نمیدونم اوضاع چطور پیش بره.. ولی فکر میکنم همه چی بستگی به رفتار خود آدم داره.. تازگیا دارم کم کم عاشق داداش دومی هم میشم! اوایل حس خاصی بهش نداشتم خصوصا که هزاربرابره مارس جدی بود! حتی گاهی که باهاش سلام علیک میکردم یهو میدیدم که اصلا سرمو بالا نیوردم بس که باهاش معذب بودم!!!

تا اینکه اون شب مارو دعوت کردن خونش و اون شب تا دیروقت حرف زدیم و برام از خصوصیات اخلاقیش میگفت! و دیدم که عه چقدر حتی توی حرفاش میتونه شوخ باشه!

دیروز بهم میگفت یه روز که بیکار بودی پاشو بیا ببرمت فلان جا یخچال و گاز هاش رو ببین قیمتاش دستت بیاد، میدونم مارس سرش شلوغه وقت نمیکنه، من آزادترم، بیا با خانومم سه تایی میریم...

یه جور خوبی بود حس حرفاش. یه جور خوب برادرانه.. واسه منی که پونزده سال یکی یه دونه بودم و بعدش شدم مادر دوم دختر چشم سیاه، این حس ها تازگی داره... اینکه داداش بزرگه رو عاشقم، اینکه دارم کم کم جذب داداش دومی هم میشم و میبینم که همشون یه شیوه ی خودشون یه جور خیلی خوبی ازم حمایت میکنن... برای منی که هیچ وقت خواهر برادری نداشتم اینا خیلی خوبه... فکر میکنم که اینا جو زدگیه؟ که عمرا دو سال دیگه این حرفارو بزنم؟؟ نمیدونم واقعا، ولی این روزامو دارم با تمام وجودم قورت میدم و لذت می برم، ثبتشون میکنم و مرور...چون هیچی از آینده نمیدونم!