ماشینش تعمیرگاه بود. باهاش تماس گرفتم گفت با ماشین شرکت میاد فلانجا پیاده میشه و برمیگرده.. دیدم صداش گرفته ست گفت که سرما خورده انگاری و بدنش کوفته ست و برعکس امروز که حالش زیاد اکی نیست کلی کار ریختن سرش و فرستادنش ماموریت فلان شرکت...

وقتی قطع کردم دلم پیشش بود.. حس کردم چقدر توی مریضی ها و بی حالیا همیشه من یه taker بودم و اون حواسش بهم بوده... اما هیچ وقت نذاشته من بفهمم حالش خوب نیس، یا نیاز به مراقبت داره... بهش زنگ زدم گفتم کی می رسی؟ 

میخواستم برم دنبالش... یادم اومد که اون دو سالی که رفتم شهر دانشگاه، هر هفته که برمیگشتم میومد یه جایی دنبالم، نمیذاشت تنهایی برگردم خونه چون میدونست هربار که برمیگردم زا اونجا حالم خوب نیس و نیاز دارم باهاش حرف بزنم... هر هفته بدون استثنا اومد نبالم و ساک ام رو ازم گرفت و من رو دم خونه پیاده کرد و رفت...

بعدش بلند شدم سریع حاضر شدم،یکمی آویشن ریختم توی کیسه، رفتم از داروخونه یه قرص کلداکس و ویتامین سی خریدم، یکمی پرتغال و لیمو شیرین و یه بسته سوپ آماده که خودم عاشق طعمشم... رفتم دنبالش، از دیدنش قلبم مچاله شده.. مارسی که توی برف با آستین کوتاه میگرده، کاپشنش رو پیچیده بود دور خودش و شالگردنش جلوی صورتش بود... اومد نشست کنارم، دست زدم به صورتش، خبری از اون داغی خووووب نبود، تب داشت، داغ تبدار بودن اصلا خوب نیس... 

بردمش خونه، مادرش نبود، خواهر کوچیکه رو صدا کردم، گفتم آبمیوه گیری بهم بده تا آب میوه ها رو بگیرم، و یه قوری کوچیک که توش آویشن رو دم کنم...سوپ رو گذاشتم بجوشه، توش یکمی سبزی هم خرد کردم، آبمیوه رو گرفتم.... 

صداش زدم اومد، بهش سوپ دادم با آبلیموی تازه، وسطای سوپ خوردنش هی نگام میکرد... فکر میکردم که من یه لحظه هم نمیخوام زنده باشم بدون مارس...

بهش آبمیوه رو دادم و قرص... 

گفتم دراز بکشه.. نشستم کنارش، دستم روی پیشونی تبدارش بود، باهاش آروم حرف میزدم... عرقای روی پیشونیشو پاک میکردم، و به این فکر میکردم که اگه الان زنش نبودم چطوری میتونستم توی این حالش کنارش باشم؟ سالهای قبل که حالش بد میشد بهم نمیگفت چون میدونست نمیتونیم با هم باشیم که من بهش برسم، و غصه ام میشده لابد... حرصم گرفته که فقط با یه تایتل خاصی میتونی هر لحظه با کسی که دوستش داری باشی... حرصم گرفته که اینجا آدما نمیتونن هروقت که به هم نیاز دارن کنار هم باشن چرا؟ چون فقط یه برچسب زن/شوهر روشون نیست...


براش آویشن اوردم... گفته میلو میشه نخوردش؟ میشه مثلا مالید به صورت؟؟

انقدر خندیدم که حد نداره! دوست نداشت بخوره داشت به هر ترفندی دست میزد... گفتم تو که تا حالا نخوردی نمیدونی چه مزه ای داره...

یکمی ازش خورده دیده که نه مزه اش خوبه.. گفتم میلو چیز بد بهت نمیده....

باهام حرف میزد از امروزش.. میگفت که کجاها رفته و چیکارا کرده... بعد یهو وسط حرفاش گفت میلو گاهی باورم نمیشه این من باشم که دارم اینقدر حرف میزنم!!! میلو من با تو حرفم میاد!

اتاق تاریک شده، نت گوشیمو خاموش میکنم چون میخوام همه ی حواسم به مارس باشه، میام کنارش، پتو رو میکشم روش.. میگه گرمه میلو، میگم میدونم...

با فاصله ازم خوابیده گفته توام مریض میشی... چسبیدم بهش گفتم مهم نیس...توی بغلش از داغی تبدار بودنش تنم میسوخت هی، یه حال مریض و گیجی بینمون بود... بوی عطرش هم بی جون و مریض بود انگاری، ولی همون یه نسیم کوچولوی عطرش که بهم میخورد برام کافی بود..لباش تبدار بودن، نفسش اونقدر داغ بود که صورتم میسوخت از بازدمش! بدون اغراق همینقدر که میگم بود...

تا صبح هی چک میکردم، میدیدم تبش کمتر میشه هی.. صبح که رفت، منم خوابیدم...

دیدم برام تکست زده قد یه طومار و تشکر کرده از تک تک کارای دیشب... 


گلوم درد میکنه، آبریزش بینی گرفتم... ولی این سرما خوردگی کجا و سرماخوردگی های همیشگی کجا! چی میگن؟ هرچه از دوست رسد نکوست؟؟ 

براش تکست زدم همیشه تنت سالم باشه و سایه ات بالای سرم!!!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد