وقتی میخواستم کادوی پسر کوچولو رو بهش بدم، به مارس گفتم تو بیا این هواپیماشو بگیر منم کادوشو! یه هواپیمای بادی براش خریده بودم که با یه دنباله به کادوی اصلی وصلش کرده بودم!

مارس کلی خندید از این ایده ولی هی میگفت میلو بی خیال نمیشه هردوشو خودت بدی؟؟ بابا منو تو این سن و سال و با این قد و هیکل به این کارا وا ندار :))

مارس همینطوریه، کارای این مدلی خجالت زده اش میکنه. کلا مارس از شوخی  توی جمع یا حتی پیش خودمون بدش میاد. یعنی اصلا پتانسیل خندوندن آدما رو با حرفاش یا کاراش نداره و متنفره که اینطوری باشه! ولی وقتی پای خوشحال کردن و سوپرایز درمیون باشه همکاری میکنه!

بعد اون لحظه که هواپیمائه رو داشت توی هوا تکون میداد و صدای حرکتشو درمیورد و میرفتیم سمت پسر کوچولو و اونم با چشای گرد و لبخند خیلی بااااااز داشت نگامون میکرد با خودم میگفتم مارس یه بعد شیطون و سرخوش داره که اون رو من پرورش دادم و اجازه ی جولان! 

خیلی حس خوبیه که یه چیزی رو از لایه های درونی و خاک خورده ی آدمت بکشی بیرون و به بقیه نشون بدی که ببین، این آدم این کارم بلده منتها من پیداش کردم و پرورشش دادم، اونم چی، آدمی که پیش خودشم معذبه بخواد راحت باشه!






نظرات 2 + ارسال نظر
اردی بهشتی یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 22:13 http://tanhaeeeii.blogsky.com

ای جان

:)

املی یکشنبه 24 آبان 1394 ساعت 18:50

تو قشنگ ازین زن_زندگیایی هستی که رگ_خواب_آقاشون دستشونه بد مردشونم ورد_زبونشون خانومم خانوممه :)))
تو عالی ای :*

هاهاهاااا :)) خنده ام گرفته کلی :))
مرسی آخه عزیز من :**

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد