سه روز توی خلسه و خواب گذشت!

بدنم نیاز داشت به این ریکاوری.

قرار بود برای نشون دادنه سه فصلی که نوشته بودم برم پیش استاد راهنما، بهش ایمیل زده بودم ولی گفته بود بهتره حضوری برم پیشش.. بهم توی دانشگاه دیگه ای که کلاس داشت وقت داده بود. آدرس اونجا رو بلد نبودم. در واقع هیچ جای اون شهر رو جز مسیر خوابگاه/ترمینال/دانشگاه خودم، رو بلد نیستم و هیچ علاقه ای هم به یادگیریش ندارم.. اینطوری شد که زیر اون بارون سیل آسای اون شهر دنبال آدرس میگشتم و تاکسیا هم به خاطر منافع خودشون من رو الکی دور میزدن..وقتی هم که رسیدم  فکر میکنین چی؟ استاد فقط در حد یه ربع باهام حرف زد! یعنی واقعا اینو نمیتونست توی ایمیل یا پشت تل بگه؟؟؟!!!

موقع برگشت هم جاده برفی شده بود... خیلی بد.. چندساعت اضافه تر توی جاده مونده بودیم و برف تا چند سانتیمتر جاده رو پوشونده بود و ماشینا مدام لیز میخوردن و تق تق جلوی چشمای ما میکوبیدن به هم! منم کم کم بدنم داشت تب میکرد.. چون حسابی خیس شده بودم و توی اتوبوس هم بخاریش روشن نبود، و پاهام کرخ شده بودن از سرما...تقریبا دو ساعت مونده بود برسیم هنوز و من دیگه بدنم به اوج تب رسیده بود! بغل دستیم یه دختر پرستار بود!!! دمای بدنم رو هی چک میکرد و میگفت که باید سریعا برم دکتر...

فک میکنم که دیگه حتی هوش و حواس درست حسابی نداشتم... مارس عزیزم اومد دنبالم..

وقتی نشستم کنارش سرم افتاد روی شونه اش، وچشام بسته شد. میشنیدم که میگفت میلووووو داری میسوزی...منو برد دکتر. تمام مدت دستام توی دستاش بود.ازم مراقبت میکرد... میدونستم خودش هم خسته ست و از صبحش کلی کار انجام داده، هی بهش میگفتم برو خونه استراحت کن... ولی دستامو محکم گرفته بود و میگفت که از کنارم جایی نمیره...

نمیدونم تا حالا براتون پیش اومده دکتری یا مطبی برید که ببینین یه خانومی چسبیده باشه به شوهرش و بقیه بگن اه اه پاشو خودتو جمع کن یا نه؟! همیشه وقتی من این صحنه رو میدیدم لبخندم میشد که نازدار بودنه خانومه برای شوهرش چیز جالبیه و نمیفهمیدم چرا از نظر بقیه این یه چیز نفرت انگیزه! بعد دقیقا برای خودم پیش اومد! نمیتونستم از مارس جدا شم، یعنی سرم سنگین بود و دستام یخ کرده بودن...


تمام اون شب و فرداش مارس کنارم بود، ازم مراقبت میکرد، من واقعا خجالت زده بودم، فکر میکردم که خب باید بره به کاراش برسه.. ولی نمیتونستم پنهون کنم که چقدر لذتمندم از اینهمه توجهی که مرد مورد علاقم بهم میکرد...

دخترک چشم سیاه برام با دستای کوچیکش آبمیوه میگرفت و بهم میداد و بیریت با تکست هی جویای حالم بود..

توی اون حال فکر میکردم که من هرچی که میخوام رو دارم. هرکی که برام مهم بوده و دوستش داشتم رو به بهترین نحو ممکن کنار خودم دارم و این برام بهترین تعبیر خوشبختیه...


توی همون ساعتایی که تب داشتم و خیلی هوشیار نبودم دیدم که از منشی آموزشگاه اصلی یه تکست دارم که نوشته بود یه بسته ی پستی از آقای مارس داری که دیروز رسیده بیا ببرش!

فک کردم اشتباه خوندم! بعد دیدم که نه... از خوشحالی بغضم گرفته بود.یکی از آرزوهام این بود که به محل کارم یه سوپرایز فرستاده شه! اینو نوشته بودمش توی دفتر dreams come true ولی مارس ازش خبر نداشت..بهش زنگ زده بودم و با بغض گفته بودم واقعا ممنونم ازت، واقعا واقعا ممنونم که رویاها و خواسته های منو بی اونکه بدونی برآورده میکنی...

تا همین الان حس خوشحالی و ذوق باهامه، بیشترین ذوقش از اونجایی میاد که مارس آدم رمانتیک و احساساتی ای نیس،اینو با یه نگاه بهش میشه راحت فهمید، ولی همیشه با من این بعد نشناخته اش رو شناخته و به بهترین شکل ممکن اونجوری که با روحیه ی خیلی حساس و ملو و احساساتی من سازگار بوده اتفاق ها رو رمانتیک کرده...

.........


تمام کلاسا و کارامو به مدت دو روز کنسل کردم. خونه بودم و توی اتاق دخترک چشم سیاه که گرم ترین قسمت این خونه ست روی تخت و زیر یه خروار پتو و لباس استراحت کردم و فقط برای خوردن داروها و غذام بیدار میشدم.. نت هم همکاری میکرد و همش قطع بود، بخاطر همین وسوسه نمیشدم که برم سمت گوشی و با چشای قرمز و سرماخورده به نور اذیت کننده اش خیره شم و مجبور شدم همش بخوابم و اسنراحت کنم...امروز کمی بهترم ولی بازم نرفتم کلاسامو..فقط دلم داره پر میکشه که برم بسته ام رو بگیرم...

امیدوارم تا فردا بهتر شم. کلی خرید دارم که باید انجام بدم...از اینکه چند روز بعدتر از یلدا کریسمسه و بعدش ولنتاین، خیلی خوشحالم! از اینکه هی روزای خوشحالی و شادی درپیشه...

بعد فکر میکنم که یه سری چیزا با اینکه هی تکرار میشن ولی هیچ وقت خز نمیشن! مثل کادوهای بابانوئلی.. یه پیجی رو پیدا کردم که ظرفای خوشگل بابانوئلی داره.. احتمالا دلم بخواد یه بشقاب سایز بزرگ بابانوئل رو سفارش بدم برای مارس، که توش کوکی های گرد و دونه برفی و کاج که با آیسینگ سفید و قرمز و سبز تزئین شده رو بچینم توش، یا شایدم یه درختچه ی کاج کوچیک رو پیدا کنم که با این کوکی ها تزئیینشون کنم! فعلا تمرکزم روی شب یلدا و تولد مارس عزیزمه که آخر این هفته میرم پی خریداش...فکر کردن بهش هم حالمو خوب میکنه..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد