یه وقتایی هم خسته ست. بی حوصله و کلافه ست. لباساش رو با کلافگی از تنش درمیاره و پرت میکنه یه کنار میره زیر پتو و از اون زیر میگه لطفا چراغو خاموش کن. صبحش هم با کلافگی بیدار میشه و نمیذاره بدرقه اش کنم یا بهش صبحانه بدم، سریع از خونه میزنه بیرون...
خودمو میذارم جاش، از پنج صبح هرروز بیدار شدن و رفتن به شرکت، پشت میز نشستن و آنالیز کردنه دستگاهها، بعدش رفتن به فروشگاه و تا ساعت ده شب اونجا سر و کله زدن... هرروز و هرروز این برنامه تکرار میشه، گاهی این وسط ماشین خراب میشه، یا آبگرمکن خونه شون ایراد پیدا میکنه، پدرش مریض میشه و باید براش دارو تهیه کنه، بابای من مهمونی میگیره و میخواد که اونم حتما باشه...بهش حق میدم...
روزایی که خودم از صبح تا شب کلاس دارم، با اینکه وسطش دو ساعتی رست تایم دارم ولی اون دو روز واسم مثل جهنم میگذره، آخرشب حوصله خودمم ندارم، منی که اونقدر توی تمیز نگه داشتم اتاقم حساسم، توی اون دو روز وقتی از راه میرسم لباسمو میذارم روی مبل اتاقم، و بدون اینکه موهامو شونه کنم لباسای گرمم رو میپوشم مسواک میزنم و کلاسای خصوصی رو میندازم واسه دو روز بعدش و میخوابم. فرداشم ساعت دوازده بیدار میشم!
بهش حق میدم و نمیخوام که همیشه همه چیز پرفکت باشه. توی دوسال و نیم رابطه ی دوستی هیچ وقت اینارو ندیده بودم ازش. راستش اولین بار خیلی بهم برخورد. گفتم مگه تقصیر منه؟ یا اگه خسته ای خب برو خونتون چرا میای اینجا که حس منفیت به منم منتقل شه؟؟
بعد دیدم که عه این حرفا اصلا مال من نیست، من کسی نبودم که خودخواه باشم، درسته که همیشه همه چیز رو عالی و بی غصه خواستم ولی آدمی نبودم که بخوام مارس رو بذارم توی منگنه و اذیتش کنم...
حالا اینجور وقتا چراغ رو خاموش میکنم. حرفی نمیزنم. دراز میکشم کنارش و موهاشو نوازش میکنم و میگم مرسی که اینقدر کار میکنی واسه هردومون. اونم هیچی نمیگه، توی تاریکی میبینم که ابروهاش گره خورده، فقط منو میکشه توی بغل خودش و به ثانیه نمیکشه که خوابش میبره...
ازش ولی قول گرفتم آخر هفته ها کار تعطیل باشه، هرجفتمون توی خونه باشیم و هیچ کاری نکنیم جز با هم بودن.. و عصر جمعه میتونیم به کارای شخصیمون برسیم و زودتر بخوابیم...
از فکر اینکه آخر هفته ها توی تقویم هستن خیلی خوش خوشانم میشه! کل هفته رو کار کنی و بعدش دو روز استراحت مطلق..یه حس خوبی داره... گاهی فکر میکنم بعد از اینکه رفتیم خونمون من دیگه کار نکنم تا یه چند سال. استراحت کنم و به کارای مورد علاقم برسم. باشگاه رفتن رو به جای یه روز درمیون هرروز کنم. استخر برم، کلاس نقاشی و خیاطی برم، توی فروشگاه های لباس چرخ بزنم..تصورشم حالمو خوب میکنه ولی میدونم نمیتونم. من همه ی دلخوشیم کارت عابر بانکمه که هر یه ماه و نیم توش پر میشه و در عرض دو هفته خالی! همه ی دلخوشیم اینه که طول ترم هی حساب کنم ببینم چندتا کلاس دارم؟ چقدر پول کلاسای خصوصیم میشه؟ کلاسایی که به جای مدرسای دیگه رفتم چقدر برام درمیاد؟ ترجمه هایی که گرفتم چقدر میشه؟ و بعد توی تقویم توی جیبیم لیست تهیه کنم.. قرون به قرون برنامه ریزی کنم. خرجا رو از مهم به کم اهمیت لیست کنم و ببینم تهش چقدر واسه دلخوشیم میمونه.. آخر لیستم همیشه یه گزینه دارم به اسم: خرج خودم!
این خرج خودم البته سوای پول باشگاس که همیشه در نظر میگیرم. خرج خودم شامل خرجای دلیه، مثل یه لباس خوش رنگ، مثل یه لاک جدید، مثل یه ماسک مو یا داروهای گیاهی واسه پوستم، یه هدیه ی کوچولو واسه مارس عزیزم...بعد اگه بخوام کار نکنم همه ی اینا میپره...
......................................................................................
مارس تکست زده میلو بچه های شرکت برام تولد گرفتن...
خوشحالم براش.. خوشحالم که آدمای اطرافش اینقدر دوستش دارن و بهش اهمیت میدن، خوشحالم که دوستاش حتی اگه فقط در حد یه سلام علیک معمولی باشه دوستش دارن و بهش احترام میذارن. خوشحالم که مارس رو یه آدم محترم میدونن و براش ارزش قائلن.. :)
چقدر خوب که درکش کردی. میدونی میلو، حس می کنم از نزدیک راحت تره. از دور، پای تل و چت و این چیزا، حس ها خوب منتقل نمیشه انگار. آدم نمی فهمه چقدر خسته س و باید هواشو داشته باشه. ولی واقعا همینجوریه، به قول تو روزایی که خودمون صبح زود بیدار میشیم و تا شب بیرونیم، دو روز بعدش رو استراحت میکنیم تا خستگیمون دربیاد (البته اگه وقت داشته باشیم). به هر حال با یه ترم سنگین یا یه بازه کاری سنگین، این روزا رو تجربه کردیم و باید درکشون کنیم.
این آخر هفته ها کار نکردن هم خیلی خوبه. من چند هفته ایه که دارم این کارو می کنم، عملا بازدهی بقیه هفته م بهتر شده. تازه آخر هفته نباید حتما به سفر و کار خاصی پرداخته شه، باید ریلکسیشن کرد فقط.
آروم و خوش باشین همیشه
دقیقا همینطوره, من فقط کاری که میکنم اینه که وسط ظهر که میدونم اوج خستگیشه یه تکست خسته نباشید میدم و شبا ازش بخاطر کارایی که میکنه تشکر میکنم...
من خودم الان یه سالی میشه که روزای اخر هفته ان رو پر نمیکنم و ففط استراحت میکنم.سفر و اینا هم فقط واسه تعطیلیای طولانی خوبه...
چقدر قشنگ گفتن/گفتی...
عزیزم :)
میلو امروز کلی کار کردم و الان خیلی خسته تر از اونیم که بتونم مفصل بابت این طرز فکرت تشویق و تمجیدت کنم فقط میتونم بهت ی بیگ لایک بگم.کاش این مملکت پر از آدمای خوش فکر بشه
میدونی،ازین نظر ک بعدا غافلگیر نمیشم خیلی خوبه
منتها من کلا رابطه ی سختی دارم...
و شرایط سخت
پیش میاد دو سه ماه همو نبینیم..
ولی وقتی کنارهمیم همه چی اروم و شیرینه
اون شرایطی ک بی حوصله و بی اعصاب باشه دقیقا مال وقتیه ک باهم نیستیم...نه وقتی ک پیشمه
من حتی فکر میکنم شاید اگه یه روز برای همیشه کنار هم قزار بگیریم خیلی از چیزای ناراحت کننده ای ک الان میبینمو ازش نبینم...
ببین کلا رابطه پیچیدس... منم خیلی چیزای خوب دارم ازش کشف میکنم که قبلا ندیدم، منتها تا این بودنه همیشگی نشه و حتی ما همین الانشم نمیتونیم بگیم خوب همو شناختیم تا که بریم زیر یه سقف.. اونجا میشه همه چی رو فهمید... ولی چیزی که این وسط مهمه اینه که هردو سازش رو بلد باشیم، هردو بتونیم مسالمت آمیز رفتار کنیم و واسه هم تلاش کنیم. بعضیا زندگی رو با میدون جنگ اشتباه میگیرن. مهم اینه که اینطوری نشه و مارس یه جمله ی معروف داره که میگه همسنگرم باش، نه نقطه ی مقابلم..
خوبه به تخت میرسه دوست پسر من با لباس رو مبل خوابش میبره ! تولد مارس مبارک :)
اگه رودرواسی نداشت روی همون مبل میخوابید :))
ممنووووون :)
وای میلوو منم دقیقا همینطور مستر درک میکنم...واقعا روزایی که خیلی کلاس دارم کلافه میشم...بعد این طفلیا تمام هفتشون همینجوری...خوب گناه دارن....
من هیچ وقت بهش غر نمیزنم ...
تووو همه مسائل زندگی قبل اینکه حرفی بزنی یا کاری انجام بدی...جاتو عوض کن یه لحظه باهاش..همه چی درس میشه:))
من میدونی از چه لحاظ اون دوبار هم غر زدنم گرفت؟ اینکه دقیقا همون روزایی بود که خودم هم خیلی کلاس داشتم ولی نمیذاشتم اون خستگیمو بفهمه.. بعد با خودم گفتم من روز بعدش تا دوازده میخوابم ولی اون تا آخر هفته باید بیدار شه...
مرمر خیلی این جایگزینی جواب میده. من توی همه ی شرایط و با همه ی آدما هی خودمو میذارم جاشون...
عوضش من تا دلت بخواد توی رابطه دوستیم ازین روزا دیدم:)))
خب ما خیلی کم میتونستیم با هم باشیم، شاید در حد نیم ساعت اونم هفته ای ده سه بار...خیلی کم پیش میومد که بتونیم بیشتر از چندساعت باهم باشیم...
خب اینطوری خیلی خوبه. بعدش نمیگی عه پس اینطوری هم بود؟!..