هروقت صدای باد و بعدشم بارون میاد، و بعدش یکمی باد سرد می وزه  واسه من مثه مرگه! یاد تموم بدبختی ها و گه ترین روزام میفتم! نمیدونم چرا!


این بیسکوئیت که بابا خریده خیلی خوشمزس... یه جورایی مزه ی نون قندی های قدیمی و داغ رو واسم تداعی میکنه... با اینحال من هیچ وقت کیک رو بهشون ترجیح نمیدم.. آخه بیسکوئیتا سفتن، باید جوییده بشن، ولی کیک نرمه، راحته خوردنش! اون موقع ها وسط کلاسا که میرفتیم بوفه صبحانه یا عصرونه بخوریم، بچه ها انتخابشون بیسکوئیت های بای بود، من از اون کیک کوچولو دو قلوها برمیداشتم! اگه هم انتخاب دیگه ای واسم نبود اون بسکوئیت ها رو اونقدر توی چای ام نگه میداشتم تا نرم شه!






..........................................................



دیشب توی مهمانی، به این فکر میکردم که چقدر خوبه مارس اینجاست کنارمه، قبلا هی باید به بهانه  های مختلف میرفتم اتاقم تا گوشیمو چک کنم تا یه تکست بزنم و بگم که چه خبره.. یا همش جای خالیش برام غصه دار بود.. الان ولی توی مهمانی ها، کنارشم..بهش میوه میدم و وقتی مردا راجع به یه موضوعی حرف میزنن مارس بهم اطلاعات تکمیل تر میده...



............................................................

خواهر بزرگه برام یه عالمه خرید کرده.. وقتی دیدم مارس با چندتا کیسه ی خرید اومد توو و تا مارک روی کیسه ها رو خوندم فهمیدم باز کار خواهر بزرگه س.. اونقدر هیجان زده شده بودم که نمیدونستم اول کدوم رو بپوشم! هرکدوم رو باز میکردم میدیدم از اون یکی بهتر و خوشگل تره.. بعد ولی بینشون یه چی بود که درجا دل و دینمو بهش دادم! همون پیراهنی که همیشه توی ذهنم بود داشته باشمش و موهامو گوجه ای ببندم و توی کِشتی و توی شب بپوشمش و توی هوای آزاد وایسم و موج ها رو نگاه کنم! دقیقا همون مدلی س///ک///سی و جذب و راسته! با یه چاک خیلی ناز از پایینش تا یکمی بالای زانوم...و یه کفش بند بندی مشکی که باهاش ست کرده بودش... بعد؟ توی خریدا یه چیز کت مانند حریر مشکی نیم تنه هم بود که پایینش گره میخورد به هم...واسه همین لباس مجلسیه بود که روش بپوشی.. منتها من اونو خالی پوشیدمش و؟... اونقدر ازش خوشم اومده بود که دلم نمیخواست از تنم درش بیارم! 

یه مانتوی آبی کاربنی هم توی خریدا بود که من تا حالا اون سبکی نپوشیدم اصلا لباس! فکر میکنم یه تیپ خیلی خاص و عجیبی میشه اون سبک مانتو! یعنی اگه به خودم بود هیچ وقت همچین انتخابی نمیداشتم، ولی وقتی پوشیدمش فکر کردم که چیز جالبی میتونه باشه!



خواهر آخریه پریشب بهم میگفت تا چند سال پیش خواهر بزرگه هی لباس میخریده میگفته میذارم برای خانوم آینده ی مارس.. بعد که دیده بود مارس تن به ازدواج نمیده و خبری نیس یکی یکی لباسا رو بذل و بخشش کرده به آدما و بعد هی واسه ماها خرید میکرده تااااا اینکه تو اومدی و حالا باز هرجا میره مدام به فکره توئه، هربار میریم بیرون وایمیسته مغازه ها رو نگاه میکنه میگه این واسه میلو خوب میشه بخرم براش؟؟... بعد جالبه برام که لباسا رو تک نمیخره، یعنی تا یه کفشی یا کیفی رو باهاش ست نکنه بهم نمیده...دیشب با ته قلبم ازش تشکر کردم و از خدای خوبم هم ممنونم که همچین آدمایی رو سر راهم قرار داده...  یه نوت دیگه توی مموری جار...

نظرات 28 + ارسال نظر
روم نمیشه بگم! دوشنبه 20 مهر 1394 ساعت 20:57

از اینکه آدم شیک و با کلاسی هستی! و خوشحالی و حس خوبی داری معمولا! الان می فهمم که اون هنر خودت بوده! من وقتی حسابم خالیه استرس می گیرم و کلی به همه چی بیخودی گیر میدم!

خب اینم (اگه حتی یه درصد باشم) از توی نوشته ها که معمول نمیشه :)
منم حسابم گاهی خالی میشه ولی نه با خرجای بیخود و بی هدفانه

روم نمیشه بگم! یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 20:55

واقعا؟
آفرین به تو! من تا حالا فک می کردم تو چقد برا دلت خرج می کنی و کلی چیزای جینگیل مینگیل بخری! واسه همین تو کف مونده بودم!!

از کجای نوشته هام همچین برداشتی کردی؟؟ :)

روم نمیشه بگم! یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 12:22

قطعا همین طوره که میگی ولی من دوست داشتم ببینم شما چه جوری این کارو می کنی که مارس از دستت راضی بوده و گفته میخوام پولامو بدم مدیریت کنی! میشه یه مثال بزنی؟ حالا نه لزوما رو خودت ولی یه مثالی که بالاخره من یه کمی بفهمم چکار کنم! اگه این کارو کنی ممنون میشم

ببین مثلا من خرجای بیهوده ندارم.. خرید درمانی میگن چی میگن، از اینجور چیزا ممکنه هر چند ماه یه بار داشته باشم، راحت پا میذارم روی دلم و سعی میکنم پولامو واسه کارای ضروری تر خرج کنم.. الویت بندی دارم واسه خرجام.. اونایی که واجب ترن اول بعدش چیزای دیگه.. اینطوری نیستم بگم خب حالا اینو میخرم خوشم اومده تا بعد ببینم چی میشه!! یه همچین چیزایی

مرمر یکشنبه 19 مهر 1394 ساعت 11:13 http://www.m-h-1390.blog.ir

کلوچه فومن کلا با کلوچه لاهیجان فرق میکنه..سایزش بزرگ تر بعد با کره حیوانی درست میشه ..داخلش گردو ودارچین شکر داره...کلا اگه اصل کلوچه فومن بخوری معرکس ...داغ داغ باید خورده بشه:)))

یه بار دوستم برام کلوچه ی فومن اورد پس از اونا بود؟؟؟ من هر جفتشو دوست دارم! به نظرم جفتش خوشمزس... :)

روم نمیشه بگم! شنبه 18 مهر 1394 ساعت 22:01

سلام میلو جان میشه لطفا به منم یاد بدی چطور پولامو مدیریت کنم؟ چون انگار از این دست نگرفته از اون دست میره! و خب اگه بخام نگهشون دارم هم بیشتر عصبی میشم که پول دارم ولی نمی تونم چیزایی که میخام بخرم! مرسی

مدیریت پول به هزارتا فاکتور دیگه بستگی داره. که چقدر درامد داری، ماهیانه چقدر درمیاری، چه خرجایی داری، خرجای واجب خرجای فرعی.. یه چیزیه که خودت باید انجامش بدی...

بی تای بدون تا شنبه 18 مهر 1394 ساعت 20:40

میلو چه خوبه که همه چیز برات خوبه.
همینم مهمه دیگه همین که خوشحال باشی کافیه.
منم هر بار میام تو وبت کلی مطلبای نخونده ازت دارم.
واقعا وقت نمیکنم بخدا.متاسفم بابت این مساله واقعا.آدرس خیلیا رو هم گم کردم.الان فقط تو و شاپرک رو تو لیستم دارم.همه رو گم کردم.
ولی دیگه راحت تر میشه شما2تارو بخونم

عزیزمممم.. :**
نه بابا مشکلی نیس :*
منم خیلی ها رو گم کردم متاسفانه :|

اردی بهشتی شنبه 18 مهر 1394 ساعت 13:03 http://tanhaeeeii.blogsky.com

چه خواهر معرررررکه ای

آره واقعا :)

سمی شنبه 18 مهر 1394 ساعت 12:04

من برعکس تو عاشق اون هوای خنک بعد بارونم.کلا بارون رو باهمه ی مشتقاتش دوست دارم.گرفتگی آسمون و رعد و برق و خیس شدن و بعدشم خنکی هوا و احتمال زیاد آب گرفتی و ترافیک و گلی شدن لباس

سمی بارونای پاییز و زمستون رو هم دوست داری؟؟ من اینایی که گفتی رو راجع به بهار دوست دارم....

نانا شنبه 18 مهر 1394 ساعت 11:54

وای چقدر ذوق داره این کادوهای یهویی و البته زیاد
من فقط میگم از بس خودت میخواستی با عروسای تازه دارد به خونواده خوب باشی که تموم انرژیش به خودت برگشته

آره خیلی...
واقعا اگه دلیلش این باشه خیلی خوشحالم...

مرجان شنبه 18 مهر 1394 ساعت 11:31

چه خواهرشوهر خووووووووووبی
دستشون درد نکنه واقعا:)

بعله :)

مرمر شنبه 18 مهر 1394 ساعت 00:50 http://www.m-h-1390.blog.ir

اقاااا کلوچه فومن..با کلوچه لاهیجان حاضرم با مستر عوض کنم
...
میدونی میلووو تو خوبی ..بعد این خوبیتو تو اولین دیدارات دادیش به خواهرمارس..حالا نشستی قلمبه تو قلبش...بعد پس توقع مهربونی با شدت بسیار رو باید داشته باشی خووو
.......
من عاشق پاییزم..اصلا این بارون که میخوره به شیشه دیوونه میشم..دلم میخواد وسط یه جنگل تنها بشینم وقتی بارون میاد با درختا با بارون و..شروع کن عاشقی کردن:)))

چه فرقی دارن با هم؟؟

نه عزیزم اینطوریا هم نیس... فکر میکنم بزرگترین دلیلش خوبیه خودشونه و اینکه مارس رو هم خیلی دوست دارن... من وگرنه کار خاصی نکردم یا حتی شاید بیشتر از ده تا جمله حرف زندک درکل باهاشون...

البته تویجنگل باحال میشه واقعا...

mohabat جمعه 17 مهر 1394 ساعت 22:06

:))))))))vaaay
Manzoram in booood k cheraa kadohaye biii dalilee man kamm shode
:)))))) yadame qablan yechi vasat neveshte bodam
Baad to rafti dictionary roo ham check karde bodi
:)))

مریم چرا انقد منو اذیت میکنی دفعه ی سومته :)))) نوشته بودی دست چپی؟ بعد اینو با غلط تایپی این مدلی نوشته بودی :date chapi?? خب من دیدم کلمه ی اولش اینگلیسیه گفتم لابد بعدیشم یه چیز هست دیگه :| یه بار دیگه ام یه چیز دیگه توی همین مایه ها گفته بودی :)))

hoda جمعه 17 مهر 1394 ساعت 21:23

واى میلو من همیشه که از این خواهر مارس تعریف میکردى یه دختر جوون نهایت سى و پنج شش سال تصورش میکردم نمیدونم چرا! بعد اصلا در مخیله ام نمیگنجید که چطورى اینقدر باید آدم از خود گذشتگى کنه به جاى اینکه صد تا لباس واسه خودش بخره نود تا بخره و ده تاش رو بده به یکى دیگه :دى آخه ما دخترا هزااار تا هم داشته باشیم بازم واسه لباس حریصیم :دى
الان که به سودى گفتى همسن مامانت هستن توجیه شدم کاملا, حتما مارس خیلى خیلى محبوبه توى خانواده که همه از چند سال پیش ذوق داشتن که زن بگیره براش از این کارا کنن, ماشالا چه خوش سلیقه هم خرید میکنه با این که همسنت نیست, عکسش رو دیدم, مبارکههه

هدا؟؟ وقتی مارس خودش سی و پنج سالشه چطوری خواهر بزرگش سی و شش باشه؟ :دی البته خواهر کوچیکاش هم همینطوری با محبتن و برام معمولا خرت و پرتای ریز ریز میارن منتها خواهر بزرگه خیلی حواسش به من هست!
من همون روزای اول بهش گفتم همینو، گفتم اگه میبینی با من خوبن چون تورو خیلی دوست دارن!
آره واقعا.. اون لباسه که برای عروسی صبا پوشیده بودم با کفشش رو هم باز همین خواهر بزرگه گرفته بود برام!

تبسم جمعه 17 مهر 1394 ساعت 21:22

من ولی بارون همه جوره دوست دارم،بشرطیکه رعد و برقای وحشتناک نزنه آسمون :|

کیک و کلوچه ! من به این دوتا ی اعتیاد عجیب و مزخرفی دارم :|

به منم حس خوب داد این پاراگراف که نوشتی مارس پیشته، بعضی وقتا تو یا یه سری دوستای دیگه امو که میخونم هوس میکنم متاهل شم اینقدر که حستون خوبه :D ولی یه جوری شدم من، فکر نمیکنم عاشق شم دیگه اصلا


وااای چقدررر مهربونن خواهرش، من وقتی ازشون مینویسی مطمئن میشم چقدر انتخاب مارس درست بوده، چون علاوه بر اینکه خودش رو دوست داری خونواده اش هم واقعا آدمای فهمیده و مهربونین، خیلی زیادن خونواده هایی ک با عروسشون خوب نیستن .. مبارکت باشه عزیزم،ایشالا همیشه همینجور همه چیز خوب و حتی بهتر باشه :*****

هاها :))
وای کلوچه رو یادم رف بگم!!
عاشق میشی.. منتها باید با تمام دل و روحت آمادگی رابطه ی جدید رو داشته باشی... و ممنون که میگی حس اینجا خوبه واست...
من از روز اول که باهاشون آشنا شدم مدام دارم خدا رو شکر میکنم...
مرسی عزیزم :*

املی جمعه 17 مهر 1394 ساعت 20:45

چقد خوبه بد از چند مدت این همه پست بخونی هورااا :دی
منم بیسکوییت دوس ندارم و منم کیک دوتایی میگرفتم میلو :)) یادش بخیر،ارشد که انگار تا بوفه م نمیتونی بری :|
آره راستی میلو قبول شدم راحت شدم دیگه،مرسی از تبریکت مهربون :*
میلو استایل جدید رو حتمن امتحان کن،خیلی تاثیر داره تو روحیه و حتا گاهی رفتار آدم :)) من یه دوست مولتی استایل_باحال دارم همیشه میگه با دوستای تیپای متفاوت بگرد تاثیر میذاره روی استایل آدم،تازه پسره اون برای پسرا سخت ترم هست،ما که یه شال رو روسری کنیم کلی عوض میشیم :))
چقد خوب بود پستات دوس دارم تا صب کامنت بذارم :))

عزیزم :)
جدی؟؟ :)) آره من واقعا هیچ کاری توی ارشد نکردم.. کلاااااا فازش فرق داره...
اتفاقا توی فکر یه استایل جدید بودم! فک کنم باید امتحانش کنم!
عزیزم :***

مضراب جمعه 17 مهر 1394 ساعت 20:43

مبارکت باشه انشاءالله به شادی بپوشی هدیه هات رو:)

خخخ من هم های بای خیلی دوس دارم هم اون کیک های دوتایی رو.. هر دوشون با چایی داغ اساسی می چسبن.. مدیونی فک کنی تو سطل کنار سیستمم پر از پاکت بسته بندی های بای و اون کیک های دوتاییه

مرسی عزیزم :)
بیسکوییتش رو هم دوست دارم واقعا خوشمزس ولی خب سفته :))
نوش جونت...

tina جمعه 17 مهر 1394 ساعت 19:23

سلام میلو
عحب خواهر شوهر باحالیه..واقعن دمش گرم..و باید بگم خرید برای کسی غیر خودت نشون مهربونی فوق العاده ست
نوش و گوارات باشه این حس های دوست داشتنی

سلام عزیزم...
بله همینطوره.... :)
مرسی تینا جان

mohabat جمعه 17 مهر 1394 ساعت 18:30

Akhjoon kadooye bi dalil kheyli khobe
Khososan k lebasam basher (^~^)
Mooobaraaakeee❤

Man qablana kheyli tajjrobasho dashtam :/ albate az tarafe mamanam o khalehamo madarbozorgam :D

Ahaa:(( chera kam shode ,, man beeram qor bezanam ykam :(

وای لباس عالیهههه!
مریم؟؟ هرچ فکر کردم چی رو میگی کم شده نفهمیدم! رفتم پستم رو هم خوندم باز متوجه نشدم!

بهار جمعه 17 مهر 1394 ساعت 17:33 http://www.ayande84.blogsky.com

اوه چه خواهرشوهر مهربون و نکته سنجی...خدایا ازین خواهرشوهرا نصیب من بفرما

بعله ^_^ آمین :*

عسل جمعه 17 مهر 1394 ساعت 17:25 http://withgod.persianblog.ir/

میدونی اخلاقشون مث خواهر دومی منه
همونی که من پشتم بعد از مامان بهش گرمه :)
خیلییییییی خوبه میلو داشتن همچین خواهر شوهری :) تبریییک :)

آخی... چقدر خوبه یکی از این آدما اطرافمون باشه.. نه بخاطر کادو.. بخاطر اینکه نشون میده بهمون محبت دارن...
متشکرم :)

شیرین جمعه 17 مهر 1394 ساعت 16:48

من عاشق صدای رعدو برق و بارونم.یکی از بازیهای منو خواهرم این بود بشینیم پشت پنجره وقتی برق رو دیدیم بشماریم ببینیم چند ثانیه بعد رعد میزنه،بعد از خوشحالی جیغ میزدیم!
وای چه خواهرشوهری.خواهرشوهرای من مجردن و عموما من واسشو کادو میخرم.
آقو قدر بدون این خواهرشوهرو.

منم دوست دارم منتها مال بهار رو :)
بعله چشم :)

Amitis جمعه 17 مهر 1394 ساعت 16:36 http://amitisghorbat.blogfa.com

نوشتم پرید!! چه خواهر شوهر ماهی داری!

ای بابا :( بعله همینطوره ^_^

[ بدون نام ] جمعه 17 مهر 1394 ساعت 14:47

بالاخره ترجیحت کیکه یا بیسکوییت؟
آخه نوشتی با این حال من هیچ وقت کیک رو بهشون ترجیح نمی دم؛ یعنی اینکه بیسکوییت رو ترجیح میدی!

اوه اشتباه شد، برعکس نوشتمش!! ترجیحم کیکه آقاجان، کیک!!
اسمتو ننوشتی برام :)

لونا جمعه 17 مهر 1394 ساعت 14:40 http://miss-luna.blogsky.com

وای باد رو نگو که داغون کرده صداش اعصاب منو
تمومم نمیشه این چندروز همش باد همش طوفان

این ک مارس پیشت بوده خیلی خوب بوده منم همیشه تو مهمونیا سختمه خبر دادن و خبر گرفتن از مستر
مخصوصا با دختر دایی هام که خیلی فضولن و نمیشه پیششون حرف زد سریع میخوان سرک بکشن تو زندگیت

خرید هاتم مبارک باشه عزیز دلم ایشالا که خدا به خواهر بزرگه مارس سلامتی بده و پول و وقت زیاد که هی بره خرید و کلی خریدِ خوب صاحب بشی

تازه اولشه...
منم این سختی ها رو داشتم واقعا... :|
مرسی لونا جان عزیزم...

تیارا جمعه 17 مهر 1394 ساعت 14:38 http://asbeabi.blog.ir

چه خوبه این محبت های بدون توقع^_^

دستشون درد نکنه واقعا...

سودی جمعه 17 مهر 1394 ساعت 14:20

عزیزم چقدر مهربون :) از مارس خیلی بزرگتره؟

بله :)
خیلی :دی همسن مامانه من هستن!

پرسه جمعه 17 مهر 1394 ساعت 14:18 http://galexii.blogfa.com

اصلا نمیدونم چرا این سرما و باد و بارون خودش انگاری غصه دار ِ اما به جاش خورشید و تابستون پر ِ از خوشحالی.
چقدر خوب، اصلا مسئله اون خریدهاش نیست، همین که اون حس دوست داشتنش رو نشون میده خیلی خوبه.
امیدوارم که زودتر هم پایان نامه ات تموم شه و دیگه دغدغه اش ُ نداشته باشی :ایکس

دقیقا.. بعد اگه بارون بهار باشه من اتفاقا کیفور هم میشم!
کاملا همینطوره... من فقط محبتشون رو سپاسگزارم...
دارم روش سفت و سخت کار میکنم...

نیلووو جمعه 17 مهر 1394 ساعت 14:07 http://niloo-painter.blogsky.com

الهی که همیشه همینطور براشون عزیز باشی عزیزم

مرسی نیلو جانم :*

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد