عکس آسمونی که پست قبلی گفته بودم رو گذاشته بودم توی اینستای وبلاگیم، ولی بعدش حذف کردمش چون حس خوبی ندارم...چون واقعا دوست ندارم عکسامو، زندگی معمولی و خوشی های کوچیکمو شِر کنم دیگه..نمیخوام بگمش دقیق...هی دارم فک میکنم که پاکش کنم کلا، و همون ایده ی دوستای وبلاگی فقط در توی وبلاگ رو ادامه بدم...نمیخوام توضیح بدمش بیشتر ولی ذهنم درد داره انگار و کاش کسی باشه که بفهمه چی میگم...



...................................................................................


به املی حس خوبی دارم، نگاه کردن به عکساش، یا خوندنه نوشته هاش بهم حس امنیت میده...


لاندا رو هم دوست دارم...فکر میکنم چه خوب شد که روشن شدم توی وبش چند وقته...باهام راحت حرف میزنه و تجربیاتمون توی شرایط مشابه هست الان، دوست دارم ببینمش...

...................................................................................


دختر مهمونمون-همون خانومه حرص داره بی ربط گو- الان همین الان پی ام زد که سلام عزیزم خوبی خانمی با زحمت های ما، دلم تنگ شد واست...

عوق خب! چطوری میتونین هم بدجنس و خبیث باشید با آدم، هم اینطوری واسه آدم کلمه های خوب به کار ببرید؟؟ تکلیفتون چیه توی زندگی با خودتون؟؟؟! چند چندین آخه...



...................................................................................



کلاس فیلم خوب پیش رفت. 




.................................................................................


سه سال و نیم شد که توی این خونه ایم. هنوزم دوستش ندارم. اتاقم سرده همیشه ی خدا، آفتاب توش نمیاد هیچ وقت نه تابستون نه زمستون، پرده رو میزنم کنار آفتاب پهن نمیشه کفش که ولو شم توی نورش...و بغل دست آشپزخونس، صبح به صبح صدای تق و تق میاد و ظهر و شب صدای جر و بحث... خونه ی قبلی اتاقم ته ته ته بود، صداها گنگ می رسید، با یه بالش گذاشتن روی سر همه چی حل میشد...



............................................................................


بعضی چیزا گفتنی نیس، ایگنور کردنیه، منم که خدای تضاد، درست همون موقع که دارم فکر میکنم چقدر راحت ایگنور میکنم میبینم کلید کردم روی یه چیز که شب و روزمو گرفته!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد