سری قبل که امتحانی یه دونه کت رو پوشید روی همون لباس تی شرت خودش بدون شلوار کتش  پوشیده بود.. برای همین بغضی نشده بودم! یعنی حس کت دومادی بهش نداده بود تا منم به ذوق بیام..

دیشب ولی وقتی تصمیم قطعی داشتیم برای خریدن کت شلوار و وقتی رفت اتاق پرو و با پیراهن سفید و کفش مخصوص اون کت و شلوار رو پوشید و اومد بیرون من همونجا روی نزدیک ترین مبل فروشگاه نشستم و از دور نگاش کردم و حس کردم یکی چنگ انداخت توی گلوم.. نمیدونستم از کجا میاد این بغض ولی یه حس شیرین و غمناکی داشتم! از دور ازش دو تا عکس انداختم .. یه خانوم فروشنده هم اونجا بود که هی نگامون میکرد بیشتر منو. فهمیده بود چشام پر اشک شده! 


بعد هرچی رو که میپوشید محال بود قربون صدقه ی شونه های پهنش نرم.. هی با پسرای دیگه که مشتری بودن و داشتن پرو میکردن قیاسش میکردم میدیدم نع هیچ کدومشون شونه های پهن و خوش فرم مارس رو ندارن! چهار تا فروشگاه کت و شلوار رفتیم که توی هر چهارتاش بدون استثنا آقاهای فروشنده به مارس میگفتن آقا شونه هات پهنه واسه همین پایین کت اونجوری وایمیسته.. و من میمردم توی دلم براش!

آخرسر چیزی که میخواستیم رو خریدیم.. من براش پیراهنش رو هم گرفتم و فک میکنم برازنده ترین مرد دنیا رو دارم! 


.............................................................................

دخترخالهه اومده اینجا و من با اینکه از لحظا روحی خیلی باهاش مچ نیستم ولی حضورش به عنوان کسی که هم سنم هست خوبه. اون روزی با مارس که رفتم بیرون اونم بردم.. شب که برگشتیم میگفت میلو وقتی راه میرید با هم همه نگاتون میکنن.. میگفت چرا انقد باهاش انگلیسی حرف میزنی من نمیفهمیدم چی میگید میخواستی من نفهمم؟؟ 

من شاک شدم! گفتم باور کن دست خودم نیس ما اصلا سنگ بنای رابطمون رو با این زبون چیدیم!! من همیشه آرزو داشتم مردی که عاشقش میشم یا هم رشته ای خودم باشه یا زبانش اونقدر خوب باشه که هرچی میگم سریع بفهمه و جواب بده و حالا از روز اول من با مارس همینطوری ام و بیشتر مکالماتمون انگلیسیه.. یادم میاد تا یه ماه اول تمااام تکستامون این بود و اصلا هیچ کلمه ی فارسی نداشتم موقع مسیج زدن.

بعد میگفت وقتی باهاش اینگیلیش میحرفیدی یا با ذوق یه چیز بلند اینگیلیش میگفتی بقیه نگاتون میکردن..

حالا یکی از پلن هام با مارس اینه که یه روز بریم یه رستوران و من وانمود کنم هندی هستم (خب طبیعتا قیافه ام به هیچ جای دیگه ای نمیخوره) و اون هم مترجم من هست و یه کاری کنیم که بقیه بیان دورمون جمع شن و بهم اطلاعات بدن راجع به ایران و بخوان عکس بگیرن از ما مثلا!!! :)))

..........................................................................................

کارا دیگه تموم شده.. بابا با اینکه اصلا باهام خوب نیس این روزا سر یه سری مسائل و به غیر از اون، واسه ایده هام هم اولش سفت و سخت نه میاره ولی خودش یواشکی میره اون کارو انجام میده و میاد بهم میگه.. خب من یه جور غمگینی خوشحال میشم با خودم میگم خب چرا اولش اونجوری میکنه بعد... 

بی نهایت زحمت کشیده این روزا و در" حد توان خودش" رفته چیزای بهتر رو فراهم کرده.(اینکه توی گیومه نوشتم در حد توان خودش برای اینه که میدونم صددرصد خیلی چیزای بهتر هم هست ولی توان ما این بوده) من بهش گفتم لازم نیس انقد حساسیت به خرج بده.. ولی خب بهم میگه که حرف نزن!! 

............................................................................


یه سری اعترافا هست که خیلی سنگین و تعجب آوره. این شبا که دیگه کارای تزیین تموم شدن و بیکارم میشینم فک میکنم و اصلا هم به چیزای خوبی فکر نمیکنم. من بی نهایت غمگینم و دلیلش هم شرم آوره و نمیتونم به کسی بگم یا بنویسمش... 

این هفته رو به مارس روز شنبه مثل همیشه که یه پلن میچیدیم این پلن رو گذاشتم که بیا هرروز یه دونه از نکات مثبت هم رو که این مدت شناختیم به هم بگیم.. دلیلش هم این بود که میخواستم یادم بیاد خوبی هاشو و اونم یادش بیاره خوبی هامو... 

ولی در تمام مدتی که دارم نکته ی مثبت روزش رو با تکست تایپ میکنم  غمگین و دو دلم! نمیتونم بگم چه حس مزخرف و گهی دارم.. گاهی اصلا حس میکنم غریبه ام باهاش، غریبه ست باهام.. که اصلا چی شد که تصمیم گرفتیم به اینجا برسیم؟؟ داریم درست میریم راه رو؟؟ 

که وقتی بیرونیم و مارس مثل همیشه از گرما متنفره و شرشر عرق میریزه و دقیقا مثل بابا عصبی میشه توی گرما، من این به چشمم میاد. در حالیکه دو تا تابستون دیگه رو هم  قبلا با هم گذروندیم و برام جدید نیس این اخلاقش... ولی چرا حالا نگرانم؟؟


از کارم، از شغلم، از پولی که درمیارم، از خونه ای که توش زندگی میکنم، از اینکه هنوز پایان نامه ام مونده، از همه ی کسایی که باهاشون در ارتباطم از خودم برای اولین بار توی زندگیم حالم بهم میخوره.. دلم میخواد بکنم برم کلا یه جایی که دست هیچکی بهم نرسه و مارس دلتنگ شه و دیگه نتونه من رو داشته باشه....

همین الان که اینارو داشتم می نوشتم بهم دو تا تکست طولانی زد پر از حرفای خوب.. میفهمه انگار اکی نیستم الان... من خجالت می کشم از گفتنه اینا ولی حسی هست که چند روزیه باهاش درگیرم. و میدونم که اکی میشم به زودی، اصلا مگه میشه یادم بره اون لحظه های نابم رو با مارس؟؟ که اصلا هیچکی مثل ما نبود و نیست و مثل ما رشد نکرد توی لحظه های خوبش... ولی درگیرم با حسم...اون خارجی هایی که درست موقع عروسیشون یه نامه میذارن روی تخت و از پنجره میپرن میرن رو من الان درک میکنم!! گرچه خیلی فانتزیه ولی تازه الان میتونم درک کنم چی ممکنه توی سر آدما بگذره این لحظه ها...حتی اگه تماااام ثانیه هایی که باهاش بودی با تمام وجودت بهش ایمان کامل که چه عرض کنم، به مرحله ی پرستش رسیده باشی بازم این لحظه ها خیلی عجیب میشن انگار...



نظرات 25 + ارسال نظر
ندا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 18:55 http://n-o-7-1.blogsky.com

میلو این روزا و این احساسات طبیعیه.. راستش منم بعد از رضایت باباهه میگفتم کاش رضایت نمی داد و ترسیده بودم و اصلا نمی دونم چرا از لوسین خوشم نمی اومد.. منم دلم میخواس فرار کنم..

واقعا؟؟؟؟؟ هوم.. پس طبیعیه!

آژو یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 17:20

طبیعیه بابا .همه دخترا همینجورن چراشم به خدا نمیدونم
انگار ناشناخته س
وای هندی باشی عالی بود بیشرف پلید

ناشناخته :)))
حالا باید عملیش کنم تا بیشتر خوب بشه :))

لیلا و دیاکو یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 15:10

سلام
همه ی دخترااااااااااااااا این حس های متناقض رو دارن ولی میلوووووووووووو عقد که انجام میشه دیگه همه چیییییییییییی عوض میشه حس هااااااااااا خیلی خاص میشه
وای میلووووووووووو چقدر واست خوشحالم دختر :***

سلام لیلا جان...
اینو از خیلی ها شنیدم.. امیدوارم برای ما هم همینقدر با حس خوب همراه بشه :)

سمنو یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 03:19

عزیزممممم عزییییزممم عزییییییزمممممم...
میلو با تمام وجودم برات ذوق دارممم...
حست فوق العاده عادی بوده دختر، دیدی که زودی دود شد رفت هوا :)

مرسی سمانه جان...
میاد و میره هی!

سمی یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 00:49 http://gulus.persianblog.ir

اوهوم.خوبن.همو دوس دلرن.بچه دارن.خونه دارن.گاهی اختلاف هم دارن حتما.اما خوبه زندگیشون

همین خوبه...

آنا یکشنبه 18 مرداد 1394 ساعت 00:07 http://aamiin.blogsky.com

ما دقیقا برعکس شما بودیم. با این که انگلیسی برای شوهرم راحت تر بود اما من اصرار داشتم به فارسی چون این طوری راحت تر می تونستم ابراز احساسات بکنم .. به انگلیسی حسم نمی کشید قربون صدقه اش برم.

حالا من احساساتم رو به انگلیسی راحت تر بیان میکنم آنا! من وقتی خیلیییی هیجان زده ام یا خیلیییی عصبانی به صورت ناخودآگاه سوییچ میشم روی انگلیسی!!

مهسآ شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 11:15

میلو :)) گفتی رستوران یاد یه چیزی افتادم؛
یه روز رفته بودیم رستوران بعد یه خارجی اومد به آقای رستورانیه همون حسابداره گفت چیا دارید...
بعد اون آقا میخواست ترجمه کنه...به مرغ که رسید گفت hen
:))) خارجیه دهنش باز مونده بود و گفت hen????????
تا این حد تسلط داشت آقاهه

وای کلیییییییییییی خندیدم :)))

نانا شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 02:28

دقیقا دقیقا این حست رو دارم و هی فکر میکنم همه چیز رو تمومش کنم با اینکه هیچ چیز بدی وجود نداره
نمیخوام متاهل بشم, کلی برای این اتفاق خوب توی زندگیم صبر کردم و الان نمیخوام بیادش. خیلی حسم عجیب و غریبه گاهی فکر میکنم شماره ام رو عوض کنم تا دیگه باهاش حرف نزنم
فکر کنم همه در شرف ازدواجها اوضاع همینه

میدونم چه حسیه :)

hoda شنبه 17 مرداد 1394 ساعت 00:16

میلو ببخشید رک میگم ولى مارس این همه میگه عوض شدى حق داره
ولى خوب اصلا منظورم این نیست که بده کارت و افکارت, حس میکنم طبیعى باشه, من خودمم یه حساى اینجورى دارم اما توى این شرایط دارم ایگنور میکنم و البته شک ندارم که گذرا و مقطعى هست و بارها این شرایط رو تجربه کردم, منتها تو خیلى کمال گرایى به نظرم در مورد احساسات و صفر و صدى هستى, خوب گاهی هم پیش میاد شصت هفتاد باشیم دیگه, هر لحظه که آدم قرارداد نبسته صد,در صد عاشق باشه, هر رابطه اى نیاز به شوک احساسى داره واسه بهتر شدن, به چشم پیشرفت بهش نگاه کن و ازش پل بساز, تو خودت استاد این کارایى دیگه بابا

هدا چیزی که مارس میگه اصلا ربطی به این فکرم نداره. مثلا من بهش همیشه میگم صبح بخیر بگو الانم میگم همینو میگه عوض شدی قبلا اینو نمیخواستی!!!
نه اصلا صفر و صدی نیستم اتفاقا هدا. من مارس رو همیشه با نقص هاش دوست داشتم نمیدونم چرا این برداشتو کردی با اینکه خیلی وقته میشناسی منو! و اصلا هم ازش انتظار ندارم باهام قرارداد ببنده صددرصد عاشقم باشه چون همیشه ما رابطمون متعادل بوده و حتی حیلی وقتا ممکن بوده طی روز تماس نداشته باشیم و این خللی ایجاد نکرده!
و آخرسر اینکه من به محض نوشتنه این پست حالم اکی شد تو کامنتای بقیه هم همون روز جواب دادم به بقیه که اکی شدم!

نارسیس جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 23:37

حست کاملا طبیعی ه عزیزم ، مامان من در اتاق رو قفل میکنه و میزنه زیر گریه روز عقد که نمیخواااااام پشیمون شدم
با گوشی م گفتم فقط اینو بگم که نگران نشی

شوخی میکنی :)))

نیلوفر جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 22:57 http://niloofaraneh123.blogfa.com

هر تغییری حتی کوچک توی زندگی، ناخوداگاه یه سری استرس و فشار به ادم وارد می کنه، دیگه تغییر به این بزرگی که جای خودشو داره.
ولی مطمئنم دختر صبور و محکمی که من از نوشته هاش شناختمش به خوبی و با درایت کامل این روزا رو میگذرونه

من حالم بعد از نوشتن این پست اکی شد :)

فیروزه جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 19:51

این دو تا پاراگراف آخر و سردرگمی هاشو با همه وجودم حس کردم میلو و همه ش با خودم میگفتم چرااااااااااا؟ مگه من منتظر همچین روزی نبودم پس چرا ؟؟؟ ولی میگذره همه این حس ها گذراست و چون تا به حال تجربه ش نکردیم برامون غربیه ست اما میگذره با یه بله همه ش دود میشه میره هوا

توام تجربه اش کردی فیروزه؟؟
هوم.... :**

میرا جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 19:27

میلو عزیزم این حست کاملا طبیعیه...اون دوست من "تی" که حالا بعد یازده سال دارن عقد میکنن هم دقیقا همین حرفا رو میزد میگفت ...این حس زودگذرت تموم میشه و مثل همیشه پر از عشق میشی و البته که الانم هستی...بعد من الان یه چیزی رو درک میکنم اینکه انگار وقتی یه نفر قراره همسر ادم بشه ادم ناخوداگاه بیشتر بیشتر حساس میشه رو کارهاش ..اما همونی که خودت گفتی اینجور وقتا باید واسه خودمون مثبتا رو هم بلد کنیم :*

میرا همین الان یهویی دلم خواست بهت بگم که خیلی دوست داشتنی هستی برام!

لیـــدی رها جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 17:04 http://ladyraha.blogsky.com

خیلی خوشحالم که حالت خوب شد ... استرس برا چی وقتی اینهمه نشونه خوب هست تو زندگیت : 1 )با یه پسر مهربون و با شخصیت آشنا شدی 2 )دوسال بهترین خاطره هارو برا همدیگه ساختین 3 )والدین و اطرافیانت همه ازش خوششون اومد 4)خانواده اش انقدر دوستت دارن و به فکرتن ... 5 )پدرت مثل یه کوه پشتت بود و جلو اونها سربلندت کرد و هزاااااااااااار تا نشونه دیگه که میگه همه چی عین یه پازل به خوبی اتفاق افتاده و ادامه خواهد داشت ...

عزیزمممم مرسی از این که اینارو گفتی بهم :***

شیرین جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 16:44

خب من 3سال پیش عقد کردم.اول نوشتم 2سال بعد یادم اومد 3ساله.اوه ذوق کردم.شوهر منم سر.عقد همینجور بود و حرف امروزش این بود که خانمی هیچوقت فک نمیکردم انقد زندگی متاهلی خوب باشه.پس بدون حست طبیعیه ولی بزودی پر حسای خوب میشی.شوهرم میگفت دچار تردید شدم و میلو الان هر روز بهم میگه چقد خوشبخته،حتی همین الان که این کامنت رو.گذاشتم داره حین بازی کلش زانومو مییوسه.چند وقت دیگه میای از روزای پر هیجانت مینویسی

عزیزم :) تصورتون یه لبخند رو لبام اورد :) مرسی شیرین جان :)

Niloo جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 16:38

تصمیم نگیر تو این حال و احوال.بذار زمان بگذره تا باز منطقى بشى. میدونم چجور حالیه. من خودم وقتایی که خیلی احساس تنهایی و بی مسى میکنم از این فکرا میاد تو سرم که برم یه جاى دور و س هم نگرانم بشه و از اینجور فکرا.بعد میرم به بابام میگم من ازدواج کنم با س دیگه پامو تو این خونه نمیذارم.وقتى باز خوب میشم دیگه قصد رفتن و گم شدن ندارم ولى هنوزم مطمئنم وقتى برم از این خونه نمیخوام توش برگردم.چون هم اونا از من متنفرن هم من از همه چیز اونا. من و س هم معتقدیم تو رابطمون خیلی رشد کردیم همه جوره... حالا اینارو پابلیش نکن.کلن خیلی ازاتفاقاى زندگیت شبیه مال خودمه.

البته که هیچ تصمیمی نمی گیرم خب کاملا واقفم به این امر که حالم نرمال نیست و هر تصمیمی الان اشتباهه محضه!

مایا جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 15:34 http://white-patchouli.blogsky.com/

عزیزم کلی ذوقم شد از خوشحالی_ تو این جور حس ها خیلی بکر و خاصن میلو هر کسی نمیتونه اینجوری با احساس باشه خوشحالم که قلب مهربونی داری دختر آدم رو سر ذوق میاری.
با اون خال روی چونه ت پر بیراه هم نگفتی بهشون شباهت داری دوست دارم ببینم صورتت رو وقتی موهات رو فرق از وسط باز کردی میلو.
فکر کنم آقای کاف استرس دارن و یکم هیجان و تا جشن تموم نشه خیالشون از بابت مرتب بودن_ همه چی راحت نمیشه خب مگه چندتا دختر تاحالا شوهر داده هوووم؟!
خب من پاراگراف آخر رو خیلی بهش پر و بال نمیدم چون میدونم یک حس موذی و زود گذر_ و به زودی جای خودش رو به حس های همیشگیت میده.

مایا دیدن توی کت و شلوار واسه اولین بار اونم وقتیکه مال دومادیش باشه یه حس بغض دار عاشقونه ای بود...
احتمال اینکه فرق وسط باز کنم کمه :پی ولی مرسی عزیز دلم :***
کلا بابا اغلب استرسی میشه و خیلی زحمت می کشه وقتی مهمون داشته باشه حالا که جای خود داره...
مرسی مایا، بهترین ری اکشن دربرابر اون پاراگراف همینه چون به محض نوشتنشون دلم آروم گرفت و میدونم من تمام این دو سال رو درست انتخاب کردم و راهم درست بوده...

آنا جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 15:27 http://mydeliriums.mihanblog.com

میلو عزیزم من تو شرایط تو نبودم اما حس الانت برام قابل درکه .
فک میکنم تو ترسیدی و همین ترست باعث بدبینیت شده. من میخوام چیزی که خودت خوب میدونی رو یادآوری کنم : اینکه تو و مارس یه زوج فوق العاده هستین . نذار این ترست ضعف های احتمالی مارس رو برات پر رنگ کنه .
یقین دارم که به زودی حالت خوب میشه دوست خوبم :)

نمیدونم اسمش ترس هست یا نه، ولی خب یه چیزیه که ته دلمو چنگ میندازه و فک میکنم شاید طبیعی باشه..

مارچ جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 14:50 http://azgil-11.blogsky.com

میلو من کاملاااااااا میفهممت ، یعنی میدونی من این همه زور میزدم که بیا رسمی شیم بعد که اونم جدی رفت دنبال یه سری چیزا یهو ته دلم خالی شد ... ازدواج خیلی سخته میلو ، در واقع انتخاب کردن و رد شدن از مرحله ی مجردی خیلی سخته . آدم همش نکات منفی زندگی مادر پدرشو میبینه ، بدی مردهای اطرافشو میبینه و میگه نکنه پارتنر منم بشه یکی از همونا ! با خودش میگه نکنه منی که از این مدل زندگی ها بیزار بودم یه روزی به همین چیزا تن بدم ! من کاملا میفهممت و هیچ توصیه ای هم ندارم برات که بگم به فلان چیز فکر کن خوب میشی !
فقط تنها چیزی که به نظرم میتونه آدم و سر پا نگه داره این وسط همون عشقه . عشقی که باعث شده تو چشماتو روی مردای دیگه ببندی ... به خاطر همینه که همیشه از ازدواج سنتی بدم میومده ، همیشه با خودم فکر میکنم آدمایی که سنتی ازدواج میکنن چجوری از این شک و تردید ها رد میشن ؟! چجوری خودشونو دلگرم میکنن وقتی عشقی اتفاق نیفتاده ؟!

عشق اکسیر هر درده... مرسی عزیزم...

لونا جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 14:29 http://miss-luna.blogsky.com

میلو من اون دفه هم نوشتم واست این دوره
واقعا دورهِ فشارِ باید فرصت بدین
جفتتون یه کمی راحت تر باید بگذرین
آدم یه جوریِ حسِ پوچ بودن داره
من تو این موقعیت نبودم هیچوقت ولی خیلی خوب میتونم حسش کنم اون لحظه رو!
همیشه همینه آدما وقتایی که با همه وجودشون تک تکِ سلولاشون خوشحالن و به چیزی که میخوان میرسن این حس همراهشونه
ولی این حس موقتِ
درستِ عصبیت میکنه ولی صبور باش
میلو من آدم نصیحت کردن نیستم که بخوام از زندگی آینده و زناشویی بگم!
ولی از اینجا به بعد دیگه همه چی رو باید تاب بیاری طاقت بیاری
هر سختی که الان هست بعد از این بیشتر میشه
ولی خب با قلق زندگی رو خودت به دستت بگیری
نباید موضوعاتی که هست تورو بیشتر از چیزی که هست آزار بده
باید سریع هرچیزی رو حل کنی

این حس الانتم موقتی ِ هم واسه تو این حس هست
هم برای مارس . . .
بلاخره یه تغییر بزرگ تو زندگی جفتتون داره اتفاق میوفته
یکی شدن شما ها و پیوندتون باهم

کت شلوارِ آقایِ داماد هم مبارک باشه

لونا منم قبلا که توی شرایطش نبودم هرکی از این نوشته ها میذاشت من درک نمیکردم یا سعی میکردم درک کنم برام سخت بود.. حالا ولی توی موقعیتش فرق داره...
با اینحال یه حس اطمینان و ایمان ته قلبم دارم که به همه ی اینا میچربه..
مارس تو این دو سال هیچی برام کم نذاشت، هیچ وقت اذیتم نکرد و موقعیتش هم عالیه، فک میکنم کسای دیگه که این کمبودا رو داشتن چجوری میتونن مطمئن باشن بازم.. منی که هیچی کم نداشتم توی رابطه ام دچار این حس شدم...

مرسی عزیزم :**

Betrayer جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 14:22 http://betrayer.blogfa.com

افکارت زاییده ی استرسه!

فک میکنم همینطور باشه.. وقتی بهش فکر میکنم خارج از این جریانا و اون رو همون مارس همیشگی خودم تصور میکنم هنوزم ته دلم براش غنج میره!

نیلوووو جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 14:17

من این دو دلی رو نداشتم.. ولی میدونم خیلی ها روزهای آخر مجردی رو به این شکل میگذرونن..
حالا تو به شکل دیگه و دلایل دیگه.. درسته که مبهم مینویسی.. ولی میشه فهمید تو ذهنت چی میگذره..
میدونم چند روز دیگه دوباره با کلی انرژی میای اینجا و مینویسی..
پس دلیلی نداره که بخوام بهت بگم، ترس رو بذار کنار.. چون ته دلت میدونی که اوضاعت به اون شکل نمیگذره.. این یه حس زودگذره.. ازدواج واقعا شیرینه..
دوره ی مامان باباهای ما گذشت.. تموم شده.. ما تو دهه شصت نیستیم..
اینو تایید نکن، برای خودته :-* :-*
تو لوندی یه زن رو داری.. چیزی که خانومای ایرونی ندارن و بلد نیستن..
بخند عزیزم.. این روزا همیشه پر از استرسن..

نیلوو حسش زودگذره.. باورت میشه وقتی پابلیش کردم این پست رو همه ی حس های بد ازم دور شدن؟؟؟ همینقدر فانی و فوت شدنی!

آقا من جواب دادم کامنتت رو رسیدم به این ته.تو بلاگ اسکای امکان ویرایش کامنت نیست. خواستم تایید نکنم دیدم باز باید بیام اینارو خصوصی واسه خودت بنویسم سختمه الان :)) ببخش :**

وروشکا جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 13:43

این حسها طبیعیه عزیزم.به خودت سخت نگیر
مطمئنم خوشحالترین و قشنگترین عروس دنیا میشی

مرسی وروشکا جان

ریحان جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 13:34

درکت میکنم میلو.نمیدونم شاید حدسم نادرست باشه اما یه جورایی فکر میکنی دیگه بعد ازدواج مردت همینه و باید باهش باشی و دنیاها جدید به روت بسته میشه ولی این جور حسا گذراست به قول خودت

تا حدودی آره همینه حسم ولی این حس رو ندارم که دنیاهای جدید به روم بسته میشن.. من فقط تنها چیزی که توی ذهنم میاد اینه که میگم بهتر نبود بیشتر دوست می موندیم؟؟

لیدی رها جمعه 16 مرداد 1394 ساعت 13:30 http://ladyraha.blogsky.com

این حس تورو دقیقا دو روز قبل عروسی مون داشتم حس می کردم همسرم نمیشناسم... غریبه بود برام... حس می کردم دوستم نداره... می ترسیدم عروسیمون با تلخی تموم بشه و هزار تا فکر بد که من میترسوند... فرداش که دو تایی رفتیم خونه مون با بوسیدنش حس کردم امنیت دارم... نمیدونم توام همچین حسی داری تجربه می کنی یا...

من بعد از این پست حالم خوب شد رها! نمیدونم شاید استرس قبل از مراسم باشه...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد