با خودم گفتم من چرا بخاطر بی لیاقتی یکی دیگه غصه بخورم...وقتی آدما خودشون نمیخوان مورد اعتماد باشن و لیاقتشو ندارن خب چه کاریه که من عقب نشینی کنم.... از دوشنبه تا حالا هی کلنجار رفتم با خودم، واسه خودم نوشتم حتی، رمزی و توی چرک نویس... ولی دیدم نه اینجوری نمیشه...یکی دیگه خیانت در امانت میکنه، یکی دیگه حرف زدن عادیش فحش های پایین تنه ست، یکی دیگه خودش هزارتا مشکل داره ولی نمیدونه که مهمترین اصل زندگی اصلاح کردنه خود آدمه نه دیگران، من چرا تاوانشو بدم؟؟ من چرا کوتاه بیام از چیزی که حقمه و توی قلبم لذت دارم از انجامش..؟
...........................................................
انیس جان یه سوالی چند روز پیش پرسیدی که فرصت نشد جوابت رو بدم. اگه تمایل داشتی همینجا باز بنویسش حتما تا جایی که بتونم راهنمایی میکنم...
.....................................................
هفته ی آخر تعطیلات هم همونطور که میخواستم گذشت... رفتم تا شهر دانشگاه و استاد راهنما و مشاورم رو دیدم... راهنمایی های خوبی کردن و ازم خواستن توی تاریخ های مشخص گزارش کار بفرستم و هربار قسمتی رو انجام داده باشم تا یه روزی که مشخص میکنن...
......................................................
عروسی صبا بهترین و بی نظیر ترین عروسی ای بود که به عمرم رفته بودم.. گروه ارکسترش یه چیز پرفکتی بود که می تونم بگم شاید به سختی کسی مثلش باشه! مارس به ندرت کار کسی رو تایید میکنه، ولی به قدری از اونا خوشش اومده بود که گاهی میگفت میلو بذار من وایسم نگا کنم این یارو پرکاشنیه رو! اوه یه پسر بامزه و فوق العاده کارکشته که کاملا جو رو مثل کنسرت کرده بود و صبا رو فرستاده بود اون بالا دی جی شده بود و ما هم این پایین تا می تونستیم میپریدیم بالا و با صدای بلند باهاشون همراهی میکردیم! خنده دار ترین قسمت اونجایی بود که پرکاشنیست یه درام رو ورداشت و پرید وسط جمع و با همه رقصید و و برای همه خیلی هیجانی و با ریتم تند به درامش میکوبید. اونقدر هیجان زده و پرشور بودن مهمان ها که ما هم احساس راحتی میکردیم...یه جایی هم آقاهه از کاپل ها خواست تا بیان وسط و یه رقص عاشقونه داشته باشن! اول خواهر صبا با همسرش اومد و بقیه چون به صورت آفیشالی زوج نبودن روشون نمیشد بیان! مامان صبا که فوق العاده همیشه عاشقش بودم بهمون از دور اشاره کرد گفت بیایید دیگه شما دو تا! اونقدر حس خوب گرفتم از اینکه بین اونهمه مهمون به ما توجه داشت که حد نداره! و ما هم با یه چرخش حرفه ای که قبلا خیلی تمرینش کرده بودیم رفتیم وسط و نور روی ما متمرکز شد :)
تا دیروقت رقصیدیم و اونقدر مراسمش متفاوت و رمانتیک بود که با خودم میگم نه تنها صبا که مهمان ها هم با یادآوری عروسیش تا همیشه یه لبخند گنده روی لباشون خواهد بود!
................................................................................................................
برای روز غدیرخم هم خانواده مارس باز هم لطف داشتن و برام هدیه اوردن و خود مارس هم یه هدیه ی زیبا که عاشقش شدم بهم داد..خوشحال بودم که هربار توی مراسم های اینطوری تمام خانوادش میان خونمون و براشون مهمه که حضور داشته باشن... و من یه مدل کیک و ژله درست کرده بودم که برای اولین بار این میکس رو داشتم و همچین بدک نشده بود.
ظاهرش به نظر خودم کاملا آماتور دراومده بود ولی مزه اش، اونطور که بقیه میگفتن عالی شده بود...پدرش رو بردم توی اتاقم و گفتم شما اتاقت رو نشونم دادی من هم نشون شما میدم! وقتی فهمید کمد دیواریم رو خودم رنگ زدم و بهش اون کاغذهای مخصوص کمد رو چسبوندم بی نهایت خوشش اومده بود... گلدون هام رو با دقت بررسی کرد و چندتایی از نقاشی هام رو برانداز کرد و گفت ذوق هنری خوبی داری...
...................................................................................
روز آخر با مارس عزیزم حسابی خوش و تایم زیادی رو گذروندیم و راجع به مسائل مختلف حرف زدیم...برای اولین بار یه موضوعی رو مورد بحث قرار دادیم و مارس با قدرت تمام به اون موضوع اشراف داشت و دید محکم و مطمئنش من رو به وجد اورده بود!
درباره ی هندل کردنه مسایل مالیمون هم حرف زدیم و گفت که بعد از رفتن توی خونه ی خودمون پولاشو میسپاره دست من چونتوی این دو سال دیده که خوب تونستم واسه خودم مدیریت مالی داشته باشم...بی نهایت خوشحال شدم که اینو گفت...
آخرشب بهم گفت برای اینکه آخرین شب تعطیلاتت رو عالی بگذرونی بریم یه جشن کوچولو بگیریم...و بهم یه شام خوشمزه داد توی یه outdoor رستوران...و من عاشق سالاد کلم کنار پیتزام! ترکیبی که شاید هرکسی خوشش نیاد و به نظرش عجیب بیاد ولی من با دنیا عوض نمیکنم این مزه رو!
مارس آدم عکس گرفتن نیست.. واسه همینه که خیلی کم از لحظه هامون عکس دارم. با اینکه اینهمه بیرون رفتیم و اینهمه تایم گذروندیم، ولی خیلی کم شاید به صدتا نرسه عکسامون...مثلا توی عروسی صبا با اینکه هردومون ظاهرمون خوراک عکس بود منتها سه تا عکس بیشتر نگرفتیم که اونم دوتاش تار شده :|
دوست داشتم از دیبشمون عکس میگرفتم! ولی متاسفانه ما توی خوش ترین اوقاتمون کلا عکس گرفتن رو یادمون میره!!!
................................................................
این ترم ترجیح دادم توی دوتا روز کل برنامه ام رو جمع کنم و بقیه ی روزا مال خودم باشم.. درسته که واقعا خسته میشم و از صبح خیلی زود تا عصر بدون توقف توی آموزشگاه اصلیم هستم و بعدش بدو بدو میرم آموزشگاه جدیده ( دیگه الان جدید نیس ولی خب برای اینکه قاطی نشه با اون اینجوری صدا میزنمش) و تا دیروقت اونجا فعالیت دارم ولی خیالم راحته که پنج روز باقی مونده مال خودمم و میتونم مثلا یه روز کامل بخوابم حتی!!
و بالاخره پیشرفت شغلی هیجان انگیزی هم امروز برام استارت خورد!
ازم خواسته شد تا سوپروایزر یه آموزشگاه باشم و من؟ با کمال میل پذیرفتم! خوشحالم که بهم اعتماد شد و قراره روزهای طلایی شغلیم رو بگذرونم.ازشون خواستم یکی دو ماه بهم فرصت بدن تا پایان نامه ام رو هندل کنم و اگه طبق برنامه ریزیای این مدت و استاد راهنمام پیش برم مطمئنا تا دو ماه دیگه کارش تمومه... خب من زیادی درباره اش غر زدم، حقیقتش اینه که من فصل های اصلی رو نوشته بودم منتها فقط در حد ویرایش اول.. یعنی اونقدرا هم صفر نبود کارم....منتها چون یه تایم طولانی ولش کرده بودم رشته ی کار از دستم خارج شده بود و یادم رفته بود چی دارم چی ندارم.... و به پیشنهاد کار جدیدم گفتم بعد ا زتموم کردن پایان نامهه اون رو شروع میکنم.... کار سختیه و مهارت لازم داره...توش صفرم و گاهی وحشت میکنم! اما با خودم میگم خب بالاخره که چی! بیست و پنج ساله شدی و باید کم کم کارهارو خودت بگیری دستت...و من همیشه خوشحالم که شغلم جوری بوده که کسی نتونسته بهم هرروز بگه چیکار کن یا چی رو تکمیل کن، یا منو تحت فشار قرار بده... طبق صلاح خودم با روشی که فکر میکردم بهتره پیش رفتم و فکر میکنم یکی از بزرگترین دلایل آرامش همیشگیم اینه که توی کارم از جانب کارفرما تنشی ندارم! البته اگه اون یه سال اول تجربه ی کاریم رو فاکتور بگیرم ...
کلاسهام درسته که توی دو روز جمع شده ولی تعدادشون خیلی زیاده و توی هر کلاس هم تعداد زیادی آدم هست! با اینحال کنترل کردنشون راحت بود و خسته ام نکردن...و البته یه دونه هم یه روز دیگه ست که من چون قبلش باشگاه هستم برام زیادبه چشم نمیاد که واسه کار رفته باشم بیرون!
کلاسای خصوصیم رو فعلا کنسل کردم. یعنی حوصله ی شلوغی ندارم.. به نظرم همین که اون دو روزم فوله کافیه و میخوام که بالاخره تمومش کنم پروژه ی ارشدمو و بعدش تمرکزم رو کار جدیدم باشه...
امشب هم بعد از اونهمه ساعت کار کردن درحالیکه هنوز یه ساعت دیگه باید کار میکردم مارس بهم گفت چند لحظه برم ببینمش... و دیدم که یه هدیه ی کوچولوی خوشرنگ رو با چندتا گل سفید که بهش چسبونده بود برام اورده....
....................................................................................
هفته ی اول پاییز برام فوق العاده بود..
ممنون که برگشتی
ممنونم ازت که دوباره می نویسی راستش یکی از وبلاگهای home page م شدی و حداقل تا مدتها حسرت ننوشتنت رو داشتم
خب من واقعا نمیدونم چی بگم از اینهمه لطف...
از صمیم قلب خوشحالم که برگشتی
مرسی تیارا...
عزییییییییییزم
خیلییییی خیلییییییییی خوشحالک که برگشتییییییییییی:)))
باورکن روزی چند بار میومدم به وبت سر میزدم میگفتم میلو ادم عقب کشیدن نی.....
امیدوارم اون مریض هم شفا پیداکنه
........
هووووم اون عروسی صبا چقد خوب بود...
چقد خوبه که پنج روز هفتههه مال خودته
......
دیدی پاییز چقد خوبه؟توهفته اولش که کلی شادت کرد ...
پاییزت سراسر شادی:)
خیلی زیاد...
مرسی مریم جان، همچنین برای تو و همسر عزیزت :*
خوشحالم ک مینویسی بازم ...
با اینکه نمیدونم چی پیش اومده
چون یهو باز کردم دیدم زدی نمینویسی
الان باز کردم دیدم نوشتی
دونستن همین
همین قدر کافیه :)
مرسی مونای عزیز
میلو..دختر چیکار کردی یهو گذاشتی رفتی!...خیلی ناراحت بودم گفتم درسته که بهای اعتماد کردن به کسی رو پس دادن خیلی سخت و بده ولی میلو چرا انقددد باید کنار بکشه و بذاره به خواسته ش برسه هرکی هست...ولشون کن میلو...منم مثه توام،دیر و سخت اعتماد میکنم و واقن دلم میشکنه اگر انتخابم اشتباه باشه ولی این روزا انقد با قدرت جلوشون وایمیستم که جرات نکن تو فکرشون حتا بخندن به اعتمادم،یه کاری میکنم تا تهشون بسوزه که محرومشون کردم از بودن توی زندگیم...
به درک که انقد احمق و بی لیاقتن....
خوشحالم بهت خوش گذشته و میشنوم پروژه ی پایان نامه ت خوب پیش میره..من از همین ترم یک شورو کردمش میلو و تا بی نهایت کار دارم باهاش انگار و قشنگ اینطوری ام که چه غلطی کردم :| :)) ولی اینا الکیه بابا
+چقد خوشالم برگشتی،نری دیگه ها،دلت میاد؟
متاسفم املی...

ولی خیلی خوب کاری میکنی که از اول شروعش میکنی... بعدا راحت میشه واست...


راستی دانشجو شدی؟؟ تبریک میگم بهت املی عزیزم