هفته ی دوم تعطیلات 70 درصدش اونطور که میخواستم گذشت!
تست های پایان نامه رو راست و ریس کردم و فرستادم واسه استاده و اکی داد.. باید بفرستم برای شرکت کننده هام.
فرانسه رو جزوه ای که خودم نوشته بودم سر کلاس مرور کردم...
ورزش کردم و صبحانه های سالم و مقوی خوردم....
دیروز هم یه عروسی از طرف خانواده ی مامان دعوت بودیم که رفتیم.. آخرشب دخترخالهه پرسید خوش گذشت؟؟ اومدم بگم ای بد نبود! بعد توی ذهنم این اومد که نگاه، اون دوماد بیچاره چندین میلیون خرج کرده و تا دو سالم لابد میره زیر قرض، بعد اون وقت مهموناش یکی مثل من میان و میگن ای بد نبود و تموم!
این وسط مسطا دخترک چشم سیاه رو هم میبردم بیرون میگردوندم چون اونم هفته ی آخر تعطیلاتش بود.. کتاباشو جلد کردم، بیرون بهش غذایی که دوست داشت رو دادم، با ماشین توی شهر چرخوندمش، یکی دو شب پیش خودم خوابوندمش و بیشتر باهاش تایم گذروندم...
اون روز که داشت کتاب اجتماعیش رو میخوند اومد بهم گفت میلو این درباره ی توئه! گفتم چی هست؟؟ گفت راجع به ارتباط غیر کلامی! گفتم بیشتر توضیح بده! گفت راجع به اینه که وقتی با یکی حرف میزنی اون شنونده با حرکت های سر و دست یا حرف هاش نشون بده که داره گوش میده، تو هربار که باهات حرف میزنم دقیق بهم گوش میدی یا وقتی یه چیز خنده دار تعریف میکنم میخندی (اینجا ادای خنده مو دراورد!!) یا تعجب میکنی یا ناراحت میشی و همیشه وقتی داری گوش میدی صورتت شبیه این شکلکای تلگرام میشه! حالت های مختلف داری!
برام خیلی خوشایند بود که توی ذهنش این هست که خواهرم بهم گوش میده و برای حرفام ری اکشن داره! متاسفانه مامان اینطور نیست.. مامان به لحاظ احساسی تقریبا آدم خنثی ای هست. یعنی هیچی خیلی خوشحالش نمیکنه و هیچی هم خیلی غمگینش.. به همین منوال ری اکشن هاش هم در حد همون احساس زود گذریه که بهش دست میده! بخاطر همین دخترک همیشه خبرهای خوب و یا غمگینش رو اول با من در میون میذاره...
............................................................
من آدم رانندگی توی شبم.. هربار که مامان میخوادبره تهران توی شب میبرمش.. نمیدونم چرا، شبا یه حال بهتری داره..راننده ها هم حال بهتری دارن.. توی روز مردم خیلی هاشون بخاطر کار رانندگی میکنن یا دارن میرن سرکار و برمیگردن. ولی توی شب اینطور فکر میکنم که 60 درصد آدما واسه مهمونی رفتن یا دور دور کردن از خونه میان بیرون! و همیشه توی شب میتونم نیم ساعته مامان رو برسونم ولی توی روز بس که شلوغ و ترافیکه کلی طول میکشه...
بعد همیشه هربار که قرار باشه به یه موضوعی فکر کنم میذارمش برای وقتی که دارم میرم تهران، توی اتوبان در حال رانندگی بهش فکر میکنم! چون بهترین موقع واسه من همون لحظه ست..این کار البته هیچ از هوش و حواسم کم نمیکنه که ماشین رو ول کنم به امون خدا و گاز بدم برم فقط! اتفاقا تمرکزم هم سر جاشه..
بعد دیشب داشتم فکر میکردم که آدما باید بدونن وقتی یه حرفی یا یه حرکتی رو نسنجیده یا غیر منصفانه در حق کس دیگه انجام میدن دیگه نمیتونن اون رو فیکسش کنن.. لا اقل درباره ی من که اینطوره! با خودم فکر میکردم اخلاق بدیه این؟ که فقط یه بار فرصت میدم؟؟ با خودم گفتم خب من برا آدما طبقه بندی دارم... مثلا وقتی هزاربار از دخترک چشم سیاه یه حرکت ناخوشایند ببینم ایگنورش میکنم و هیچ لطمه ای به دوست داشتنم نمیخوره چون عمیقا دوستش دارم... پس این نشون میده که من قلب سختی ندارم... بعدتر فکر کردم که در رابطه با اونایی که غریبه ترن نکنه نمیبخشم؟؟ چرا میبخشم.. از دلم درمیاد و فراموش میکنم.. ولی هیچی مثل قبل نمیشه واسم.. فاصله میگیرم و فکر میکنم هرلحظه ممکنه بازم زخم بخورم.. وقتی یاد گرفته باشی دیر اعتماد کنی، بعد که اعتماد میکنی و ضربه میخوری، دیگه نمیتونی فیکسش کنی چون با خودت میگفتی این تازه گلچین شده ی من بوده...یه وقت میبینی تو از یکی خوشت نمیاد.. خب خوشت نمیاد به هر دلیلی، دوست داشتن که زورکی نیس، بعضیا واست نچسبن! تکلیف اونا روشنه..
بعد وقتی اون پل سمت خونه ی خاله زیبا رو اومدم پایین و نزدیکای خونه ش رسیده بودم، فک کردم که حالا کم کم میفهمم چرا نمیتونم با هیچکی دوست شم و فقط بیریتنی توی تمام سالهای زندگیم تنها کسیه که انتخابش کردم، چون از خیلی جهات هارمونی داره باهام. و هیچ وقت نشده حرکتی بزنه که من رو لال کنه! و اگه هم گاهی اتفاقی افتاده که دوست نداشتم، راحت فراموشش کردم چون لابد اونم مثل دخترک چشم سیاه تبدیل به عزیزترینم شده...
...................................................................
روی میزم رو خلوت کردم از وسیله های دکوری. تا جا باز بشه واسه چندتا چیز. کتاب و جزوه ی فرانسه ام. کلاسوری که روش نوشتم: all about thesis، و اون سررسید کوچولوی جلد قهوه ای که روی اونم نوشتمall about next 6 months diary! که قراره توش هرروز پیشرفت های پایان نامه رو بنویسم، و برنامه ی باشگاه و کلاس های دو تا آموزشگاها و کلاسای خصوصیم رو...
..........................................................................................
من آرزو دارم که غذاهای خوشمزه بپزم و خیاطی هم بلد باشم.. ولی همیشه توی ذهنم بوده اینا رو دوست دارم توی خونه ی خودم انجام بدم.. حتی همون روزایی که فکر میکنم نمیخوام هیچ وقت ازدواج کنم ولی توی ذهنم بود که بعد از ارشد زندگیمو جدا میکنم...
فک کنم توی ایسنتام بود که یه بار نوشته بودم من فقط واسه دو نفر آشپزی میکنم، مارس و بیریتنی...
بعد سِپ که منو دیده بود گفته بود که دروغ نگو تو توی خوابگاه هم واسه ماها آشپزی میکردی و دوست داشتی این کار رو، دستپختت هم عالی بود و با همون امکانات کم بهترین تزیینا رو واسه غذاهات داشتی...خب آره، چون خوابگاه هم انگاری زندگی خودم بود، خودم مسئولش بودم... یه سری کارا رو عمیقا دوست دارم ولی فقط واسه وقتی که خودم تنها بانو و صاحب قابلمه ها و ظرف و ظروفم باشم!!! خنده دار به نظر میرسه ولی واقعیه این تزم!
دفعه سوم یا چهارمه کامنتی رو باز میکنم یه چیزی بنویسم یادم میره چی میخوام بنویسم برمیگردم پست و میخونم دوباره:دی
خواهر بودن و خواهر داشتن نعمتیه واقعا :)
عزیزم :))))))
واقعا :)
تیتر پست رمزدارت برام ناخواناس به همین برکت قسم
عزیزم :))
چرا قالب وبت اینجوری شده؟ :(
من رمز می خوام یالا
خواستم به زور هدر رو جا بدم تو یه قالب دیگه :))
چرا برا پست های قبلی نمیشه نظر داد؟
:/
خواستم بگم که تابستون عالی بود و پاییز هم خوبه... دوسش داشته باش پاییز رو :):* اولین پاییزیه که مارس رسما کنارته :*
میبیندمشون...
:(
آره :) عزیزم :*
سلاااااااام میلو :*
اتفاقا می خواستم ازت بپرسم فرانسه ات چی شد؟ :)
چقدر خوب و عالی که باهاش زمان می گذرونی و بهش گوش میدی...
اغلب آدما به جای یاد نگرفتن و تکرار نکردن کارهایی که اذیتشون میکنه، برعکس هم یاد میگیرن و هم تکرارش میکنن همیشه :/ مث یه عقده :(( چقده خوبه که وقتی از خنثی بودن مامانت راضی نبودی، باعث شده قشنگ به خواهرت گوش کنی :*
منم میلو! من عاشق رانندگی ام و مخصوصا رانندگی توی شب! اما باید بگم مامانم حتی نمی زاره شب ها توی شهر رانندگی کنم.. جاده که پیش کش :/
خیاطی و آشپزی رو به نظرم دخترا باید یاد داشته باشن اما من خیاطی رو اصلا دوست ندارم :|
سلام عزیزم :**
میخونمش کم کم!
البته اینم بگما قبلا نوشته بودم که از یه سری رفتارای منفی بابا خودم هم به ارث بردم و ناخودآگاه تکرارشون میکنم!
ای بابا چرا :( خوبه که توی شب! من رانندگی رو از همون اول توی شب با بابا شروع کردم...
خیاطی خیلی خوبه که...
رانندگی شب باشه ، سیگارم با شه ؛) چه باحال که اشپزی تو خونه خودت رو دوست داری فقط ؛)
راستش دیگه مثل قبل کراش ندارم به سیگار... ولی موافقم باهات...
با پشتکاری که داری حتما میشه :ایکس
دستورشو حتما بات شیر میشم
مرسی پرسه ی عزیزم :*
یه ذره شاید به نظر ِ دیگران تند باشه اما منم معتقدم که فقط افرادی که برای آدم اولویت دارن رو میشه راحت بخشید.
به همین زودیا میای میگی که پایان نامه هم تموم شد و راحت :ایکس
من کل ِ تواناییم چیز کیک ِ :دی که اونم برای هر کسی درست نمیکنم :دی
پرسه اینجوری من راحتترم....
ایشالا... :(
چیز کیک رو خیلی دوست دارم یاد بگیرم و خوب درستش کنم...
میلو جان دریک کلمه وصف تو
چقدر انرژی مثبت داری ک من اینقدر حرفاتو دوس دارم
خوش ب حال مارس ک تورو داره :-* :-*
چاندین؟؟ عزیزم مرسی...
تو چرا آدرست رو برام نمیذاری؟؟ اگه همون چاندین خودمون باشی یادمه قبلا می نوشتی...
خوش به حال مارس و بیریتی که دست پخت عالی تو رو نوش جان می کنن :)
در مورد ری اکشن به حرف های بقیه منم خیلی دوس دارم که طرف مقابلم با حرفام همراهی کنه و یه مدل نشون دادن همراهی همین بادی لنگوجِ.
فکر کردن موقع رانندگی ... اممم به نظرم جالب میاد ولی من چون تا حالا تجربه رانندگی نداشتم نمیدونم منم بتونم همزمان با تمرکز رو رانندگی فکر هم بکنم!!
تحفه ام نیست شادی جان :*
فک کنم دیگه این روزا همه این مهارت رو خیلی خوب بلدن مخصوصا در رابطه با دوستاشون...
بستگی داره! بعضی ها کارای دیگه میتونن بکنن که من نمیتونم مثلا. مثلا مارس موقع رانندگی باید باهاش حدالمقدور حرف زده بشه یا فکر کنه. نمیتونه تمرکز کنه. منم همینطورم موقع رانندگی کسی نباید باهام زیاد حرف بزنه چون عادت دارم آدما رو نگاه کنم خب نمیشه موقع رانندگی همچین چیزی! ولی فکر کردن رو میتونم :))
فکر کنم قبلا هم برات نوشتم که قدرت بخشیدن ادم ها رو به تعداد بی نهایت دارم :| اصلا انگار فراموش میکنم بهم بد کردن و چندین بار دیگه هم تکرار شده. این یه توهین به خودمه که میتونم انقدر راحت همه رو ببخشم. بعضی ها واقعا مستحق بخشش نیستن. اما من هم زود عصبی میشم هم زود فراموش میکنم. نباید اینطور باشه.
منم فکر میکنم اشپزی تو خونه خودم رو دوس داشته باشم و الان بخش بزرگی از تنفرم از اشپزی واسه اینه که مالک هیچی نیستم و هربار موقع اشپزی یکی پیدا میشه که هی بیاد دخالت کنه و بگه که فلان کارو کن. اینجوری اصلا دوست ندارم.
نمیئونم ژوان واقعا که این خوبه یا بد...
من حالا واقعا کسی باهام کار نداره اتفاقا وقتی هم مهمون داریم نصفی از کارای آشپزی با منه مخصوصا سالادا و دسرا. ولی دوست دارم غذاهای اصلی رو خونه ی خودم بپزم!
هووووم اره راجب غریبه هاهم اینطورم....من کاملا قضیه فراموش نمیکنم خا..ته مغزم بایگانی میشه..اما واقعا از خاطرم میره وقتی طرف میبینم دیگه یادم نمیاد سری قبل چه گندی زد به حالم....
نیگا من راجب خیاطی اینطور فک میکنم که بایدی وجود نداره..
اما اشپزی نه..چراچوون به نظرم وقتی خانوم خونه اشپزی میکنه واون عطر غذامیپیچه تو خونه ..کلی انرژی مثبت پخش خونه میشه بعد انگاری غذایی که باعشق پخته میشه جادومیکنه...البته این نظرمنه ...
عطر غذا که عالیه! وای گرسنه ام هستم الان :))
نمیدونم این خصلتم خوبه یابد من زوود میبخشم یعنی اصلا مغزم طوری طراحی شده که خیلی زود فراموش میکنه...
++حالا راجب اشپزی یه پست میخوام بذارم..
من عاشق اشپزیم اصلا تو خونمه اشپزی..بنظرم یه خانوم هرچقدن تحصیل کرده..فیلان بسیار باشه باید اشپزیش خوب باشه..خیاطی بلد باشه که دیگه محشره:)))
در رابطه با اونایی که یکم غریبه تر هستن هم اینطوری؟؟ منم فراموش میکنم و می بخشم ولی دیگه نمیتونم مثل قبل باشم باهاش...
البته بایدی وجود نداره. شاید واقعا خیلی ها دوست نداشته باشن این رو، حالا چون خانومن الزامی وجود نداره... ولی اگه دوست داشته باشن و بتونن انجام بدن خیلی خوبه :)
خب میلو من همیشه حتا اگر از قبل تصمیمی مصمم گرفته باشم راجع به آدمی بهش فرصت توضیح میدم..توجیه نه،توضیح...و گاهی واقن خیلی تاثیر داشتن این حرفا...
اینطوری که میگی تقریبن نبودم هیچ وقت،شاید بهتر باشه اینکه تو میگی
عزیزم..چه خواهرک_وروجکی
+میلو پاییز ایز عه پیور کرپ :)) بات لتس میک""" ایت فیل گود
متاسفانه من ای فرصتم نمیدم! و این بده.. میدونم که بده! ولی میگم یعنی هیچی توجیه نمیکنه کارشو.. آدم وقتی با یکی دوسته یعنی دوسته، دلیلی نداره برنجونه... و وقتی رنجوند پس دیگه دوست نیست اون...
بهترین توصیف بود :)) پیور کرپ :)))
فکر کنم همه ى آدما اینطورین که عزیزانشونو راحت تر از غریبه ها ببخشن فقط درجات مختلف دارن
میلو خیلى خوبه که با عشق آشپزى مىکنه
من عاشق آدماییم که با عشق آشپزى مىکنن و سرسرى نمىگیرنش فقط به عنوان سیر کردن خودشون و تموم
به همون نسبتم متنفرم از دخترایى که فکر مىکنن آشپزى بلد نبودن اوج با کلاسیه!
آره همینطوره...
نمیشه اینجوری دوست ندارم من....
نه دیگه الان موج آشپزی کردن بین دختراست :دی جدی میگم! الان دیگه دخترا سعی میکنن یاد بگیرن آشپزی رو و غذاهای عالی بپزن و این خیلی خوبه که میبینن چه کار قشنگیه
Khob in taa'bie k raftare nakhoshayande admaee nazdiko nadid begiri
Chon dosteshon Dari o morede etemadrtan k harcheqadam bad raftar konan donbale zarbe zadan bet nistan
Man fek mikonam in halat enhesartalabi vase yekaro yechizi barmigarde b raftar baqie baa Adam
Masalan man ye dosti daram k ashpazio khayatio harkario dos dare vali mamanesh behesh azadi amal nemide
Ya gahi mige khonaro b ham rikhti o kholase ye harkati mikone k zoqesho kor mikone inam mige asalaan bikhi
Man valii vaqti b kasi hese khob daram doos daram vasash ashpazi konam
Kolan mohabatamo ba inkar neshon midam :D
Albate faqat cake o deser o chizaye fantezi
Khayati ham dos daram faqat vase khodamo mamanam anjam bedam k haminkaram mikonam :D
خب پس طبیعیه...
حالا من مامانم کاملا بهم آزادی عمل میده تشویقم هم میکنه. وقتی هم مهمون داریم مثه تو دسرا و کیکا و سالادا و اینا با منه همیشه... ولی آشپزی رو فقط واسه همین دو نفر تا حالا انجام دادم به جز اون روزایی که خوابگاه بودم
میلو فک کن
همممه چی برای خودت باشه
کلا تو قلمرو خودت باشی و هرررکاری دلت بخواد انجام بدی تو خونت
خیلی حس خوبیه این استقلال^_^
+ منم وقتی دلم از کسی زیاااد بگیره شاید ببخشمش ولی هیچوقت برام مثل سابق نمیشه
مث خواهر بزرگترم:(
دقیقا همینطوره... و میدونی هرچی کجاست یا کجا بذاری که خودت راحتتری...
فک کنم همه همینطور باشن... نه؟