گوشیشو گم کرده. کلا مارس حواسش خیلی به وسیله هاش نیس... توی تابستون و خریدای عقد بود که وقتی برمیگشتیم هرشب یهو میگفت عه میلو سوییچ نیس، عه میلو گوشیم نیس، عه میلو ضبط ماشین رو موقع پرو کردن لباس گذاشتم روی پیشخوان برنداشتم! اینجوری شد که یکی از همون شبا دوییدیم رفتیم یکی از این کیفای بندی آدیداس که کجکی میندازن روی شونه براش خریدیم که وسیله هاشو بذاره اون تو و دستش نگیره توی بیرون...

اون روز هم رفته بود یه سگ رو نجات بده از روی نرده های کنار اتوبان که خب متوجه نشده بود گوشیش افتاده.. گفتم برای کادوی تولدت بریم گوشی بخریم...

خب از یه طرف دیگه لازم نیس فکر کنم چی بگیرم، ولی از یه طرف دیگه میبینم هدیه باید هیجان انگیز باشه و پیش بینی نشده! خب میتونستم بهش نگم و گوشی رو بخرم ولی خب مارس آدمی نیس که بدون تحقیق از این وسیله ها بخره و منم نمیخواستم وقتی اطلاعاتی راجع به گوشی خوب ندارم بی گدار به آب بزنم...


..............................................................................................


امروز بعد از کارم رفتم پیشش. دستام یخ کرده بودن از سرما. دلم خیلی براش تنگ شده بود... وقتی رفتم توو، بی هیچ حرفی چسبیدم بهش. بهش گفتم حالا اون ورت رو هم بده بهم! خندید گفت اون ورم؟؟ کدوم ورم؟؟ سرم روی شونه ی راستش بود، گفتم یعنی شونه ی چپت رو هم بده... از توی بدنش حرارت میزنه بالا همیشه..

 عینهو یه بخاریه واسه بدن همیشه یخ کرده ی من! 

صدام میزد میلو؟؟ من ولی چسبیده بودم بهش.. فکر میکردم بحث کردن باهاش خیلی ایده ی بیخودیه!


 به خواهر کوچیکه همون شب میگفتم من و مارس از روز اول دو تا موضوع مشکلمون بود که یکیش رو من هندل کردم و درستش کردیم ولی اون یکیش همچنان همونطوریه و تنها دلیل بحثای کممون هم همونه... میگفت که خب باید حلش کنین... گفتم فکر میکنی خودمون دلمون نمیخواد که حلش کنیم؟؟؟ وقتی با هزارجور اختلاف رفتاری و سلیقه اونقدر خوب کنار هم موندیم که کلا مسیر زندگیمون رو بخاطر هم عوض کردیم، وقتی فقط همین موضوع باعث بحثمونه فک میکنی حیفمون نمیاد؟ ولی خب نمیشه، حل شدنی نیس، نه حرف از لجبازیه نه بهونه گیری، یه مشکله بین ما و هرباااار که توی این دوسال و نیم بحث کردیم سر همین بوده و بس. از هر راهی امتحانش کردیم ولی نشده... 

داشتم میگفتم، سرم روی شونه اش بود، فکر میکردم آخه بحث کردن باهاش خیلی بده، اون باهام اونقدر مهربونه که با خودم میگم مگه میشه یادم بره دنیای تاریک زنهای اطرافمو؟ شما شاید نفهمین من چی میگم...ولی اونقدر زنهای اطراف من درد کشیدن که من با خودم میگم آخه اینم شد مشکل؟؟ 

با خودم فکر میکردم باید بشینم یه سری قانونا برای خودم بذارم. اون موضوع بین ما حل نمیشه. نه من کنار میام نه اون. اگه میخواست بشه که تا الان هزااااربار شده بود! دارم فکر میکنم که باید یه گوشه از قلبم نگهش دارم، نه که خاک بخوره، نه، اتفاقا همیشه یادم بمونه ولی با ری اکشن هایی که توی اون موقعیت ازش سر میزنه آشنا باشم، و بدونم که این اتفاق همیشه ممکنه بیفته..نمیدونم چطور بگمش، ولی چیزیه که من باید درستش کنم، یعنی من باید باهاش کنار بیام چون منم که با این قضیه مشکل دارم....

......................................................................



مریم که باهام حرف میزد لابه لای حرفاش میگفت ازش بخواه فلان کارو انجام بده، گفتم که چی بشه؟؟ گفت ببینی ری اکشنش چیه، ببینی جنبه اش چقدره و فلان..

گفتم مریم من از این کارا متنفرم... یعنی که چی آخه.. اصن فرض کنیم توی اون موقعیت جنبه اش صفره، اصلا دیوونه میشه و میزنه همه چیو له میکنه، چیو میخوام ثابت کنم؟؟ من بدم میاد آزارش بدم تا ببینم که فلان موقعیت اون رو چطور نشون میده بهم.. خدا که نیس، آدمه، هر رفتاری ممکنه نشون بده، معیار سنجشش این نباید باشه، من باید به طور کلی ببینم چجور آدمیه، شالوده اش چیه، ذاتش چجوریه، رفتارای لحظه ای که مهم نیس... این نظر منه. چرا؟؟ چون خودم همیشه توی موقعیت ها انقدر متضاد رفتار میکنم که گاهی بعدا فکر میکنم میبینم اون من نبودم! حالا اگه کسی منو با اون رفتار بسنجه خب نهایت بی انصافیه آخه من چون ذاتا اون مدلی نیستم!




......................................................................


بابا گفت زنگ بزن بگو مارس بیاد، مهمون داریم.. گفتم نه امشب خیلی کار داره بذار به کاراش برسه...

گفته بود میخواد فوتبال ببینه! میخواستم فوتبال ببینه، دوست نداشتم  چیزیو که از صبح ذوقشو داشت و برنامه چیده بود رو خراب کنم بخاطر یه مهمونی...

ما بهم قول دادیم که توی تیم هم باشیم

وقتی تکست زد میلو وااااای خیلیییییییی بازی خوب و هیجان انگیزی بود..رفرش شدم!

میفهمم که مارس اهل  کشیدنه حروفش موقع تایپ نیس ولی وقتی این کارو میکنه یعنی که واقعا حالش خوب بوده.. میزنم براش که عه؟؟ خوشحالم که دوست داشتی... بعد میگم سوتی ندیا تو مثلا خیلی کار داشتی امشب! 


.................................................................


آذر شد :) تولد مارس... ماهی که من توش از نو عاشق میشم... که میدونم تولد بزرگترین منجی زندگی منه... منجی؟؟ عاشق کسی بشید که اون رو منجی خودتون بدونین... که کسی نباشه که انگار فقط مکمل شماست! که منجی شما بوده باشه! که یادتون نره هیچ وقت زندگیتون تا قبلش چطور بود... منجی من... تموم تار و پود جهان کنار هم کار کردن تا از بهترین چیزا مارس رو بسازن... روز تولدش همیشه توی تقویم من big bang سیو شده! چرا؟ چون مبدا تحولات همه ی هستی من، متولد شدنه مارسِ...


دوستش دارم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد