دیروز برای من قرار بود یه روز خوب باشه.. صبحش حمام کرده بودم. لباس خوبم رو گذاشته بودم کنار و موهام رو سشوار کشیده بودم کاری که خیلییییی کم توی زندگیم انجام میدم..
روز آخر کلاس های دخترام بود و بعدش هم شب خونه ی مارس اینا با حضور خواهر دومیش که عاشقشم و فقط توی مراسم هام دیده بودمش و برادر دومیش که اون رو هم فقط دوبار دیده بودم دعوت بودم...دروغ چرا خیلی خوشحال بودم... صبح هی خودم رو چک میکردم توی آینه و میخواستم خوب باشم...
با سختی تونسته بودم ساعت امتحان دو تا کلاس ها رو کنار هم بچسبونم که زود تموم شه. یکیش صبح افتاده بود و یکیش عصر.. دم مدیر آموزشگاه گرم این ترم واقعا با من همکاری کرد...هردو کلاس رو انداخت ظهر تا من بتونم سریع برم خونه و حاضر شم و به مهمونیم برسم...
سر کلاس دخترا وقتی رفتم بهشون گفتم so today is the last session ha?
بعد صدای غم انگیز و خنده درمیوردن که یسسس! گفتم باشه ناراحتید شما منم باور کردم :)) بعد یکی از دخترام که خیلی هم دوستش داشتم و مربی ایروبیک هم بود بهم گفت کلاسم رو خیلی دوست داشته و ازم ممنونه...
ازشون طبق معمول همه ی کلاس هام عکس گرفتم و به لطف نت آموزشگاه وقتی بچه ها درحال امتحان دادن بودن عکساشون رو توی اینستام گذاشتم و خیلی بیشتر ذوق داشتم تا یه نفر رو به سارا نشون بدم و بگم همیشه اون منو یادش مینداخته...
ناهار نخورده بودم وقتی رسیدم خونه کسی نبود. ناهار روی گاز بود و من شدیدا گرسنه ام بود. من یه آدم همیشه گرسنه ام و عاشق غذا!! مارس عزیزم باهام تماس گرفت و گفت زودتر آماده باشم تا بریم... حین ناهار خوردن به نت وصل شدم و دیدم که سارا عکس رو دیده و جواب کامنت دومش رو یکمی دیر دادم چون اولی رو توی همون آموزشگاه ج داده بودم گفتم فکر نکنه یه وقت به کامنتش بی توجه بودم..
نمیدونستم مامان کجاست.. حدس میزدم شاید برای دخترک چشم سیاه برای خریدش رفتن بیرون... که وسط غذا خوردن و کامنت و وبلاگ چک کردن دیدم بابا باهام تماس گرفت و گفت بیا فلان درمانگاه مامان یکمی حالش خوب نیس من یه جا کار دارم بیا پیشش بمون تا برم سریع برگردم..
خب هنگ کرده بودم... من همیشه مامان و بابای سالمی داشتم و نهایت مریضیشون سرماخوردگی بوده... عسل؟؟ تو چی کشیدی این مدت دخترک صبور؟؟؟
نفهمیدم چطور خودم رو رسوندم به اونجا و وقتی دیدم مامان روی یه صندلی داره پیچ و تاپ میخوره و رنگ به چهره نداره تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد... خب هیچ وقت همچین چیزی رو ندیده بودم و مامان همیشه اکی بوده...
بابا گفت دکتره احتمال سنگ کلیه داده و آزمایش فوری گرفتیم ازش و شنبه هم باید سونوگرافی بشه..
گفتم راهی نداره که زودتر سونو بگیرن؟؟ گفت که نه و کسی الان جایی قبول نمیکنه عصر پنج شنبه و فقط با مسکن آرومش میکنیم...
دستای مامان رو گرفته بودم که یخ کرده بود! کاملا هنگ بودم و یادم میومد پسره ی قبلی رابطه ام سنگ کلیه داشت و تا یه مدت حالش چجوری بود.. از اینکه مامان هم ممکنه اونجوری بشه به شدت ترسیده بودم.. میدونستم که مشکل خطرناکی نیس ولی همیشه شنیدم دردش وحشتناکه.. و حرف نارسیس رو یادم میومد که قبلا بخاطر جراحی دندون عقلم بهم گفته بود درد دندون و سنگ کلیه از بدترین دردای روی زمینن..
بالاخره بعد از دو ساعت فس فس دکترا و منشیه و بی تفاوتیش کارمون تموم شد و مامان با زدن چهارتا آمپول حالش بهتر شد. مارس مدام زنگ میزد و میخواست بیاد اونجا ولی من آدرس نمیدادم. حقیقتش اینه که دوست نداشتم مامان رو توی اون وضعیت ببینه..
وقتی رسیدیم خونه دیگه دل و دماغ مهمونی رو نداشتم ولی مامان و بابا هردو گفتن که زشته برای اولین بار جلوی اون خواهرش و برادرش بدقولی بشه برو و خوش بگذرون و از اتفاق امروزم هیچی نگو تا شنبه سونو بدیم ببینیم اصلا واقعا سنگ کلیه هست یا عفونت...
مارس اومد دنبالم خیلی دیر شده بود... ازش خواستم یکمی آروم تر بره تا من روی اعصابم مسلط تر بشم و بتونم چهره ام رو از این نگرانی دربیارم..
جمعشون؟ مثل همیشه عالی. من لذت میبرم از دیدن خانواده اش..و اینجوریه که تو میتونی هر گوشه از خونه یه دوستی برای خودت داشته باشی! دوست من؟؟ پدر مارسه!! تمام وقت پیشش نشسته بودم و اون باهام انگلیسی حرف میزد و نحوه ی آتیش کردنه!! پیپش رو یادم میداد... راستش بوی دود خوشبوش تنها چیزی بود که اون لحظه اعصابم رو آروم میکرد... یاد درد کشیدن مامان لحظه ای آرومم نمیذاشت..
خواهر دومیش رو عاشقم.. بس که مهربون و خوش چهره ست. این بار اول بود که برخورد نزدیک داشتم باهاش و باهام حرف میزد. قراره یه سفر کوتاه به آمریکا داشته باشن که ازم راهنمایی میخواست...
آخ.. آخ از داداش اولیه مارس.. من فکر کنم قبلا هم نوشتم ازش. از اون مردای خوش تیپ چهارشونه با موهای جو گندمی... اونم بود و کنارمون نشسته بود و من هر از چند گاهی میرفتم توی بحر موهاش و هی با مارس مقایسه اش میکردم... ایشون دقیقا بیست سال بعد مارس هست و انگار یه سیب رو از وسط نصف کرده باشی... و بغضم گرفت اون لحظه از تصور اینکه موهای مارس هم روزی اینقدر سفید بشه...
نمیدونم خواهر آخری چی توی چشمام دیده بود که ازم پرسید میلو خوبی؟؟ نتونستم دروغ بگم! گفتم که واسه مامان چه اتفاقی افتاده.. گفتم دکترش گفته به احتمال 80 درصد سنگ هست و 20 درصد عفونت.. و من با همه ی وجودم دعا میکنم عفونت باشه.. گفت که نکران نباشم و با مایعات و داروهای گیاهی خیلی ها این مرحله رو زود پشت سر گذاشتن...
پدر مارس موقع رفتن اینبار بهم گل هایی که توی باغچه ی خودش کاشته بود رو نشون میداد! از اینکه باهاش تایم میگذرونم راضیمه! خوشحالم از معاشرت باهاش... براش یه پیراهن خریده بودم که تنش کرد همون دیشب و ذوق داشت... دوستش دارم :(
وقتی اومدم خونه مامان خواب بود! رفتم بالای سرش که خب متوجه حضورم شد! گفت که حالش خیلی بهتره و خوابش میاد.. بوسیدمش.. من مامان ذو خیلی میبوسم و تماس فیزیکیمون خیلی زیاده و همیشه موقع رفتن از خونه یا صبحها میبوسمش... یا گاهی که کنارش نشستم موهای پرپشتش رو نوازش میکنم...
شب؟ توی تاریکی اتاقم و توی بغل مارس امن ترین جای من بود.. هذیون میگفتم و حالم خوب نبود. روز پر تنشی رو گذرونده بودم و توی ذهنم اینجا پست میذاشتم!!! به مارس میگفتم شونه های من رو ببوس! و اون با صورت زبر و خوشبوش شونه های سردم رو نوازش میداد... بهش گفتم کاش هیچ وقت مامانا مریض نشن...حتی از همین مریضی هایی که شایع هست و خطرناک نیست...
وقتی مارس داشت موهام رو بین انگشتاش میپیچید توی ذهنم این میگذشت که چقدر آفرینش زن و مرد قشنگه.. که چقدر خوبه اگه هرکس برای خودش یه آغوش امن داشته باشه و بتونه توش آروم شه.. که اصلا آغوش ها چقدر مقدسن و چه نقش پررنگی دارن توی زندگی آدما... از ته دلم خواستم همه ی آدمای دنیا یه آغوش امن داشته باشن...
بغض بدی کردم. سال اول دانشگاه مامان مشکوک به کلیه درد شد
قشنگ حالتو میفهمم
دونه دونه صحنه هاش
اه میلو..
ببخش آرزو یادت اوردم....
امیدوارمم مامان تا حالا خوب شده باشن و مشکل خاصی نباشه .
در کل مامانا اصلا نباید حالشون بد بشه چون واقعا بدم فلج میشه .
بنظرم بغل و بوس از معجزه های خداست
چند ساعت یه بار آمپول میزنه که فک کنم مسکن هست, تا وقت سونو بشه ببینیم چی میشه
دقیقا ندا...
:'(
آغوش امن
هعی
نگران نباش میلو جانم انشالله ک زودی خوب میشه مامان جون:-*
اوهوم..
ایشالا عزیزم مرسی
من هردوتونُ میخوندم اما متاسفانه نتونستم کامنتی بذارم ، اما میدونستم که آخرش ختم به خیر میشه ...
همیشه ذوق خریدن لوازم تحریر دارم ، مخصوصن مارکر و خودکار ^_^
نگران مامان نباش ، به امید خدا خیلی زود حالشون بهتر میشه ، مامان منم سنگ کلیه داشت و خیلی درد کشید ، اما خدا رو شکر رفع شد ، خیلی سخت بود اما ، خیلی ...
می خونمت میلو ، انرژی میگیرم از همه ی نوشته هات ، اما یکم بی حوصله ام ...
ماچ :)*
کامنتی هم نداشت آخه...
خیلی زیااااد :)
چرا دخترمون بی حوصله ست؟؟ :(
عزیزم...امیدوارم هیچ وقت هیچ مامانی مریض نباشه..
میلو فقط باید تحرک زیادی بکنن و تا میتونن مایعات بنوشن..این جزء ابتدایی ترین و پایه ای ترین راه حل هاشه
ایشالا که آزمایششون هم چیزی نیس و خوشال میشین :* نگران نباش زیبا
منم دعام همینه املی...
بهش گفتم اینا رو..
مرسی عزیزم :)
نظراتو خوندم یه دوستی گفت عفونت بدتره درسته، دور از جون مامانت، دور از جونش ممکنه تبدیل به غده بشه، همون دعا کن سنگ باشع که خطرش خیلی کمتر
وای :| فیروزه :((((
سلام میلوی عزیز...
من کامنتا رو نخوندم و نمیدونم که این راه پیشنهاد شده یا نه...عزیزم من چند سال پیش سابقهی یه سنگ کلیهی وحشتناک داشتم و چیزای زیادی رو امتحان کردم...ولی یه روز مامانبزرگم برام هندونه رو پخت...من به حدی درد داشتم که هندونهی پخته رو که خیلی بدمزهست با قابلمه سر کشیدم و بعدش رفتم یک ساعتی پیاده روس سریع کردم و تا رسیدم خونه دفع شد خوشبختانه...
انشالله که خیلی زوووود حال مامانت خوب خوب بشه...
ضمنا برات خوشحالم که اوقات خوبی رو بین خانوادهی همسرت داری و یه توصیهی خواهرانه این که همیشه و تحت هرررر شرایطی احترامشون رو نگه دار و هرررگز حتی پیش مامانت عیبهاشون رو نگو...بهشون همیشه به چشم خانوادهی خودت و عزیزای کسی که عاشقشی نگاه کن...برات بهترین لحظهها رو میخوام دوستم...
سلام ممول.. خوبی عزیزم؟؟ :)
هندونه رو بچه ها پیشنهاد دادن و ممنونم ازت که نوشتی برام :**
چشم عزیزم حواسم هست
میفهمم میلو خیلی سخته از وقتی هنوز سنم دو رقمی نشده بود با مامان و بیماریش روزهامون میگذشت وحشتناک بود یک مامان_ 28 ساله و سرطان....
همیشه از خ کارگر شمالی که رد میشم رومو برمیگردونم تا اون بیمارستان رو نبینم.
فک کن بابا با دوتا بچه کوچیک و همسری که مدام قرنطینه بوده.
هنوزم وقتایی که میره بخش ایزوتوپ همه توی خونه بهم میریزن.
یهو گریه م اومد میلو رفتم به اون روزها...
سخته واقعا اونم واسه مامانایی که برای ناراحت نشدن ماها درد رو نشون نمیدن.
امیدوارم چه زودتر سلامتیشون رو بدست بیارن خیلی غصم شد برای مامانت.
عزیزم... کامنتت چقدر درد داشت برام..متاسفم :(
یه چیز دیگه این بغل که میگی نمیخوام بگم منم مثل مارس معجزه میکنم اما الان چند وقت خاله رضا مشکوک به سرطان و چون بعد از مادرش که اونم به خاطر سرطان فوت کرد نزدیکترین آدم بهش بوده رضا واقعا داغون و شب ها وقتی خونه خودش تا 5-6 صبح نمیخوابه از فکر و خیال که خاله ش چی میشه سرنوشتش اما شب هایی که پیش من عین یه بچه بغلم میکنه و میخوابه تازه منم با خودش میبره واسه جواب آزمایش گرفتن و اینا بهم میگه تو قدم خیری هر موقع میای دکترا خبرای خوب میدن
یعنی واقعا حس میکنم الان مارس تا ج سونو بیاد واسه آروم کردن تو چه وظیفه سختی بر عهده داره واقعا سخته ببینی یکی از عزیزترین موجودات زندگیت بعد از مادرت داره غصه میخوره و تو جز زدن حرف های امیدوار کننده و پشت درهای بسته مرتب دعا کردن کاری از دستت بر نیاد یعنی چی ، همینطور که این روزا دعا میکنم خاله رضا خوب بشه و برگرده واسه مامان زیبای تو هم دعا میکنم عزیزم انشاالله جفتشون زودی خوب بشن
ببخشید خیلی حرف زدم
هر بغلی برای یار خودش معجزه میکنه فیروزه..
مرسی از اینکه اینقدر خوب و مهربون هستی همیشه....
میلو جونم هیچی بیشتر از درد کشیدن عزیزان مخصوصا مادر سخت نیست من که اینجور مواقع فقط بی اختیار اشک از چشام میاد پایین اصلا دست خودم نیست این مسئله امیدوارم هیچ مادری تاکید میکنم هیچ مادری درد نکشه مخصوصا الان مادر تو براش از خدا سلامتی طلب میکنم و کلی انرژی مثبت میفرستم که فردا جواب سونوگرافیش خوب باشه
آره فیروزه... بده خیلی :((
میلو خانم عفونت بدتر از سنگه.....سنگ بعد از دفع دیگه مشکلی نداره اما عفونت همیشه خطرناکه.....ایشالا که هر چه زودتر خوب بشن اما یادتون باشه مصرف مایعاتشون بخصوص آب زیاد باشه .....تجربه خانوادگیمون زیاده تو درد کلیه...
جدی میگی؟؟ :(((( فکر میکردم اون بدتر باشه که... هرچی اصلا بهتره همون بشه :((
عمو برا درمان یه بار اومد پیش دکتر کرمی همون دکترس که سیمای خانواده هم میومد و اذان میداد مامانا میشناسنش حتمن
درواقع رو دست نداره این آأرس سایتشه
http://drkarami.com/
آدرس و تلفنش هم که تو سایت هس . حالا ایشالله خیلی ساده تر از سنگ کلیه باشه و زودتر رفع شه حتی اگه سنگ کلیه هم بود یه اتفاق عادی ه تو همه ی خونواده های ایرانی متاسفانه و فقط بعدهاا باید مراقبت ها رو بیشتر کرد خلاصه نگران نباش
مرسی نارسیس عزیزم خیلی لطف کردی :**
ببین میلو من یه بار که از خواب بیدار شدم به شدت درد داشتم اونقد که فقط تونستم خودمو سینه خیز برسونم دم اتاق بابامو بگم کلیه هام درد میکنه بعد چون تو خونواده مون سابقه ی سنگ کلیه داشتیم خیال کردن که منم برا همونه بعد که بردنم اورژانس و خون گرفتن و آرام بخش دادن و سرم وصل کردن و اینااا اون وسط مسطااا یه خانومه اومد گفت وقت پریودیت نیس ؟
منم گفتم نه
بعد دیگه آروم که شدم قرار شد ظهرش برم سونو ،رسیدم خونه فهمیدم که این درد پریودی بوده که به کلیه زده و گویا پیش میاا گاهی برا دیگران هم
خلاصه امیدوارم یه چیزی تو همین مایه هااا باشه برا مامان تو و زودتر خوب شه .
ولی از این به بعد سعی کن مصرف نوشیدنی مامان بیشتر باشه .
نارسیس آقاهه گفت میتونه دلایل دیگه هم داشته باشه و تا سونو گرفته نشه معلوم نمیشه. درست مثل من که آپاندیس داشتم یادته؟ نمیفهمیدن از کیست هست یا آپاندیس.. لعنتی دردای شکمی خیلی بده معلوم نمیشه چی به چیه بس که دم و دستگته توشه :))
هوووووووووووم
یه غصههه بزرگ اومد تو دلم..مامانا یهترین ادما رو کره زمینن.. بی ازارترین...مهربون ترین..وصبورترین..
ایشالااا زودی زود خوب شه و دوباره یه مامان خندون ببینی..
میدونی میلوو پدرشوهرااا خیلییی خوبن..بعد قشنگ درکت میکنن باهات یجور خوبی مهربونن ..
مادر مسترم خدایی خوبه ولی ولی . ..باباش یچیز دیگس..
عزیزم :)
شنبه دقیقا معلوم میشه که مشکی چی بوده...
آخه همیشه مارس میگفت/میگه پدرش اخلاقش خیلی تنده و من میبینم که کسی زیاد دور و برش نمی چرخه...امیدوارم که همیشه همینطور باشه با من...
بابامم این هفته فهمید سگی که توی کلیه اش داشته بزرگتر شده و حالا دکتر قرصاشئ عوض کرده
قبلا هم داشته و سنگ شکن فکر کنم اسم عملش و انجام دادن
دردش زیاده و به رو خودش نمیاره نمیدونم چرا
منم حالا درگیرم که یه دکتر بهتر پیدا کنم شاید یه راه حل دیگه پیدا کنه
گیاهیی واس بابام جواب نداد امیدوارم واس مامانت جواب بده و زوود خوب شه :)
فرانک خدا کنه سنگ نباشه مال مامانم :(
من خیلی خوب درکت میکنم همین چندوقت پیشا که ایران بودم یه روز بابا خیلی یه هویی حالش بد شد و پدر من که آدم خیلی توداریه از درد به خودش میپیچید خیلی نگرانش شدیم تشخیص پزشک سنگ چند میلی کلیه بود.
دیدن پدرو مادر و عزیزای آدم تو درد خیلی وحشتناکه...یه وقتایی آرزو میکنم که ایکاش اونا همیشه سلامت باشن و حاضرم من به جاشون درد بکشم...
ایشون خیلی باید آب بخورن لااقل روزی 2 لیتر و خیلی باید تحرک داشته باشن اگه تشخیص پزشک سنگ باشه...ایشالا حالشون زود خوب شه
اوه عزیزم :((
منم همینطور تیارا دیروز میگفتم کاش مال من بود این درد... آخه مامان همیشه مواظب من بوده حالا سختمه ببینمش اینجوری...
تیارا از ته دلم دعا میکنم که اون 20 درصد احتمال عفونت باشه و نه سنگ..
اخ که انقدددر حرف دارم از سختیایی که کشیدم
از حس بی پناهی ای که داشتم..
ولی اینجا جاش نیست میلو:(
روزی که دنیا رو سرم خراب شد که فهمیدم مامان هیچوقت دیگه مث روز اولش نمیشه
ایلا با این که ازم کیلومتر ها دور بود ولی در اولین فرصت راه افتاد و اومد پیشم
اگه نداشتمش حتما مرده بودم از غصه..
خداروشکر که سایه مامان بالا سرمه ..حتی نصفه و نیمه
ایشالا که مامان و بابای توام همیییشه سلامت باشن دختر خوش قلب ..
عزیزم... :(( این چیزی که من دیدم دیروز یه هزارم چیزی که تو کشیدی هم نیست... واقعا واقعا واقعا جای تحسین داری...
مرسی عزیزم
ایشالا حال مامانت بهتر بشه عزیزم من شنیده بودم هندونه, ماالشعیر و یه چیز دیگه برای سنگ کلیه خوبه که الان یادم نمیاد و باید بپرسم
این آغوش توی رابطه خیلی مهمه اصلا انگار همه غمات یادت میره. دلیل اصلی که رابطه های من زیاد خوب نبود این بود که رابطه لانگ دیستنس بود و منم خیلی آدم بغلی و فیزیکی هستم و چیزی که بهش نیاز دارم رو نداشتم
آره بچه ها هم اکثرا گفتن هندونه...
لانگ دیستنس خیلییی سخته نانا... من دو روز میرفتم شهر دانشگاه دیوونه میشدم تا برگردم...
عزیزمممم میفهمم چی می گی تحمل درد کشیدن مادرها خیلی سخته، امیدوارم خیلی راحت این درد پشت سر بگذارد و زودتر خوب بشه وقتی مامان آدم مریض حال آدم هیچی خوب نمیکنه...
این بغل پر آرامش یه چیزی در حد معجزه اس آرامشی به آدم می ده که گفتنی نیست...
مرسی رهای عزیزم...
دقیقا همینطوره... من دیشب چون حالم پریشون بود بیشتز این معجزه رو حس کردم...
شنیدم یه رودخونه ای هست فکر کنم رودخونه بوده تو شمال، خوردن آبش سنگ کلیه رو رفع میکنه، اسمش یادم رفته میخوای پیگیری کنم؟
دنیا انگار رو سر آدم خراب میشه... ایشالا که حالشون هر چی زودتر خوب میشه و مشکل سنگ کلیه نداشته باشن
شنبه میبریمش سونو که جواب قطعی بیاد که ببینیم واقعا سنگ هست یا چیز دیگه، اگه سنگ بود هرجور شده راه های درمان رو از راحت ترینا شروع میکنیم تا سخت...
مرسی نیلوی عزیزم :*