بزرگترین لذت امروزم این بود که صبح با خیال راحت چشم هامو بستم و خوابیدم و هیچ استرس بیدار شدن نداشتم... :)

مامان هم خونه نبود که از صبح صدای تلویزون اتاق خودش رو زیاد کنه و مشغول دیدن برنامه ها بشه و دخترک چشم سیاه هم تلویزیون پذیرایی رو که مشغول دیدن کارتونای پر از موزیک و شلوغ بشه و من نتونم درست بخوابم...

دارم فک میکنم مسخره ترین اختراع بشر همین تلویزیون و وسایل صوتیه بس که مخل آسایشه و من واقعا نمیتونم ارتباط برقرار کنم باهاشون...


.............................................

مارس همیشه میگفت پدرش فلفل های خیلی تند مصرف میکنه که هیچکی نمیتونه جز خودش بخوره.. خب این برای من که عاشق طعم تندم و اکثر غذاهام رو با فلفل قرمز میخورم خیلی خوشایند بود..اون شب دیدم رفت واسه خودش یه بشقاب پر فلفل اورد، گفتم بابا میشه به منم بدی؟؟ همه با هم گفتن نهههه نخور تنده نمیتونی! گفتم یه کوچولو امتحان کنم! بی اغراق میگم به اندازه ی یه نوک انگشت از یکیش خوردم و تا چند ساعت به جز سوزش دهنم بینیم هم میسوخت!!! اولین تجربه ای بود که بینیم از تندی زیاد میسوخت و به مارس میگفتم الان به معنی واقعی میفهمم که بعضیا میگن از بینیشون آتیش میزنه بیرون یعنی چی!! بعد جالبه پدرش اون فلفل ها رو به مقدار خیلی زیاد ریز ریز میکرد میریخت توی غذاش و میخورد و من هنگ کرده بودم واقعا....

بعد من اصلا تا حالا از اون مدل ندیده بودم. مارس میگفت اینا رو سفارش میده براش میارن! هرجایی پیدا نمیشن...


................................................

هفته ی دیگه این موقع بالاخره کلاسای این ترم تموم شدن و من یه نفس راحت میکشم و حدود دو هفته تعطیلات دارم واسه خودم که طبق معمول روزای اولش به تمیز کردنه اتاق و جمع و جور کردن و تغییر پوزیشن تخت میگذره و باقی روزا به ورزش کردن و گاهی هم یه نگاه کردن به پایان نامه :|


..............................................


من همیشه از اینکه توی جو های کلاسی رشته ام قرار بگیرم لذت میبردم... از اینکه یه استاد با لهجه ی انگلیسی عااااالی برامون حرف بزنه و بقیه تبادل نظر کنیم و یه چیزایی یاد بگیریم.. فک میکنم همه ی آدما لذت میبرن از رشته شون..

این مدت توی اون شلوغی روزای چهارشنبه ام که از صبح تا شب کلاس داشتم و فقط دو ساعت ظهر وقت استراحت داشتم آموزشگاه یه ورک شاپ برامون برگزار میکرد که به شدت لذت می بردم از اینکه وقتم اونجا میگذره، حتی اگه باعث شه دیگه شبش جونی توی بدنم نمونده باشه.. البته این لذت کاملا با استاده مربوطه تحت شعاع قرار میگیره. یعنی اگه هرچقدرم با سواد باشه ولی لهجه اش خوب نباشه و نتونه انگلیسی رو خوب و روون حرف بزنه من زده میشم و میخوره توی ذوقم... بعدتر دارم فک میکنم بعد از انگلیسی همیشه عشق هنر داشتم/ دوست داشتم توی دانشگاه یا معماری بخونم یا گرافیک. درباره ی هیچ کدومش هیچ اطلاعاتی ندارم و نمیدونم که چطوریه اگه مثلا بخوام اون رشته رو شروع کنم به خوندن، که آیا میشه اصلا؟؟؟!!  ولی به شدت این روزا رویا پردازی میکنم براش و میبینم که توی کارگاه خونه ی خودم و مارس مشغول انجام دادنه کارای دانشگاهی رشته ای هستم که فقط واسه دل خودم شروع کردم به خوندنش و اصلا قصدم ازش پول دراوردن نیس...

خب میدونی من اون سالهایی که سوم راهنمایی بودم کم کم به کمک بابا اهدافم رو معین کردم و آخرای سال دبیرستان بودم که دیگه به صورت قطعی سیر زندگیم رو مشخص کرده بودم و حتی باعث تعجبمه که این روزا فهمیدم که حتی اون سالها توی یکی از دفترهام نوشته بودم دوست دارم اگه قراره ازدواج کنم توی سن بیست و پنج سالگیم این رخ بده! راستش هنگ کردم که دیدم اینو نوشته بودم و همینم شد! و خب تموم برنامه ریزیا و چیزایی که میخواستم تیک خوردن.. درسته که این روزا باب شده که میگن یه زندگی از روی قانون و خط صاف خسته کننده ست و حالا چه عجله اییه.. ولی خب بابا من رو اینطور تربیت کرد و من هم راضی بودم اون سالها و هنوز هم..

بعد حالا با خودم میگم خب من دقیقا تا بیست و پنج سالگیم برنامه داشتم، یعنی از این به بعد هیچی؟؟ چطوره حالا برم دنبال چیزای دیگه و راه های دیگه رو شروع کنم... البته درسته که دوست داشتم پی اچ دی رو هم بگیرم و بعدش آموزشگاه خودم رو داشته باشم ولی بنا به دلایلی این دوتای آخری رو دیگه بی خیال شدم...

و شاید این راه دیگه که میگم خوندنه فرانسه به صورت جدی و یکی از رشته هایی که بالا گفتم توی دانشگاه باشه... البته باید دربارش با بابا و مارس مشورت کنم...

.................................................



امسال برای اولین بار توی عمرم اولین پاییزیه که نه دانشگاه میرم نه مدرسه نه هیچ جای کوفت دیگه ای :)) و خب البته این اصلا به اون معنی نیس که نرم برای خودم خرید کنم!! هفته ی دیگه هفته ی پوله! بالاخره با تموم شدنه ترم حقوقا هم به حسابم ریخته میشه که براشون به قول اون تبلیغه برنامه ی ویژه ای دارم :))

و این به ذهنم رسید که این بار وقتی همه ی پول هامو گرفتم بدون اینکه یه هزاری خرج کنم اول بشینم تمااام دارایی و سرمایه ام رو حساب کنم مثلا هرچی که پول توی حسابم دارم، نقد، و باقی چیزای دیگه مثل طلا و اینجور چیزا، تمام چیزایی که به عنوان وسیله خونه ی آینده مون با مارس خریدم و... میخوام ببینم اصلا چقدر من تا حالا با تلاش خودم جمع کردم و چیا دارم! و بعدش یه برنامه ی خوب بچینم واسه خرج کردنه این حقوق آخری و پاییزم رو دوست داشتنی کنم و مثل همیشه نشینم زانوی غم بغل بگیرم از اومدنه این فصل غم انگیز :((

نظرات 24 + ارسال نظر
فرانک یکشنبه 15 شهریور 1394 ساعت 14:19

"به کمک بابا اهدافم رو معین کردم"
میدونی عاضق این جملت شدم ! اینکه کسی رو داشتی که یه خط بهت بده ، درسته باهات مخالف بوده و هست توی بعضی از چیزا اما همیشه توی حرفات به این اشاره کردی که بابا یجایی کمکت کرده و این خیلی حس خوبیه
اینکه یکی بهت کمک کنه
راستش من همیشه همچین کسی رو میخواستم کمک کنه ! نبود همیشه خودم تصمیم میگرفتم و نمیدونستم درسته یا نیست
یا خیلی کارارو واقعا دوس داشتم انجام بدم اما میگفتن وقت هست حالا درصورتی که هرچیزی بنظرم یه زمانی واسش یه شور و هیجانی داری و بعد از اون مسیر دور میوفتی
امیدوارم بازم به کمک بابا و البته الان به همراه مارس :) بهترین تصمیمارو بگیری :)

آره خب فرانک من واقعا همیشه همه جا هم گفتم ممنونشم بابت راهنمایی هاش...
ولی خب اینکه خودت هم تونستی تصمیم بگیری و کم کم روی پای خودت به تنهایی ایستادی این خیلی خوبه.. خیلی از جاها هستن که بچه ها از هیجده سالگی به بعد باید خودشون برای زندگیشون تصمیم بگیرن...

مایا شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 20:30 http://white-patchouli.blogsky.com

میلو ما مشکل این صدای تی وی رو داشتیم بعد با یک هدفون وایر لس حل شد بعدتر مشکل این شد که هدفون توی گوششون هست بعد متوجه نمیشن چقدر بلند حرف میزنن باهم چون صدا خودشون رو نمیشنون البته کلا خونه ی ما جوری هست که همه رعایت هم رو میکنن این قضیه هدفون هم داره حل میشه کم کم!
میدونستم طعم های تند رو دوست داری منم همین جورم اصلا غذا بدون فلفل برام طعمی نداره اما منم هر تندی رو نمیتونم بخورم باور کن بعضی ها زبونشون آستر داره!
پس هپی هالیدی میلو خوب استراحت کن و زیاد بساب بساب نکن!
اوهوم میلو پاییز روی هورمون های من به شدت تاثیر میذاره تم_ غم انگیزی داره اما من غمشو دوست دارم شاید چون متولد این فصلم مثلا!

کاش خونه ی ما هم استفاده میکردن ازش!
زبونشون آستر داره :)))
اتاقم خیلی کثیف میشه مایا. آخر هر فصل من باید یه تمیز کاری اساسی داشته باشم که فقط هم یه روز طول می کشه...
آره مایا.. :(

مهسآ شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 19:35

من همیشه دوس داشتم زبان درس بدم...خیلی علاقه داشتم و دارم. مخصوصا به بچه ها! اما رشته م زبان نیس ولی زبانم خوبه و گواهی پایان دوره ی موسسه ی شکوه و ایران رو دارم...راهی هس که به آرزوم برسم؟

برو چندجایی سر بزن. خیلی جاها با گرفتنه یه آزمون و دمو و مصاحبه جذب میکنن. فقط باید مدرک t.t.c رو داشته باشی. مربوط به آموزش زبانه که البته خیلی کاربردی نیس و چیز خاصی یاد نمیدن ولی مدرکیه که برای تدریس همه باید داشته باشنش.

فرانک شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 16:07

اومدم اینجا یه سلامی عرض کنم و بگم این مدت دسترسی به نت درست حسابی نداشتم و منو ببخش که اینجا هیچی نمیگفتم چون با گوشی میومدم :) و اینکه الان خونه هستم نت سرعت بالا :)) و کلی نوشته بدون نظرات من :-" البته من که ااینستا همش پیگیرت بودم :)
شاد باشی دوستم :* برمیگردم :)

سلامت باشی هرجا هستی فرانک عزیزم :***

Kit Katt شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 12:36

اولیش فارسیه :د
فارسی-ایتالیایی-انگلیسی-چارُمیشم کِ فرانسوی ^_^

عزیزم؟؟ :))
ایتالیایی خوبه؟؟ من بیشتر دوست دارم بعد از فرنچ جرمن یاد بگیرم.

یاسمی شنبه 14 شهریور 1394 ساعت 11:11 http://fernweh.persianblog.ir

برات آرزوی خوشبختی میکنم
کسایی که قدر خودشون و لحظه هاشونو می دونن لیاقت خوشبختی مخصوص خودشون رو هم دارن

مرسی عزیزم :)

پیانیست جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 20:09

من چیزی که برام راحته اسمش خواااابه :دی

منم همینطور !!

عسل جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 19:33 http://withgod.persianblog.ir/

درسته
من هیچوقت هیچوقت نمیتونم به زمستون علاقمند شم :|
حتی اگه بهترین اتفاق زندگیم توش بیفته

منم همینطور عسل.. دوست داشتن که زوری نمیشه...

پیانیست جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 16:49

اتفاقا منم از اومدن پاییز غمگینم:(((
اصلا چند روزه هرچی سعی میکنم خوشحال و شاد و مثبت باشم باز غصمه...
مخصوصا که هوا اینطرفا کاملا پاییزی شده...
بوی پاییز میاد...
من فقط بهار و تابستون رو دوست دارم...مخصوصا بهار...

منم همینطور میشم ولی خب هرسال سعی میکنم کنار بیام با این حس...

پیانیست جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 16:47

اول ِ پستتو خوندم یادم افتاد یجا گفته بودی از سحرخیزی متنفری...
منم همینطورم.این ترم فقط یک عدد کلاس هشت صبح دارم توی دانشگاه.
من اگه بخوام کار کنم حتما ِ حتما دلم میخواد ساعت کاریم حداقل از یازده به بعد باشه:دی
ک صبح نه اینا پاشم اگه خیلی زود بخوام پاشم:)))
بعد ازونور غروبم شیش اینا دیگه باید تعطیلم کنن دیگه:دی
بنظرت میشه؟:))
من پرستارم

متنفرمممم!
پرستار... خب فک کنم شیفت شب مثلا بمونی.. چون معمولا واسه ماها شب بیدارموندن راحتتر از صبح زود بیدار شدنه...

سمنو جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 16:34

نمیدونم فوقش تا یه هفته دیگه...

منتشر خبرای خوب هستم :) مطمئنم من!

بآنو جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 15:41 http://colored-days.blog.ir/

عزیزم :)
شروع کردم به نوشتن.

میخونمت بانو :)

انیس جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 13:59

نه که پستاتو نخونما، هر رووووز چند بار با گوشیم چک میکنم ببینم آپ کردی یا نه.. واسه همین تنبلیم میاد بخوام بیام لپتاپ رو روشن کنم

میلو چقد اون ایده فرانسه و لباس عروس وسوسه انگیزه!! من بخاطر شغل پدرم ماموریت خارج از کشور زیاد رفتم و به جرئت میگم فک کن راجبش! جدای از روز پاریس که خیلی خوبه، شب هاش سر هر ساعت چراغای چشمک زن برج ایفل روشن میشه و فک کن با یه لبخند گنده دارید به این صحنه نگاه میکنید و یکی چیلیک عکس بگیره ازتون! وای هیجان گرفت منو :)))))

بعدشم خانوم چه خوشالم که اننننقد بهت خوش گذشته مسافرت :***
چقد خوبه که پدرشوهرت( باورم نمیشه دارم این کلمه رو استفاده میکنم واست! واقعا کی بابای مارس شد پدرشوهرت؟!!! ) انقد دوست داره و نمیذاره تو احساس غریبی کنی! واقعا لطف بزرگیه داشتن همچین خونواده ای!

میلو راجع به رشته حرف زدی.. من نیاز به یه مشورت دارم باهات.. میدونم سرت شلوغه این روزا ولی ممنون میشم اگه بتونم یه روز ازت چندتا سوال راجع به رشته بپرسم

عزیزم :)
خب انیس میدونی سفر همیشه هست.. مثلا الان نگاه شما خودت رفتی اینهمه به گفته ی خودت، ولی آیا میشه همیشه عروسی داشت؟؟ راستش من خودم از داشتنه مهمان توی اون شب خوشم نمیاد خصوصا کسایی که بودنشون فقط اجباره! ولی این که لباس عروس بپوشم و دوستانم دورم باشن و خوشحای کنیم و جشن داشته باشیم خیلی برام هیجان انگیزه...
من خودم هم باورم نمیشه هنوز :))

خوشحال میشم کمکت کنم :**

marjan جمعه 13 شهریور 1394 ساعت 11:21 http://inja-man.blogsky.com

نمیدونم چرا ولی بابام جزو کسایی که هیچوقت باهاش راحت نیستم... چطوری میتونی راجع به اینچیزا حرف بزنی؟؟؟؟؟ انگار تو مغزم حک شده که با این فرد باید تو این چهاچوب حرف زد....... خیلی بدهههه خیلی!!
میشه یکم توضیح بدی؟
+میلو اصلن از نوشته هات میباره که فکر هنری داری!!! معماری و گرافیک رشته هایی هستن که کسایی که واقعا عاشق اون رشته ان توش موفق میشن...!!!! و تو میتونی

خب ببین مرجان من و بابام هم رابطه ی سختی داریم با هم (البته دو سالی میشه که خیلی بهتر هندلش میکنیم) ولی همیشه یه چیزی توی رابطمون ثابت بوده و اون راهنمایی و کمک خواستن ازش هست چون هیچکی رو اندازه اون قبول ندارم توی فکر کردنه درست و راهنمایی های به جاش..
عزیزم شما لطف داری به من :** باید بیشتر روشون فکر کنم...

لیدی رها پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 22:34 http://ladyraha.blogsky.com

میلو خیلی راحت می تونی کنکور هنر بدی و گرافیک بخونی یا بری آموزشگاه هنر و آزاد بخونی یه روز برات مفصلاً در این مورد باید برات بنویسم نتیجه درخشانی می گیری با اینهمه ذوق و استعداد شک نکن...
نوشتن هدف به نظر من مثل معجزه تو رسیدن کمک می کنه تو کتاب برایان تریسی نوشته بود...
خیلی خوبه که تو این برهه از زندگیت آمار دارایی داشته باشی و با آگاهی بیشتر خرج کنی یه کتاب فوق العاده میگم مثل معجزه کمکت میکنه تو مسایل مالی حتماً بخون: چگونه مغناطیس پول شویم؟ ترجمه آناهیتا چشمه اعلایی

فک کنم آموزشگاه ترجیحم باشه..
مرسی رها که تشویقم میکنی و چون خودت هم رشته ات این بوده میدونم که میتونی راهنمایی های خوبی داشته باشی برام...
رها توی برنامه ی پاییزم هم میخوام کتاب خونی رو جا بدم. من هیچ وقت توی زندگیم کتاب خون نبودم چون همیشه دلم ساختنه یه چیزی رو میخواسته و توی اوقات فراغتم همش خرت و پرتامو ریختم جلوم و چیز پیز ساختم، روحیه ام با کتاب خوندن جور در نمیومده هیچ وقت.. ولی الان مدتی هست که این نیاز رو توی خودم حس میکنمش...

سودی پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 22:04

غم انگیز؟؟ نگووووو :))) خوشالم گرما داره میره خونشون :دی
من خب جواب دو پست پیش و بگم خوب گوش میکنم به حرفا و معمولا تو شرایط بحرانی تو خونه از همه مسلطترم ب خودم و حس میکنم ازم حساب میبرن اطرافیانم نمیدونم خوبه یا بد اینو :دی
من فقط یه جمعه خالی دارم کلی نقشه میریزن براش فک کن بشه ۲هفته :دی
معماری و گرافیک رو حتی میتونی دوره هاش رو بگذرونی واسه دل خودت فک کنم جواب بده :)

بحث همیشگی :))))
معلومه که خوبه سودی :) معمولا همه حرف میزنن فقط، گوش شنوا داشتن این روزا یه هنره...
وای سودی عااالیه تعطیلات... :))
آره سودی ترجیحم همینه و دوست ندارم دیگه درگیر کنکور و درس و دانشگاه به صورت جدی بشم.. درسته که نمیتونم تبحر کافی رو توش پیدا کنم و همیشه گفتم تحصیلات آکادمیک یه چیز دیگه ست ولی با اینحال من فقط میخوام پاسخگوی نیاز دلم باشم...

عسل پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 21:41 http://withgod.persianblog.ir/

مرسی از ادرس میلو :)
من عاااشق پاییزم :) سعی کن تو فصل جدید زندگیت یه جور دیگه به پاییز و برگاش نگاه کنی

:**
عسل من هرسال این تلاش رو میکنم و هرسال 50 درصد موفق میشم... میدونی هر کس یه فصل و یه آب و هوا رو دوست داره ونمیتونه زورکی چیز دیگه رو خوشش بیاد. با اینحال من همیشه تلاشم رو میکنم که غم انگیز نباشم!

بآنو پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 20:46 http://colored-days.blog.ir/

امسال پاییز برات خیلی قشنگ تر میشه :) با بودن هر لحظه آقای مارس.

مرسی عزیزم...
راستی بانو شما چرا هیچی نمی نویسی؟؟ من اومدم بلاگت میخواستم بخونمت و باهات آشنا شم و اون درخواستی که ازم داشتی رو انجام بدم دیدم ولی خب اینجوری نمیشه که دوستی یه طرفه... :)

پریسا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 20:19

عزیزم یه سوال دارم؟ تو رشته ی دانشگاهیت هم زبان بوده؟ بعد خودت از چندسالگی شروع کردی به خوندن زبان؟
خوب من برعکس توام،من رشته ی دانشگام عمران بوده بعد حالا که تموم شده دوس دارم زبان بخونم.. به نظرت برم واسش دانشگاه؟ یا کلاس رفتن کفایت میکنه؟ فقطم میخوام بتونم مکالمه کنم چون شاید رفتم اونور
مرسی اگه راهنماییم کنی:-*

بله :) از ده سالگی...
اگه هدفت فقط speaking هست همون کلاس کافیه. توی دانشگاه رشته ی زبان اصلا راجع به خود زبان نیس که فک کنی میری گرامر و لغت و فلان یاد میگیری. کلا مباحثش فرق داره و فقط کتاباش و کلاساش به انگلیسی برگزار میشه.
شما توی کلاس های بحث آزاد و فیلم شرکت کن (البته اگه معلومات اولیه ات خوبه) و همین رو ادامه بده تا به اون سطحی که میخوای برسی...

بهار پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 18:26 http://www.ayande84.blogsky.com

من عاشق فلفل تندم...مخصوصا ترشی فلفل..یعنی وقتی میخورمش...معده ام یجور عجیبی به لرزش میوفته حتی...ولی خیلی لذت بخشه...
معماری خوندن عالیه...بنظرم استارتشو بزن..رشته ی قشنگیع..ولی خوب سختیای خاص خودشو داره....بعد هم اگه بتونی معمار خوبی بشی...پولم خوب درمیاری....
پاییز فصل بینظیریه..منکه برا اومدنش لحظه شماری میکنم...

بهار باهات شرط میبندم نمیتونی فلفل های ایشون رو بخوری! من خودم معروفم به اینکه غذاهام از تندی زیاد زبون رو نمیسوزنه بلکه درد میاره!!! با اینحال نتونستم از یه نوک انگشت بیشتر از اون فلفل ها بخورم!!
بهار شاید کتاباشو خوندم توی خونه و یا نه تو آموزشگاه های آزاد پیگیرش کردم...
دلگیره برای من :(

Kit Katt پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 17:19 http://inagoodway.blogfa.com

من معماری ــه رشتم،زبان چهارمی کِ دارم میخونمم فرانسوی ــه ^_^ البته کلاس نمیرم چون حوصله این کارارو ندارم،ولی توو duolingo.com میخونم و خیلی خوبه :**

اوه راست میگی عزیزم...... زبان چهارم؟ واووو! سومیش چی بود؟ من فرانسه رو قبلا دو سال پیش یکمی خوندم توی کلاس و کتاباشو دارم. با اینحال اینبار خودم وی خونه میخوام بخونم... مرسی عزیزم از معرفی سایت :**

هانا پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 17:05 http://candydays.blogsky.com

اوووووم منم به شدت عاشق فلفل و طعمای تندم.
چه خوبه ادم وقتش رو پیدا کنه و بره سراغ اون رشته دیگه ایم که دوست داره. اگه همه شرایط زندگی ادم اوکی باشه این کار عالیه.
ای جونم پاییزو دوست نداری؟ من برعکس اکثر ادما عاشششششق پاییزم. واسه من یه فصل خیلی شاده

وای منم...
آره هانا.. مارس هم میگه شرایط دیگه هم باید اکی باشه...
نه هانا :( غمگینه...

مرمر پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 16:07 http://www.m-h-1390.blog.ir

خرییید لوازم التحریر یکی از بهتریییییین نوع خرید..
میدونی میلوووووو من خودم بهار به دنیا اومد یعنی سیزده بدر
ولیی خو اصن بهار دوس ندارم من عاشششششق پایییییزم ...یعنییی قشنگ با پاییز عشق بازی میکنم..دوسش دارم فک کنم اونم منو دوس داشتهه باشههههه
منم بعد مدتهاا امرو تعطیل بودم تونستمم کل خونهههه بسابم
فلففففففففففففففل اووه اوه

عالیه :)
بهار بهترین فصله برای من...
عزیزم خسته نباشی :*

سمنو پنج‌شنبه 12 شهریور 1394 ساعت 15:58

اصلا کاش همه ساعت دوازده به بعد بیدار میشدن از خواب :دی

مزه ی تند خیییلی خوبه!! منم عاشق غذاهای تند و آتیشی ام...
بعد ولی یه بار یه جایی بودیم یه فلفلهایی داشتن که گفتن فلفل هندیه یه همچین چیزی...
بعد منم یه ذره خوردم دیگه بالا پایین میپریدم از شدت سوختن :)))

کارهای هنری واقعا فوق العاده ان، منم لذت میبرم از چیزی که بدونم خودم میتونم بسازم و درستش کنم...
حالا هرررچی و تو هر شاخه ای که باشه.
تصمیم خوبی ه به نظر من :)

واااییی پاییز :((((
میترسم منم این پاییز رو هیچ جای کوفتی ای نرم :))))))

واقعا کاش...
وای تند عالیه...

سمانه کی اعلام میشه نتایج نهایی؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد