خواب ظهرم جهنمی شده بود...شب برگشتنی بهم تکست زد بیا فروشگاهم.. رفم طبق معمول. ولی اصلا حوصله ی حرف زدن هم نداشتم... گفت برو خونه منم تا یه ساعت دیگه میام..
رفتم خونه.. مامان گفت سالاد درست کن... کلافه تر از اون بودم که حتی جوابی بدم..کلم سفید رو گرفتم دستم با حرص شروع کردم به رنده کردن.. هی پوست دستم کشیده میشد روش. من بی خیال تر از این حرفا...گفته بودم بدم میاد از گریه؟؟ الان میگم! من از گریه کردن متنفرم.. مثل پسری که از بچگی توی گوشش خونده باشن مرد که گریه نمیکنه.. و حتی اگه از ته دلش گریه بخواد نتونه چون توی ذهنش با میخ و چکش حک کردن که اشک بریزی غرورت خدشه دار میشه...همینقدر از گریه بدم میاد.. هی سرمو میاوردم بالا اشکام نریزن..دلیلش؟؟ هزارتا چیز دست به دست هم داده بود تا حس کنم بابا چقدر تو بی خیالی بسه دیگه، نگاه کن.. پوچه همه چی...
همون موقع آخر اشکم ریخت پایین.. مامان پرسید هویج بدم؟ نگام کرد! عههه میلو داری گریه میکنی؟؟؟
با صدای کلفت خش دار بغضی گفتم نخیر! مثل همون پسر بچه ی تخس...
لبمو گاز گرفتم به خودم فحش دادم. میدونی چرا؟؟ من توی تماااام بیست و پنج سال زندگیم متنفر بودم که بگم روزام سخته.. بگم اوه نمیشه گاهی...هنوزم متنفرم و تو نمیتونی بهم بگی اشکال نداره، گاهی پیش میاد.. من نمیتونم اینجوری باشم... من از مرور کردنه بدبختیام واسه خودم بیزاااارم.. میگم خب به یه ورم که فلانی اینجوریه.. که مامان غصه داره.. من مسئولشم؟؟ من کاری ازم برمیاد؟؟مشکل از منه؟؟ نه نیست.. پس من چرا غصه بخورم.. آره من یه آدم بی عاطفه ام نسبت به کسایی که فکر میکنن در مقابلم مسئولن...من خیلی خیلی بی عاطفه ام و همیشه برام دردایی که از سمتشون به من پرتاپ میشه فاک ترین بی خیالیه ممکن رو در پیش گرفتم و گفتم قصه ی زندگی من جداست..به درک که اونا چجوری ان...
سالادو درست کردم گذاشتم روی میز...
رفتم توی اتاقم توی تخت مچاله شدم... اینستا رو بالا پایین کردم.. چون بدم میاد بشینم فکر کنم الان من یه آدم دردمنده غصه دارم..که فک میکنم زندگیم تخمی تر از اون چیزیه که هییییی با همه ی ناتوانیم سعی میکنم اکی اش کنم... و؟؟ اشکام میریخت پایین.. من ولی داشتم مقاوت میکردم... حتی میخواستم اشکامو پاک کنم.. انگار که مثلا یه واکنش عادی باشه اشک ریختنه... با همون چشای تار زل زده بودم به مانیتور گوشی و عکسارو نگاه میکردم و حتی میگفتم اوه چه جالبه عکس فلانی...!اصلا همیییشه همینم! من حتی پیش خودم هم نمیتونم اعتراف کنم ناراحتم...
مامان اومد توی اتاق.. همیشه از این قسمت حالم بهم میخورده.. که مامان بخواد نازم کنه بگه چی شده... من دوست دارم خودم تنهایی هندلش کنم.. عصبی میشم مامان بخواد بهم اینجور وقتا محبت کنه...بهش گفتم لطفا تنها بذار... گفت آخه دلم میگیره تورو اینجوری میبینم... خب آره برای کسی که همیشه دخترش شاده، که وقتی حتی مسخره ترین چیزا ازش گرفته میشه ولی پا میشه میخنده میگه بی خیال بابا چیکار کنم! بعد میره جلوی تی وی میرقصه.. واسش سخته همچین دختری رو توی این حالت ببینه..
گفت بخند! خندیدم! با همون چشای اشکی خندیدم تا باورش خراب نشه نسبت به دخترش...مامان هم ساده تر ازین حرفاست.. خیالش راحت شد با همون لبخند! پاشد رفت!!
نشد.. دیگه نشد.. هق هق میکردم.. دلیلش؟؟ هزااااارتا چیز که یهویی هجوم اورده بودن توی مغزم!
مامان صدا زد مارس اومده..
اینو کجای دلم بذارم الان..
اومد شام خوردیم... سالاد نخورده بود.. با حرص گفتم بخور دیگه دو ساعت وایسادم رنده کردم... اخمامو کشیدم توی هم.. مارس خیره نگام کرد.. اون میدونه.. میدونه میلو آدم اخم کردن نیس.. آدم غصه دار شدن نیس... اصلا واسه همین عاشقم شد.. میگفت تو یه دختر شاد و همیشه مهربونی که انگار داره موقع راه رفتن سرسره بازی میکنه یا شنا میکنه...براش جالب بود کسی که همه چیز براش سخته میتونه اینقدر خوب بخنده و مهربون باشه حتی...
سالاد رو خورد.. گفت رنده شده هاش چقدر خوشمزه بود!!! میدونم اهل شوخی کردن نیس.. میدونم کلی لابد فکر کرده تا همین شوخی کوتاهم گفته..
بعد شام رفته کنار بابا نشسته.. منم پهلوش.. اینجور وقتا همیشه یواشکی از بغل دستامو تاچ میکنه منم همین کارو میکنم.. ولی دیشب هرچی تاچم کرد دید فایده نداره... دخترک اسمارت مارس، تاچش دی اکتیو شده بود...
رفتم توی اتاق.. اومد پهلوم.. خواست بغلم کنه پسش زدم... چرا؟؟ چون بازم بدم میاد وقتی غصه دارم منو کسی بغل کنه تا آرومم کنه.. چون فکر میکنم این چیزیه که خودم باید هندلش کنم... نمیدونم توی بچگیم چی با خودم عهد بستم که از همون روزا همین تز رو تا الان ادامه دادم...
دید بی فایدس.. دراز کشید روی تخت خیره شد به سقف... منم سرد و منجمد داشتم فکر میکردم به هزااااار تا دلیل مسخره ای که اینطوری یهو زهرمارم کرده بود..
براش گفتم و گفتم.. خدا میدونه که چقدر برام سخت بود حرف زدن..فقط خدا میدونه که چقدر برام سخته تا از کمی و کاستی ها حرف بزنم.. حس یه آدم بدبخته به بن بست رسیده بهم دست میده وقتی دلیل ناراحتی هامو به زبون میارم...
نگاهش رو از روی سقف برنمیداشت.. چون میدونست نمیتونه کاری کنه برام.. رفتم توی بالکن.. من. اونم منی که اون مدلی ام، با همون تی شرت و شلوار نازک رفتم توی تراس توی اون هوای تخمی پاییزی با اون بادهای مزخرف حال بهم زنش...
بازم هق هق...اه متنفرم از گریه.. متنفرم از گریه ی غصه دار...
اومدم تو... هنوز همونجوری بود.. تکون نخورده بود.. رفتم توی بغلش.. هق هقم بلند شد باز... نازم میکرد...هیچی نمیگفت.. مارس بلد نیست با حرفاش آدمو آروم کنه.. اتفاقا خیلییی خوشحالم که حرف نمیزنه اینجور وقتا.. من عصبی میشم وقتی ناراحتم کسی بهم بگه اشکال نداره و ال بل...اونم به منی که استاد حواله کردنه همه چی به چیپ ترین عوض بدنمم...
گفتم میرم حموم... آب داغ... بدن کوفته...
هیچی اکی نمیشه..
الان؟ حوصله ی باشگاهو ندارم... اونم منی که همیشه باشگاه و ورزش کردن تنها راه خالی کردن خشمم بوده همیشه...دارم فکر میکنم کلاس ساعت هفت رو چجوری برم الان.. چه غلطی کردم که کلاس جبرانی گذاشتم امروز رو.. خب دوشنبه چه میدونستم هزااارتا دلیل فاک شده یهویی میخواد بریزه سرم و اینطوری بی حال و حوصله ام کنه...
حوصله ی ویرایش ندارم اگه غلط تایپی هست
ای جانم ❤ بی معرفتی از من بوده :( درگیر کنکورم میلو و یه سری چیزای مسخره!،منم گاهی دوس داشتم برات یه چیزاییمو خصوصی بنویسم چون واقن تحکم و رو بودنی که جوابات داره فک میکنم هیچ کدوم از دوستام ندارن
درگیر بودی خب... برام بنویس هراز گاهی فهیمه...البته که لطف داری بهم.. منتها فقط میخوام کانکنت باشم باهات...
سلام میلو خوبی? انقد کامنت ندادم که بایدم اینجوری شروع شه کامنتم،فک کنم از خرداده برات ننوشتم،یه بار یه کامنت بلندبالا نوشتما ثبت نشد،انقد که انرجی میگرفتم از پستات،الان اینو خوندم دیدم چقد شبیه این یک هفته ی من بودی. یهوووو هرچی فکر بد و انرجی منفی بود هجوم آورد سمتم،اولش گفتم از این حسای بد هرمونیه! ولی خب خوب نشد،واقعن به یاد نداشتم فکر و خیال انقد یهویی بتونه حالمو در این حد بد کنه... نمیدونم چی بگم اصن.. خب الانم با خودم میگم خب که چی تو که راه حلی نداری مجبوری اینا رو بنویسی? :)) امیدوارم زود خوب شیم :*** مراقب خودت باش ❤
فهیمه؟؟؟ باورت میشه همین دیروز میخواستم سراغت رو بگیرم؟؟ دلم واست تنگ شده دختره ی مهربون... دلم واقعنی برات تنگ شده...