همیشه سین رو دوست داشتم. یعنی مدل زندگی کردنش رو.. خودش رو نه زیاد، از این جهت که یه مدلی بود که نمیتونستی خیلی بهش اعتماد کنی...حتی توی یکی از سفرایی که توی کارشناسی رفته بودیم پنج نفری، کمترین سازگاری رو باهامون داشت...حالا هرچی..
همیشه عاشق چیزای خوشگل بود. شاید تنها دختری که خیلی واقعی کالکشن های خوشگل داشت و به چیزای خوب عشق می ورزید همون سین باشه از نظر من... یعنی هیچ وقت کاراش به نظرم ادا نمیومد.
توی کارشناسی، از اونجایی که راهش دور بود همیشه می موند خوابگاه. یه دوست صمیمی هم داشت که اونم مثل خودش بود تقریبا. بعد اینا واقعا جالب بودن. مثلا میدیدی روی در یکی از کمداشون یه یونولیت چسبونده بودن بعد روش پرررر بود از گوشواره و دستبند و اینجور چیزا. یعنی من هیچ وقت دیگه کسی رو ندیدم مثل اون که اونهمه خنز پنزر داشته باشه. مدل زندگیشم دقیقا همونقدر فانتزی و باحال بود. مثل فیلم های دخترونه و باربی طور! لباساش همه کارتونی و فانتزی، کاراش خوراکیاش...
بعد توی بعضی کلاسای خسته کننده اون می نشست نقاشی می کشید. نقاشی های کارتونی و خاص. به هممون یکی یه دونه از اون نقاشیا داده بود. با ماژیکا و مداد رنگیا و وسایل رنگیش همیشه نقاشی های خیلی کیوت خلق میکرد..یه دختر به معنای واقعی شاد.هر هفته هم یه برنامه ی فان با همون دوست صمیمیش میچیدن و میرفتن شهر رو میگشتن! یعنی یه جاهایی میرفتن که خود ساکنان اون شهر هم نمیدونستن همچین جایی وجود داره!
خانواده اش هم فرهیخته بودن.
بعد من هیچ وقت من ندیدم که از چیزی بناله، مثلا امتحانای سختی که داشتیم، سین با کمال آرامش میشست با نقاشی کشیدن کنار برگه ها و رنگی کردنه کتابا درسا رو میخوند و نمراتش هم نمیگم عالی ولی خب متوسط رو به بالا بود..
ارشدش رو هم همینقدر فان گرفت!
یه شهری قبول شده بود که به بیابون بودن معروفه.. اون روز که من خبر قبولیم رو دادم به بیریت و میگفتم که دوست ندارم برم اونجا، میگفت تو داری میری به شهر جنگل و زیبایی و خوش گذرونی ولی اینقدر دپی، ببین سین رفته کجا ولی چقدر شاده و هی داره فان میسازه واسه خودش...
گاهی که عکساشو توی اینستا میبینم براش می نویسم که چقدر نوع زندگیش رو دوست دارم و به نظرم شادترین واقعیه جهانه!
این روزا توی اتاقش کارای ترجمه انجام میده، برای دکترا میخونه، و نقاشیای باحال میکشه و داره یه سبک منحصر به فرد ایجاد میکنه... جدیدا با یه پسری هم رفته توی رابطه که اون هم عکاسه و دیدگاه خیلی قشنگی داره توی عکاسیاش، و عکسای فوق العاده ای از سین میگیره و کلا یه زوج خیلی باحال رو تشکیل دادن با هم که فان دارن دوتایی و پسره خیلی حواسش به خوشحال کردنه سین هست و حتی کیک تولد سین هم یکی از استیکرایی بود که عاشقش بوده و کار پسره بود این سوپرایز..
آخرین کاری که ازش همین چند لحظه پیش دیدم این بود که یه نقاشی انیمیشن خیلی کول کشیده بود و براش داستان هم ساخته بود...ازش پرسیدم اینا رو با چی کشیدی؟ بهم اطلاعات کامل داد. گفتم بهش که ممنون از اطلاعاتت و واقعا همیشه با دیدنه کاراش لذت میبرم....
شاید تنها کسی که گاهی دلم میخواد برای چند روزی جامو باهاش عوض کنم سین باشه. که لذت میبره از همه چی...جالبه که اطرافیانم بهم میگن تو لذت میبری از همه چی و کلا آدم سرخوشی هستی!! ولی همیشه ته دلم یه غمی هست که نمیذاره از ته ته ته دلم لذت ببرم...
....................................................................................
بهش گفتم تو سنگدل ترین مهربونه جهانی مارس! تکلیفم باهات مشخص نیس، نمیتونم بگم واقعا مهربونی، نه میتونم بگم سنگدلی... ولی واقعا شاید همین درست ترین باشه که تو سنگدل ترین مهربونه جهانی...
شاید واسه همینه که هر از گاهی بهم میگه مرسی میلو که باهام صبوری! خودشم میدونه که کنار اومدن باهاش، عاشق شدن باهاش و عاشق کردنش، چقدررررر کار سختیه!شاید اگه یه روز بی خیال چیزای دیگه توی زندگیم بشم، بتونم ادعا کنم که تنها دستاوردم اینه که با مارس توی رابطه موندم! مرد اخموی مغرور من...
........................................................................................
دیشب پی ام زد و یه عکس فرستاد که رتبه ی خوبش رو زده بودن زیر اسمش... بهش تبریک گفتم. بعد گفت زنعمو؟ میشه باهات یکمی حرف بزنم؟؟
با خودم فکر کردم یعنی چی میخواد بگه این پسری که کلا سه بار باهاش برخورد داشتم؟؟
گفتم آره حتما.. ولی در چه رابطه ای؟؟
گفت میشه اعتماد کنم بهتون؟؟
اه! سخت ترین سوال و مسخره ترینه به نظرم! بگم آره میتونی اعتماد کنی، این نشون میده که چقدر از خود متشکر میتونم باشم! بگم نه نمیتونی، خب اینکه مسخره تره...
گفتم اگه توی این لحظه حس میکنی که مورد اعتمادم بله...
شروع کرد به تند تند تایپ کردن.. از قصه ی عشقش میگفت.. خب من چی داشتم بگم به یه پسره شونزده ساله که به زنعموش که فقط سه بار دیدتش اعتماد کرده!
من اصلا دوست ندارم اینجور موقعیت ها رو..
برام عکس دختر مورد علاقه اش رو فرستاد. فقط براش نوشتم که زیباست.. دوست نداشتم خیلی ازش تعریف کنم چون لوث میشد جریان و کلا به نظرم آدمایی که راجع به قیافه و ظاهر بقیه حرف میزنن خیلی مورد اعتماد نیستن...یکم بیشتر که برام تعریف کرد دیدم اوه! دختره در کنار دوست داشتن و حس های خوبی که به پسره میده، کاملا هم توی بعضی چیزا داره گولش میزنه! نمیدونم میخواسته حس ترحم این رو تحریک کنه و نیاز به توجه داشته یا قصد دیگه ای داشته!
نمیتونستم براش شفاف سازی کنم.. اون عشق آتیشی یه پسر شونزده ساله طبیعتا خیلی گاردی تر از این حرفاس که بشه حرفی رو برخلاف میلش زد...
تا جایی که تونستم در کنار تحسین هایی که میکردمش سعی کردم براش یکمی موضوع رو باز کنم... آخر هر جمله ام هم میگفتم که حسی که داره خیلی زیباست.. نمیخواستم تحقیر شه بخاطر این رابطه ای که از نظر من و شمایی که دیگه اون دوره رو گذروندیم یه اشتباه محضه.
ولی خب چاره ای نبود.. بهم اعتماد کرده بود.. نمیخواستم پشیمونش کنم...
..............................................................................................
کار سختیه! بهم اطلاع دادن که باید برای کلاس سطح پیشرفته شون سوال طرح کنم. تمام مباحث درسیم برای طراحی ازمون داره توی سرم چرخ میزنه! سوال باید موثق باشه... باید قابل اجرا باشه... باید validity داشته باشه ..گمراه کننده نباشه... هزارتا فاکتور دیگه! از صبح کتابشون جلوم بازه و تازه تونستم سه تا سوال طرح کنم! تا ساعت شیش هم بیشتر وقت ندارم!!!
منم یه دوست شاد دارم از دوران دانشگاه،البته اونجور که از سین گفتی فانتزی نیست،ولی بینهایت شاده.. مثلا فیلمای خانوادگیشونو که نشونم میداد میدیدم کلا خانوادشون اینجوریه،مثلا مهمونی بودن خونه عموشینا ،بعد شام کلا مامان باباشو عموها و زن عموها و دخترعمو پسرعموها ریخته بودن وسط میرقصیدن،آهنگ میخوندن و میخندیدن،بدون هیچ مناسبتی!! بعد میگفت ما کلا همینجوری هستیم خانوادگی:))) به نظرم خانواده و محیط زندگی خیلی تاثیر داره رو خوشحالی و شاد بودن و روش زندگی.. طبیعتا من هیچوقت نمیتونم مثل اون دوستم انقد شاد و پرانرژی باشم:)
آره واقعا تاثیر داره خانواده...
چه دوست_رنگی ای :)
تو دنیای من با سنگدل ترین مهربون_جهان بودن خیلی غم انگیز بود برام..ولی خیلی عاشقانه س لامصب :))
چه سوالایی شده! بیچاره شاگردا؟ :دی
خیلی...
املی کار سختیه واقعا :) و اعتراف میکنم هیچ وقت اینقدر رابطه ی پیچیده ای قبلا نداشتم!
همشون نمره هاشون زیر 12 شد :| سوالای قبلی واقعا افتضاح و سطح پایین بودن..
خوش به حال سین! هیچوقت ندیدم کسى که اینجورى از زندگیش لذت ببره!
منم شاید یکی دو نفر رو اینطوری دیدم! بعد آخه میدونی خانوادش هم خیلیییی شاد و پایه ان! یه خواهر از خودش بزرگتر داره که اونم کاملا همین سبکی زندگی میکنه!
اوه نمیدونم چرا اینقدر بى دقت شدم, تا آخر پستت رو خوندم و هى با خودم گفتم آخه میلو چرا سین رو دوست نداره در حالى که اینقدر ازش تعریف کرده
:)))) دوستش دارم که.. فقط میگم باهاش طولانی مدت موندن سخته...اونم نه که آسیبی بزنه ولی خب مدلش جوریه که با خودت میگی وا چرا اینطوری میکنه!
من که امثال این خانم سین رو ندیدم دور و برم.. خیلی کمیاب هستن این جور آدما!
دقیقا :) کارایی که میکنه ا چیزایی که داره اتفاقا خیلی باب هست بین دخترا، ولی از نظرم بقیه ادا هستن. اون ولی خوده خودشه
منم همیشه دوست داشتم مث اون دوستت زندگی کنم دخترووونه باشه همه حرکاتم و نقاشی بکشم نمیدونم کارای دخترونه لاکای صورتی.... اما من بیشتر خانومانه زندگی کردم ..چقدر حس های نهفته ی منو زنده کردی
خیلی خوبه همچین زوجی ..
میلو جان من همیشه میخونمت اینکه گاهی کامنت میزارم گاهی نه برای اینکه اون موقه ها با گوشیم :)
راستی توام کم از سین نداری توام خیلی کاراو عقایدی داری که جالبه
منم.. :)
آره به هم میان...
مشکلی نیس...
من ته دلم همیشه غمگینم ولی...
امتحان باس اینقدرررر سخت باشه که همه صفرررر بشن! سؤال سخت ها رو بنویس
:)))
چقدر خوبه که آدم بتونه انقدر فان داشته باشه, البته من همیشه گفتم که خودتم اینجوری هستی
این سنگدلترین مهربون خیلی اصطلاح جالبیه فکر میکنم برای آدمایی به کار میره که دوست دارن و باهات مهربونن ولی هیچی و هیشکی حتی تو نمیتونه اونا رو از هدفشون دور کنه و میتونن بهت نه بگن
به عشق 16 سالگیم که فکر میکنم غمم میگیره, به عشق 26 سالگیم هم همینطور. خدا رو شکر که تموم شد
میدونی نانا اون یه جور بی خیالیه خوبی داره توی سبک زندگیش.. و اسیبای خیلی کمی دیده...
نه مارس گاهی در رابطه با منم هیمنطوره!! مثلا یه چیز رو دوست نداشته باشه محاله قبول کنه... :))
روزای رفته رفتن دیگه...