کلاس فیلم رو هم دادن بهم!  راستش استرسی ام. فک میکنم شاید نتونم از پسش بربیام، هرچیه هرچی که باشه همیشه کتابو داشتم، هرچقدم که سعی کرده باشم طبق کتاب پیش نرم بازم به هرحال یه چارتی داشتم که اون رو باید کاور میکردم، ولی حالا قضیه اش فرق میکنه. فک میکنم که شاید اصلا هیچ ایده ای نداشته باشم واسه بعضی قسمتا، ولی نمیشه که بگم اینو!! 

.........................................................................


دختر مهمونمون امروز سر سفره ی صبحانه وقتیکه مامانش بهم گفت که تو از بچگیت هم تدریس رو دوست داشتی و یه بار که هشت ساله ات بود به زور میخواستی بهم الفبای فارسی رو یاد بدی و تمرین کنی باهام، با یه لحن کاملا حرص دار گفت میلو از اولم خشک بود!!!! البته که هیچ ربطی به حرف مامانش نداشت این، ولی انگاری مونده بود توی گلوش که بگه!  یکی دوتا چیز دیگه هم توی همین مایه ها توی موقعیت های بی ربط پرونده بود که باعث شد با خودم فکر کنم معیار خوب یا بد بودنه کسی و یا سطح زندگیش رو بر چه اساسی و بر چه مبنای اخلاقی ای تعیین میکنیم؟؟ هرکی متضاد ما بود، میشه داغون؟؟ هرکی با هرچی که داشت خوشحال باشه میشه سرخوش و چیپ؟؟ یه درصدم فکر میکنیم که شاید ما هم از نظر اونا داغون و چیپ و خنده دار باشیم؟؟ که شاید اونا هم نظرشون راجع به ما این باشه که اه فلانی چقدر به قول سودی حرف رایگان میزنه؟؟ حتی یه درصدم این احتمال رو میدیم که اونا هم با خودشون فکر کنن ما چقدر طرز فکرمون مسخرس چون باهاشون فرق داریم؟؟ فک کنم حتی یه ثانیه هم این به ذهنمون نمیرسه که شاید اونا هم فک کنن ما خوب نبیستیم ولی شاید سازگاری محترمانه رو بلد باشن.. بعد خب اصن به درک که اون نظرش اینطوریه راجع به ما، یا ما نظرمون چیه درباره ی اونا، هرجا خوشمون نیومد بگیم اکی، نه حرصی باشیم نه منتظر یه تلنگر واسه خورد کردنش مثل همین خانوم که اون لحظه بی ربط ترین حرف ممکن رو زد ولی خب انگاری منتظر بود هزارسال که اینو حتما بگه! خیلی دلم میخواست نگاش کنم بگم خشکم باهات چون کنارت امنیت ندارم، چون حد خودتو نمیدونی و رفتارت با رفتار من سازگار نیس ولی نخواستم به زور خودمو باهات سازگار کنم...نگفتم ولی، احترام نون و نمکی که خوردیم رو نگه داشتم، چیزی که اون حالیش نیس...و این روزا فقط دارم همون جمله ی بیریت رو با خودم تکرار میکنم که :

a confident woman doesn't hate !

.........................................................................................


گفتم بیریتنی یادم افتاد،  قرار شد بریم با هم یه تتو مثل هم بزنیم :) البته شایدم یه چیز مکمل هم!


.........................................................................................


از همون هفته ی کذایی بحثمون، و فکر کردنای بعدش با خودم و سعی بر  کنار اومدن به بهترین شکل با اون مسئله، مدام توی موقعیت های مشابه قرار میگیرم و همون موقع هی تمرین میکنم که آروم باش، قرار نیس من یه ایده آل توی ذهنم داشته باشم و اگه اون طبقش عمل نکرد ناراحت شم، آروم باش و هر رفتاری که ممکنه داشته باشه رو دوست داشته باش و بگو این رفتاره اونه و من باید باید همینو قبول کنم حتی اگه خوشم نیاد، دقیقا مثل خودش که همیشه بهم آزادی عمل میده، که همیشه هرچی که گفتم حمایتم کرده و گفته اکی مشکلی نیست اگه تو اینو میخوای...

دیشب که هی همون دختر پاراگراف بالا هی سوال پیچم میکرد که مارس کو پس، کی میرسه الان کجاس شام میاد یا نه، شاید اگه چندوقت قبلتر بود عصبی میشدم زنگ میزدم به مارس میگفتم پس چرا جواب قطعی نمیدی که میای یا نه، چرا انقدر رودرواسی میکنی واسه اومدن به خونه ی ما هنوز... ولی از اونجایی که توی تمرینم، با خودم مدام تکرار کردم لازم نیس مارس الان طبق انتظار ماها رفتار کنه، اونم لابد یه چیزایی توی فکرشه که نخواسته حالا بیادش یا چه میدونم هرچیزی که خلاصه با ایده آل الانه ذهنیه من فرق داره...برای همین بهش تکست زدم هرکاری که راحت تری رو انجام بده به فکر حرف بقیه ام نباش....

و تا همین الانم راضی و آرومم...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد