دیدم که ما، وقتی فقط خودمون دوتا توی خونه تنهاییم و همه چی رو محور خودمون میچرخه و بقیه اطرافمون نیستن، یه زندگی آروم و خوشحال داریم.. حالا نه که توی شرایط دیگه جور دیگه باشه... ولی همیشه این مدت مقایسه میکردم با اون خلوتهای قبل از ازدواج و فکر میکردم که نکنه اون آروم بودن و خوشی با هم بودن فقط مال همون موقع بود؟؟؟

دیدم که نه، من و مارس، علیرغم خانواده های فوق العاده ای که داریم و رفتار ملایم و همیشه محتاطشون، نمیتونیم وقتی هستن خیلی فان داشته باشیم، نمیتونیم خیلی راحت باشیم و برنامه های مختلف بچینیم و یا حتی خواب راحت داشته باشیم...


وقتی دوباره قرار شده بود بعد از مدت ها خلوت داشته باشیم، دیدم که همه چی به روال عادی سابق برگشته... که با هم در کمال آرامش بیدار میشیم، صبحانه میخوریم، حرف میزنیم، ظهر استراحت میکنیم، فیلم میبینیم، و عصر میتونیم بریم بیرون، شب بساط خوراکیا و دیرینکمون رو پهن کنیم برقصیم و یا راجع به کارامون حرف بزنیم و اوضاع رو هندل کنیم...



از مارس خواستم وقتی خونه ست، کارا رو با هم قسمت کنیم و بهش گفتم که واسم سخته بخوام همیشه همه ی کارارو من انجام بدم...البته اصلا دیدگاهم این نیست که سوارم میشه یا بخوام بگم باید یاد بگیره وکار خونه وظیفم نیست و ال بل... جنگ که نداریم! میخوایم زندگی کنیم با هم و من بهش گفتم برام سخته بخوام همه ی کارا رو به عهده بگیرم و اگه کمکم کنه همه چی برای هردومون بهتر میگذره...البته که براش سخته قبول کنه :)) چون اون اصلا پسری نبوده که توی خونه کار کنه و همیشه براش همه چی مهیا بوده! ولی خب قرار شده بخاطرم یه سری چیزا رو انجام بده و عهده دار یه سری کارا بشه...



...................................................................................



دو سه روزی یه لاک خوششششرنگ آبی رو ناخنام بودنو به اوج خوب بودن خودشون رسیده بودن.. یعنی این مدت مراقبت های مداومی که میکردم و سوهانی که می کشیدم باعث میشد زیبا باشن. و من دستم فقط در صورتی خوشگل میشه که ناخنای بلند داشته باشم...و خب بعدش وقتی یکی دوتاشون شکستن دیدم که بابا خسته شدم از بس تا به اندازه ی دلخواهم میرسن میشکنن... تابه تا بودنشون رو هم اصلا دوست ندارم و همه رو کوتاه میکنم و اینجوری میشه که باز دستامو دوست ندارم... خیلی یهویی و بی مقدمه لاک آبی رو پاک کردم و ناخن هامو کوتاه! و دیروز رفتم ناخن کاشتم!!! کاری که اصلا یه درصد هم فکر نمیکردم توی زندگیم انجامش بدم! حتی براش تصمیم هم از قبل نگرفته بودم! ولی توی سالن کاشت ناخن، انقدر مصمم بودم که انگار هزارساله همچین تصمیمی رو گرفتم!!!

خیلی تاکید کردم که باید طبیعی باشه و اگه یه ذره کلفت و بد باشه سریع ریمووش میکنم.. طفلکی خانمه با نهایت دقایت و ظرافت برام انجام داد و بی نهایت از نتیجه راضی بودم و امروز به همه ی همکارام نشون دادم که بگن طبیعیه یا نه؟

و خب همشون موافق بودن که خیلی طبیعی و خوب کار کرده! 


حالا فعلا تا ماه دیگه صبر میکنم ببینم این مدت دوستشون دارم یا نه! راستش از صبح همش دارم دستامو نگاه میکنم و حس فوق العاده ای بهشون دارم! همشم میگم چرا زودتر نرفتم همچین حرکتی بزنم آخه؟!!


...............................................................................................



هی به این موضوع فکر میکنم که خب که چی مثلا عکسای اینستامو سانسور شده میذارم؟؟؟ مثلا من معلوم شم چی میشه؟؟ مگه سری قبل که توی اینستای شخصیم هم بودن بچه ها، عکسامو میدیدن چی میشد؟؟ این چه صیغه ایه که پشت به دوربینم همش؟؟ ایییییییینهمه آدم توی اینستا با زندگی های جالب و هزاران تا فلوئرچه اتفاق بدی براشون افتاده مثلا که من میخوام به سرنوشت اونا دچار نشم؟؟؟

 مثلا هم یه هزااااارم درصد یکی منو توی خیابون ببینه بشناسه بگه عه تو میلویی؟ منم میگم خب آره دیگه چی میشه مگه؟ 

من چیزی برا قایم کردن ندارم... مهم ترین آدمم که مارس باشه میدونه من وبلاگ نویسم و همیشه حتی ازم میپرسه از وبلاگت و دوستات چه خبر، یا حتی بهم تزهای مختلف میده.... گرچه هییییچ وقت ازم آدرسشو نخواسته و نخواهد خواست (و من ازش بابت این خیلی ممنونم) پس چیزی برای ترسیدن وجود نداره...

بعد ولی ته ته دلم میگم اینطوری بهتره... من دوست دارم همینطوری مجازی و بی تصویر باشه همه چی....درسته که آدمای اینجارو خیلی دوست دارم و اونقدر آدمای با ارزش دورم هستن و باهاشون حس نزدیکی دارم که بیشتر از هر کس دیگه حضورشون برام مهمه ولی اینطوری بهتره انگار!



..........................................................................................


اتفاق هیجان انگیز این روزام، انجام کارای مربوط به عرروسیمونه... گرچه هنوز خیلییی مونده ولی از اینکه با ساقدوشام حرف میزنم، براشون لباس انتخاب میکنم، توی سایت ها دنبال پزهای عکس و فیلم ها هستم لذذذذذت میبرم!! فکر نمیکردم هیچ وقت که عروس شدن اینهمه هیجان انگیز باشه :))



........................................................................................


اون شب، وقتی بعد از شات چهارم سرمون سنگین شده بود، بهم گفتی میلو یادت نره، تو آدم شادی های ریز ریزی، از هرچی با ساده ترین چیزا خوشی میسازی

یادت نره که من بخاطر این باهات ازدواج کردم چون دنبال شاد بودنم و تو به دنیای سفت و سخت من این شادی رو تزریق کردی... یادت نره من عاشق چیت شدم...



..........................................................................................


هزارسال بود با بچه های کوچیک دیگه کلاس نداشتم! این ترم ولی برخلاف همیشه یکی دوتایی کلاس با بچه ها دارم و فکر میکنم بعد از سالها تنوع جالبی شده!! یام رفته بود شعر خوندنای با ریتم تکون دادن سر  و دست رو! یادم رفته بود جیغ زدنای بلند بلند بچه ها بعد از صدای من برای تکرار و یادگیری رو!! یادم رفته بود رنگ آمیزی کتابا رو!!

بعد از اون یه راست میرم توی دل یه کلاس بزرگسال آقایون، به روال همیشه... ولی خب باور کنین ساعت قبلش یه چیز دیگس... روز اول میخواستم به سوپروایزره بگم 

کلاس بچه های کوچیک آخه؟؟

 بعد یادم اومد راحله (استاد فوق العاده ی دوره ی کارشناسیم) گفته بود برای اینکه یه مدرس خوب باشی باید بتونی همزمان همه سنی رو هندل کنی... دوسال اول تجربه ی کاریم، بهم کلاسای بزرگسال نمیدادن، بعد از اون تا الان همش با بزرگا یا حتی کله گنده ها سر و کله زده بودم... حالا یهویی اون روز در کلاسو باز کردم رفتم تو دیدم OMG !!! این عروسکا اینجا رو صندلی چیکار میکنن؟؟؟ نشکنن یه وقت آخه از بس کوچولوان!


بعد دخترام، موقع خدافظی باید دونه دونه بهم یه بغل ماچ دار بدن! بس که ناز و خوشگل و قر دارن آخه!



................................................................................


گفته بودم کلاسا و ترجمه ها و خصوصیامو کنسل و تعدادشو کم کردم تا رست کنم دیگه؟؟ چرت گفتم عاقا چرت گفتم :| من وقت نمیکنم دیگه عکسای اینستای بیریتنی رو چک کنم و لایک کنم چه رسد به بقیه ی کارا :|



ویرایش نشده...غلط های احتمالی رو ببخشید. بازی دراورده تایپه! 

OMGGGGG!!!

 مثلا من خواسته بودم تایم آزادتری داشته باشم و کمتر کار کنم... فکر میکردم که میتونم بیشتر به اینجا سر بزنم ولی برعکس شد! 

این روزا انقده  چیزای خوب وجود دارن که من میگم بی شک انرژی زیادم به بهار باعث شده چیزای خوب هم جذب بشه....در کنار همه ی این چیزای خوب اونقدر کارای مختلف واسم پیش اومده که از فکر کردن بهشون سرم درد میگیره... انگاری راست میگن ماه های آخر مونده به عروسی آدم دیوونه میشه از حجم کارا!! با اینکه سعی میکردم با برنامه پیش برم ولی یهویی همشون خیلی زیاد شدن...



دفترچه ای که از روز اول صحبت بابا و مارس ورداشته بودم و روش شکل عروس و دوماد کشیده بودم رو به چند بخش مجزا تقسیم کردم. مثل حنابندون، عروسی، خونه، و بلاه بلاه بلاه...و یکی یکی اطلاعات رو وارد میکنم...


...............................................................................................



پریروزا یه اتفاق خیلی خووووب افتاد برام :) 

یکی از همکارام رفته بود سفر، ازم پرسید میتونم کلاساشو توی آموزشگاه دیگه هندل کنم یه جلسه؟ منم قبول کردم. و رفتم اونجا. آخرای کلاس که بود منشیشون اومد و گفت که مدیر داره میاد سر کلاستون که ازتون بپرسه کلاس چطور بود و بچه ها چطورن...

وقتی در باز شد مدیر اومد تو من با دیدن اون آدم، فقط چشام گرد شده بود و خنده ی خوشحالی و هیجان و ذوقم کش اومده بود و به صورت خیلی تابلو خوشحالی باهاش سلام علیک کردم!!! اون منو نشناخته بود ولی من خوووووب شناختمش! 

ایشون همون وقتا که خودم کلاس زبان میرفتم یکی از استادای فوق العاده ی من بود و من و صبا عاشقشششش بودیم... این قضیه مال دوازده سال پیشه. با دیدنش و اونهمه تغییر ظاهری شاک شده بودم! کاملا موهاش ریخته بود درحالیکه اون وقتا موهاش بلند بود. بعد خب از اون پسرای مو بلند جذاب بود! این آپشنیه که به هرکسی نمیاد! ولی به اون خیلی میومد! هیکل تراشیده ی اون روزاش تبدیل به یه مرده میانسال شده بود و شکم یکمی بزرگش به چشم میومد :))من خودم شخصا عاشق شیوه ی تدریس یونیک و فوق العاده اش بودم. همیییشه هم سر کلاسام گاهی ازش یاد میکنم و میگم اون آدم باعث پیشرفت من شد و همیشه گرامرای سخت رو جوری درس میداد که از عهده ی هیچکی دیگه برنمیومد!

وقتی اومدیم از کلاس بیرون من با خنده زیااااد بهشون رو کردم و با هیجانی که اصلا نمیتونستم کنترل کنم خودم رو گفتم: 

O my Godddd u were my teacherrrrr u were our Godddd :)))

با تعجب و خنده و مبهوت منو نگاه کرد گفت جدی میگییی؟؟؟

نزدیک به چهل و پنج دقیقه توی اتاقش داشتیم حرف میزدیم و اصلا انگار نه انگار که ایشون مدیر اون آموزشگاه بود. احساس صمیمیتم باهاشون دقیقا مثل همون وقتا بود که شاگردشون بودم و ایشون همیشه توی کلاساشون جو خیلی صمیمی ای رو ایجاد میکردن!

بهم گفت که چقدر خوحشالم الان در جایگاه یه مدرس روبه روم نشستی و دارم باهات حرف میزنم...

اوه اونقدر حرف زدیم و من در تمام مدت هیجان زده بودم که خدا میدونه!


از پریروز حس خوبش با منه هنوز :) گاهی یه اتفاقایی میفته و تو خیلی یهویی در مسیر یه چیزایی قرار میگیری که با خودت میگی دقیقا چه خبره الان؟؟ :)



.......................................................................................


دوشنبه اولین جلسه ام با اون شاگرد خصوصی ویژه ام بود... براش خریدای ریز ریز و دلی کردم تا بتونم باهاش یه استارت خوب داشته باشم و به زبان علاقه مندش کنم!

به جز کتاب اصلیش چندجایی سر زدم تا تونستم یه کتاب داستانی که یکمی مربوط به رشته اش باشه پیدا کنم چون اون هدف اولیه اش از زبانیادگیری مهارت خوندنه. برای همین باید که خوندنش برام توی الویت باشه. کتابه اسمش شگفتی های جهانه، و راجع به جاهای زیبا و ساختمان های معروفه، و چون اون رشته اش معماریه فکر کردم که باید براش جالب باشه. متاسفانه تا حالا از این انتخابا نداشتم و خیلی مهارت ندارم توی انتخاب کتاب داستان انگلیسی. البته سطح مبتدی شاگردم هم باعث میشه دستم خیلی باز نباشه برای انتخاب هر کتابی...

جز اون براش چندتا استیکر نوت رنگی خریدم و یه دفترچه یادداشت کوچیک. ازش خواستم توی اون اتفاقات جالب هرروزش رو حتی اگه شده با یه کلمه بنویسه. و یه تخته کوچولوی وایت برد دست ساز هم براش بردم. یه مقوای آ-3 رو توی کاور گذاشتم که میشه روش با ماژیک وایت برد نوشت و پاک کرد. این تخته رو البته قبلا هم بهتون معرفی کرده بودم توی وب قبلیم...

یه دفترچه هم برای اینکه دیکشنری دست ساز خودش رو درست کنه و جمله ها و کلمه های جالبی که میبینه رو توش بنویسه! روی دفتره نوشتم My treasure dictionary، بهش گفتم که این واقعا یه گنجه چون خودت داری میسازیش و برای خودت خیلی مفیده...توی دفترچه خاطرات روزانه هم براش نوشتم welcome to English world!


به نظرم جلسه ی اول خوب بود. فقط به آشنایی با کتاب و کارایی که باید بکنیم گذشت. ولی وقتی حرفام تموم شد کتابشو دو دستی نگه داشت و گفت وای میلو احساس میکنم دوست دارم دیگه زبان رو!!

خیلی خیلی خیلییی خوشحال شدم چون دقیقا هدفم همین بود توی جلسه ی اول...


............................................................................


دیروز جلسه ی اساتید توی آموزشگاه اصلی بود. یه اتفاق خیلی عالی و ترقی مالی رو منتظر بودیم از چندماه قبل، و فقط مدیر باهامون مطرح کرده بود...اینقدر تصمیم خوب و حتی عالی ای بود که من تمام این مدت دعا میکردم تصویب بشه چون بی نهااااااااایت از لحاظ مالی میفتیم جلو! توی جلسه ی دیروز وقتی اعلام کردن که اون طرح تصویب شده و از تابستون به مرحله ی اجرا می رسه از خوشحالی اشک توی چشام حلقه بسته بود!! فک میکردم که بهترین شغل دنیا و حقوقش رو همین الان من دارم توی مشتم!! البته که اینطوری نیست در حقیقت، ولی خب حسی بود که اون لحظه داشتم! با این پیشرفت مالی من تو یه سال میتونم یه مبلغ خیلی قابل توجه رو سیو کنم گرچه  تو این چندماه اخیر به این نتیجه رسیدم که میزان دغدغه ی مالی آدم با افزایش حقوق بیشتر هم میشه! 


.............................................................................



اون شب پسر عمه ی بابا اومده بود خونمون... موقع حال و احوال بهم گفت خب میلو خانم حال شریکت چطوره؟

شریکم؟؟بهترین واژه بود که بجای شوهر میشد ازش استفاده کرد! 


..........................................................................



اون روز یکی بهم گفت میلو تو باید بدونی که یه نعمت خیلی گنده ای که داری اینه که بابات اهل ریسکه وتورو هل میده توی اتفاقایی که ممکنه برای خیلی ها نشدنی باشه... میگفت یه مثال خیلی خیلی ساده اش شنا کردنه که وقتی بچه بودی فرستاده بود که شنا یاد بگیری و تشویقت کرد تا اون مرحله ی غریق نجاتی بری قبل از اینکه هجده سالت بشه، این چیزیه که برای خیلیا اتفاق نمیفته و برای خیلیا یاد گرفتنه شنا یه معضل شده.

من نمیدونستم اینارو... فکر میکردم طبیعیه داشتنه یه سری چیزا.... ولی اینارو کسی بهم گفت که خودش میگفت برعکسه شرایط من رو داشته و میدونه که نداشتنه اینا چقدر تاثیر داره...

خواستم بگم به بچه هامون، به کوچیکترای اطرافمون شجاعت بدیم... شاید خودمون نفهمیم ولی اونا توی یه سری چیزا نسبت به خیلی های دیگه مهارت و تواناهایی بیشتری پیدا میکنن و این واسه آینده ی جامعمون لازمه....


...........................................................................................

...........................................................................................

...........................................................................................



آخرین اتفاق عالی هم این بود که ما  امروز تو اولین روز اردیبهشت عزیز قرارداد تالار عروسیمون رو هم بستیم :) با یه قیمت باور نکردنی و یه تالار فوق العاده که از همین الان تا آخر عمرم عاشقشم!

دیروز، یه جعبه شیرینی گنده خریدیم و رفتیم تا به پدر و مادر مارس عزیزم هم خبر بدیم!

وقتی رفتیم جعبه رو گذاشتم روی اپن، یکمی گذشت تا ببینم عکس العملشون چیه، ولی خب از اونجایی که ما زیاد و بی مناسبت شیرینی میخریم فکر کردن اینم مثل دفعه های قبله. گفتم اصن کسی نمیپرسه این شیرینی برای چیه؟؟ حواسشون جمع شد به سمتم گفتن عه مناسبتی داره؟؟ گفتم بله یه مناسبت خیلی گنده! حدس بزنین! یکی یکی حدس میزدن و من با هیجان میگفتم نه! آخرسر به پدر مارس به انگلیسی گفتم که خونه خریدیم! فکر کرد اشتباه متوجه شده! و بعد وقتی با صدای بلند و هیجان انگیز تکرار کردم همشون با صدای بلند خندیده بودن و تبریک گفتن.. یهو دیدم مادر مارس چشاش خیس شده، رفتم بغلش کردم منو سفت بغل کرده بود و از خوشحالی گریه میکرد :) میگفتم ماماااان چرا گریه میکنین آخه... میگفت چقدر خوشحالم براتون، چقدر خوبه که همراه همید، حالا امشب با خیال راحت میخوابم چون هرشب نگران شما دوتا بودم که برای خونه و مستاجری میخواید چیکار کنین... گفتم پس دعای خیر شما و دلواپسیتون برای ما بی تاثیر نبوده...

پدرش بی نهایت خوشحال بود. چون براش خونه خیلی مهمه و همیشه به همه میگه هزینه ها و خرج و مخارجتون رو کم کنین بتونین خونه بخرین...خواهر کوچیکه برامون اسپند دود کرده بود و از چشاش برق خوشحالی می پاشید بیرون!

بعدش زنگ زدم به خواهر بزرگه، بهش گفتم یه خبر خووووب و عالی دارم! از پشت تلفن هیجان زده شده بود، وقتی براش گفتم بی نهایت از صداش خوشحالی معلوم بود و هی تند و تند تبریک میگفت و میگفت میلو نمیدونی چقدر خوشحالم کردی اصلا فکرشم نمیکردم به این سرعت بتونین صاحب خونه بشین...


اوه مای گاد! تا آخرای شب همه خوشحال بودیم و دربارش حرف میزدیم!! به مارس یواشکی میگفتم مارس الان همه میگن دختره رفته بغل دست مامانش خونه گرفته :))) من همیشه مدام قبل از این اتفاق میگفتم من وابستگی ندارم که حتما بخوام پهلوی خانوادم باشم، فرقی نداره کجا خونه میگیریم... ولی حالا که فقط دو طبقه بالاتریم خودم خندم میگیره وقتی میخوام به بقیه بگم کجاییم، خندم میگیره که بدون هیچ تلاشی اینقدر نزدیکیم :))


..............................................................................


خونهه احتیاج به تمیزکاری و تعمیر داره. همینطوریش شیک نیس که خب من البته اصصصصصلا اهمیتی نمیدم به این موضوع. باید یه چند تومنی هم برای تمیز کردنش و یکمی از اون حالت دراوردنش خرج کنیم و هزااااارتا ایده میاد و میره توی مغزمون... ولی داشتنش اونقدر حسش خوبه که نمیتونم توصیف کنم...




.............................................................................



بی نهایت ممنونم از تبریکات همتون دوستای عزیزم :) ایشالا همه ی حس های خوبی که دادین به خودتون برگرده :) 



یه اتفاق عالی... 25/1/95

اینقدر خوشحال و شوکه ام از دیروز که حتی نمیتونم جیییییغ معروفم رو بکشم یا بنویسم! 

اینقدر بهت زده ام که اصلا فکر میکنم نکنه خواب باشه یا در آخرین لحظه همه چی خراب شه؟؟

ولی من به این صفحه مدیونم... باید ثبتش کنم این لحظه رو و از دیروز جلوی خودم رو نگه داشتم که ننویسم... حتی اگه یه درصد همه چی خراب شه یا بنا به هر دلیلی اکی نشه من حس فوق العاده ی الانم رو باید ثبت کنم!


من و مارس، با تلاشایی که داشتیم و سختی هایی که کشیدیم، دیروز صاحب یه خونه ی بزرگ پر از نور با ویوی یه عالمه درخت و باغچه شدیم! ما خونه خریدیم! به صورت کاملا اتفاقی و خیلی خیلی خیلی شانسی یه موردی به تورمون خورد که اگه از دست میدادیم تا بیست سال دیگه نمیتونستیم همچین چیزی رو به دست بیاریم! ریسک بزرگی بود ولی از اونجایی که بابا یه آدم ریسک پذیره هولمون داد جلو گفت برید تو دل قضیه و میدونم که میتونین، هرجا هم کم آوردین روی من حساب کنین... و خب ما یه پس انداز خیلی خوب برای خونه به جز هزینه ی عروسیمون گذاشته بودیم کنار، مخصوصا من که توی همین چندما قبل از عید تونسته بودم یه تارگت خیلی گنده رو بدست بیارم (و همه دیگه میدونن که چقدر براش سختی کشیدم). هزینه ی اولیه مون برای عقد قرارداد کافی بود و ما خونه رو خریدیم! البته تا چند سالی باید قسط بدیم ولی صاحب یه خونه ی فوق العاده شدیم که من دو شبه بی وقفه دارم براش رویا پردازی میکنم! و فکر میکنین کجاست؟؟؟ بله! فقط چندتا پله بالاتر از همینجایی که الان نشستم! 


وقتی داشتیم قرارداد رو می نوشتیم من یاد ماشینم افتادم! گفته بودم که بخشیدمش به کسی که بیشتر از من نیاز داشت، درسته که اولش با نارضایتی کامل بود ولی آخرش با خودم گفتم تو داری اینو میدی که یه چیز گنده تر بدست بیاری! و فکر میکنین چی؟ هنوز یه ماه نشده که بهم این هدیه ی فوق العاده برگشته :) چی میتونم بگم؟ چی خوشحالیه منو نشون میده؟؟ اصلا من و مارس دو شبه که از خوشحالی هیچ حرفی نداریم بزنیم و تازه امروز  یادمون افتاده باید جشن بگیریم! باید بریم امروز بستنی بخوریم و یه شام خوشمزه به بقیه بدیم! هفته ی بعد هم میریم یه جایی دیرینک میکنیم و میرقصیم...


میخوام امروز به مارس بگم ما لایق این خوشبختیه هستیم!دنیا مادوتا رو چفت هم و جفت هم گذاشته تا از زندگی ای که همیشه عاشقش بودیم و سختی هاشو به شادی تبدیل کردیم لذت ببریم....تشکر ویژه از مارس که بدون کمک هیچ احدی توی دوسال تا جایی که تونست کار کرد و همیشه با فکر و منطق پیش رفت و تشکر ویژه از خودم که شیش ماه به خودم سختی دادم و علاوه بر اون، رویاهای گنده توی سرم پروروند م چون ایمان قلبی دارم آدما به رویاهایی که از ته  دلشون دارن میرسن... چقدر خوشمزست که به همه میگم من و همسرم، با تلاش خودمون بدون کمک کسی، بدون اینکه به کسی تکیه کنیم قبل از اینکه حتی ازدواج کنیم تونستیم خونه ی مورد علاقمون چیزی که حتی بیشتر از حد تصورمون بود رو بخریم... :)

من از دیروز فقط یه نفس عمیقم و یه آخیش گنده! خوشحالیش و خوبیش اونقدر زیاده که نمیتونم تو خودم هضمش کنم....


* بهار همیشه واسم پر از اتفاقای خوبه...همیشه درست تو اولین هفته های سال با یه اتفاق خوب سوپرایز میشم... ولی اصلا انتظار همچین چیز گنده ای رو نداشتم...

این روزا اینقدر توی هوای اطرافم و اتفاقای دور و برم پازتیو وایب موج میزنه که بازم منو مصمم میکنه بهار رو برای همیشه پر از اتفاقای خوب و هیجان انگیز بدونم و تا همیشه عاشقش باشم!


............................................................................


دیشب وقتی سر حوصله و صبر، نشستی کنارم و سرمو گرفته بودی توی آغوشت، وقتی بهم میگفتی میخوای دربارش حرف بزنیم و من میگفتم نمیتونم الان... همون موقع که در رو بستی تا بتونم راحت حرف بزنم و من برات گفتم و گفتم و تو شنیدی... و با اون صدای آرومت و مکث بین جمله هات که عادت همیشگیته، چنان آرامشی رو توی وجودم تزریق کردی که شب تا دیر، وقتی خواب بودی، به چشای بسته ات خیره شده بودم، دستای مهربونت رو میبوسیدم و گریه ام گرفته بود از داشتنت! فکر میکنم من خوش شانس ترین دختر روی زمینم از داشتن کسی که همیشه با فهم شعور بالاش و حرفای منطقی و آرومش حال من رو از این رو به اون رو میکنه! 


فکر میکردم که همیشه توی این دو سال و اندی، توی بحرانی ترین روزام کنارم بودی، هیچ وقت نذاشتی آب توی دلم تکون بخوره.. و همیشه حتی اگه خودت توی اورژانسی ترین و بدترین لحظه ها هم که اگه بودی و من بهت تکست میدادم، جوابمو  میدادی و نمیذاشتی اون لحظه حتی شک کنم که ممکنه اتفاق بدی افتاده باشه.. و بعد وقتی میفهمیدم باورم نمیشد که چطوری توی اون اوضاع نذاشته بودی به من استرس و دلهره وارد شه و من رو همیشه توی دایره ی امنم نگه میداری! انگاری خوب میدونی که من توی این دنیا فقط دنبال آرامشم و تو با تمام قوا سع میکنی اینو برام مهیا کنی...البته ازت گاهی دلخورم که اغلب ناراحتیتو اون لحظه باهام شر نمیکنی و معمولا بعد از چند ساعت یا یکی دو روز بهم میگی، ولی خودتم میدونی که ته قلبم همیشه سپاسگزارتم که نمیذاری فشاری روم باشه وقتی خودت کنارم نیستی تا آرومم کنی!



+ میدونم که زندگی مشترک یعنی تقسیم همه ی حس ها و ال بل! ولی وقتی توی ماجرا قرار گرفتم میبینم چقدر خوبه که لازم نیست گاهی از همه ی گرفتاریا خبردار بشم و همین که ضروری هاشو بدونم کافیه! مارس از من فقط آرامش میخواد و میخواد که وقتی کنارمه باهاش مهربون باشم، باقی مسائل رو میتونه خودش به تنهایی و عالی حل کنه اگه رابطه ی خوبی داشته باشیم...


................................................................................



یه شاگرد خصوصی خیلی ویژه از این به بعد خواهم داشت که برای دل خودش میخواد زبان یاد بگیره، در عین حال از این رشته هم متنفره و سطحش هم تقریبا صفره! فقط همین که میخواد یاد بگیره و این خواسته اش دلی هم هست (نه بخاطر فشار کار و شرایط) بهم انگیزه میده که براش یه برنامه ی یونیک و عالی بچینم! یه چیزی که تجربه ی خوبی باشه براش و استارت عالی ای داشته باشه! منتها کاریه که تا حالا نکردم! همیشه با آدمایی طرف بودم که اغلب دلشون میخواسته یاد بگیرن و دوست هم داشتن زبان رو. یا اگه هم علاقه ای نداشتن لااقل انگیزه ی کاری داشتن بابتش... ولی کسی که انگیزه اش دلیه، و ته دلش هم علاقه ای نداره، یکمی سخته...منتها چون خیلی ویژه ست و من برام مهمه، میخوام که همه چی عالی باشه... از صبح دنبال ایده ام...صحبت یکی دو جلسه هم نیست که بشه با چندتا ایده تمومش کرد... یه چیز مستمر و طولانی میخوام...

این مدلی ام که وقتی توی خونه هستم، حتما باید برنامه داشته باشم واسه کارام. بی برنامه بودن کلافم میکنه... فک کنم قبلتر گفته بودم، که وقتی بیدار میشم و هنوز توی جام هستم اولین چیز اینه که مرور کنم امروز چند شنبه ست، چه کارایی دارم و کجاها باید برم...بعدش تقویم جیبیم رو چک میکنم که اغلب توش کارای روزانه ام رو ثبت میکنم برای روز بعدش تا بدونم دقیقا قراره چیکارا کنم... حتی برای غذا درست کردن هم باید پلن داشته باشم، مخصوصا اگه قرار باشه براش خرید کنم، مثلا توی کاغذبه صورت نمودار درختی یادداشت میکنم مثلا عنوان های اصلی میشن سوپر مارکت، تره بار و غیره و زیر مجموعه ی هرکدوم رو می نویسم که چیا باید بخرم و اول کدوم مغازه برم...بعضی وقتا از اینهمه برنامه ریزی و دقیق بودن کلافه میشم و بقیه رو هم کلافه میکنم چون آدمی ام که اگه برنامه ی دسته جمعی داشته باشم هی به بقیه یادآوری میکنم که چیکار باید کنیم... یادمه قبلترها که با بچه ها توی شهر کارشناسی میرفتیم بیرون و برنامه ای داشتیم تنها کسی که حواسش به زمان بود که کی نهار بخوریم کی وسایل رو جمع کنیم کِی با کی هماهنگ کنیم که بیاد پیشمون و چه چیزایی برداریم و چه ساعتی بریم و چه ساعتی کم کم بک بزنیم همش به عهده ی من بود. وقتی بیرون بودیم یهو مثلا زمان از دست بچه ها در میرفت بعد همشون رو میکردن به من و میگفتن میلو ساعت چنده؟؟  یا اگه کسی یهو میگفت بچه ها دیر نشه؟ بقیه میگفتن نه اگه دیر میشد میلو الان هی شروع میکرد به آلارم دادن!!

یا وقتی با بیریت سفر میکنم بهم میگه تو هستی خیالم راحته! حتی گاها ازم میپرسه میلو فلان وسیله ام رو یادته کجا گذاشتم؟ و بله من یادم می مونه!

وقتایی که توی خونه هم هستم همین بساطه. به جز کارای تفریحی ای که میکنم مثل فیلم و بلاگ و خوابیدن، هی دنبال اینم که تایمم رو پر کنم. حتی همیشه به دخترک چشم سیاه که گاهی میگه حوصلم سر رفته میگم یه کار مفید کن، کاردستی درست کن، برو دوچرخه سواری کن که ورزش هم هست، کمدت رو مرتب کن و .... و اینقدر این جمله رو ازم شنیده که حفظ شده و گاهی ادامو هم درمیاره :))


در عین حال، از اینکه کارا و تصمیمات یهویی هم بگیرم لذت میبرم! از اینکه یهو برنامم رو تغییر بدم هم! گاهی یه سری چیزا کنسل میشه و من یهو میبینم عه مثلا دو ساعت تایم اضافه اوردم...مثل امروز، که قرار بود کلاس اون یکی آموزشگاهه شروع شه و مدیرش دیروز زنگ زد و گفت از هفته ی بعد شروع میکنیم و من برای امروزم دو ساعتم خالی شده و دنبال اینم که چطوری پرش کنم و خیلی خوشحالم.. از برنامه ریزی لذت میبرم (گرچه همونطور که گفتم گاهی کلافه میشم) ولی چیزیه که بهم خیلی حس مفید بودن میده. 

 شما چطور؟ برنامه ریزی می کنین؟ به چه صورت؟