به دخترک چشم سیاه گفتم بلند شو ببرمت استخر...
چند وقته دلش میخواد بره. با ذوق و شوق چنان از جاش پرید و وسیله هاشو جمع کرد که خنده ام گرفت.. همون لحظه ام داشت گریه میکرد بخاطر مشقاش و طبق معمول مامان باهاش دعوا میکرد جای اینکه کمکش کنه...هزاربار بهش گفتم یه چیز رو یه بار، فقط یه بار ازش بخواه یا توضیح بده...وقتی انجام نمیده، یا متوجه نمیشه مطمئن باش لج کرده و اینجور وقتا فقط باید تنهاش بذاری.. اینجوری هم شخصیتت حفظ میشه، هم اعصابت به فاک نمیره هم اون متوجه میشه لازم نیس یه چیز رو هزاربار بهش بگن و اون باید اگه میخواد کاری کنه سریعا تصمیمش رو بگیره...
بهش گفتم اون بازوبندهایی که دو سه سال پیش بهت دادم رو هم با خودت بیار میخوام ببرمت توی قسمت یکم عمیق تر شنا کنیم دوتایی..
بعد از کلی گشتن پیداشون کرد که آخرم یکیش خراب شده بود چفتش شکسته بود.. اومدم بگم آخه اینو چرا اینجوری نگه داشتی چرا پس مواظب وسیله هات نیستی.. دیدم به اندازه ی کافی همیشه بخاطر شلختگی و بی نظم بودنش مورد شماتت مامان و بابا قرار میگیره.. بذار حداقل من تنها کسی باشم که بخاطر این اخلاقش بهش خورده نمیگیره.. فک میکنم که لابد بعدها هم کلی آدمای دیگه پیدا میشن که بهش گیر بدن..مثلا اگه خوابگاهی شه با یکی مثل من هم اتاقی شه اگه اونم مثل من براش تمیزی مهم باشه و البته ادبش رو هم بخواد رعایت کنه بهش تذکر میده: عزیزم میشه خواهش کنم وسیله هاتو جمع کنی؟ این اتاق مال هممون هست و این شلوغی واقعا آزار دهنده ست...
و اگه گیر یکی مثل اون مریم احمق بیفته (نرگس یادته اون هم اتاقیه من، مریم رو؟؟؟ یادته چی شد اون سال؟؟؟) میاد حمله میکنه سمتش و یکی میخوابونه توش گوشش و میگه ج//ن///ده خانوم جمع کن این وسیله هاتو!
به هرحال بالاخره بعدها هم بهش تذکر داده خواد شد...
گرفتم با هر مکافاتی بود بازوبنده رو درستش کردم... یه لقمه ی ساندویچی خوشمزه از همونا که اون دوست داره درست کردم و براش توی بطریش یکمی دوغ ریختم... و رفتیم...
دخترک جدیدا وقتی میشینه کنارم توی ماشینم، شالشو شل میکنه و موهاشو افشون!! اولین بار که این حرکتو کرد با خنده گفتم چیکار میکنی؟؟ وحشت زده موهاشو جمع کرد و خجالت زده گفت هیچی... گفتم عزیییزمممم.. چرا ترسیدی؟؟؟ راحت باش... یکمی با تردید نگام کرده بود و بعد دوباره شالش رو شل کرده بود...
امروز هم شالش رو باز کرده بود.. موهای خوشگل مشکیش رو ریخته بود دورش.. داشتم فکر میکردم که چطوری بهش بگم حواسش باشه وقتی یکم بزرگتر شد این کارو نکنه..چرا؟؟ چون به شدت ایمان اوردم جامعه ی ما یه جامعه ی مریضه و اصلا موضوع حجاب و ال بل نیس. دیگه همه میدونن من چجور آدمی ام، ولی اینجا واقعا همه ی نگاه ها مریضه...با خودم کلنجار رفتم که چطوری بهش توضیح بدم این رو، که هم متوجه شه هم گارد نگیره و حواسش هم باشه..
با خودش آهنگ زمزمه میکرد... رسیدیم... بهش گفتم دقیقا نگاه کن ببین چیکار میکنم. یاد بگیر و از سال دیگه خودت تنهایی بیا استخر...وقتی فهمید که من از ده سالگی خودم میرفتم تنهایی استخر و هیچکس همراهیم نمیکرد متعجب شده بود...نمیدونم چرا، بابا برعکس چیزی که منو تربیت کرد، اینقدر این یکی رو وابسته و ترسو بار اورده...
رفتیم توی آب.. اونقدر هیجان زده و خوشحال بودکه مدام میخندید و صداش کلفت شده بود!! پشت سر هم سوالای مسخره میکرد و میخندید! منم تند تند ماچش میکردم... دخترک نحیف استخونی من، الهی قربونش برم من آخه....
دو ساعت بی وقفه بهش یاد دادم..رفتم چندباری براش توی قسمت عمیق شیرجه زدم و گفتم نگام کنه.. میخواستم ببینه که هیچ اتفاقی برام نمیفته و تاثیر هم داشت چون هربار که میدید این کارو میکنم با قدرت بیشتری خودش رو توی آب رها میکرد...
توی ذهنم بود از مربیه بپرسم نمیخواد زبان یاد بگیره؟ من بهش زبان یاد بدم و اون درمقابلش به دخترک شنا.. درسته که خودم هم میتونم بهش یاد بدم ولی فکر میکنم یه سری آموزشها باید از طریق یه فرد غریبه باشه تا آدما جدی تر باشن توی یادگیری...
بعد دیدم که اعتماد ندارم به مربی های شنا.. اونا بچه ها رو یهو پرتاپ میکنن توی آب، زورشون به بزرگترا نمیرسه یا اگه هم برسه بهشون میگن بپر توی آب و بزرگترا با ترس و خنده به حرف مربیشون آگاهانه گوش میدن... ولی با بچه ها؟؟ اونا رو بغل میکنن و پرت میکنن توی آب.. همون کاری که راحله با من کرد وقتی نه ساله بودم.. درسته که همون روز بالاخره یاد گرفتم توی قسمت عمیق شنا کنم، ولی هیچ وقت دیگه صداش نکردم راحله جون! و متعجب بودم چطوری بچه های دیگه دوستش دارن و اونجوری "جون" رو غلیط میگن...
خلاصه... داشتم بهش یاد میدادم... هربار که میخواستم دستشو رها کنم یا وقتایی که روی آب به کمک من خوابیده بود، بهش میگفتم که میخوام کم کم دستمو ول کنم..دلم نمیخواست حواسش نباشه و ولش کنم.. نمیخواستم بهم بی اعتماد شه حتی اگه به قیمت یاد گرفتنش باشه..و انصافا هم خوب جواب داد.
همون طور که باهاش چلنج داشتم یه خانومه گفت دخترته؟؟
این سوالیه که محااااله ممکنه وقتی بیرونیم ازم نپرسن. گفتم نه، خواهرمه! با چشای متعجب و خنده گفت اوه مگه خواهرا هم اینقدر مهربون میشن؟؟!
جوابش یه لبخند بود فقط..نمیدونم چرا آدما از هم سوال میکنن. اونم سوالای اینجوری.. مثلا اگه دخترم باشه.. دونستنش چه فرقی داره آخه واسه اونا؟؟ چی رو توی زندگیشون تغییر میده!؟؟
برگشتنی بهم گفت دستت درد نکنه خیلی خوش گذشت بهم...
........................................................................
دفترچه ای که توی سن 14 سالگیم نوشته بودم رو مرور میکنم.. میبینم همه ی اینا تقصیر خودمه.. من خودم بیشتر نخواستم.. من خودم آرزوی زندگی بهتر رو نداشتم...چرا؟ چون هرچی که نوشته بودم و حتی تاریخش رو زده بودم که تا فلان تاریخ فلان اتفاق باید افتاده باشه، تیک خورده... من خودم ننوشتم ...نه فقط راجع به کار.. کار فقط بخشی از همه ی دلایلیه که بی حوصله ام کرده..من توی دفتره نوشته بودم از ترم دوم دانشجو شدنم باید تدریس رو شروع کنم.. تیک خورده...نوشته بودم باید تا سال سوم یه آموزشگاه معتبر شروع به کار کنم.. تیک خورده...باید تا سن 25 سالگی ارشد رو (که اون موقع با واژه اش آشنا نبودم و نوشتم فوق لیسانس) گرفته باشم...تیک خورده...و حتی نوشته بودم اگه قراره ازدواج کنم تا سن 26 باشه، اونم یه تاریخ رند مثل 4/4/94!!! و باورتون میشه اینقدر دقیق ، تاریخش هم تیک خورده باشه؟؟؟!!ولی ننوشتم که پول زیاد، کار خوب، زندگی پر از آرامش، تموم شدنه اتفاقات به فاک دهنده ی خونه، رو هم میخوام..و؟ فکر میکنم هنوزم دیر نشده..شاید هنوزم میشه اینجوری اتفاقات رو جذب کرد...
...............................................................
من واقعا ممنونم از حرفاتون و اینهمه تایمی که برام میذارید و می نویسین.. خجالت زده میشم و فکر میکنم چطوری میشه که وقتی منو نمیشناسین و بعضیاتون حتی ندیدین منو، اینطوری برام حرف بزنین و من شاید فرسنگ ها ازتون دور باشم ولی حس صادقانه تون رو درست کنار خودم دریافت میکنم...و بازم اجازه بدین کامنتا پیش خودم باشه و تایید نشه.. از تک تکتون ممنونم و سعی میکنم هرچی زودتر بهتر باشم و نذارم این حالت به درازا بکشه...منتها یکمی طول میکشه... واقعیت بدجوری خورده توی صورتم...نه راجع به کار و درآمدم.. راجع به خیلیییی چیزا. خیلی چیزا...
نمیدونم شاید چون تورو با آرزو شناختم و اون تو ذهنم مونده
هوم... خیلی چیزا رو نمیگفتم اونجا...
shena tu fazaye baaz ro tarjih midam ke sard shode hava, dar hal hazer ham ozviat Gym ro nadaram , pas shena tu estakhr ham tatil
وای...چقد شنا تو فضای باز عالیه...
آخ آخ اون دختره ی خوابگاه ،اون دعواهه ....
بیشعوور بود چقد ،چقدر اون موقع حرص خوردیم از رفتارش :-\
باورت میشه هروقت میخوام مثلا افسوس اینو بخورم که کاش دانشگاه شهر خودمون نبودم یاد اون اتفاق و برخورد دختره میافتم و میگم خدارو شکر اصن تجربه نکردم
یادته ؟؟ :|
خیلی کم پیش میاد یکی اونجوری وحشی باشه! بعدها شنیدیم این حرکتو با چند نفر دیگه ام زده.. کلا مشکل داشت!
سلام میلو. منو یادت میاد؟ یه بار اینجا کامنت گذاشتم. گفته بودم که اگه می شه یه سری ایده برای سوپرایز کردن طرف مقابل بدی و اینکه برام جالبه که با اینکه مارس بهت گفته بود نمی خواد ازدواج کنه اما عاشق تو شد.
من ویندور لب تاپک دچار مشکل شده بود. نمی تونستم کامنت بذارم. اصلا قسما کامنت ها باز نمی شد. یه کدت همین جوری باهاش سر کردم تا اینکه رفتم ویندوزشو عوض کردم.
البته یه مدت هست درست شده. بعد تا اومدم دوباره کامنت بذارم بازم نوشته ها رمزی کردی. گفته بودی فکر می کنی
کسایی که بدون آدرس کامنت می ذارن همون آشناهاتن که دارن با یه اسم دیگه کامنت می ذارن ولی فک کنم بعدها از لحن کامنت گذاشتن من بفهمی که من فقط هانی ام.
خب می دونم خیلی گذشته ولی من بابت عقدت تبریک نگفتم. امیدوارم همون جوری که خودت همیشه آرزو می کردی دقیقا شبیه رویاهای خودت خوشبخت باشی.
می دونی چیه میلو؟ من تزئین اون باقو. تزئین ماشینتوتو که خودت انجام دادی خیلی دوست داشتم. خیلی قشنگ بود.
وقتی تو وب قبلیت بودی گاهی وقتا چیزایی رو که خودت درست می کردی عکسشو می ذاشتی تو وبت. راستش اون موقع به چشم من اون کاردستی هات خیلی جالب نبودن. نه که بد باشن ها ولی خب حرفه ای نبودن. وقتی تزئین ماشین و باغ رو دیدم خیلی ذوق رده شدم. اینکه خیلی پیشرفت کردی و واقعا عالی شدی
راجع به کارت من یه پیشنهاد دارم. البته فقط یه پیشنهاده و قصد دخالت ندارم. یه شرکت هایی هستن که به کسی که زبانش خوب باشه برای مکالمه نیاز دارنو پول خوبی هم می دن. حقوق تدریس خیلی کمه. می تونی اگه خواستی یه مدت این شغلو امتحان کنی
سلام
راستش یادم نمیاد شما رو...ولی خب خوش اومدی...
من البته فکر اصلیم همن ربات بودنه :)) بعضی بچه ها این نظر رو داشتن که دیدم ممکنه منم باهاشون موافق باشم.. نظر اصلیه من نیس!
مرسی عزیزم :)
خب واقعا هم تزییناتم یا ایده هام ساده اند. بعد من دوست ندارم سرچ کنم و ایده بگیرم یا از روی یه مدل چیزی رو درست کنم فک کنم بخاطر همینه همه چی آماتور درمیاد با اینحال خودم خیلی دوستشون دارم...
بهشون فکر میکنم خب واقعا.. ولی برام مسافتش هم مهمه...
کامنتم برای پست قبله...ببین وقتی بک گراند ذهنه مارس از,تو یه دختر شاد و سرحاله که غم و غصه نمیشناسه معلومه که سوپرایز میشه...بایداین بعد از شخصیتتو هم بهش نشون میدادی تو دوران دوستیت...باید میدونست که تو غمگینم میشی گاهی اونوقت میدونست باید چیکار کنه تو این شرایط...با تعریفایی که از مارس کردی شخصیتشو شبیه خودم میدونم...کم حرفیم و وقتی یکی باهامون دردو دل میکنه و غم و غصه هاشو میاره نمیدونیم چه ری اکشنی میتونه خوب باشه...کارای عجیب و غریب انجام نده دختر....این کارا این رفتارا واسه دورانه دوستیه...رفتار پیشه همسر باید از یه جنس,دیگه باشه....
من این بعد رو از ازش قایم نکرده بودم! واقعا همچین حالتی بهم دست نداده بوده که بخواد ببینه اون هم. تقصیری نداره اون...
شما فکر میکنی من خودم دوست دارم این کارای عجیب غریب رو؟؟ باور کن نه! اونم منی که خدای منطق و محتاطانه رفتار کردنم وهمیشه توی رابطه ام حواسم بوده لوس بازی نداشته باشم... آخه اونم اصلا آدمی نیس که بتونه تحمل کنه لوس بازی رو... ولی گاهی واقعا پیش میاد دوست عزیز، و کنترلش سخته...
خب تو دختر زرنگى هستى که از ١٤سالگى براى آینده ت برنامه داشتى.من نه خودم شعورشو داشتم نه اطرافیانم.چقدر خوب که به همه شون رسیدى.من الان تو سن ٣٠سالگى همین حس و حال تو رو دارم.از ٤سال پیش که رفتم سرکار تا همین امروز بابام بهم پول او جیبی نداد!حتى وقتایی که استعفا داده بودم! مگر مواقعى که خودم مستقیم ازش پول خواستم.تا قبل از کار کردنم هم اوضاع لباسى و کلاس رفتنم اوکى بود،ولى رستوران و کافى شاپ نه.اوضاع خونه مونم جنگه کلن. از کار جدیدم متنفرم ولى براى اینکه بى پول نمونم مجبورم تحمل کنم.تنها چیزى که سر پا نگهم میداره رابطه م و آینده اى که میخوام برم از این خونه و همه ى حالاى بدش
برنامه داشتن که زرنگی نیس آخه...
شما هم بیا و یه حصار بکش دور خودت.. همون توی حصار امن باشه کافیه...
گاهى پیش میاد که یه چیزى رو از ته ته دلم میخوام ولى اصلا امکان داشتنش رو ندارم, هرچى حساب کتاب میکنم میبینم نمیتونم داشته باشمش, با خدا حرف میزنم, بهش میگم میدونم که خیلى غیر قابل دسترس و غیر ممکنه, میدونم با قواعد زمینى اصلا جور در نمیاد, ولى اینم میدونم که تو توانایى و هر چیزغیر ممکنى رو ممکن میکنى, میگم که من خودم رو کاملا سپردم به تو, از هر راهى که میدونى منو به آرزوم برسون
همین امروز یکى از غیر قابل دسترس ترین آرزوهام با همین روش براورده شد میلو, از روى این کملاتم ساده نگذر, شاید کلیشه اى باشه اما اگه با تمااام قلبت از ته ته ته دلت بخوایش از خدا شک نکن که میشه, حتى شاید بهتر و بیشتر
هدا، باورت میشه من هم یه بار اینو تجربه کردم؟؟ فکر میکنم هرررچیزی رو که از ته دل بخوایم و قلبا بهش ایمان داشته باشیم برامون میسر میشه...و دقیقا مثل همین دفترچه ای که توی 14 سالگیم نوشتم و همششششون تیک خوردن!
تو این پستت احساس کردم شدی اون آرزو قبلیه.دیگه خبری از میلو نبود.مدل آرزو نوشتی.
در کل درکت میکنم میلو.در مورد پست پایینی میگم.لزومی نداره دقیقا بدونیم که چی شده یا دقیقا از چی ناراحتی.ولی این حس شوکه بودن و تو ذوق خوردن و رویارویی با مشکلات رو کاملا میتونم درک کنم.
امیدوارم اجازه بدی زمان بگذره و بتونی این مساله رو برای خودت حل کنی قشنگگگهههه
نمیدونم بی تا چرا انقد برات میلو عجیبه.. من واقعا آرزوی واقعی که می نوشتم نبودم.. اونجا خیلییییی چیزا رو نمی نوشتم و ایگنور میکردم. من واقعا اینجا خودمم ولی نمیدونم چرا تو نمیتونی باهاش ارتباط برقرار کنی.. و میدونی جالب چیه؟؟ من از اون آرزو متنفرم :)
آره بی تا زمان لازم دارم...
مرسی عزیزم... :*
میلو جانم واقعا از این شباهت رفتاری برای حل کردن یا حواله دادن مشکلاتمون در عجبم... واقعا خیلی شباهت داریم
ولی خیلی خوبه حرف زدی خیلی خوبه که از غمت گفتی ...از اینکه برای عشقت گفتی..همه ادم ها همینن اوج و فرود دارن...نیمه روشن و تاریک دارن.....بد و خوب دارن..برای بعضی هامون سخت تر میگذره ولی میگذره..میدونی میلو امثال من و تو به امید زنده ان...خودشون اینقدر با خودشون ور میرن که به دلخوشی های کوچیک زندگیشون چنگ بزنن و این با تمام تحلیل بردنش خوبه میلو..تو قوی هستی ..این حالت هم میگذره ولی راجبهش فکر کن ببین چرا اینقدر بهم ریخته تورو ...راه حلی نداره؟ از توان تو خارجه.؟..بشین برای خودت بازش کن..ولی حرف بزن برای کسی که زندگیت رو باهاش تقسیم کردی...نزار خوشحالیت عادی باشه براش..آدم های شاد گاهی وقتا غم دارن ..ناامید میشن ..ادم بودن یعنی همین...گاهی وقتا باید خسته بشی ...گاهی وقتا باید بشینی ..تا به مسیر اومده ات نگاه کنی و دوباره پرانرژی تر از قبل بشی
میلو تو تا حالا تونستی و ادم خودساخته ای مثل تو این چالش نباید بد بدونه....
...........................................................................تا اینجا رو برات نوشتم که بلاگ اسکای بازی دراورد ولی این پستت رو که خوندم بازم به این نتیجه رسیدم تو عاقلی دختر واقعا نسبت به سنت خیلی میفهمی..و امیدوار باش به زندگیت تو میتونی دنیات رو زیرو رو کنی شک کن دختر
تینا من واقعا اونقدرا که شما میگین قوی نیستم... من فقط تونستم اوضاع خودمو هندل کنم درحالیکه آدمای قوی میتونن روی اطرافشون هم تاثیر بذارن...
با اینحال خیلی ممنون ازت که برام نوشتی... و فکر میکنم فقط به انرژی های مثبت نیاز دارم تا از این مرحله عبور کنم..
با ابجی بزرگه که میریم بیرون میپرسن ازمون ک مادر دخترین ابجیم حرص میخوره ها :)))))
هاها :))) حرصم داره! حالا باز دخترک کوچولوئه، من میتونم یه مامان جوون باشم، ولی خب تورو که دختر خواهرت بدونن یعنی باید سنشون زیاد باشه که همچین دختری داشته باشه دیگه!
چقدر خوبه که با خوشحال کردن یکی از نزدیکانت اتقدر خوشحال میشی. راستش من خیلی توی نظم به خواهرم که ازم بزرگتره غر میزنم ولی دیگه غر نخواهم زد خجالت کشیدم کلی
میلو از نظر من تو خیلی موفق و عاقلی و بینهایت با برنامه ای
واقعا تو خوابگاه یکی زده تو گوش اون یکی؟ چشمام گرد شد
به نظرم میتونی اتفاقت خوب رو جذب کنی. البته من توی یه سری چیزا جذب کردم و توی یه سری چیزای دیگه به شدت پوست کلفت شدم
من برام چند نفر که به تعداد انگشتای دست هم نمیرسن مهمن.. و کل زندگیمو وقفشون میکنم...
به خواهر بزرگه غر زدن اشکالی نداره :)) تازه بامزه هم هست :))
نانا واقعا اینطوری نیستم...
آره یکی اینکارو با من کرد سر یه موضوع چرت و مسخره!! ولی خب البته بیریت هم از خجالتش دراومد و دختره رو تا حد مرگ زد :))
نانا یه سری چیزا هستن که واقعا از توان من خارجه و من هیییچ وقت واسه اونا هیچ دعایی نکردم و البته همیشه هم ایگنورشون کردم... ولی چیزایی که فکر میکردم میشه رو جذب کردم...
من خیلی دوس داشتم کامنتایی که برات گذاشتنو بخونم چون حس میکنم شاید بدرد حال منم بخوره
ولی همچنان اینجت وبلاگ شماس و رییس شمایی^_^
با احتراااام
میتونم تاییدشون کنم ولی جواب دادن بهشون سخته و تکرار مکررات...
Omidvara cm kamel sabt she:))
Man on ham otaqitoo yadame:||| ravan parish:/
Man hamishe fek mikonam pedar madar bodan kheeyli sakhte chon kam arzeshtarin harfo raftareshon tasire shadidi rooo bache mizare, makhsosaan to senaye kam ,
Che khob k be fekre sama hasti:)
Etefaqan emroz ba khodam migoftam yadam bashe biam vasat benevisam k hanozam Dir niist vase taqiir dadane kheyli chizayee k aztyatet mikone, yanii hichvaqt Dir nistt
:) milowe qermez zood khob mishi ,
Hamamon vasat rozaye khob mikhaym azizam :-*
ثبت شد :)
ما هنوز با بیریت ازش حرف میزنیم....
خیلیییی سخته مریم... و من هیچ وقتدلم نمیخواد بچه داشته باشم...
دارم یه فکرایی میکنم مریم...
مرسی واقعا :**
دلم شنا خواست , چه کار خوبی کردین رفتین استخر :)
خب شما هم برید :)
منم عاشق شنا کردنم ... بهم اعتماد به نفس و البته آرامش میده ... ایشاله زودتر حالت خوب شه و از حال خوبت بنویسی برامون ...
کلا آب آرامش بخشه...
ممنون...
شنا خیلی خوبه و از اون بهتر داشتنِ یه خواهرِ که تا این حد به فکر آدم باشه
به نظرم خیلی خوب و جالبه که تو از 14 سالگی میدونستی میخوای چیکارکنی و بهشون رسیدی میلو این ینی یه تلاش سازنده و همش حس خوب داره ! کاش برای از این به بعدتم بنویسی البته شایدم مینویسی :×
آره واقعا عالیه... تنها چیزیه که ازم براش برمیاد...
نه من فقط تا بیست و پنج سالگیم رو نوشته بودم چیا میخوام.. فک میکنم شاید یکی از دلایل این حالم همین باشه که هیچی دیگه رو مشخص نکردم از این سن به بعدم رو!