بابا این چند روز معتقد بود مامان اکی هست و دکتره شلوغش کرده چون دردهای شکمی معمولا اینجوری میشه که نمیشه راحت تشخیصش داد و میگفت اگه کلیه بود نمیتونست اینقدر راحت اکی بشه... برای همین امروز مامان رو با آزمایشا و همه چیش بردن یه جای معتبر تر و خب حدس بابا درست از آب درومد و دکتره گفت این سنگ ریز که توی صفرا هست مشکلی ایجاد نمیکنه و بقیه ی چیزا هم طبیعی و نرماله و جای نگرانی نیست و داروهاش رو هم قطع کرد! خب وقتی این خبر رو صبح شنیدم خیالم حسابی راحت شد و با خیال راحت رفتم سراغ کارام...
امروز طبق برنامه ریزیم پیش رفتم و اتاق رو مرتب کردم.. هنوز کمد لباس ها مونده که فعلا خسته شدم و ترجیح میدم چون کار بی سر صدایی هست شب انجامش بدم، از بابا خواستم برام چندتایی کاور لباس بیاره تا مانتوهای تابستونی رو بذارم توشون که بوی خاک نگیرن و رنگشون نره... خیلی خسته شدم و تقریبا چهار ساعت داشتم وسیله ها رو جا به جا میکردم و تمیز کاری... آینه ی روی میز رو رنگ سفید زدم و شیشه ی اون کمد کتابخونه ای رو هم رنگ زدم چون خسته شده بودم از مدل شیشه ایش و اینجوری انگاری که کلا تماما در شده پایینش رو هم که دو سال پیش با ویترای نقاشی کشیده بودم...طبقه بندی هاش رو باز باید سر و سامون بدم توش پر از خرده ریزه های کاردستی درست کردن و رنگ و ایناست...
کار تمیز کردن که تموم شه میرم سراغ دغدغه ی همیشگیم: ورزش!! مارس عزیزم برام چندتایی بلیط استخر هم اورده که بعد از پیلاتس میرم شنا میکنم و شبا هم طبق روال این مدت میرم پایین که بدوام... ظهرا فرانسه ام رو میخونم و کم کم پیش میبرمش و خب بله یادم هست که پایان نامه هم دارم!
.........................................................................
در راستای پست قبل یه چیز دیگه هم که ذهنمو خیلی وقته مشغول کرده اینه که حس ها موندگار تر از هر چیز دیگه اند!
مثلا من وقتایی که از یکی از شاگردام حرکتی سر زده و دیگه خوشم نیومده ازش دوست ندارم توی عکس آخرین روزی که همیشه میندازم باشه. چرا؟؟ چون من بعد از چند ماه وقتی عکسارو میبینم حتی اسمشون رو و ترمی که باهاشون داشتم رو هم یادم نمیاد ولی اون حسی که بهم منتقل کردن رو یادم می مونه.. یا مثال دیگه ای که خیلی باهاش مواجه شدم اینجوری بوده که مثلا یکی رو بیرون دیدم بعد هرچی فکر میکنم یادم نمیاد کجا دیدمش یا کی بوده قبلا.. فقط حسی که ازش قبلا داشتم یادم میاد که مثلا یادمه باهاش خیلی خوش گذشته بوده یا باهاش بحثم شده بوده و بعد یه ذره که فکر میکنم یاد میاد... مهم اینه که اول حسه میاد بعد چیزای دیگه!
خیلی به نظرم چیز جالبیه! فکر کن هیچ خاطره ی دقیقی، و فیزیکی ای یادت نیاد ولی اون حس رو کامل درک کنی! کسی هست که بدونه این چی هست یا چه فرضیه و یا فلسفه ای پشتشه؟؟؟
..........................................................................
بر خلاف همیشه که لباس های متنوع و جور واجور میپوشیدم برای بیرون، دلم میخواد برای پاییز یه تیپ خاص با تم نارنجی قرمز زرشکی داشته باشم که اون رو بپوشم تا آخر فصلش...البته نه برای هر بیرون رفتنی، فقط موقعیت های خاص و اصلا هم برام مهمه نباشه که فلانی این لباس رو یه بار تنم دیده بذار یه چیز متنوع تر بپوشم... یه چیز خیلی خوب...مثلا یه کت زرشکی کوتاه با یه دامن کتان و کلفت و یه شال یکم ضخیم نارنجی و رژ لب پررنگ زرشکی.. و یا ..هوم... دقیق نمیدونم.. باید فکر کنم دربارش و حاضرم یک سوم از حقوقم رو بابتش بدم ولی اون تیپ خاص رو بخرم و بپوشمش...اصلا درباره ی ترکیب رنگی که گفتم مطمئن نیستم و فکر میکنم حتی شاید این خوب در نیاد.. باید با دقت بشینم فکر کنم و رنگا رو انتخاب کنم
ابروهامو کمی تیره تر کنم... عطر جدیدی هم که خریدم بوی پاییز میده، گرم و مطبوعه.. من خودم رو دارم به صورت خوشدلانه و سرخوشانه ای ای برای پاییز آماده میکنم...چون دلم میخواد بهترین پاییز و آخرین پاییزی که توی خونه ی بابا هستم رو تجربه کنم...
...................................................................................
من نمیدونم این چه تزی هست که به تازه عروسا منتقل میشه.. توی خونه ی مادرشوهر دست به هیچی نزن، با کسی زیاد گرم نگیر، سلام و علیک در حد خشک و معمولی باشه...
چرا؟ من خودم اوایل یه گاردی داشتم که خب ناشی از حرفا و فکرای اطرافیان بود و خودم کم کم سعی کردم این فکر رو اصلاح کنم البته یه بار مهسا یه چیزایی برام گفت که حرفاش بی تاثیر نبود و بیشتر به پروسه ی فکر کردنم کمک کرد.. من فکر میکنم که عادی برخورد کنم و مدام با خودم میگم اگه الان بابای خودم بود، مامان خودم بود چه برخوردی میکردم؟؟؟
اینکه کار نکنی چی رو می رسونه؟؟ داشتم با خودم فکر میکردم مگه هربار که میرم خونه ی خاله ها و با رغبت و ناخودآگاه میرم سمت ظرفشویی و ظرفاشو گاها تنهایی میشورم و نمیذارم کسی کمک کنه و وقتی هم میشینم اصلا منتظر نیستم کسی ازم تشکر کنه چون اصلا توی فکرش نیستم و حتی گاهی یه سینی چای هم میریزم و میارم و بعد اصلا اون لحظه چشم ندوختم که کسی ازم تشکر کنه چون توی ناخودآگاهم اینجوریه که یه کار طبیعی و روتین انجام دادم خب چی میشه اگه توی خونه ی اونا هم اینطور باشه؟؟ پررو میشن؟؟ مگه الان خاله ی من پررو شده؟؟ خودم اینطور دوست دارم و کمکش میکنم و خب چه اشکالی داره اگه اونجا رو هم جزیی از خودم بدونم؟؟؟ و من خودم با آدما حتی در رابطه با دوست صمیمیم هم رفتارم جوری بوده که مرزها و حد و حدودم رو رعایت میکنن...
مامانش میخواد بره سفر و با خودم فکر میکنم اگه مامان خودم بود چیکار میکردم؟؟ بهش زنگ میزنم و میگم چیزی لازم داری؟؟ کی میری؟؟ رسیدی بهم خبر بده! و وقتی هم میره اونجا چند باری تماس میگیرم تا مطمئن شم حالش خوبه و اوضاع مرتبه... چه اشکالی داره اگه با مادر مارس هم همینطور باشم؟؟
من البته کاری به یه سری خانواده هایی که واقعا عروس رو اذیت میکنن ندارم. شاید واقعا هنوز خودم خیلی زود باشه که بخوام اینارو بگم و هنوز به قول معروف تر و تازه ام براشون...ولی من معتقدم هرطور فکرکنم همونطور میشه خب حالا بذار با شیوه ی خودم پیش برم، و هرجا دیدم که دارم اذیت میشم خب اون موقع رویه ام رو عوض میکنم... چرا از الان گارد داشته باشم؟؟؟ با خودم این مدت خیلی خلوت میکنم و فکر میکنم.. میگم اصلا اون طرز فکری که داشتم و چیزایی که همیشه اطرافیان میگفتن (که البته از نزدیکان هم نبودن) درست نبود و اصلا برام مهم نیس که این تفکر سالها ادامه داشته، من به شیوه ی خودم درستش میکنم و پیش می برمش... به خودم میگم خانواده ی جدید ارزش این رو دارن که سنگ بناش درست چیده شه و خانواده همیشه چیزیه که تو نمیتونی ازش برای همیشه جدا شی پس بهتره که روابط رو صلح آمیز پیش بری... البته بی انصافیه که اگه نگم این رو، خانواده ی مارس واقعا هم خوب و محترمن و خواهرهاش صمیمانه بهم لطف دارن و من حتی یه ذره ام حس بد ازشون نگرفتم تا به حال و اگه هم حس بدی بوده (بر فرض محال) سعی کردم خوبی ها رو بیارم جلوی چشمم و دیدم که بیخودی حساس شده بودم اونم فقط بخاطر پیش زمینه ی فکری ای بوده که داشتم...
.............................................................................................
بهش گفتم داری اشتباه تربیتش میکنی... بچه ای که با بزرگترش دعواش میشه و با قهر میره توی اتاق و در رو میبنده هیچ وقت نمیتونه توی بحث کردن و منظقی حل کردن مسائلش بالغ و بزرگونه تصمیم بگیره...این یاد میگیره بحث رو نیمه رها کنه و البته همیشه هم طلبکار باشه و برای دفاع از خودش حتی بقیه رو مقصر بدونه و بگه تو "باید" فلان کار و میکردی تا من بتونم از خودم دفاع کنم! اون نمیتونه مسائلش رو با آرامش حل کنه و فکر میکنه کوبیدن در تنها راه حل کردنه مسئله ست و اینجوری میشه که خشمش رو توی یه لحظه با بی احترامی کردن و نابود کردنه خیلی چیزا خالی میکنه در حالیکه بعدش میبینه همه چیز آش و لاش رها شده و دیگه هیچ راه برگشتی هم نداره و همه مثل تو مامانش نیستن که ببخشن و یادشون بره! خود من در رابطه با کسایی که ارتباط نزدیک باهاشون ندارم خیلی سنگدلم. هیچ بی احترامی ای رو نمیتونم قبول کنم و فراموش نمیکنم و قبلا هم گفتم هرکس برای من فقط یه بار امتحانش رو پس میده.. گفتم فکر کن بعدها با کسایی مثل من روبه رو بشه، و اونا نقش مهمی توی زندگیش داشته باشن، و اون با خراب کردنه همه چی و بعد پشیمون شدن نمیتونه هیچی رو فیکس کنه و حتی معذت خواهی بدتر خوردش میکنه و دقیقا همین معذرت خواهی بقیه رو مجاب میکنه که مشکل رفتاری داره و بیشتر و بیشتر از چشمشون میفته...گفتم میبینی؟؟ یه در کوبیدن و قهر کردن میتونه چه عواقبی داشته باشه؟؟
گفت راه حلش؟؟ خب دیگه نمی دونستم! من فقط میتونستم پیش بینی کنم.. برای کسی که از اول لوس بار اومده پیشنهادی ندارم و گفتم خودش باید دربارش فکر کنه....شما پیشنهادی دارید؟؟ دختری که اتفاقا سنش کم هم نیس و دیگه سال های اخر دبیرستانشه با هر بحث کوچیک و مسخره ای با قهر میره توی اتاقش و هربار هم در رو محکم میکوبه... به نظرتون میشه این رفتارش رو توی این سن اصلاح کرد؟؟
................................................................................................
هنوز منتظر آدرس هاتون هستما، مثلا املی هرچی فکر میکنم یادم نمیاد آدرست رو، یا ریحان، فقط یادمه آدرست قلم بود ولی چندتا a داشت رو یادم نمیاد! یا تیارا.
آدرس ژولیت رو هم میشه برام بذارید؟؟
میگما چه سکوت و کور شده! رفتید دانشگاه؟؟ :))
میلو موضوع ابتداى این پستت حرفاى این روزاى منه! واقعا منم با این گارد گرفتنا مشکل دارم,اصلا درک نمىکنم آدماى این شکلى رو!
زن داداش من متاسفانه از اول یه همچین گاردى گرفته بود تا همین دو سه هفته پیش تقریبا! و منم کاملا اینو تجربه کردم که حس خوبى که اول بهش داشتم کاملا داره از بین مىره!
آدمایى که تفکرشون اینه به اون محبت عمیق اونطرف قضیه فکر نمىکنن,شاید در ظاهر بهشون احترام گذاشته بشه و حتى هیچکس هیچ کار و توقعى ازشون نداشته باشه اما در اثر همین کارا دیگه محبتیم نمىمونه
واسه همینم من دقیقا درس گرفتم از این,تصمیم گرفتمبا خوانواده ى شوهر یه جورى برخورد کنم که انتظار دارم زنداداشم با ما برخورد کنه به خصوص با مامانم, واقعا چه فرقى مىکنه,مادر شوهر هم کسیه که دلش واسه پسرش پر مىزنه و به همون نسبت واسه خوشبختى پسرش و زندگى راحت داشتنش
الان همه یه جورى برخورد مىکنن و تفکرشون اینه که مادر شوهر مث یه خدمتکار پسر بزرگ کرده تا در آینده به دختره تحویلش بده و دیگه هیچ انتظاریم نداشته باشه
واقعا رو اعصابن این آدما
در مورد مامانتم واقعا خدا رو شکر که مشکلى نداشته,ایشالا کاملا سلامتیشو مث قبل به دست بیاره
من اون وقتى که ازش نوشته بودى خوندمت و مىخواستم بهت بگم که این اصلا چیز نگران کننده اى نیس ولى واقعا بى حال بودم
ایشالا که همیشه سلامت باشن
ببین یه دوره ای بود، دوره ی مامانای ما مثلا، خب واقعا مادرشوهرا و خواهر شوهرا اذیت میکردن... بعد اون مامانا اومدن تجربه های خودشون رو ریختن توی حلق دختراشون که هم نسلی های ما باشن و خب نتیجه اش شده اینی که میبینی... ولی خب آدم خودش باید تطبیق بده ببینه چی خوبه... من خودم شاید اگه خانواده اش اینقدر مهربون و محترم نبودن تبدیل میشدم به یکی از همون عروسا.. ولی خب بعضی عروسا هم واقعا حتی اگه خوب باشن باهاشون بازم گارد دارن...بعد من همیشه این وسط دلم میخواد محبتم به مامان بابای مارس بیشتر از هرکس دیگه باشه.. و همیشه میگم مدیونشون هستم که چنین آدمی رو تربیت کردن و الان من خوشبختیمو مدیون اونام.. و توی این مدت همش به مارس گفتم هوای اونا رو داشته باشه یا خیلی کارا که قبلا به هر دلیلی انجام نمیداده من یادش میندازم که انجام بده...و مطمئنم اگه مامان باباش بازم خوب نبودن من همینطوری بودم چون فکر میکنم مامان باباها حسابشون با بقیه سواست...
مرسی عزیزم... میدونم شرایطت رو:***
سلام میلو جان

خیلى خیلى خوشحالم که حال مادر بهتره و خداروشکر چیز مهمى نبوده
امیدوارم همیشه پدر و مادر سالم و پر انرژى باشن
من اصن نمیتونم با رنگ زدن وسایل بزرگ ارتباط برقرار کنم :||
حس میکنم رنگ خوب و یه دست نمیشه... به کیفیت رنگ هم بستگى داره البته...
پیش دانشگاهى یه همکلاسى داشتم مثل تو هنرمند و خلاق بود
بعد مثلا روى در اتاقش با رنگ قابل شستشو نقاشى میکشید بعد از یه مدت پاکش میکرد یه چیز جدید میکشید :)))
سلام لنا جان
مرسی عزیزم :)
لنا البته که همینطوره و منم نمیتونم کامل و یه دست دربیارم رنگش رو و همیشه این یه معضله برام:)) ولی از رو نمیرم و همون مدلی رنگ میزنم و از اینکه یه تغییر گنده ایجاد میشه خیلی خوش خوشانم میشه :))
من با قاب گوشیم همچین میکنم :))
میلو چه خوشحال شدم که مامانت حالشون خوبه و چه خوب شد که به همون دکتر بسنده نکردین.
منم چندوقت پیش تغییر دکوراسیون دادم و از زیر پنحره اومدم اینور اما خب اتاق من فوق العاده کوچولوعه و هرطرفی بچرخم بازم جای زیادی برام باز نیست، بعد اینکه منم موافقم با همین رفتاری که درپیش گرفتی با خانواده ی مارس..من بدم میاد که یه عده میان تجربیات خودشونو میخوان به همه بسط بدن، همه که یه جور نیستن.نمونه اش دوست من که بعد یازده سال. عقد کرده اومده بمن میگه از من بتو نصیحت اصلا به trueرو نده و اال و بل....بابا اصن آدم من با آدم تو فرق داره چرا اینو متوجه نیستن ملت؟!
میرا خودم بی نهایت خوشحالم.. آخه اصلا یادم نمیره اون روز رو که چجوری داشت درد می کشید و اولین باری بود که همچین چیزی می دیدم...
عزیزم :) کلا تغییر خوبه حتی توی اتاق کوچیک :**
میرا ملت خیلی چیزا رو متوجه نیستن! توجه نکن.. همیشه کاری که دوست داری رو انجام بده...چون در نهایت خودت باید رضایت داشته باشی از خودت!
در رابطه با روابط نوعروس ها با خانواده شوهر، منم اصلا دوس نداشتم باهاشون صمیمی نشم و نحرفم. اتفاقا سعی کردم خیلی خاکی باشم، همونجوری که باعث میشه خودم از مهمونی لذت ببرم. که اتفاقا تو همون روزای اول هم همه گفته بودن چقدر خونگرمه. در مورد کار هم من هیچ وقت هیچ جا ظرف نشستم، حتی خونه خودمون. ولی تصمیم داشتم اونجا بشورم و از این به بعد تو مهمونیای خودمون هم بشورم. اما تا الان که نذاشتن، هی می گن شما تازه اومدی تو خانواده ما و نمی ذاریم و اینا. منم دوس ندارم زیاد اصرار کنم. ولی فعلا دست به سیاه و سفید نزدم خونشون.
اما در بقیه موارد سعی می کنم خیلی گرم بگیرم
دقیقا منم هی با خودم میگفتم اگه جای دیگه بود مهمونی خودتون بود چیکار میکردی الانم همون رو بکن!
من ولی معمولا تخصصم ظرف شستنه و تزیین غذاها :)) ولی خب خونه ی اونا هم تا حالا نذاشتن من ظرف بشورم خب ماشالا جمعیتشون زیاده اصلا کار روی زمین نمی مونه و هیچکی حواسش نیس کی داره چیکار میکنه!!
سلام گلم اول بابت یکی شدنت با عشقت بهت تبریک میگم اما در مورد اون دختر دبیرستانی باید بگم ک شاید اون دختر با قهر به خواسته اش میرسه ک این کارا رو میکنه و در درجه اول باید دید بعد این ک همچین رفتاری نشون میده عکس العمل طرف مقابلش یعنی مامانش یا هر کسی چیه و نکته بعدی این ک فقط در مقابل خانوادش لوس یا با دوستاشم همین مدلیه
ممنونم سایه ی عزیز :*
خب مامانش سکوت میکنه! ولی در رابطه با بقیه نمیدونم چجوریه!
میلو من درگیر این عروسیِ بودم چقدر پست وای ذوق
میدونی میلو اول که خوشحالم مامانت چیزیش نیست خیلی هم نباید به دکترا اعتماد کرد ولی خب سعی کن با اومدن زمستون جایِ سرد نشینه تکیه به دیوار سردو سنگی نده دردش که شروع بشه تمومه! باز هلاک میکنه دردش ! :(
پاییز داره میاد و من اصلا حس خوبی به این پاییز ندارم چون بیکارم کاش بیکار نباشم تنها اینه که میتونه حالمو خوب کنه :(
درباره عطر جدیدت که وای دلم خواست منم عطر جدید :×
و لباسی که گفتی به نظرم خوب بشه ولی خب با کمی تغییرات مثلا قرمزش ازین تیره ها باشه و تیکه های نارنجی توش باشه
کتش نارنجی باشه ازین نارنجی جیغ ها هم نه یه کمی متمایل به آجری رنگ :×
تو خونه مادر شوهر کار نکنی ؟ کی میگه ؟ من اگر خودمو تصور کنم 3 برابر کاری که تو خونه خودمون انجام میدم رو اونجا انجام میدم اصلا آدمی نیستم بتونم تحمل کنم یکی دیگه بیاره بچینه جمع کنه ببره بشوره مخصوصا اگر جمع خودمونی باشه و فقط پدر مادرش باشن دلیلی نداره اگر بخوام یکی از اونا باشم باید تو اینجور چیزاشونم سهم داشته باشم به هرحال... درباره حرف زدنم که من نمیتونم خیلی ریلکس اینجور مواقع حرف بزنم یهو خیلی خشک میشم چون نمیدونم از روی چی یه حرفی میزنم بعد پشیمون میشم از گفتنش سعی میکنم حرفی نزنم :(
این بچه ها اکثراً اینجوری دارن بار میان میلو اکثراً میرن تو اتاق و یه مشت حرفم از اونجا میزنن توهین میکنن و مامان باباهه هم حرفی نمیزنن ادامه پیدا نکنه ! بعدشم شروع میکنن به باج دادن و بدتر میشه موضوع !
عزیزم :) جات خالی بود من حواسم هست هرکی چند روز نباشه :**
آره عزیزم بابا میگفت اگه واقعا کلیه بود و یا مشکل از سنگ مامان نمی تونست اونقدر زود اکی شه... و خب دکتری که برده بودیمش اول چون اورژانسی برده بودیم و نزدیک خونه بود فک کنم چون جای زیاد معتبری نبود دکتراش هم جدی کار نمیکنن...
لونا تو تنها کسی هستی که این موقع ها هرسال منو درک میکنی :)) ولی پارسال هم بهت گفتم بیا خوبش کنیم این فصل رو برای خودمون... باز پاییز بهتر از زسمتونه :|
من دوست ندارم راستش سه برابر هم کار کنم. حتی توی خونه ی خاله ها هم من تقسیم کار میکنم بین بچه ها و هرکس یه بخشی رو انجام میده... ولی بدم میاد بشینم یه گوشه با این فکر که پررو میشن و ال بل...
متاسفم واقعا...
راستی راجبه به خونواده شوهرت بهترین تصمیم رو گرفتی...منم همین کارو کردم گرچه مادر شوهر و خواهر شوهرم بهترین های دنیان
خوبی خوبی میاره...
خدا رو شکر عزیزم :* تو شایستگیشو داری
عزیزم بابت سلامتی مامان خیلی خوشحالم امیدوارم همیشه سالم و شاد باشن
مرسی نسیم عزیزم :***
خوشحالم که مامانت بهترن عزیزم و خطری نبوده
من ترکیب سرمه ای زرشکی یا زرشکی و زرد رو دوس دارم
وای منم نمیدونم در این مرحله چه برخوردی باید کرد فکر کنم دیگه شخصیت بچه توی سالهای آخر دبیرستان شکل گرفته باشه
لطف داری نانا جان :*
زرشکی زرد هم خوبه
بله متاسفانه...
خوووب بزا از اول بریم جلووووو...
اول بابت سلامتی مامان خیلی خیلی خوشحالم....وخداروشکرمیکنم
دوما یه خدداقوت بابت تمیزی اتاق...و افرین..که روبرنامه پیش رفتی
سوما تم زرشکییی خیلی خوشگل برا پاییز..دلم خواست
وامااااا در رابطه با برخورد باخانواده همسر میدوونی میلووو من اصلا این حرفا که تو این شبکه ها اجتماعی ردو بدل میشه قبووول ندارم خیلی خیلی مزخرفه البته بعضیاشوون.. اگه از همون اول مادر پدر همسرتوو مثه مادر پدر خودت دونستییی ..یه برد بزرگ تو زندگی کردی..
همیشهه فرض کن مادر پدر خودتن همون طور دربرابر کارا و حرفاشون عکس العمل نشون بده ...
من بعد چهارسال زندگی مشترک و نزدیک به خانواده مستر دیگه کاملا همه چی دستم اومد...میگم نزدیک چون ما ته کوچه میشینیم ..خانواده مستر سرکوچه..فهمیدم که احترام ومهربونیی به ادمااا جای تورو تو قلبشون باز میکنه...بعد تو میشی یه ادم مهربون تو قلبو ذهنشون ..که همه کاری برات میکنن...نتیجشم خیلی زود میبینی
مرسی مرمر جان...
موافقم... منم سعی ام بر همینه و فک میکنم احترام احترام میاره و دوست داشتن نیز هم....
:)) عزیزم، نه مام داریم واسه پاییز حاضر میشیم:دی میلو؟ یه سوالی ام بپرسم. عایا برای تغییر رنگ میزتحریرهای ام دی اف ایده ای داری که با چی میتونم تغییرش بدم؟ مرسی خیلی.
اوووم نارنجی با سورمه ای هم خیلی عالی میشه، اصن دلم خواس:دی این رنگهای شاد خیلی تو حال ادم تاثیر داره.
به نظرم مهربونانه و عاقلانه ترین کار رو میکنی و مطمئنا کلی بیشترتر دوست خواهن داش:ایکس
اون بچه هه رو نمیدونم، اما برای همچنین مواردی باید سریعا اقدام کرد چون نیم بیشتری از شخصیتش شکل گرفته دیگه.
خدا رو شکر که مامانت بهتره :ایکس
پاییزت پر از نارنجی زرشکی های عاشقانه خیلی خوب:ایکس
عزیزم :))
من از رنگ اکریلیک برای چوب استفاده کردم که روش خوب نشست. میتونی اول یه تیکه بزنی ببینی اگه خوب میشه همش روو بزنی. خوبی این رنگ اینه که زود خشک میشه و میتونی چندبار هی بزنی تا خوب کاور شه...
پرسه من فکر میکنم رفتار هرکس بازتاب خودمونه... مگه اینکه واقعا جنس طرف خراب باشه...
مرسی عزیزم :**
این روشن کردن حد و حدود با خونواده شوهر بستگی به دو طرف داره وقتی می بینی خونواده محترمی هستن که صمیمی شدن باهاشون باعث پیش اومدن سو تفاهم و دخالت تو زندگیتون نمیشه، چه بهتر که رابطه تون از اول صمیمی و خودمونی باشه...
نه اینطور نیس و اگه هم روزی پیش بیاد من با خودم میگم اگه بابا یا مامان من این حرف رو میزدن چه ری اکشنی داشتم؟؟ اون موقع هم همونطوری عمل می کردم...
من مخالف محبت و دوستی نیستم و ترجیح میدم وقتی هم ازدواج کردم با احترام و محبت رفتار کنم با مادر و پدر همسرم ، اما واقعیتش دلم نمیخواد خیلی هم صمیمی شم و مثل مامان بابای خودم باهاشون رفتار کنم ، همون جوری که توقع هم ندارم مثل دخترشون باشم براشون ، یه رابطه ی پر از احترام با چاشنی محبت ...
من خودم با خانواده ی خودم و اطرافیانم مثلا خاله ها و دایی ها هم اصلا صمیمی نیستم گرچه خیلی بهشون وابسته ام.. دقیقا همینطور که تو میگی ام با محبت و احترام! آخه خیلی ها گارد میگیرن، و کلا یه فازی دارن که اون خانواده اگه هم خوب باشن ناخودآگاه اوناهم روشون تاثیر منفی گذاشته میشه...
دختر خاله من هزاااار برابر لوس تر از این بود, الان که بزرگ شده و رفته دانشگاه تبدیل شده به یه دختر فوق العاده بى اعتماد به نفس, بس که جامعه تردش کرده
همیشه میترسم از بچه تربیت کردن, واقعا کار خیلى سختیه
خب میبینی؟؟ توی جامعه های بزرگتر همیشه این افراد آسیب میبینن...
خیلی سخته...
میلو نخندیا ولی من واقن رفته بودم برای کارای ثبت نام دانشگاه :))
خیلی سخته اصلاح کردن ولی میدونی میشه برخوردی کرد که ببینه این قضیه یه سوی_دیگه ای هم داره و حداقل باعث میشه بهش فکر کنه و اگه روزی براش پیش اومد مواجه ش شاید پیش زمینه ی ذهنش کامل شه و درس بگیره..کلن هرچی بزرگ تر باشیم زمان بیشتری میخوایم تا عوض کردن رویه مون
قطعن درست فکر میکنی..راجع به خانواده ی تازه
و اینکه واقن خوشال شدم که مامان خوبن،همیشه خوب باشن :)
عزیزم :)) خوش به حالت ولی.. دلم تنگ شد آخه واسه دانشگاه :|
اینطور آدما اول از سمت یه سری از دوستاشون توی جوامع بزرگتر طرد میشن بعد کم کم شروع به اصلاح میکنن...
مرسی عزیزم :*و ممنون از آدرس
منم گم کردی میلو جان؟
ما هم یدونه ازین دختر لوسا داریم که وقتی بحث میکنه چنتا داد میزنه و میره تو اتاقش درو میبنده
سال اخر هنرستان هم هست
تابحال به راه حلش فکر نکردم! هفته بعد از مشاورمون میپرسم :)
نه ^_^
خب خیلی بده عسل... ببین شماها خانواده اش هستید و میبخشیدش یا فراموش میکنین ولی غریبه ها اینطور نیستن... اگه به نتیجه ای رسیدی من رو هم در جریان بذار
جابجا کردن تخت و اینا خیلی واسم راحتر بود موندم تو کمد و کشو ها :/
تیپ دامنی خیلی خوبه من تو عید داشتم و مجددا تو فکرشم واسه پاییز :دی دامنه مناسبه پاییزم هست و نو مونده
تو اون سن طبیعی تقریبا ۸۰درصد این رفتار و دارن فک کنم ب مرور خوب میشه فک کنم هوم ؟
وای کمدا :|
خیلی خوبه. من تا حالا امتحانش نکردم. البته خیلیییی سال پیشا دامن جین مد شده بود ازونا می پوشیدم....
نه سودی فرق داره رفتارهای تهاجمی طبقه بندی میشن که این جز طبیعی ها دسته بندی نمیشه البته از نظر من فقط
تیپ پاییزی خیلی خوبه منم همیشه میرم یه چیز جدید میگیرم. من پارسال کلا نارنجی و قهوه ای داشتم خیلی باحاله ^_^
اصلا موافق این حرفا که از اول با خانواده شوهر فلان باش و اینا نیستم. همه ی خانواده ها که مث هم نیستن. بعدم ادم میدون جنگ نمیخواد بره که. همونجوری که با خانواده خودت هستی به نظرم تا حدود زیادی شبیه به اون رو باید با خانواده همسرتم باشی.
من دیشب انتخاب واحدم بود فعلنی هستم :)
نارنجی زرشکی من دوست دارم. با اینکه قهوه ای بهم میاد ولی نمیدونم چرا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم
دقیقا! ببین من نمیخوام دقیییقا واسم اونطور باشن چون میدونم معقولانه نیس ولی نمیخوام هم معذب باشم و اونا هم سختشون شه..
منم گارد گرفته بودم، البته بیشتر ب خاطر اینکه داشتم شخصیتا رو اسکن میکردم :)) و همینطور روابط خانوادگی ک تجربه اش رو از طرف مادرم داشتم، میدوی ک چی میگم..
البته یه حد و مرزی به نظرم همیششششه باید با خانواده شوهر داشت.. این بحث خیلی طولانیه :)) ترجیحا تا همینجا بسه
هر چند در کل آدم ساکتی هستم تو جمع.. اما بهتر از قبل شدم
منم تا یکی دو هفته ی اول اینطور بودم...
من کلا حد و مرز دارم با همه :)) و خب حواسم هست که با اونا هم اینطور باشم نه فقط بخاطر اینکه خانواده ی خودم نیستن بخاطر اینکه کلا مود من اینطوریه...
به نظرم این ایده لباس خاص واسه پاییزت خیلی خوبه، درباره رفتارت هم با خونواده مارس باید بگم چقدر خوبه که اینجوری نگاه می کنی، که مثلا مادر مارس مثه مادر خودت باشه و همونطوری رفتار کنی، واقعا بی نظیری
انشالا خانواده مارس هم مثه دخترشون باهات رفتار میکنن :)
درباره این مشکل لوس بودن بعضی ها هم من هیچ ایده ای ندارم، نمیدونم ولی شاید اگه نازشون رو نخریم و بزاریم قهر کنن و بی اعتنایی کنیم بهتر باشه تا به قهر کردنشون توجه نشون بدیم و در مقابلش کوتاه بیام!!
تا حالا اینجوری نپوشیدم لباس. معمولا مثلا میرم یه مانتو میخرم یا پالتو. اینجوری نبوده که یه تیپ خاص کلا از سر تا پا برای یه فصل خاص بگیرم...
همینطورم هست اونا هم باهام مهربون و خوش برخوردن...
این مقطعی جواب میده...
یادم بنداز یه چیزی بگم بهت بعدا،خیلی برام مهمه که بگمش...
خب کی یادت بندازم؟؟ الان بگو دیگه عزیزم :))
خوب من خودم از اون دسته آدمهایی هستم که به خانواده رضا احترام میزارم زنگ میزنم پیگیر حالشون میشم کار هم میکنم یعنی مثلا همون ظرف اینارو که گفتی میشورم چایی هم میریزم اما اونجوری نیست که مثل بعضی از دخترها که ازدواج میکنن از هفت شب 5 شبشو اونجا باشم ، هر موقع همه دور هم جمع شن هر کاری هم داشته باشم کنسل میکنم میرم در کل به نظر من احترام احترام میاری نه زیاد باید خودمونی شد نه خیلی سر سنگین برخورد کرد.
این حسی که نسبت به آدما داری من نسبت به بوی عطر دارم مثلا یه بویی میشنوم بعدش نمیدونم کجا بود اما سریعا حسش بهم منتقل میشه که اون آدمی که این عطر رو میزد باهاش خاطره خوبی دارم یا بد .
واقعا خوشحالم که مامان حالشون خوبه عزیزم
منم اینطوری دوست ندارم فیروزه. دیدی که نوشتم با آدما خودم حد و حدود دارم و منظورم همینه که صمیمی نمیشم حتی با دوست خیلی صمیمی خودم هم یه سری محدودیت های رفتاری دارم...
آره با بو هم اینجوری هستم... ولی اینکه خود شخص رو ببینی ولی یادت نیاد کی بوده یا کجا باهاش بودی فقط حسش بهت منتقلشه به نظرم یکی از مباحث عجیبه!
مرسی عزیز دلم :**
الان نصفه نیمه خوندمت،نظری که از روی فکر و دقیق باشه نمی تونم بدم، تهش رو کامل خوندم:-D
الان منم میخونی آدرس بدم؟:-D
حکیمه؟؟؟؟ تو می نویسی؟؟؟؟ آدرس بلاگ اسکایت رو داشتم!! وایسا ببینم :|
الان چک کردم بلاگفاتو :| دختر چرا اطلاع نداده بودی برگشتی وب خودت :|