بابا رو ندیده بودم چندروزی...
دلم واسش تنگ میشه...من نمیتونم دوستش نداشته باشم. گذشته هرچی ام باشه، الان هرطور که هست، و این روزا هربار که فکر میکنم بهش دلم براش تنگ و تنگ تر میشه!!
...........................................................................
شمایی که دختر داری که هیچ، ولی اگه نداری، کاش یه خواهر کوچیکتر داشته باشی، یه خواهر خیلی خیلی کوچیکترو البته خیلی هم دوستش داشته باشی... بعد اون وقت میفهمی که چرا ممکنه باباها اونقدر گیر و بد باشن گاهی در رابطه با ماها... که ممکنه هر غلطی خودت کرده باشی ولی به محض اینکه احتمال میدی یه درصد دخترت/خواهرت ممکنه یه کاریو کنه، دیوونه میشی، تمام تنت میشه گارد و میخوای که ازش محافظت کنی، میخوای که حتی زندانیش کنی که هیچ جایی نره، که فکر و قلبش پیش خودت باشه! البته معلومه که نمیشه...ولی این روزا هرچی دخترک چشم سیاه بزرگتر میشه من بیشتر مامان بابا رو میفهمم... حاضرم بمیرم ولی دخترکم مال خودم باشه.. نمیدونم چطوری بگمش...همین الانشم با بغض دارم اینارو می نویسم...و تو اگه دختر/خواهر کوچیکتر که دوستش داری نداشته باشی نمیفهمی اینارو...
............................................................................
گفت واسه درسشون یه نمایش باید اجرا کنن، گفت خودم یه قصه ساختم بذار برات تعریف کنم ببین خوبه یا نه، تعریف کرد که یه دختری میخواسته یه کاری انجام بده اما موفق نمیشه، غصه دار میشه و میاد خونه، خواهر بزرگترش میاد دلداریش میده میگه اشکال نداره، همه چی خوب پیش میره..
میگم چرا مامانش نمیاد دلداریش بده؟؟ یکمی فکر میکنه و میگه نمیدونم خب...
من؟ توی دلم میمیرم از خوشحالی که توی قصه های دخترک چشم سیاه، خواهر بزرگتر نماد یه آدم خوبه...
مینا هم مثل تو یه خواهر کوچولو داره, البته نه اینقدر کوچیک :دى, اینقدر خواهر کوچیکش رو محدود میکنه, هرچى میگم تو مگه خودت تو این سن دوست پسر نداشتى میگه چرا ولى اون نباید داشته باشه :دى
من ولی اصن محدودش نخواهم کرد به هییییچ وجه, ولی قلبم مچاله میشه هدا و حق میدم به بابام در رابطه با خودم! بعد حواسم نبود این کامنتت رو تایید کردم از دستم در رفت کامنتا تایید نمیشن :-D