الان دو سه ماهه دخترم اینطوری شده، فقط هم یه دلیل داره اونم اینکه دخترم جز افراد با ضریب هوشی بالا هست، و استثنایی شناخته شده، ولی روان شناسش گفته بود نباید خودش این موضوع رو بدونه و معلم هاش نباید به هوش بالاش اشاره کنن چون باعث اعتماد به نفس زیاد در اونها میشه و پسرفت میکنن، گفت که ما پنج سال بود این موضوع رو میدونستیم و نذاشتهب ودیم خودش بفهمه تا اینکه یه دکتری اومده بود مدرسشون و با توجه به سوال و جوابایی که کرده بود از یه سری بچه ها فهمیده بود دخترم اینطوریه و جلوی همه ی هم مدرسه ای هاش تمجیدش کرده بود. همین موضوع همه چیو خراب کرده...

 گفت که حالا از اون موقع هی میگه نمیخونم بلدم، و بعد که میبینه نمره اش کم شده به شدت سرخورده میشه..

خیلی متعجب شدم و نمیدونم دیگه چجوریاس جریان...توجه بهش مغرورش میکنه و بی توجهی بهش سرخورده...بی تفاوتی بهش و مثل بقیه برخورد کردن باهاش هم گویا جواب نمیده و رفتار خاصی رو میطلبه...امیدوارم که اوضاع براش بهتر شه...کسی هست که بدونه بهترین رفتار چیه برای این مورد؟

استاد راهنما مقالم رو خوند. به جز غلط های تایپی ایراد دیگه ای نداشتم. اونارو اصلاح کنم میفرستم برای چاپ :)

فکر نمیکردم بدون غلط باشه و حدس میزدم باید تغییراتی توش ایجاد کنم. خوشحالم که اینطور نبوده....


همین الان توی همین لحظه که چای با شکلات تلخ خوردم، و بوی کولر میاد خیلی حس خوب و رهایی دارم...از اینکه بالاخره داره تموم میشه...



........................................................................


دیروز توی یکی از پیج هایی که عکس خونه هاشون رو میفرستن عکسی رو دیدم که حس کردم عه چقدر شبیه به منه سلیقش...بعد دیدم ایده ای برای ساعتش پیاده کرده که دقیقا چیزی بود که من بدون اینکه جایی دیده باشمش توی فکرم بود و حتی مقدماتش رو هم فراهم کرده بودم...از اینکه میدیدم یکی اینقدر سلیقه اش مشابه منه و حتی ایده ی عین من داشته متعجب و هیجان زده شده بودم! اینکه چطور ممکنه دوتا آدم غریبه اینقدر نزدیک به هم فکر کنن و چیزی رو خلق؟!!


برای ساعت خونمون قرار بود که (فک کنم قبلا نوشته بودمش یادم نیس) به جای عدد از عکس های خودمون استفاده کنم. قاب های عکس کوچیک تهیه کردم و به مارس هم گفتم برای یکی دو هفته ی اخیر آماده باشه برای عکس گرفتن...واسه عقربه هاش هم یه فکری داشتم که هنوز تصویب نشده...


...............................................................................


امروز از صبح بی حوصله بودم. خواب های مزخرفم هم به بی حوصلگیم دامن میزد. صبح نرفتم پیاده روی و باشگاه. عصر قبل از کلاسم میرم. یه چندتا از این برچسب های رنگی به لپ تاپم زدم با اینکه کار قدیمی ای شده ولی رنگ رفته ی قسمت تاچش اعصابمو میریخت بهم. اینجوری کاورش کردم. یکمی شلوغ شد ولی خب به نظرم رنگی بودن بهتر از بی رنگ بودنه!


دلم میخواد تا شب یه کار خوب بکنم. یه کاری که کمی سرحالم بیاره...که خوابمو فراموش کنم...

هرچندوقت یه بار خواب میبینم مارس بهم خیانت کرده! از همون روزای اول دوستیمون تا الان این موضوع خواب های هفتگی منه و من واقعا خسته شدم از این خواب تکراری...من بهش بارها گفتم که انتظار ندارم برای تمام عمرت با من باشی. اینکه بعد از چندساااال ازم خسته بشی یه چیز طبیعیه ولی بهم درخفا خیانت نکن...بهم بگو که منو نمیخوای و بعد برو پی زندگیت...میدونم الان کلی فکر و حرف میاد توی ذهنتون و منو دعوا خواهید کرد که این فکرا چیه و ال بل...ولی موضوعیه که من توی مغزم دارمش. منی که خدای مثبت اندیشی و دور ریختن افکار مسخره  ام این موضوع رو نمیتونم بذارم کنار و همیشه ته مغزم بهش فکر میکنم!

نمیدونم این  طبیعیه یعنی؟؟

هرکی بهتون گفت از کرج تا تهران که راهی نیست باور نکنین! اگه ماشین داشته باشید آره ولی اگه بی ماشین باشید خیلی هم راهه!


.......................................................................


من کلی چیزای خوشگل دیدم. ولی هی جلوی خودمو نگه داشتم که خریدای بیخودی نکنم. فعلا چندتایی خرت و پرت گرفتم که فقط دستم بیاد چی به چیه...


.......................................................................


فک میکردم که لازم بود همونقدر تند و جدی حرف دلمو بهشون بزنم. فکر میکردم که بسه هربار وقتی میریم یا میان یه چیزی میگن که درسته از روی دلسوزیه ولی خبر نداشتن که چقدر ما اذیت میشیم با حرفاشون...یعنی باز مثل سری های قبل داشتن حرف میزدن. میدیدم که مامان کلافه شده. میدیدم که هی میخواد بپیچونه ولی اونا ول کن نیستن...

آخرش یادم نمیاد حرفامو با چه جمله ای شروع کردم! فقط یادمه که دستامو به هم قفل کردم جلوی صورتم، و گفتم دیگه بهتون اجازه نمیدم راجع به اون حرف بزنین....گفتم زندگی شخصی ما به خودمون ربط داره و فقط به خودمون مربوطه که چه اتفاقایی میفته.. گفتم این حرفا دلسوزی نیس، شما ساااالهاس دارید بنیاد مارو سست میکنین درحالیکه هیچ کاری هم از دستتون برنمیاد. گفتم بذارید خودمون این مشکلات رو حل کنیم و من و مامانم میتونیم کنار بیاییم با این قضیه...

گفتم اگه بنا به بد بودن باشه ما هم میتونیم از تک تک اعضای شما بد بگیم...اون گارد گرفت گفت مثلا چه بدی ای از فلانی میتونی بگی؟؟ منم صاف توی چشمهاش نگاه کردم و مثال زدم! بعد گفتم فقط همین یکی رو میگم که بدونی میتونم، ولی نمیخوام...

یادمه وسطاش با اینکه خیلی تلاش کرده بودم سفت و محکم باشم ولی اشکام ریخت پایین، گفتم چه میفهمین بچه ای که چهارسالشه با چنگ و دندون میخواد آدماشو کنار هم نگه داره. گفتم نمیدونین که چقدر سخته بیست و پنج ساله دارم به زووووور آدما رو کنار هم نگه میدارم و شما با یه حرف، یه تلنگر بیجا، یه دلسوزی بیهوده همه چی رو خراب میکنین... مامان داشت گریه میکرد گفت میلو بسه. گفتم نه بس نیست. گفتم بذار بدونن چی به حال دلمون میارن.. ما دلسوزی نمیخوایم. ما فقط آرامش میخوایم..کنارمون باشین، انقدر بدی ها رو نزنید توی صورت آدم وقتی نه ما میتونیم کاری کنیم نه شما...

یادمه داشتم از خوبی های بابا میگفتم....اون گفت اینایی که میگی خوبی نیس وظیفه ست... گفتم فرق من با شما همینه. شما وظیفه میبینی ولی  من هررررکاری که به نفع من در حقم انجام میشه رو لطف میبینم، واسه همینه که میتونم درکنار همچون آدمی با اوووووونهمه اخلاقای عجیب دووم بیارم و بقیه رو هم به زندگی امیدوار کنم..

گفتم فکر میکنین دلم میخواد زندگیم این باشه؟؟ گفتم منم خسته ام از اینهمه مثبت اندیشیریال از اینهمه دلداری، از اینکه نذاشتم کسی اشکامو ببینه و هی بلند شدم گفتم امید بقیه به منه، من بگم نیمتونم اونا داغون میشن، من خسته ام ولی تنها راهم همینه...


بلند شده بود اومده بود سرمو گرفته بود توی بغلش ماچم میکرد...گفتم معذرت میخوام، تند حرف زدم ولی لازم بود، هزااارساله این کارو میکنین و من هیچی نمیگم، ولی دیگه نتونستم...



شبش موقع خواب از عذاب وجدان و احساس گناه داشتم خفه میشدم... گفتم حالا لازم بود اونقدر تند بشی؟؟ ولی هی به خودم گفتم من داشتم از حریممون محافظت میکردم، دفعه ی اول هم نبود که اینطوری حمله میکردن، من به اندازه ی کافی فرصت دادم خودشون نخواستن یه جایی به خودشون بگن بابا بسه دیگه، پس یکی دیگه بهشون میگه بسه..

ولی هنوزم ناراحتم...دوست نداشتم این اتفاق میفتاد...دوست نداشتم این برخورد بینمون پیش میومد...گرچه بعدش مجبورم کرده بودن بیام خریدامو نشون بدم و منم سعی میکردم با همون لحن شوخی و مسخره بازی همیشگیم حرف بزنم ولی فایده نداشت، صدام میلرزید از بغض...


...................................................................................................


مارس خریدارو دوست داشت. راجع به هرچی نظر میداد و به دقت ببرسیشون میکرد... بعد گفت برو فلشمو بزن به لپتاپت میخوام چندتا عکس نشونت بدم...

چندتا ایده ی مبل و چیدمان خونه و اینجور چیزا سیو کرده بود...از اونهمه سلیقه ش و چیزای خاصی که پسندیده بود حسابی خوشحال شده بودم ولی فکر میکردم خیلی آرمانیه، یا مثلا حتی ممکنه نتونیم پیدا کنیم همچون مدلایی رو. نه که حالا خیلی خفن باشن، اتفاقا با چیزای ساده یه چیزای عجیب خلق کرده بودن..ولی از اینکه میبینم مارس هم دنبال خلاقیته، و میخواد که از ساده ترینا چیزای دیگه درست کنه خوشم اومده بود...بعد اون وسط مسطا خیلی بی ربط داشتم فکر میکردم خونه ی اول و آخرم مارسه، اونه که بهم آرامش میده و من درنهایت حمایت اون رو دارم...هچ وقت از داشتن حمایت کسی اینقدر مطمئن و خوشحال نبودم...یادم رفته بود که چی شده، همین که مارس برام میگفت واست این گلدون عجیب غریب رو میسازم واسم بس بود....


..................................................................................................


توی تاکسی جا نبود، مسیر کوتاه بود برای همین دیگه صبر نکردم تا ماشین بعدی...دخترک چشم سیاه روی پام نشسته بود، بعد یهویی توی همون تاکسی دستشو حلقه کرد دور گردنم! بهم گفت تو خیلی دختر خوبی هستی!! با تعجب گفتم وااات؟؟؟ گفت هروقت که ناراحتم منو خوشحال  و آرومم میکنی!!

بعد تا برسیم همونطوری سفت چسبیده بود بهم...

میدونم که تاثیر شنیده هاش از حرفای اون شب بود و چقدر متاسفم که فهمید چه دردی توی دلمه، و چه سختیایی بوده قبلا....دوست نداشتم لااقل این بفهمه... دوست نداشتم بدونه...ولی همین که بهم اینو میگفت من تا آخرشب لبخندم محو نمیشد...گفتم با خودم شاید آدم گهی باشم، شاید نچسب باشم از نظر بقیه، ولی خیالم راحته آدمایی که واسم مهمن دوستشون دارم/دوستم دارن. همین بسمه. حالا حتی اگه این آدما سه نفر بیشتر نباشن توی کل دنیای من...همین بسمه...من کلا آدم قانعی ام!!!



..........................................................................


شاگردم، توی همون کلاس بچه های کوچیک، امتحانش رو بد داده بود. سی دقیقه بی وقفه گریه کرد! هیچ رقمه آروم نمیشد! اعصابم ریخته بود بهم. داشتم دیوونه میشدم! هرچی میگفتم فایده نداشت...

تا شب حالم گرفته شده بود و لحظه ای اشکاش از جلوی چشمم نمیرفت کنار. خب لعنت به این سیستم امتحان و کوفت و زهرمار که بچه ها رو اینطوری میکنه...نمیتونستم هیچ کاری کنم براش... حالا تصمیم گرفتم واسه همشون جایزه بخرم، بعد بگم هیچکس حق نداره به بقیه بگه نمره اش چند شده، همه هم جایزه میگیرن، اونایی که کم شدن واسه تشویق و انگیزه، اونایی که بالا شدن هم واسه تشویق...

بعد میخوام از سوپروایزره عاجزانه تقاضا کنم دیگه منو توی این کلاسا نذاره! من واقعا نمیتونم با بچه های این سنی کار کنم. بدجوری درگیرشون میشم و نمیتونم تمرکز کنم روی کارم...


.....................................................................................

بعد از اینهمه روزای گریه دار و اعصاب خوردیا، امروز که تعطیلم پاشدم جمع کردم باز رفتم پارک بانوان. چشم زدم اونجارو! از ساعت ده به بعد دیگه نمیذارن بی حجاب باشیم :|| 

ملحفه ام رو پهن کردم روی چمنا و داشتم حرکتای پیلاتس رو میرفتم که دیدم یه خانومه گفت میتونم کارتون وایسم منم انجام بدم؟؟ گفتم آخه بلد نیستم زیاد (واقعا هم با اینکه سه ساله دارم میرم نمیتونم حرکات رو به مرتبی و ترتیب مربیمون انجام بدم بس که حرفه ای کار میکنه) بعد ولی گفت اشکال نداره..

اومد وایساد، دیدم الان من مسئول اینم شدم که! بعد یه جاهایی که خسته میشدم کم نمیورمدم میگفتم من شل بگیرم اینم ول میکنه!! هیچی دیگه با هر زوری بود تا آخر انجام دادیم حرکات رو، کلی تشکر کرد و گفت که چقدر عضله هاش درگیر شدن! بعد پرسید بازم میام یا نه. گفتم من الان یه ماهه تقریبا هرروز میام ولی واسه دوییدن فقط. امروز همینطوری تصمیم گرفتم واسه ریلکس کردن اعصابم پیلاتس انجام بدم...


تا یک ساعت دوییدم، خسته نمیشدم امروز نمیدونم چرا...فردا خودمو وزن میکنم. دلم میخواد که یه کیلو دیگه کم کرده باشم!



...............................................................................


ویرایش نکردم. پوزش بابت غلط های احتمالی. 

راستش دیشب، یه جایی یه متنی خوندم که کل محتواش این بود که کسی رو مخصوصا همجنس هامون رو بخاطر ظاهرشون، مثل قد خیلی بلند یا خیلی کوتاه، چاقی بیش از حد یا لاغری بی اندازه مسخره نکنیم... داشتم فکر میکردم نکنه منی که اینجا هی می نویسم از لاغری خوشم میاد و از چربی داشتن متنفرم اینجا کسی ناراحت شه؟؟! داشتم فکر میکردم من وقتی می نویسم فقط و فقط از ایده آل های شخصی خودم می نویسم..هیچ وقت حتی توی ذهنم هم به این فکر نمیکنم که کسی که معیارای منو نداره پس چقدر داغونه. حتی یه لحظه هم همچین فکری به مغزم خطور نمیکنه...یعنی آخه اصلا آدم این فکرا نیستم و واقعا واقعا واقعا مدل زندگی هیچکس برام ذره ای هم مهم نیست.

من یکی از وابستگان نزدیکم که از بچگی با همیم وزن بالایی داره. من اونو همیشه همینطوری دوست داشتم هیچ وقت حتی وقتی خودش از هیکلش ایراد میگرفت به خودم اجازه ندادم بگم عه چرا به فکر لاغری نیستی، یا چرا چاق شدی . ال بل...


دیشب فکر کردم نکنه کسی رنجیده باشه ناخودآگاه! عمیقا ناراحت میشم اگه بدونم کسی رو ناخواسته رنجوندم درحالیکه حتی یه درصدم قصدی نداشتم. گرچه اگه بخوام میتونم این کارو در بی رحمانه ترین حالت ممکن بکنم ولی همیشه گزینه ی آخرمه اونم برای کسی که بارها اذیتم کرده باشه.

گفتم اینجا بگم اینهمه علاقم به لاغری و چربی نداشتن فقط و فقط برای خودمه، خودم رو اینطوری دوست دارم اگه این مدلی باشم (و هیچ وقت هم اون مدلی لاغر نمیشم البته :)) ) کسی ناراحت نشه، کسی فک نکنه خوب نیست...هرکس باید با ورژن خودش حال کنه، من ورژن تپلی خودم رو دوست ندارم...من اینجا صرفا انگشت اشاره ام سمت خودمه...


................................................................................................................



یه خانمه جلوتر از من داشت راه میرفت. عین مامان بود. همون مدلی چادرش رو نگه داشته بود. همون مدلی راه میرفت. همون مدلی خریدهاشو زیر چادرش نگه داشته بود...

دلم واسه مامان تنگ شد دلم خواست زودتر برم خونه ببینمش...

مامان آدمیه که زندگی کردن براش اهمیتی نداره. هیچی نه خوشحالش میکنه خیلی، نه خیلی غمگینش... هیچی براش اونقدرا مهم نیست که بخواد براش ناراحت شه یا خوشحال شه....یه وقتایی یه چیزایی بابا رو تا حد انفجار عصبانی میکنه ولی مامان همیشه با بیخیالی میگه ول کن بابا حالا چی شد مگه!!! 

وقتایی که بابا ازش انتقاد میکنه میخنده، میگه خب بابا باشه!!!

آدمی نیست که به آشپزخونه هم علاقه ای داشته باشه. میگه آشپزی رو دوست داره ولی چیزی نیست که براش وقت صرف کنه. دستپختش خیلی خوبه اینو همه میگن، ولی وقتی خودمون توی خونه ایم خیلی این هنرشو رو نمیکنه! آدمی نیس که دنبال طعم های جدید باشه، دلش بخواد شیرینی بپزه، کیک بپزه، یا کارای این شکلی کنه... 

اینا ویژگی های بارز مامانه. ولی همیشه صبور بوده. همیشه آروم زندگی میکنه. اهل رقابت نیست. برای هیچی نمیجنگه. فک میکنه آرامش داشتن واسش از هرچی مهم تره. واسه ماها دل میسوزونه ولی آدمی نیست که بهمون بگه چیکار کنیم چیکار نکنیم..خودشو درگیر زندگی ماها نمیکنه...من ازش صبر رو یاد گرفتم. ازش اینو یاد گرفتم که مهم نیست بقیه دارن چیکار میکنن، من راه خودمو آروم آروم برم...


.............................................................................................



کارت ملیش رو مارس گم کرده. گفته بودم که مدام وسیله هاشو گم میکنه و ترفند کیف رو شونه ای هم جواب نداده! 

امروز از باشگاه گفتم برم بهشون سر بزنم. پدرش چندوقتیه که کسالت داره، یه عمل جراحی هم انجام داد. چند هفته ی اخیر حال مساعدی ند اشت و خیلی همه نگران شده بودیم. از این موضوع چیزی ننوشتم، مثل همه ی اتفاقای ناراحت کننده ی دیگه... چون اولا امید داشتم به زودی خوب میشن، و هم اینکه دوست نداشتم تکرار کنم واسه خودم که حال مردِ همیشه بشاش خونه ی مارس اینا خوب نیست...غمگینم مکرد این موضوع...

داشتم میگفتم، امروز از باشگاه برگشتنی دیدم وقت دارم، و ممکنه تا هفته ی بعد دیگه نتونم ببینمشون، وفتی رفتم، دیدم که پدرشون نشستن توی بالکن و مثل همه ی وقتایی که حالش خوبه پاهاش رو بالا تکیه داده به دیوار و داره پیپ میکشه...دیدم که بوی پیپ پیچیده توی خونه... آخه این مدت که اکی نبود نمیکشید..

با هم حرف زدیم، گپ زدیم، مادرش برام چای اورد و میدیدم که اون نگرانی از توی صورتشون رفته کنار...

خوشحال شده بودم...


مادرش گفت میلو، مارس نتونست کارت ملیشو پیدا کنه، بی زحمت توام برو یه نگاه بنداز به اتاقش و با دقت نگاه کن...

از اینکه خود مارس نبود و من میتونستم توی اتاقش واسه خودم جولان بدم هیجان زده شده بودم! از اینکه میتونم با خیال راحت لابه لای کتاب هاشو ببینم! آخه همیشه وقتی هست میگه میلو حوصلم سر میره اونا رو ول کن بعدا بیا ببین...


بهش تکست زدم که میخوام بگردم دنبال کارت ملیت، این وسط مسطا شاید کتاب ها و نوشته هات نظرمو جلب کرد، میتونم بخونمشون؟؟


یه عالمه خنده فرستاده بود و نوشته بود یااااا علی خدا رحم کنه، بگرد... :)


پرواضحه که غرق نوشته هاش شده بودم! نوشته هایی که اگه بیرون از این اتاق میخوندم باورم نمیشد مال مارس باشه... بارها از این ذوق ادبیش شگفت زده شدم و همیشه و هربار میگم آخه مگه میشه این آدم سخت اینهمه لغات لطیف بلد باشه و تازه روی کاغذ هم بیاره؟؟

راستش دلم نمیومد با دقت و همه رو بخونم، با اینکه اجازه داده بود و میدونستم مشکلی نداره ولی یکمی عذاب وجدان گرفته بودم، سرسری نگاه میکردم و توی اونایی که فکر میکردم خصوصی نیست عمیق میشدم...

لابه لای کاغذها نامه ای رو پیدا کردم که برای یکی از هم اتاقی های خوابگاهش نوشته بود! نامه ای برای ده سال پیش  یا شاید هم بیشتر. نامه رو روز آخری که اونجا بود نوشته بود. متنش به قدری قشنگ و گیرا بود که به سختی تونستم خودمو قانع کنم همه اش رو نخونم. خط اخر نوشته بود با اینکه امروز درسم و کارم توی این شهر تموم شد و برمیگردم تهران، ولی حتم داشته باش که مثل همیشه حمایت من رو خواهی داشت...

حالا اینکه چرا نامه دست خودش بود رو نمیدونم. شاید چرک نویسش بوده باشه...ولی چیزی که برام جالب بود این بود که پسرا هم به حمایت هم نیاز دارن انگاری...اینکه بگن حواسم بهت هست و میتونی روم حساب کنی، میتونی حرفاتو بهم بزنی و اوضاعت رو اکی کنیم... برام جالب بود واقعا....

یه کشوش هم تماااام چیزایی بود که بهش داده بودم! نمیدونستم نگه میدارتشون. تمام نت ها، تمام نامه ها و نوشته ها، تمااام کاردستیام براش و کادوهاش و حتی جلدکاغذ کادوها...داشت از خوشی و شوق قلبم کنده میشد...

بعدا نوشت: وقتی از خونشون اومدم بیرون بهش زنگ زدم گفتم چقددددر خوبه هروقت میخوام میرم خونتون! چقددددر خوبه که من اونجا مجوز ورود خروج تایید شده دارم!!!

................................................................................


پستم طولانی شد؟؟ نگم یادم میره آخه :))


چندروز قبلتر، وقتی داشتیم پیاده روی میکردیم، دوتا پسر کم سن و سال افتاده بودن دنبال دوتا دختر همسن خودشون. همیشه این برام سوال بود که چطوری اینجور وقتا هرکدوم از پسرا به سمت یکی میره؟؟ مگه ممکنه که یکی از اون خوشش بیاد اون یکی از یکی دیگه؟؟ اصلا پیش نمیاد که هردو از یکی خوششون بیاد؟؟

از مارس پرسیدم جریان چیه! اول که طبق معمول کلی خندید و روش نمیشد راجع به این چیزا حرف بزنه! مارس آدمیه که ممکنه خیلی کارا کرده باشه ولی دوست نداره دربارشون حرف بزنه. اینو گفتم که بگم نمیخوام فکر کنین  دارم میگم آدم من مقدسه و چشم و گوش بسته!

خلاصه، گفت بهم که پسرا از قبل هماهنگ میکنن. گفتم اگه یه وقت از یکی خوششون بیاد چی؟؟ گفت که پسرا تو این چیزا واسه هم از خودگذشتگی میکنن و واسشون داستان همونجا تموم میشه! بعد دیگه وقتی رابطه شکل میگیره ممکنه نسبت به آدمای دیگه حساس بشن و رابطشون رو بخوان با غیرت و هرطور شد حفظ کنن ولی اون اول قبل از شکل گیر رابطه دوست خودشون براشون مهم تره...



....................................................................



شماهایی که در حد یه پاراگراف پست میذارین بهم بگید چجوری میتونین آخه؟؟؟ گاهی وقتا روم نمیشه میگم بابا مردم کار دارن، وگرنه که ولم کنن وقتی حرفم بیاد دیگه ول کن این صفحه نیستم من!

مارس، آدمه "بیا همه چی رو با هم انجام بدیم"ی نیست! منم نیستم...راستش این جز اولین چیزایی بود که تو رابطمون دیدیم تفاهم داریم راجع بهش..

اوایل عذاب وجدان داشتم که عه نکنه من رابطم عاشقانه نیس که اینطوری ام؟؟  گاهی حتی که رگ مازوخیستیم باد میکرد میگفتم نکنه منو دوست نداره که نمیخواد همه ی کارا و جاها رو با هم تست کنیم؟؟


ولی کم کم رسیدم به این قضیه که همه مثل هم نیستن. نسبت به خیلی رابطه ها (گرچه از قیاس خوشم نمیاد تو این زمینه) ولی میدیدم که کیفیت بهتری داریم با اینکه تایم کمتری میگذرونیم با هم...


حالا میدونم و حتم دارم که توی خونمون، ممکنه خیلی وقتا پیش بیاد که هرکی سرش به کار خودش باشه. که حتی مثلا دو شب در هفته با هم بشینیم حرف بزنیم. چون نه من آدم حرف بزنی ام نه اون. 

راجع به این قسمت مطمئن نبودم. ولی حالا که بیشتر با همیم، که بیشتر همو میبینیم دیدم که خیلی وقتا شده کنار هم نشستیم و هرکی به کار خودش مشغوله. 

این بخش از رابطمون خوبیای خودشو داره. مثلا اینه که وقتی بهم میگه منم باهات میام پیاده روی، خوشحال میشم، ذوق میکنم، یا اگه اون میگه میخواد فیلم ببینه من میگم منم میخوام ببینم میگه واقعاااا؟؟؟ بعد میدوئه واسم جا درست میکنه!

اون انتظار نداشتن از هم برای همش با هم بودن اینجور وقتا خوشحالمون میکنه. اینطوری نیستیم که همش فکر کنیم عه پس مارس کو، پس میلو چرا نمیاد پهلوم...


هر رابطه ای فرمول خودشو داره. نمیشه یه چیو تعمیم داد به همه. نمیشه الگوی خوشبختی رو یه شکل دید. نمیشه اگه یه زوج موفق رو دیدیم که مثلا با هم هرشب کتاب میخونن از آدم رابطه ی خودمون هم همین انتظارو داشته باشیم... هر کس توی یه چیز خوبه. باید بگردی ببینی آدمت توی چی خوبه. پتانسیل های اون رو بشناسی و بهش فرصت بدی....بهش البته بال و پر هم بدی...



.................................................................................................




یه چیز ارزشمند دیگه ای که توی رابطم وجود داره اینه که مارس آدم رابطه نبود! مارس خیلی چیزا رو بلد نبود، وقتی میدیدم دونه دونه کارایی که بخاطرم میکرد، هم اونو تشویق میکردم هم به خودم میگفتم ببین چقد براش مهمی...

مثلا همین انجام دادنه کار خونه... اون پسریه که توی خونه همیشه غذاش توی سینی توی اتاقش براش اورده میشده! هیچ مشارکتی توی کارای خونه نداشته و من اینو از اول میدونستم! منم ازش انتظاری نداشتم ولی بهش گفته بودم میخوام که درک کنه واسم سخته همیشه کارارو هندل کنم. و اون گفته بود که بهم کمک میکنه و باید بهش یاد بدم که چیکارا ازش میخوام....و میدونم که اون آدمی نیس که اگه نخواد چیزی رو انجام بده الکی بگه باشه...

این واسم خیلییی ارزش داره و اگه شاید اون از اول یه آدم کاری بود درسته که خیلییی خوش به حال من میشد ولی این لذته الان رو من نداشتم...اینکه ببین نیگا بخاطرت داره چیکار میکنه....




............................................................................


آخر هفته ام رو خالی کردم میخوام برم خونه ی خاله زیبا! خیلی وقته نرفتم پیشش بمونم دو سه روزی... حالا همچین میگم میخوام برم پیشش بمونم انگار اون سر دنیاس! بعدش میخوام اگه شد برم شوش هم یه سر بزنم ببینم اوضاع وسیله ها از چه قراره...

...............................................................................



هرچی رنگارو بالا پایین میکنم میبینم گرچه خیلی رنگا رو توی ست خونه دوست دارم. ولی هیچی ته تهش سفید نمیشه! یه رنگ همیشه روح دار و تازست، بی شیله پیله و سازگار با هرچی.... بد قلق نیس... با هرچی خوب میشینه....هرچیزی جذابش میکنه...