سه روز تعطیلی..هوم... مثل برق و باد گذشت... فقط تونستم به کارای پایان نامه برسم و مارس عزیزم رو کنار خودم داشتم..کلی خرید قراره انجام بدم ولی درست همون موقع که بلند میشم حاضر شم میبینم واقعا حوصله ی بیرون رفتن توی این سرما رو ندارم.. نت گوشیم و لپ تاپ رو جز در مواقع ضروری روشن نکردم.
.......................................................................
بهم گفت تو پاره ی تنمی!
مگه مامان باباها از این جمله ها نمیگن؟
اینکه عشقت بهت اینو بگه یه جوریه.. یه جور خوبی.. که یعنی انگاری تو شدی جزیی از وجودش.. اونم کسی که میدونی چه همه سفت و سخته توی رابطه...
دارم فکر میکنم آدمای قبلی با مارس چطوری بودن؟؟ چقد تونستن دووم بیارن باهاش؟ مطمئنم نتونستن، مطمئنم همشون سریع جا زدن. من اگه موندم واسه این بود که دیده بودم نامردی یعنی چی. میدونستم له شدن غرور و احساس یعنی چی، و مارس مردونگی داشت. مارس شعور داشت و این برای منی که توی زندگیم هزارتا چیز دیده بودم خیلی قابل تشخیص بود...
بعد؟ همیشه بهش میگم من یه تشکر خیلیییی گنده به دخترای قبلیت بدهکارم، که رفتن تا راه رو برای من باز کنن..
من با مارس هیچ کار خاصی نکردم، فقط سعی کردم از بودن باهاش لذت ببرم و زندگی کنم در کنارش، بدون هیچ چشم داشت و توقعی، همون چیزی که بود رو زندگی کردم باهاش و لذت بردم..
..............................................................................
سه روز آروم و بی دردسر. نه جایی رفتیم نه کار خاصی کردیم. فک کنم اونقدر هردو توی زندگیمون خسته ایم و آشوب داشتیم که همین که خونه سوت و کور باشه و یه آغوش امن داشته باشیم برامون کافیه. همین که یه صدای آروم موزیک لایت بیاد و نور کم رنگ از خیابون بیفته توی اتاق، همین که بدونی و خیالت راحت باشه که آدمت کنارته و تورو هرجور هستی دوست داره، که میتونی هر غلطی دوست داری بکنی و کسی نیست که ازت توضیح بخواد کافیه...
پتو رو پیچیدم دورمون، سرش روی دستمه، خوابش برده.. پیشونیش عرق کرده. یکمی فوتش میکنم، ناخودآگاه بغضم میگیره. من میدونم که آدم خوبی بودم توی زندگیم و اونقدر عذاب کشیدم که حالا تمووووم ثمره ی من یه هدیه ی بزرگ و خوشبخت کننده به اسم مارسه!
میخوام عرق روی پیشونیشو پاک کنم بیدار میشه... توی همون حال میپرسه میلو ساعت چنده؟
میگم گرسنه ام..
میگه زنگ بزنم کباب بیارن؟
میگم نه پیتزا میخوام..پیتزای سبزیجات. که سبک و خوشمزه باشه...
غذامون رو میخوریم..
میخندیم..
صدای تکست گوشیم میاد... مریمه.. میگه کجایی تو دختر سه روزه توی گروه پیدات نیس... میگم بهش کارای مهمتر دارم!
و مارس میره.. تا به کاراش برسه و تعطیلاتمون تموم میشه.. وقتی میره یه تیکه از قلبمو هم میبره..
بهش میگفتم مارس؟ اگه یه روز تکراری شدیم چی؟
میگفت میلو نمیتونم بگم نه همه چی مثل روز اولمیمونه ، ولی هیجان و دوست داشتن برای ما کم نمیشه، بذار به وقتش بهش فکر کنیم، ممکنه یه سری چیزا از تب و تاب بیفته ولی در عوض چیزای خیلی مهم تر ما رو به هم وصل میکنه که ممکنه امروز به چشممون نیاد و برامون ارزشمند نباشه...
فکر میکنم مثلا چه چیزایی؟؟ مثلا وقتی پنج سال بگذره از زندگی مشترکمون، وقتی ببینم مردِ من هنوزم بهم پایبنده، هنوز برام وقت میذاره و حرفامو میشنوه، مسلما این برام با ارزش تر از اینه که بخوام هرروز و هر لحظه س///ک////س داشته باشه باهام عینهو روزای اول!
یکمی توضیحش سخته، ولی فهمیدنش زیر یه سقف رفتن میخواد..
وقتایی که از سر و کولش میرم بالابهم میگه بچه جون بشین! بهش میگم من یه بچه ام برات؟ میگه آره ولی به وقتش مثل یه مرد منطقی و محکم میشی و من اینو دوست دارم که میتونی این دو تا رو همزمان و به شکل عالی داشته باشی توی خودت!
خیلی خوشحالم که منو یه آدم لوس بی منطق نمیدونه... برام خیلی مهمه که آدما بتونن روی حرفا و فکرام حساب کنن. برام مهمه که قدرت تجزیه و تحلیل بالایی داشته باشم و خوشحالم که مارس اینو توی من فهمیده...
.......................................................................
دلم چای میخواد، با یه تیکه کوچیک شکلات تلخ... آخر این هفته از دو جا بهم پول میرسه، یه پول خوب و درست حسابی. ولی قرار نیس باهاش هیچ کار خاصی کنم! فقط خوشحال و راضی ام که میتونم پول دربیارم با زحمت خودم، بدون پارتی بازی، با ربط به رشته ی خودم، با کلاس کاری و پرستیژ مخصوصی که همیشه دنبالش بودم..
..........
پی.اس. کیک رد ولوت هم چیز باحالیه. لوند و قرمز و مخملی