گفته صبر کن خودم میام دنبالت میبرمت سر کارت. اومده دنبالم.. روی داشبورد یه آلوچه گذاشته با یه تیکه کاغذ که معلومه از یه جایی کنده شده، روش قلب بوده... گریه ام گرفته از دیدنش.. همون طوری که دارم اشکامو پاک میکنم و آلوچه ام رو توی دستم فشار میدم میبینم صدای آهنگ میاد.. داره برام ساز دهنی میزنه...!!!!
سر درد گرفتم وسط کلاس.. سرمو محکم دو دستی گرفتم.. پسرا میگن میخواید تعطیل کنیم بریم؟؟ گفتم نه.. مقاومت کردم.. چرا؟ بخاطر این فکر مزخرف که نرن بگن استادمون مریض بود کلاسو کنسل کرد..چون نمیخوام ضعیف باشم، نمیخوام از طرف من چیزی کنسل شه... و حتی دارم فکر میکنم که چقدر بدم میاد دیگه که بهم کسی بگه استاد..درسته که ازشون کوچیکترم.. درسته که تحصیلات عالیه دارم، درسته که تجربه ی کاریم از یه جوجه استاده تازه به کار وارد شده توی این دانشگاه های الکی بیشتره، ولی دیگه هیییچ خوشحالم نمیکنه این تایتل و دارم فکر میکنم مسخره ترین تایتلیه که تا حالا بهم نسبت داده شده...
دوباره اومده دنبالم.. رفتیم خونه.. بعد از شام دراز کشیدم روی تخت کنارش.. باهام حرف میزنه... دوباره پقی میزنم زیر گریه..بهش میگم به جز اون هزارتا دلیل دیگه یه دلیل دیگه ام هم کارمه... میگم مارس هفت ساااااله دارم کار میکنم.. بهترین روزامو.. توی روزایی که دخترای دور و ورم با خیال راحت میرفتن کافه با دوستاشون و خرج یه ناهارشون یا یه کیک مسخره ی با کلاس و قهوه ی چس مثقالیشون اندازه ی یه ترم کار کردنه من براشون آب خورده..در حالیکه منم میتونستم بهترینارو داشته باشم، ماشین خوب، گوشی خوب، هرچیزه خوبه دیگه، منتها نخواستم از پول بابا داشته باشم...خودم با بدبختی پول هرچیزو جور کردم.. که هربار حتی واسه تولد بیریت استرس داشتم نکنه کادوم کم باشه براش.. که هیچ وقت نشده کسی رو کافه دعوت کنم چون پولشو نداشتم و خرجای مهمتر داشتم همیشه..مارس هفت سااااااله زندگیه من اینه درحالیکه میتونستم با یه اشاره از طرف بابا همه چیو داشته باشم میتونستم پول توجیبی خوبی داشته باشم لازم نباشه ک/ون خودمو جر بدم یه ترم سر و کله بزنم با هزارتا آدم نفهم، میتونستم راحت در کنار باشگام هرروز برم استخر، هرروز بعدش برم با دوستام غذاهای خوب بخورم، مگه من بلد نیستم خوب بخورم خوب بپوشم خوب بگردم؟ میتونستم یه عالمه هر ماه کتاب بخرم، از همون کتابای خوب و معروف که پولش یه عالمه ست بعد بیام ادای روشن فکرارو دربیارم ولی همیشه خرجای مهمتر داشتم...بعد همیشه هم باید شاد و خوشحال باشم چون این چیزیه که انتخاب کردم خودم داشته باشم...ولی حالا؟؟ فاک توی این انتخاب.. کی دیگه روزای جوونیم برمیگرده؟؟ کی دیگه بیست و دو سالگی من برمیگرده؟؟ کی دیگه هیجده سالگی من که روزای اوج دور دور کردنای دوستام بود برمیگرده؟؟مارس من فقط تونستم خرج لباسام،پول شارژ گوشیم، پول بنزین ماشینم، و در نهایت پول باشگامو دربیارم...دیگه هیچی برام نمونده.. حتی روزی که حقوق دو میلیونی داشتم، فقط تونستم دوتا سفر خوب برم که اونم چی؟ اونجا همش حواسم بوده زیاد خرج نکنم، زیاد خرید نکنم، رستورانای معمولی برم و وایسم تا شب آخر که دیگه قرار نیس هیچ پولی خرج شه با خیال راحت بگم خب حالا میتونیم بریم یه حرکت باحال بزنیم چون پولم اضافه اومده.. و همین میشه که همیشه روز آخر سفر میشه بهترینش و اینو فقط بیریت میفهمه...
مارس گفت میلو، من واسه این عاشقت شدم که تو بلد بودی خوشی ها رو بشناسی..که با یه سنگ خوشگل حتی به ذوق میومدی..که تو بلدی به دور از اداهای باب شده ی این روزا بین همسن و سالات شاد زندگی کنی و راضی باشی، قوی باشی، و به خودت افتخار کنی و حتی حواست باشه دور و ری هات غصه دار نباشن.. بهم نگو که دیگه اینارو نمیخوای، نگو که اینا دیگه برات مسخرس...نگاه کن به چیزای خوبی که داری.. دوستای کم ولی با ارزش، خانواده ی خوب.. و من میشناسم دخترایی رو که واسه یه پیتزا خوردن آویزوون دوست پسراشون میشن چون نمیتونن خودشون بخرن، چون توی خونه شون ندارن.. ولی تو داری، تو حتی خودت میتونی بخری و من رو مهمون کنی، با پول خودت، با همین کار سخت و حقوق کمی که داری میتونی من رو، بیریتنی رو، صبا رو و دخترک چشم سیاه رو خوشحال کنی حتی اگه شده با یه دونه بادکنک، با یه دونه کاغذی که با دست خطت روش نوشتی...و تو برامون با ارزشی...
اعصابش خورده سعی میکنه آرومم کنه.. با کلافگی حرف میزنه باهام.. میبینم مارس نمیتونه من رو توی این حالت بیشتر از چند ساعت تحمل کنه انگاری..فک میکرده مثل همیشه آلوچه ی قلب دار و ساز دهنی ای که دوساله نمیدونستم اصن همچین چیزی داره و بلده بزنه من رو خوشحال میکنه و یادم میره همه چی رو... براش تعریف نشده همچین چیزی از من... کلافه اش کردم چون واقعا انگاری رسیدم به بن بست.. نه فقط واسه کار و پول.. هزااااارتا دلیل که یهویی انگاری از جهنم سر دراوردن و گفتن اوهوی! حواست کجاس! ما اینجاییم ها....
و همین بیشتر عصبانیم میکنه..
میره از اتاق بیرون..توی بالکن.. صدای آواز خوندنش میاد.. پتو رو می کشم روی خودم.. پاهام یخ کرده..بدنم میلرزه.. میاد تو. نگاش نمیکنم..کتابامو نگاه میکنه، وسیله هامو زیر و رو میکنه.. من همچنان نگاش نمیکنم زیر پتوام.. فقط صدای خش خش کاغذا رو میشنوم..
میخوابه روی زمین.. پا میشم اون یه نخ مالبروم رو برمیدارم میرم توی بالکن. پتو رو پیچیدم دور خودم.. همیشه توی این حالت مالبرو به دست و روی بالکن وایساده به یه چیز فکر میکردم.. سالهایی که با بیریت زندگی کردم و همیشه حال خوش اون روزام میخزید زیر پوستم.. دیشب ولی حالم حتی از اون روزا هم بهم خورد.. که چه ساده فکر میکردم...
اومدم تو.. تلو تلو خوردم.. با دست اشاره کرده بیا کنارم بخواب...
فک کردم که خب اون چه گناهی کرده... اون عاشق یه دختره شاد شده.. واسه این بدبختی هام که نمیتونم کاری کنم. میتونم؟؟ میتونم زندگی تخمیمو درست کنم؟؟کاری ازم برمیاد؟؟ من دارم با چنگ و دندون زندگی میکنم..من دارم با تموم تار و پودم جون میکنم و جالبه که هیچ غری هم ندارم و تازه خوشحال هم هستم و فکر میکنم اوه چه باحال و قوی هستم و واقعا واقعا واقعا توی تمام این سالها هیچ وقت حس نکردم سخته زندگیم، و فکر میکردم من دارم با دوز عطش خیلی بالا زندگی میکنم و واقعا هیچ اتفاقی منو از پا نمیندازه چون دور خودم یه حصار کشیدم و فکر میکنم توی این حصار همه چیز امنه، به درک که بیرون از این حصار چیا رخ میده من نمتیونم واسه اینا کاری کنم، و واسه همین همیشه از ته قلبم احساس شادی کردم چون فکر میکردم هرچی که میخوام رو با تلاش دارم، و رابطه ام عالیه و خودم ساختمش، مارس هم عاشق منه واقعیم شده...شمع هامو از توی کمدم دراوردم.. دارم فکر میکنم خیلی وقته شمع نداشتیم توی خلوتمون... چیدم بالای سرش.. حواسش نیس، خواب و بیداره..دو تا نوشیدنی ای که از قبل گرفته بودم رو هم از یخچال خودم میارم.. بعد فک میکنم که عه اینم یه خوشبختیه دیگه ست! من واسه خودم یخچال دارم توی بالکن که میتونم خوراکیهامو توش نگه دارم.. بعد میخندم! یه خنده ی مسخره آمیز که هه! تو توی ذاتته الکی خوش باشی با چیزای مسخره و کوچیک...
اون تل پیشونیه که گلای ریز سفید داره رو میزنم! رژ لبم با طعم طالبی رو هم.. صداش میکنم.. مارس؟؟ پاشو... چشم چشم میکنه تا ببینه نور از کجاس! بالای سرشو نگاه میکنه.. از دیدنه شمع ها ذوق زده میشه.. میخنده.. جلوی دهنشو میگیرم میگم هیس.. صدا میره بیرون... منو نگاه میکنه میگه واااااای، ملکه شدی؟؟ میگم لبامو ببو! میگه ببو یا ببوس؟؟ میگم نه بو کن! میاد جلو لبامو بو میکنه....
نوشیدنی ها رو به سبک شات میریم بالا و اون ادای مستا رو درمیاره...
میخنده هی.. میخوام پا به پاش بخندم...میبینم نه! من واقعنی خوشحال نیستم.. روی مودش نیستم... شمع ها رو خاموش میکنم... تل رو پرت میکنم توی کمد..دراز میکشم توی جام.. مارس؟؟ مثل بچه ها زل زده به شمع های خاموش.. با صدای یه پسر بچه که انگاری بادکنکش رو از قصد ترکوندی و داره به تیکه های پاره شده ی بادکنک نگاه میکنه گفت چرا روشن کردی که خاموش کنی؟... گفتم فکر میکردم حالم خوب میشه.. خوب نیستم...من واقعا اکی نیستم مارس...
خوابیده.. خوابیدم...
ازت متنفرم که با همون چندتا جمله ی تخمیت منو اینجوری ریختی بهم... تو درد داشتی، میمردی خب به درد خودت...چرا بدبختی های منو یادم انداختی؟؟ ازت متنفرم و فکر میکنم که واقعا ایده ی مسخره ای بود دوست داشتنت...
کامنتا واسه خودم می مونه.. واقعا توان تاییدشون رو ندارم..
میلو کامنتای من به همت ریخته؟! خاک بر سرم
عجب خری هستم من :(((
می تونم کاری کنم؟ می تونم چیزایی که الان تو داری و من آرزوشونو دارم رو بگم؟
چکار کنم که منو ببخشی؟
واقعا معذرت می خوام میلو ... بعضی وقتا آدم ناخواسته یه چیزایی میگه که یه نفر دیگه رو به هم می ریزه چون خودش هم می دونسته ولی دوس نداشته یادش باشه و تو یادش آوردی.
میلو من فکر نمی کردم چیزایی که دارم می گم از این دست هستند. فکر می کردم تو همه ی این مراحلی که من توشم رو پاس کردی ...
عزیزم من الان دقیقا جایی ام که دسترسیم به نت داغونه و فقط کاکنت تورو با بدبختی ج میدم تا بگم این چه فکریه تو میکنی؟ من به سختی یادم میاد اخرین کامنتت اصن چی بود... ادمای دنیای واقعی منو بهم ریختن...
کاش اول شم:دی
شدی :)