دیشب، تا نیمه شب حرف میزدیم با هم.. یعنی خیلی کم پیش میاد که اینهمه مدت حرف بزنیم و اتفاقا مارس هم بیشتر از من حرف بزنه..
یه موضوعی هست که مارس همیشه دربارش خیلی حرفش میاد و اون رو برام تعریف میکرد. وسطای حرف زدنش یهو میدیدم که حواسم نیس داره چی میگه! دارم گوش میدم به صداش و جمله هاش... بعد هی با خودم میگفتم چطور میتونه انقدر محکم و خوب حرف بزنه و جمله بندیاش اینقدر ادبی و علمی باشه حتی وقتی که من توی بغلشم و اتاق تاریکه!
قبلترش موضوع حرفمون همون پسر برادرش بود.. درباره ی چیزایی که پسر شونزده ساله ی دو پست قبل تر به من و مارس گفته بود حرف میزدیم.. و بعد باز میدیدم که من دارم میمیرم واسه مارس!! چرا؟ چون چیزایی که راجع به رابطه ها میگفت رو هی تعمیم میدادم به خودم و رابطمون..
من الان نوشتم که دقیقا چیا گفتیم و نظرمون چی بود، ولی دیدم که موضوعش بحث برانگیز میشه و ممکنه بعضیا جبهه گیری کنن منم واقعا دوست ندارم الان چیزی که بهم حس خوب داده رو خرابش کنم و فکر کنم که ممکنه اشتباه باشه...پاک کردم...
.....................................................................................
امروز این اومد توی ذهنم که مردی که شما رو دوست داشته باشه هیچ وقت تماستون رو تحت هیچ شرایطی بی جواب نمیذاره، حتی اگه توی اورژانسی ترین حالت ممکن باشه، یا بعدش خودش سریعا تماس میگیره و عذرخواهی میکنه یا همون موقع در حد نیم ثانیه جواب میده میگه باهات تماس میگیرم...شاید استثنا هم وجود داشته باشه، منتها این برای من یه تجربه ست و بهش معتقدم.
بعد یه بار راجع به یخه بودن نوشته بودم! داشتم فکر میکردم که اوایل رابطمون چققققدر به خودم نهیب میزدم میلو یه وقت یخه نباشیا! اونقدر از ادامه ی رابطه مون نامطمئن بودم که نمیدونستم تا هفته ی بعدش بازم پنج شنبه ی طلایی خواهیم داشت یا نه، واسه همین میگفتم دلیلی نداره خیلی بخوام ازش بدونم یا خیلی بخوام پیگیرش باشم!
یخه بودن واقعا درکش سخته
شایدم درک ماها واسه اونایی که یخه ن:/ چه میدونم:(
خوب نی یخه بودن!
مارس مثه تو رو هیچ جا پیدا نمی کرد که بخواد بذاره بره.
این حس دو طرفه ست دوست عزیز. برای منم کسی مثل اون نمیتونست خوب باشه!
میلو :)) دیشب خواب دیدم اومدی خونمون بعد داشتیم باهم یه چیزی درست میکردیم که هدیه بدی به همسرت :)
:)))
عزیزم :))