قلبم به درد میاد از این حادثه ی اخیری که برای حاجی ها رخ داد.. تا حالا هیچ فاجعه ی انسانی ای اینطوری من رو منقلب نکرده بود...با اینکه اصلا آدم مذهبی ای نیستم و هیچ ایده ی راجع به ح///ج و اینا ندارم ولی با اینحال دلم سوخت واقعا...فکر کن با هزار امید و آرزو مامان باباتو میفرستی برن سفری که یه عمر آرزوش رو داشتن بعد یهو برات جسم بی جونشون رو میارن... یکی دو نفری این اطراف فوت شدن و عکسشون رو بزرگ زدن... این چند روز همش قلبم مچاله شده... بعد اون وقت توی واحد روبه رویی پلاکارتای خوش آمدین و اینا زدن چون حاجیشون سالم برگشته... میگم یعنی این دو تا خانواده ای که یکیشون سالم برگشته یکیشون فوت شده چه حسی دارن از دیدن هم؟؟؟ با خودشون چی فکر میکنن؟؟ اون یکی حسرت میخوره و اون یکی توی دلش خدارو شاکره؟؟ یا بچه های متوفی چه حسی دارن؟؟ اینقدر به این چیزا فکر میکنم که مغزم درد میگیره... من عادت ندارم به موضوعات غمناک فکر کنم.. بعد ولی این چیزیه که این روزا هی ذهنمو به خودش مشغول میکنه.... یعنی قشنگ انگار یکی قلبمو میگیره توی مشتش چند ثانیه فشار میده و ول میکنه....
.....................................................................
دیشب وقتی قرار شد خانواده برن مهمانی، من هم فکر کردم که بهترین فرصت برای تموم کردنه یه فصله... وقتی رفتن، یکی دو ساعتی توی سکوت مطلق خوابیدم و بعدش با انرژی رفتم بیرون... یکی دوتایی خوراکی های مورد علاقمو خریدم و اومدم توی اتاقم..
سردم بود.. مارس بهم تکست زد میلو هوا سرده توی خونه لباس گرم بپوش... از اینکه حواسش بهم بود دلم گرم شد.. وسایلم رو کف اتاق پهن کردم و خوراکیهامو دورم چیدم.. میخواستم بعد از تموم کردنه کارم اونا رو بخورم ولی دیدم تایمم کمه برای همین در حین انجام دادنش میخوردم... و درست توی آخرین لحظه های ساعت یازده بالاخره یه فصل رو تموم کردم!
یه ویس توی تلگرام برای مارس فرستادم با صدای ذوقی و کش دار که بالاخره فصل سه رو تموم کردمممممم....و بعدش؟؟ همین! ذوقم توی همون ویس بود فقط و تموم شد... یعنی انگاری میگم خب که چی، خسته نباشی بعد از هشت ماه تازه داری شروعش میکنی و این فصل باید حداقل توی تیرماه تموم میشد نه الان...
با اینحال انگاری یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شد... باقی فصل ها رو تا حدودی نوشته بودم قبلا و خب خیلی استرس ندارم بابتش کما اینکه میتونم تا آخرین لحظه ی دفاع هم بهشون مطلب اضافه کنم و یا حتی میشه بعد از دفاع هم ویرایششون کرد.. منتها فصل سه رو نه،هرچی که همون اول نوشتی ، همون اونه فقط...
...........................................................................................
امروز بعد از مدت هااااااااااا توی یکی از کلاس های بزرگسال دخترونم بخاطر یه سوتی بامزه ای که یکی از دخترا داد به قدری خندیدم که نای وایسادن دیگه نداشتم! من معمولا به سوتی ها نمی خندم خصوصا که اگه یه چیز خجالت آور باشه، یعنی از درون شاید منفجر شم از خنده ولی بروز نمیدم.. امروز ولی اونقدر سوتیش به نظرم باحال و بامزه بود که نتونستم خودمو کنترل کنم به معنای واقعی قهقهه میزدم و نمیتونستم اصلا کنترلش کنم... بعد خود دختره هم از خنده ی من هی خنده اش میگرفت تا جایی که آخرسر اشک از چشاش ریخت بیرون... خب الان که دارم برای خودم مرورش میکنم میبینم اونقدرا هم فان نبود که، ولی توی اون شرایط و با اون لحنی که اون گفت.. وای خدایا، بی حال افتادم روی صندلیم گفتم نمیتونم تدریس کنم :))
............................................................................................
روزی نیس که به این موضوع فکر نکنم که کاش بیریت همینجا توی شهر من بود.. حیف نیس توی این روزا با هم نریم بیرون؟ با هم نریم کباب بزنیم توی سرمای ملس؟ آخ کباب... یعنی هیچی به اندازه ی این غذا خوشیه منو تکمیل نمیکنه... بهترین غذایی که توی شادی هام میتونم داشته باشمش اول کبابه که روش پر از سماق باشه با چندتا پر لیمو... بعدا پیتزا، که یه عالمه فلفل تند و آویشن داشته باشه...داشتم میگفتم! لحظه ای نیس که فکر نکنم چقدر طفلکی و بی دوستم من اینجا!
میلو نوشته هاتو دوست دارم کاش همیشه بنویسی ...
آخی... مرسی عزیزممم از محبتت..
من مریض شدم از شدت ناراحتی برای این اتفاق:(
آفرین به پشتکارت:)
نگو قرار بود فلان موقع تموم شه...کارای مهمتری داشتی..تو همیشه همه کاراتو با برنامه خوب جلو بردی...دوباره براش ذوق کن و به خودت یه باریکلای جانانه بگو که تموم کردی اون فصلو...حتی میتونی یوهو بگی و بپری تو هوا:)
منم تو شهر خودم هیییچ دوستی ندارم:| دوست صمیمی من یه شهر دیگه س و البته من باهاش تفاوتهایی دارم و کلا سعی می کنم به کسی نگم حرف دلمو.
دوستهای خوب من که خیلی شبیهشون هستم مجازی هستن و از حقیقی ها هم بهترن:)یکیشون خودت
میلو جان امثال ما کم هستش ما نه خیلی بسته ایم نه خیلی اپن و این خیلی سخت می کنه مثل خودت پیدا کنی
وای....:(((
مرجان مرسی که همیشه اینقدر ساپورتیوی...
منم التبته خودم هم همینطورم.. مشکلاتمو وقتی حل میشن واسه بیریت تعریف میکنم...
خب هرچی هم باشه ولی مجازیه..منم تا یکی دو سال پیش همین دیدگاه رو داشتم.. ولی خب حقیقتش اینه که واقعا دوستی های اینجا مجازیه....
دقیقا همینطوره... من دوستام یا خیلیییی بیش از حد شیطون و شلوغن که نمیتونم اون حد رو تحمل کنم یا خیلی مثبت و به فکر درس و اینجور چیزا که بازم نمیتونم تحمل کنم...
Man hamash b in fek mikonam k kheylihashon ba badbakhtio hezar zahmat hazine safari jor kardano koli nobat vaysadan k beran ounvaq badtaaarin etefaqe momken vasashon oftad . roheshon shad :-(
Kabab mikham :/ kabab torshhh aaakhhh ba zeyton parvarde:|||
Makaroni ham the khoshie :D
Qormesabzi niz:)) aakhh ba zeyton parvarde:))
Man hamash fek mikonam chera khonamon chasbide b khoneye doste samimim nis :D
Valiii vaqti fasele shomaro mibinam migam haminam aliiiie
وای مریم از فکر کردن به این موضوع به معنای واقعی قلبم مچاله میشه...
مریم ما یه بار توی لاهیجان کباب ترش خوردیم که اتفاقا میگفتن بهترین رستورانش هم هست توی اونجا.. بعد راستش نه من خوشم اومد نه مارس.. یعنی گوشت رو کبابی کرده بودن.. ما گوشت چرخ کرده رو کبابی میکنیم...
بخدا اگه حتی نیم ساعت هم فرق داشتیم من راضی بودم!! ما خیلی دوریم :((
ببخشید این پلاکارته یا پلاکارد؟؟
توی حرف زدنای عادی تند بخاطر تنبلی زبان خودم که میگم پلاکارت :دی ولی خب درستش همون پلاکارده
خیلی خوبه که ادم دوستی داشته باشه که بخواد تمام لحظاتشو با هاش تقسیم کنه...
میلو جان امکانش هست که رمز پستای وبلاگ بلاگفا رو داشته باشم؟؟ خیلی دوست دارم حال اون روزاتو بخونم
اوهوم...
مهشید میخوام مطالبشو منتقل کنم توی اینجا... وقتی گذاشتم اینجا توی یه پست عمومی میذارمش که اگه خواستین بخونین....
اوه من روزاى اول با تصور اینکه اینا چطورى و توى چه حالتى مردن شبا خواب نمیرفتم از ترس
میلو به نظرم نباید دور خودت رو حصار بکشى و بگى فقط بریتنى, من فقط با اون میتونم دوست باشم و اینقدر قوانین سخت گیرانه داشته باشى, چون خودت آسیب میبینى
دوست هاى دیگه هم داشته باش, باهاشون خوش,بگذرون و شاد باش اما خوب مجبور نیستى هرکسى رو توى مسائل خصوصى تر دخالت بدى, به قول خودت مگه ما چقدر زنده ایم که نتونیم خوش بگذرونیم, واقعا دوست گاهى خیلى تاثیر میذاره تو روحیه آدم
نگو با بریتنى از این مدلایى هستین که قاون وضع کردین نباید هیچ دوست دیگه اى داشته باشین جز هم
وای...
نه هدا اینطوریا نیس واقعا.. قانون و حصار و فلان.. من خیلی تلاش کردم واقعا ولی نشده... مثلا آدمایی که میبینم یا خیلیییی مثبتن یا خیلیییی ولو و بی خیال! حتی واسه یه تایم گذروندنه چند ساعته هم روی مخ میشن! مثلا پارسال این موقع ها یه دوست جدید پیدا کرده بودم که با هم میرفتیم دانشگاه و اونجا خوش میگذروندیم ولی خیلی با هم فرق داشتیم، کل جنس خوش گذروندنامون فرق داشت.. یا مثلا چند وقت پیش تلاش کردم با بچه های دبیرستان باز کانکت شم یه دور همی گذاشتیم، بعد من ساعت نه شب داشتم بلند میشدم میگفتن کجاا حالا زوده! بعد اونا تا ساعت یک نصفه شب مونده بودن با هم... خب طبیعتا نمیشد اینجوری ادامه داد.. یا مثلا همین دیروز خواستم با یکی از همکارام که ازش خوشم میاد رابطمو نزدیک تر کنم بهش گفتم بیرون اینا میری؟ گفت شوهرم خوشش نمیاد یا با خودش میرم یا مامانم!! میبینی؟؟ دیگه فکر میکنم توی این سن نمیشه با کسی کانکت شد!!
من اینقدر اینمدت بخاطر حاجی ها غصه خوردم، دلم نمیخواد زیاد درباره اش حرف بزنم چون همسایه چندین ساله امون ک فوق العاده مهربون بود و من قبلا خیلی خونشون میرفتم تو این حادثه فوت شده و خییلی اطرافم همه چی غصه دار و غم انگیزه ....
ایشالا پایان نامه ات هم زودتر تموم شه و راحت شی ، خوش بحالتون اینجا که همچنان هوا گرمه :|
دوست خوب و پایه واقعا باااید نزدیک آدم باشه ...
وای.. خیلی بده تبسم :(
ایشالا... :)
باااااید نزدیک باشه :((
وای دلم خونهههه بابت این قضیه و ازهم بدتر میدونی چیه مامان بابا و داداش مستر قرار بود برن این سفرووو...یعنی فکرش منو ازار میده..طفلک خانوادهاشون...
..............
خداقوت :)))
........
وای وای کباب کوبیده باشههههههه اعلا..باسماق فراوووون سبزی خوردن دوووغ ناملی یا ابعلی...
وای خدارو شکر که نرفتن... عزیزم...
ممنون :)
آخ آخ.. گرسنه ام شد....
خیلی عالیههه بالاخره راحت شدی حدودااا ^_^
وای اگه بدونی تقریبا تمام این شش روز ک منو ایلا باهم بودیم ناهارامون کباب بود :)))) بجز روزایی ک فقط عصر همو میدیدیم..
انقدددر میچسبید که نای تکون خوردن نداشتیم..کباب در هر شرایطی اشتهای منو باز تر میکنه.
منم هرروز به مسی میگم چرا تو انقد دوری؟اگه بودی خیلی خیلی همه چیز فرق میکرد..خرید..گردش و ورزش
حیف ک دوستامون دور افتادن ازمون
من ک دیگه هیچی..ایلا هم دوره !
آره عسل فصل اصلی بود...
جدی میگی؟؟؟ وای خوش به حالتوووون ^_^ و نوش جونتون :**
توام دوست صمیمیت دوره ازت؟؟ آخی...
وای اونم سخته واقعا... ولی خب وقتی بعد مدت ها همو میبینین یه هیجان دیگه داره :)
من خیلى غصه خوردم واسشون,واقعا به بدترین شکل ممکن کشته شدن,با تشنگى و زیر فشار دست و پا و توى اون شرایط مردن واقعا دردناکه! اونم با یه حوله تو تنشون که حتى کسى از روى لباسم نمىتونه بشناستشون!
منم همش به خانواده هاشون و سالى که مامان و بابام برگشتن فکر مىکنم!
ولى خب اتفاقیه که افتاده و من دیگه دارم سعى مىکنم بهش فکر نکنم همش
.
پایان نامه,لعنت!فقط همین:/
الان دوس داشتم بدونم سوتى دختره چى بوده ولى از اونجایى که مىدونم بعضى حرفا فقط توى اون شرایط و از زبون همون آدم خیلى خنده دار مىشن نمىگم بگى چون مزه ش مى پره خخخخ
نازی من اول ها باور نمیکردم بخاطر این فوت کرده باشن!! هی میگفتم وااا خب یکی افتاد زمین بلندش میکردن یعنی چی افتادن روش بعد مردن؟؟!! بعد مارس به صورت عملی بهم نشون داد که چجوری ممکنه آدم خفه شه اون زیر :پی
من این اعلامیه ها و پلاکارتا رو میبینم یادم میفته دیگه... :((
آره واقعا بی مزس :)) هولشون کرده بودم میخواستم تند تند جواب بدن بعد اون هول شد خیلی، یه چیزی گفت که اصن وجود خارجی نداشت :))